eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.6هزار دنبال‌کننده
49هزار عکس
35.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
جنبش ابوالسرايا در سال ۱۹۹ هجرى، جنبش سرى بن منصور شيبانى، معروف به ابوالسرايا در عين التمر رخ داد و پس از بارها رويارويى با عبّاسيان، مناطق پيرامون بغداد، بصره، واسط، اهواز، فارس و مدائن، همگام با قيام ابن طباطباى علوى، به تصرّف وى درآمد. به گونه اى كه براى اداره امور اين مناطق، فرماندارانى به اين سو و آن سو گسيل داشت و مردمان را به پيروى از علويان فرا خواند. حسن بن سهل، براى نبرد با وى، هرثمة بن اعين را مأمور محاصره كوفه كرد، امّا ابوالسرايا به قادسيّه و از آنجا به خوزستان گريخت و سرانجام در منطقه جلولاء طى نبردى با حمّاد كندغوش به قتل رسيد. قاتلان، سر او را به مرو، نزد مأمون فرستادند و پيكر او را به بغداد بردند و آن را بر فراز پل دجله آويختند. https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌عیادت امام رضا علیه السلام ..... 🌷مرحوم ایت الله بهجت ره ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
☑️متن شبهه و سوال👇👇👇👇👇 یکی از مسائلی که منو خیلی اذیت میکنه اینه که همیشه از افراد مختلف تحلیل هایی مشنوم که گویا ظهور به شدت نزدیکه.. همین مضوع منو به نوعی دستپاچه میکنه... و باعث میشه که حالت انفعالی به خودم بگیرم.. یعنی هر کاری که میخوام بکنم (مثلا یه کار اقتصادی کوچیک یا ادامه تحصیل) به نظرم بیهوده میاد.. یعنی پیش خودم میگم این کارا قبل از اینکه نتیجه بدن ظهور اتفاق میافته پس عملا بی فایده ان و نه تنها برای خودم بلکه برای ظهور هم هیچ فایده ای ندارن... من دچار استرس و دستپاچگی شدم... لطفا راهنماییم کنید؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅متن پاسخ به شبهه👇👇👇👇👇 🔹اولا روایتی داریم از امام جواد (ع) «وَ هَلَکَ المُستَعْجِلُون..» در بحث انتظار. آنهایی که عجله زیاد می کنند هلاک می ‌شوند‌‌. این منظور هلاک شدن کسانی است که بدون اینکه پیش نیازها و پیش فرض های ظهور را برای خودشان فراهم بکنند، هی می گویند ظهور نزدیک است، نزدیک است.. وقتی هیچ چیزی برای خودشان آماده نکردند اگر یک سال دو سال بگذرد و ظهور نزدیک نشود اینها به گمراهی می‌افتند. 👌🏻بله، ما هم می گوییم ظهور نزدیک است، ولی به شدت نزدیک که اینها می گویند..! ما هم می گوییم نزدیک است، آنچه روایات می گوید نزدیک، ما هم می‌گوییم نزدیک است. 🌀اما شما موظف هستید تک تک کارهایی که فکر می کنید برای رشد و تعالی شما نیاز هست انجام بدهید. می خواهید کار انجام بدهید.. مگر قرار است بعد از ظهور قیامت بشود بمیریم! خُب، بعد از ظهور هم قرار است همین زندگی ادامه پیدا کند ولی با حالت بهتر. پس شما اتفاقا کسب و کارت را الان شروع بکنی در کار اقتصادی، بعد از ظهور بیشتر سود نصیبت می شود. ادامه تحصیل می‌خواهی بدهی بعد از ظهور بهتر ادامه تحصیل می توانی بدهی. پس قطعا باید به دنیای خودتان هم برسید و هر کاری هم می‌خواهید انجام بدهید، انجام بدهید، یعنی چه ظهور نزدیک است کاری نکنیم!!! 👌🏻تا جایی که می توانید برای دنیای خودتان کار بکنید و برنامه بلند مدت داشته باشید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👤پاسخ دهنده: (👆جزو اساتید مهدویت ، پژوهشگر تاریخ و محقق)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......: هزار دینار در وجه اسب و شمشیر ابوالحسن مادرائی می‌گوید: وقتی «اذکوتکین» با یزید بن عبداللّه جنگید، و «شهر زور» که ناحیه وسیعی از مرز عراق تا همدان است به تصرف خود در آورد، و به خزائن یزید بن عبداللّه دست یافت، ما مجبور شدیم که خزانه را بدون هیچ کم و کاستی به «اذکوتکین» تحویل دهیم. مشغول این کار بودیم که شخصی نزد من آمد و گفت: یزید بن عبداللّه، فلان اسب و فلان شمشیر را جهت تقدیم به حضرت حجت (عج) کنار گذاشته بود آنها را به من بده. من از تحویل آنها خودداری کردم و امیدوار بودم که بتوانم آنها را برای مولایم حضرت حجت علیه السلام نگهدارم. امّا مأموران «اذکوتکین» سخت گرفته و به دقّت همه چیز را بررسی کردند، به همین جهت من نتوانستم که از تحویل آن دو خودداری کنم. من ارزش آن دو را حدوداً هزار دینار تخمین زدم و وجه آن را کنار گذاشتم و آن دو را تحویلشان دادم، و به خزانه دار گفتم: این هزار دینار را بگیر و در یک جای مطمئن نگه دار، و هرگز آن را برای خرج کردن به من نده هرچند بسیار نیازمند باشم. روزی در خانه نشسته بودم و به کارها رسیدگی می‌کردم، گزارشات را گوش می‌دادم و امر و نهی می‌کردم، ناگاه ابوالحسن اسدی - که گاهی نزد من می‌آمد و من نیازهای او را بر طرف می‌کردم - نزد من آمد. مدّت زیادی نشست. من نیز از انجام کارها بسیار خسته شده بودم، و می‌خواستم استراحت کنم، گفتم: چه کاری داری؟ گفت: باید تنها با تو سخن بگویم. من به خزانه دار دستور دادم که جایی در خزانه برای ما آماده کند، وقتی وارد خزانه شدیم نامه کوچکی را بیرون آورد که حضرت حجت علیه السلام در آن خطاب به من نوشته بود: «ای احمد بن حسن! هزار دیناری را که بابت وجه آن اسب و آن شمشیر در نزد تو داریم به ابوالحسن اسدی تحویل بده! » هنگامی که از آن مضمون نامه مطلع شدم، به سجده افتادم و خدا را شکر کردم که بر من منّت نهاد و دانستم که ایشان حجّت بر حق خداوند هستند، زیرا هیچ کس غیر از خودم، از این موضوع اطّلاعی نداشت. آن قدر از منّتی که خداوند بر من نمود خوشحال شدم که سه هزار دینار نیز بر آن مال افزودم. [۱] ---------- [۱]: ۳۸. دلائل الامامه، ص ۲۸۰، معرفة شیوخ الطائفة؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۰۳. https://eitaa.com/zandahlm1357
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مرده‌اند... .......: @zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمپوتی که به لب و دهان بچه ها نرسید!! پس از فتح خرمشهر چند نفری که باقیمانده گردان بودیم بسمت مقر خود باز گشتیم. نزدیک چادرهایمان که شدیم، احساس غربتی به ما دست داد. از350 نفر فقط ما چند نفر مانده بودیم بقیه گردان در محاصره، لت و پار شده بودند. حالت شوک به ما دست داده بود. هر کس که وارد چادرش می‌شد، بغضش می‌ترکید و مثل ابر بهار گریه می‌کرد. جای بچهها خالی بود. آنها دیگر در بین ما نبودند. مظلومیت، بی‌کسی، تنهایی، داغ از دست دادن همرزمانمان، ما را از پا درآورده بود. مخصوصاً باباغلامی که مسؤول تدارکات‌مان بود. او آدم سن و سال داری بود که وظیفه پشتیبانی را به عهده داشت. در قبل از عملیات، گاهی وقت‌ها بچه‌های رزمنده (که در سنین 18-17 سال بودند) از او کمپوتی می‌خواستند. چون تدارکات کم بود، از دادن آن به آنها خوددادری می‌ورزید و می‌گفت: فقط شب عملیات! شب عملیات آمد و یکی یکی به افراد یک قوطی کمپوت داد. اما چون می‌دانستیم جنگ سختی در پیش داریم، باید هر چه می‌توانستیم مهمات با خود می‌بردیم. به جای کمپوت، دو سه تا نارنجک برداشتیم و کمپوت‌ها را توی چادرها گذاشتیم و رفتیم. باباغلامی حالا می‌دید چادرها خالی از بچه‌هاست و گوشه کنار چادرها قوطی کمپوت افتاده. شروع کرد به گریه ‌کردن. خودش را می‌زد. مثل پدرهای پسر از دست داده، زار می‌زد. زبان گرفته بود: "مهدی جان، حمیدم، دورت بگردم بابا. کجایی اسماعیلم. برایت کمپوت آوردم. بمیرم من که شما را اذیت کردم. رضا جان. آقا هادی. بابا بیایید! محمدم، کمپوت نمی‌خواهی؟! خدایا کجان بچه‌هایم.خدایا گل‌هایم همه پر پر شدند.هنگامه ای بر پا بود که دل‌ها را ریش می‌کرد💦