eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.1هزار عکس
35هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه #حکایت... https://eitaa.com/zandahlm1357
(22) جاذبه امام حسن عليه السلام مردي از اهل شام كه در اثر تبليغات دستگاه معاويه گول خورده بود و خاندان پيامبر را دشمن مي داشت، وارد مدينه شد. در شهر امام حسن عليه السلام را ديد. پيش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد و هر چه از دهانش مي آمد به آن بزرگوار گفت. حضرت با كمال مهر و محبت به وي مي نگريست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت يافت، امام به او سلام كرده، لبخندي زد و سپس فرمود: - اي مرد! من خيال مي كنم تو در اين شهر مسافر غريبي هستي و شايد هم اشتباه كرده اي. در عين حال اگر از ما طلب رضايت كني، ما از تو راضي مي شويم. اگر چيزي از ما بخواهي به تو مي دهيم. اگر راهنمايي بخواهي، هدايتت مي كنيم. اگر براي برداشتن بارت از ما ياري طلبي بارت را برمي داريم. اگر گرسنه هستي سيرت مي كنيم. اگر برهنه اي لباست مي دهيم. اگر محتاجي بي نيازت مي كنيم. اگر آواره اي پناهت مي دهيم. اگر حاجتي داري برآورده مي كنيم و چنانچه با همه وسايل مسافرت بر خانه وارد شوي، تا هنگام رفتنت مهمان ما مي شوي و ما مي توانيم با كمال شوق و محبت از شما پذيرايي كنيم. چه اين كه ما خانه اي وسيع و وسايل پذيرايي از هر جهت در اختيار داريم. وقتي مرد شامي سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنيد سخت گريست و در حال خجلت و شرمندگي عرض كرد: - گواهي مي دهم كه تو خليفه خدا بر روي زمين هستي؛ (الله أعلم حيث يجعل رسالته). و خداوند داناتر است به اينكه رسالت خويش را در كدام خانواده قرار دهد و تو اي حسن و پدرت دشمن ترين خلق خدا نزد من بوديد و اكنون تو محبوب ترين خلق خدا پيش مني. سپس مرد به خانه امام حسن عليه السلام وارد شد و هنگامي كه در مدينه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذيرايي شد و از ارادتمندان آن خاندان گرديد. جلد ۲ 📚داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357
201.4K
《صوت سوم》 -------------🧔------------- 🔥2⃣ 2⃣🔥 ⛔️پوشش مخصوص⛔️ 🔰 نیست 🔰 -------------🧔------------- 1⃣ (بخش سوم) بررسی دلایل عقلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| سخنرانی رهبر انقلاب درباره «بی‌حجابی اجباری» برای زنان ایرانی در دوران رضاخان پهلوی ➕ نقل آیت‌الله خامنه‌ای از روایت مادرشان درباره مشقت‌های دوران کشف حجاب
﷽، همه‌ی دلایل طرفداران حجاب اختیاری ۱. به حکم «لا اکراه فی الدین...» در دین اجبار نیست! ۲. با زور کاری از پیش نمیره، رضا خان هم به زور نتونست حجاب را بردارد! ۳. هرچی اجباری شد، ارزش‌ش از دست می‌ره! ۴. باید کار فرهنگی کرد! ۵. هر وقت جلوی اختلاس و دزدی را گرفتید، برید سراغ حجاب! ۶. بدن خودمه اختیارشو دارم! 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357 ✅ پاسخ ✍ حجت‌الاسلام دکتر قربانی مقدم 1⃣ لا اکراه فی الدین اولا مربوط به پذیرش اصل دین است، همانطور که در دانشگاه رفتن اکراهی نیست اما هرکس وارد دانشگاه شد باید قوانین آن را رعایت کند. ثانیاً این آیه مربوط به اعتقاد است؛ بله کسی را نمیتوان مجبور به پذیرش اعتقادی کرد، مثلاً ممکن است کسی همان قوانین دانشگاه را قبول نداشته باشد, درست است که به زور نمیشه او را مجبور به پذیرش کرد، اما رعایت قوانین برای همه لازم است وگرنه سنگ روی سنگ بند نمیشود. 2⃣ هر قانون باید یا مستند به دستور الهی باشد یا رأی مردم؛ اقدام رضا خان نه مستند به شرع بود و نه با رأی مردم بر سر کار آمده بود، اما حجاب هم دستور خداست، هم بر آمده از قانون اساسی کشور است که با رأی مردم اعتبار پیدا کرده است. 3⃣ بله ارزش مفاهیم دینی و اخلاقی به اختیاری بودن آن است، اما آیا میتوان به این بهانه راه را برای هنجارشکنی باز کرد؟ آیا می‌توان پذیرفت چون اجبار ارزش عمل را از بین می‌برد، از جریمه کردن کسی که از چراغ قرمز عبور کرده یا از قرار دادن پلیس در چهارراه‌ها صرف‌نظر کرد؟ 4⃣ در مورد کار فرهنگی اولا باید دانست که قانون‌گذاری خود بخشی از فرآیند فرهنگ‌سازی است و ثانیاً بالاخره عده‌ای عامدانه اصرار به هنجارشکنی دارند، آیا فرهنگ سازی برای آنها پاسخگو است؟ آیا با فرهنگ سازی صرف، میتوان جلوی جرایم مثلاً دزدی را گرفت؟ 5⃣ گره زدن مشکلات به یکدیگر یک نوع فرافکنی و از مغالطه های نخ نما است؛ اگر ما حجاب را رها کردیم و مثلاً خواستیم با قتل مقابله کنیم، قاتل نمی‌گوید: «این همه بی حیایی در جامعه است اول جلوی آن را بگیرید!! من به خاطر نگاه هرزه به ناموسم دست به قتل زدم اگر در جامعه حیا و عفت بود این قتل اتفاق نمی‌افتاد!»؟ 6⃣ به همه ما آموخت که انسان دارای مسئولیت اجتماعی است و پوشش (همانند ماسک) چون نمود اجتماعی دارد، می‌تواند و باید ضابطه‌مند باشد ــــــــــــــــ 🚩 در پرتگاه مجازی، مجهز باش... https://eitaa.com/zandahlm1357
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفتاد و دوم ساعتی می‌شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ‌آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش‌آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس می‌زدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمی‌دانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه می‌زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار می‌دادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه‌ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: «تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟» چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: «می‌خواستم باهات حرف بزنم.» پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می‌آورد، جواب داد: «خُب زنگ می‌زدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرف‌تر پارک شده بود، برویم و پرسید: «حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟» یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدم‌های سنگینم به دنبالش می‌رفتم، پاسخ دادم: «چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.» ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه‌های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» و من با گفتن «نه.» سرم را پایین انداختم که نمی‌دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟» سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: «چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده‌ام می‌دید که با ناراحتی اعتراض کرد: «یه زنگ می‌زدی من می‌اومدم خونه با هم حرف می‌زدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟» و من بلافاصله پاسخ دادم: «نمی‌خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می‌خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.» و فهمید دردهای دلم از کجا آب می‌خورد که نفس بلندی کشید و پرسید: «خیلی تو اون خونه عذاب می‌کشی؟» و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می‌داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: «خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت‌تر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟» و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه‌ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: «مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!» دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم: «عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی‌اش شده نوریه!» و هر چند می‌ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده‌های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: «بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.» نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: «بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: «کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی‌اش رو داده دست نوریه و خونواده‌اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه‌ام و بلند بلند با خودشون حرف می‌زدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: «عبدالله! نمی‌دونی درمورد بابا چجوری حرف می‌زدن! نمی‌دونی چقدر به بابا بد و بیراه می‌گفتن و مسخره‌اش می‌کردن که اختیار همه زندگی‌اش رو داده به اونا!» https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید🌹
ارتباط موفق_32.mp3
11.23M
۳۲ 👓 نوع نگاه شما به دیگران، تعیین‌کننده‌ی دایره‌ی جذب شماست ! 🌍 هر چه افق نگاه شما به دیگران ، دورتر و بلندتر باشد؛ به همان میزان، دایره‌ی جذب شما هم بزرگتر می‌شود! - شما دیگران را چقدر دوست دارید؟ - تا کجا برایشان نگران می‌شوید؟ - چه دایره‌ای از خطرات و آسیبها در مورد آنها، برای شما مهم است؟ ✦ دایره‌ی جذب شما، به اندازه‌ی دایره‌ی همین نگرانی‌هاست! 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani-9 - آواز و سنتور.mp3
2.24M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 دل تو کی ز حالم با خبر بی کجا رحمت به این خونین جگر بی تو که خونین جگر هرگز نبودی کی از خونین جگرها با خبر بی 🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶 به دریای غمت دل غوطه ور بی مرا داغ فراقت بر جگر بی به چشمم قطره های اشک خونین تو گویی لاله باغ نظر بی 🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶 نگارینا دل و جانم ته دیری همه پیدا و پنهانم ته دیری نمیدانم که این درد از که دیرم همیدانم که درمانم ته دیری 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔https://eitaa.com/zandahlm1357
کتاب صوتی "خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب" ....................
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 ماجرای عجیب که در سیل پرتاب کردند! 💠 رهبر انقلاب نقل می‌کنند در ایرانشهر پس از پایان نماز دیدم سیل، شهر را فراگرفته و آب بالا آمده، تا جایی که به ایوان مسجد هم ـ که نیم متر از سطح زمین بلندتر بود- رسیده بود. با صدای بلند از مردم خواستم با این حادثه مقابله کنند. ابتدا گفتم فرشهای مسجد را جمع کنند و در جای بلندی بگذارند تا آب آن را از بین نبرد. بعد، از مردم خواستم احتیاطات لازم را برای حفاظت از کودکان و زنان به عمل آورند. جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانه‌ها را یکی پس از دیگری می‌شنیدیم. حتی ترسیدم مسجد نیز خراب شود. همه چیز وحشتناک بود. تاریکی ناشی از قطع برق، سیل خروشان و بی‌امان، خراب شدن خانه‌ها و فریاد کمک‌خواهی مردم. در چنین حالت بحرانی و وحشتناکی، ذهن انسان فعال می‌شود و به دنبال هر وسیله‌ای برای مقابله با وضع موجود می‌گردد. قبلاً این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیر گریزناپذیری می‌توان به تربت سیدالشهداء(علیه السلام) ـ به اذن خدای متعال ـ توسل جست. قطعه‌ای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانه‌ی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بدان شرافت بخشیده، در جیب داشتم. آن را از جیب بیرون آوردم، به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم. لحظاتی نگذشت که به لطف و فضل خدا سیل بند آمد. 📙 کتاب "خون دلی که لعل شد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ۖ وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظيُظْلَمُونَ ✔️ سوره مبارکه انعام آیه 160 📖 هرکس کار نیکی انجام دهد (پاداش مضاعف، دست‌کم از دریای جود و کرم خداوند معظّم) ده برابر دارد، و هرکس کار بدی کند، کیفر عمل او (به سبب عدل و داد یزدان) جز هم‌سنگ و هم‌سان آن داده نمی‌شود و به (اینان با افزایش کیفر، و به آنان با کاهش پاداش از) ایشان ظلم و ستم نمی‌گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿1﴾ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿2﴾ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿3﴾ 📺 تلاوت زیبا و آرامش بخش سوره مبارکه فاتحه با صدای منصور محی الدین
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)