●❥ ﷽ ❥●
🌺هم نشینی آیات 🌺
🔷إِنَّ هَٰذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ🔷
------------------------------------------------------
🔶همانا این قرآن (خلق را) به راست و استوارترین طریقه هدایت میکند 🔶
------------------------------------------------------
🔺Indeed, this Qur'an guides to that which is most suitable
-------------------------------------------------------
📙سوره اسراء قسمتی از آیه ۹
📌نکته ها
✨جملهى «يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ» را دو گونه مىتوان معنا كرد:
💠الف: قرآن به #پايدارترين شيوه هدايت مىكند.
💠ب: قرآن #استوارترين ملّتها و امّتها را هدايت مىكند.
📬پیام ها
📤1- خرافات و #اوهام در #منطق استوار #قرآن راه ندارد. «يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ»
📤2- قرآن #تنها كتابى است كه #قوانين ابدى و #ثابت دارد. «يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ»
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/zandahlm1357
4_5949626381909361980.mp3
10.36M
❤️ ترانه بسیار زیبا 😍
❤️❤️ صدایم کن 🙏
🎤🎤 علی اکبر قلیچ
💠 #جمعه #کربلا #صلوات
https://eitaa.com/zandahlm1357
🔮قسمت هفتم
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
.
به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم
مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود😁
صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم
.
-حسن: چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟
-سهیل: ها؟!هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده 😕دیشب یه خوابی دیدم -وحید: خیر باشه.حالا چی دیدی کلک؟😂
-سهیل : نمیدونم چجوری بگم😕اصن ولش
-حسن: بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی😑
-هیچی ...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در...
وحید: مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! 😂
-اگه گوش نمیدین نگم؟؟😐
حسن: وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه...
-وحید: خا بابا...تعریف کن😑
-من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن...لباس خاکی پوشیدن منتظر منن
-حسن:چی میگفتن؟؟
-عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو دعوت میکنیم...کی تورو راه داده بیای اینجا؟!؟...حق نداری پات رو تو شلمچه بزاری 😕
-حسن:فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل😄
-وحید:نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟!😂
-سهیل:شما هم که همه چیو شوخی میگیرین😧
حسن:خب شوخی هست دیگه عزیز من...منم خواب میبینم هر شب بایه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها 😂
.
در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه...بدویید
.
تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد😨
عرق سردی رو پیشونیم نشست😳
با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن😪
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه
یه صحرا پر از خاک
تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم😞
همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن
وحید: داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که 😀
حسن:فک کنم اثرات خاک دیروزه ها.پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی😂
.
پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم...
دلم خیلی شکسته بود😔
.
رو کردم به بچه ها و گفتم:
امروز میخوام به حرف ها راوی گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید.
اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی😆
.
راوی داشت صحبت میکرد
اینجا شلمچه هست
اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن.
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست .
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357