eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.1هزار عکس
35هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم سوره آیه ۲۰: "وَ يَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرينَ   و مى‌گویند: چرا از جانب پروردگارش معجزه‌اى بر او فرستاده نمى‌شود؟ بگو: معجزات از امور غیبى هستند، و غیب در اختیار خدا است نه در اختیار من، پس منتظر باشید که من نیز با شما از منتظرانم." غیب یعنی آنچه هست ولی ما از بودنش بی‌خبریم. آنقدر که حتی حضورش در میان ما کم از معجزه ندارد. و معجزه؟ کار ما نیست. کار کسی است که غیب می‌داند. چه کسی داناتر از خالق غیب؟ چه خوش خیال است انسان اگر گمان کند می‌تواند معجزه را از غیب سفارش دهد.‌ غیبی که حتی بی اذن حق در اختیار پیامبر (ص) یا امامش نیست. آدمی اگر خواهان غیب است. ابتدا باید پنهان دلش را جای خدا کند. که او غیب ما را می‌داند و منتظر است تا مَحرَم آخرین غایب شویم. بد نیست که عالم غیب و غایبش بیشتر از نادان به غیب منتظرند؟ پس اشتیاق دانستن کجاست؟ پس اشتیاق آمدنش چه؟ 💚
- ناشناس.mp3
3.89M
🎵 تلاوت جزء 13 قرآن کریم با صدای استاد معتز آقایی (تند خوانی)
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
.......: هجوم گرگ بيم بر جان آهو سرباز كه تكه نان را در ماست فرو مى برد، به مرد روستايى كه از دور به كاروانسرا آمده بود، نگاه كرد و گفت: « هيچ كس حرفم را باور نمى كند. » مرد روستايى كه مى كوشيد او را وادار كند تا سخن بگويد، گفت من حرفت را قبول مى كنم. حرف بزن، نمى خواهم بدون اين كه داستانى براى نوه هايم داشته باشم، به دهكده برگردم. » سرباز با احتياط دور وبرش را نگريست و آن گاه با صداى آهسته اى گفت: « فرمانده به ما دستور داده است كه درباره على بن موسى الرضا با كسى حرف نزنيم. فرمان داده است كه كور وكر باشيم. در اين مدّت چيزهاى عجيبى ديده ام. اگر برايت بگويم، حرفم را باور مى كنى؟ همه دوستانم خواب بودند؛ اما من خواب نبودم. باور كن! فقط خسته بودم. مى خواستم بخوابم كه ديدم آهويى نفس نفس زنان از دور دست آمد. فهميدم كه شكارچيان او را تعقيب مى كنند. امام هشتم براى نماز وضو مى گرفت. هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه آهوى ماده نزديك او ايستاد. شايد بوى آبى را كه نزديك زمين مى ريخت، حس كرده بود. همان طور كه به او نگاه مى كردم، يك قدم جلو گداشتم. خواستم او را شكار كنم؛ اما سر جايم ميخكوب شدم. ديدم به طرف امام مى رود. چشمانش مى درخشيد. على بن موسى الرضا دستش را به طرف او دراز كرد. حيوان نزديك تر شد . چيز عجيبى است؛ مگر نه؟ او سر و گردن آهو را نوازش كرد و ظرف آب را نزدش گذاشت. حيوان نوشيد تا سيراب شد. بعد به لباس سپيد على بن موسى الرضا پناه برد. آيا ممكن است چنين چيزى در بيدارى اتّفاق بيفتد؟ » سربازى وارد كاروانسرا شد. به چهره همه با دقت نگاه كرد. چون چشمش به دوستش افتاد، گفت: « هنوز نشسته اى و دارى مى خورى؟ كاروان الآن راه مى افتد. عجله كن! » وقتى آن دو با هم بيرون رفتند، سرباز سخن گو به دوستش گفت: « در ميان اين همه آدم، ما وظيفه سختى داريم. انگار روز قيامت است. » ده‌ها هزار نفر كه از نيشابور و شهرهاى ديگر آمده بودند، چشم به كاروان داشتند. چشم‌ها خيره به شترى بود كه هودجى در آن قرار داشت. در آن، مردى نشسته بود كه دل‌ها به عشقش مى تپيد. آن جا، چشمه عشق و آرامش بود، تو گويى آن مرد دلى به سان ستاره اى بزرگ داشت كه پرتوافشانى مى كرد؛ پرتوهايى از گرما و مهربانى. برخى مى گريستند. اشك‌ها جارى بود؛ امام چرا؟ آيا اشك شوق بود و يا عشق بازگشت به گذشته پرفروغ؟ آيا ديدن على بن موسى الرضا به آن لباس سپيد ساده اش، با آن عمامه اى كه تنها تكه پارچه اى گلى، بدون مرواريد و يا سنگى گران بهاء بود، اشك آن‌ها را جارى مى ساخت؟ آيا مردم در سپيده دم، همان چهره اى را مى ديدند كه دويست سال پيش از آن، پروردگار فروفرستاده بود. كسى انگيزه اين اجتماع عظيم، اين اشك‌ها و اين عشق جوشان را درنمى يافت. بيست هزار نفر يا بيشتر، با دوات و قلم‌ها مهيا شده بودند. اراده اى مى خواست دل‌ها را گرد آورد. آن چهره گندم گون همچون ماه درخشنده اى از وراى ابرى بارانزا آشكار شد. بار ديگر موجى از گريه برخاست. مردى كه ده‌ها حديث را حفظ بود، بانگ برآورد: « اى مردم! ساكت باشيد و گوش دهيد. شايد پندى بشنويم كه باعث شود تا از دنيا دورى كنيم و به آخرت گرايش يابيم. » و او سخن آغاز كرد. شنيدم كه پدرم موسى بن جعفر (ع) مى گفت: از پدرم امام جعفر صادق (ع) شنيدم كه مى گفت: از پدرم امام محمّد باقر (ع) شنيدم كه مى گفت: از پدرم حضرت سجاد (ع) شنيدم كه مى گفت: از پدرم امام حسين (ع) شنيدم كه مى گفت: از پدرم امام على (ع) شنيدم كه مى گفت: « لا اله الاّ الله، دژ من است. كسى كه داخل قلعه من شود، از عذاب من در امان مى ماند. » ماه در وراى هودج پنهان شد. مردم از اين سند كه پيش از آن نشنيده بودند، حيرت كردند. يكى ار آنان زمزمه كرد: « اگر اين سندها را براى ديوانه اى بخوانند، بهبودى مى يابد. » (۸۰) ديگرى آرزو كرد: « كاش ثروتى داشتم و آن را با آب طلا مى نوشتم. » (۸۱) مسأله توحيد نمى تواند محور زندگى بزرگوارانه باشد؛ مگر اين كه بر پايه اى مستحكم بنيان نهاده شود. از اين رو، چهره مرد گندم گون آشكار شد تا حقيقت فراموش شده اى را اعلام كند. همان طور كه ناقه به سان زورقى آرام به حركت درمى آمد، او مى گفت: « با شرايطش! و من از شرايطش هستم! » اين واژگان مقدس، همچون تبر بودند؛ ويرانگر و سازنده؛ مانند تبر ابراهيم كه بت‌ها را ويران كرد تا كاخ توحيد را بسازد. هنگامى كه محمد از فراز كوه حرا فرود آمد، تنها يك چيز با خود داشت و آن، واژه « لا اله الاّ الله » بود. واژه اى كه بعدها بت هاى هبل، لات، عزّى و مناة را درهم شكست. لحظه اى كه كاروان قصد داشت نيشابور را ترك كند، او سخنى گفت كه مبانى مكاتب مرجئه و معتزله را در هم فروريخت و دانشمندان حديث، سرگردان شدند. امامت، عهدى خداوندى و امام، شرطى از شرايط توحيد حقيقى است. او ولايتش را از آسمان مى گيرد و نه زمين. كاروان رهسپار شد تا كلمات او براى زمينيان به پيامى آسمانى تبديل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این فرزند، جانشین من است علی بن عبدالله هاشمی می‌گوید: به اتفاق شصت نفر از دوستان و شیعیان در کنار قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ایستاده بودیم. حضرت امام کاظم علیه السلام وارد شدند. دست فرزندشان علی، در دستشان بود و فرمودند: «می دانید من کیستم؟ » گفتیم: «شما آقا و سرور ما هستید! » فرمودند: «نام و نسب مرا بگویید! » گفتیم: «موسی؛ پسر جعفر، پسر محمد علیهم السلام » فرمودند: « این که با من است کیست؟ » گفتیم: «ایشان علی؛ پسر شماست! » فرمودند: «گواهی بدهید که این فرزند من، در حال حیات من، وکیل من و بعد از این که از دنیا رفتم، وصی و جانشین من خواهد بود! » [۱] ---------- [۱]: . اخبار و آثار امام رضا علیه السلام، ص ۴۵ یک قمقمه دریا.... https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
41.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آیا امام زمان (عج) از هزار نفر 999 نفر را میکشد؟(قسمت اول) 🔶🔹🔶
13.mp3
9.59M
🔰 شرح و تفسیر ماه رمضان 💠 دعای روز 13 🎤 با بیان شیرین آیت الله مجتهدی تهرانی رحمت الله علیه 👌 به همراه بیان یک نکته شرعی مورد توجه در
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مرده‌اند... .......: @zandahlm1357
.......: اولين موانع دشمن، ميله‌هاي خورشيدي بود. يكي از تير بارها درست روي آن‌ها هدف گيري شده بود. بايد فكري مي‌كردند. حميد از دسته بيرون زد تا شايد بتواند تيربار را خفه كند. سينه خيز جلو رفت. گذشتن از سيم خاردارها سخت بود سيم‌هاي خاردار دست و لباس هايش را زخمي كرده بود هم چنان جلو رفت. مي‌دانست كه اگر تير بار خفه نشود، چه فاجعه اي در انتظار دوستانش خواهد بود. مهدي پشت دو رديف آخر سيم خاردارها گير كرد. تيربار شليك كرد و مهدي ناگهان صداي ناله ي يكي از بچه‌ها شنيد. علي شيخ علي زاده هم خودش را از دسته ي دوم به طرف دسته ي اول كشاند و نزد حميد رفت. ساعت ۱۰ و ۱۰ دقيقه بود. حميد و علي ضامن نارنجك‌هاي شان را كشيدند و آماده نگه داشتند. در يك لحظه، با هم بلند شدند و به سمت عراقي‌ها پرتاب كردند نارنجك‌ها روي هدف افتادند و لحظه اي بعد، داد و فرياد عراقي‌ها به هوا رفت. آن دو تكبيرگويان از روي دور رديف سيم خاردار به آن طرف پريدند. از ديواره ي مستحكم خودشان را بالا كشيدند و به آن سو افتادند. از آن طرف هم غواصان ديگري از ديوار گذشته بودند. حميد و علي شروع كردند به تيراندازي. [ صفحه ۲۹] عراقي‌ها از ترس و با ديدن انسان‌هايي با آن هيبت - در لباس غواصي - پا به فرار گذاشتند. ناگهان حميد در زير كتف خود سوزشي احساس كرد. انگار تركش ريزي، بدنش را سوراخ كرده بود. كمي آن طرف تر، غواصي روي زمين افتاده بود. به طرفش رفت اما او را نشناخت. صورتش خون آلود بود؛ ولي چند لحظه بعد فهميد او يار ديرينه اش علي شيخ علي زاده است. حميد با ناراحتي او را صدا زد، يك بار، دو بار، ده بار. جوابي نشنيد. علي با همان لبخند هميشه گي، حميد را خوش حال نكرد. نفس‌هاي آخرش را كشيد و.... حميد احساس خفه گي كرد. شانه ي علي را بوسيد و با او وداع كرد. صداي درگيري در محور عاشورا به گوش مهدي رسيد. صداي تيراندازي‌هاي هر لحظه بيش تر مي‌شد. بلافاصله بي سيم‌ها به كار افتاد، سريع بچه‌ها را آماده كنيد... حركت كنيد! مهدي و مصطفي به سرعت خودشان را به قايقي كه از قبل مشخص شده بود رساندند. پشت سرشان، نيروهاي گردان به سوي نهري كه قايق‌ها منتظرشان بودند، دويدند. قايق‌ها حركت كردند. آن‌ها به سمت شاخصي پيش مي‌رفتند كه از فاصله ي دور، چون نقطه ي روشني مشخص بود. طبق قرار قبلي، يكي از بچه‌هاي غواص با چراغ به آن‌ها علامت مي‌داد. تنها مشكل قايق‌ها رگبار گلوله ي عراقي‌ها بود كه آزارشان مي‌داد. لحظات پرهيجاني بود و آن‌ها سعي كردند هر چه سريع تر خودشان را به آن طرف اروند برسانند. قايق‌ها به سيم خاردارها رسيدند. راه باز بود. كمي جلوتر، يكي در لباس غواصي منتظرشان بود. مهدي او را شناخت. آن غواص بدون معطلي لبه ي اولين قايق را گرفت و آن را هدايت كرد. كمي جلوتر امكان پيش روي با قايق نبود. مهدي پريد توي آب و و تا زانو فرو رفت. نگاهي روي سيل بند انداخت. غواصان را ديد كه اين طرف و آن طرف مي‌دويدند. بچه‌هاي خط شكن خسته بودند. آن‌ها بيش از دو ساعت عرض اروند را شنا كرده بودند. بعد هم به سيل بند دشمن حمله كرده و علي رغم سرما و خسته گي كه رمقي براي شان نگذاشته بود، هنوز هم مشغول پاك سازي سنگرها بودند. مهدي به راه خودش ادامه داد. هنوز راه زيادي نرفته بودند كه جاده اي سر راهشان نمايان شد. مهدي نيروها را جمع كرد و در جاده اي ماشين رو به راه افتادند. دقايقي بعد، به جاده ي فاو - البحار رسيدند. آن ها، اولين نيروهايي بودند كه پا بر روي اين جاده گذاشتند..... دفاع مقدس خاطرات اروند..... https://eitaa.com/zandahlm1357
ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را برخود دارد ، آیا آن روز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما نیز ، سرود شهادت بسراید ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
hafez 46.mp3
1.85M
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی