.......:
عن الرّضا عليه السلام: التّودُّد الىَ النّاس نصفُ العَقل
امام رضا عليه السلام فرمود: دوستى با مردم، نيمى از عقل و خرد ورزي است.
پاكيزگي
متن حديث
عن الرّضا عليه السلام: مِن أخلاقِ الاَنبياء التنظف
امام رضا عليه السلام فرمود: از اخلاق پيامبران، نظافت و پاكيزگى است.
#دانستنیهای امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: ۱۶. و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت نمود که فرمود: پیشوایان (مردم) از فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
۲۱. و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت نمود که فرمود: یا علی تو دیون مرا پرداخت میکنی و تویی جانشین من بر امتم. [۵]
۲۲. و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت نمود که ایشان در حالی که دست علی (علیه السلام) را گرفته بود، فرمود: دروغ میگوید آن که میپندارد مرا دوست دارد ولی این مرد را دوست ندارد. [۶]
۲۳. و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت نمود که به علی (علیه السلام) فرمود: از انصار کسی تو را دشمن ندارد مگر آن که، اصل او یهودی است. [۷]
----------
[۵]: عیون اخبارالرضا (علیه السلام)، ج ۲، ص ۶۰، ح ۲۲۹.
[۶]: عیون اخبارالرضا (علیه السلام)، ج ۲، ص ۶۰، ح ۲۳۱.
[۷]: عیون اخبارالرضا (علیه السلام)، ج ۲، ص ۶۰، ح ۲۳۴.
۲۴. و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت نمود که فرمود: اولین چیزی که از بنده سؤال میشود، دوستی اهل بیت است. [۸]
۲۵. و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت نمود که فرمود: علی را دوست
ندارد جز مؤمن و دشمن ندارد جز کافر. [۱]
----------
[۸]: عیون اخبارالرضا (علیه السلام)، ج ۲، ص ۶۲، ح ۲۵۸.
[۱]: عیون اخبارالرضا (علیه السلام)، ج ۲، ص ۶۳، ح ۲۶۶.
📚حکایت آفتاب نگاهی به زندگی امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
✅ کارگاه #مهدویت_و_فرق_انحرافی 8 💠 جلسه 8⃣ 🎤 استاد احسان عبادی از اساتید مهدویت کشور 👌 انتشار فای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ کارگاه #مهدویت_و_فرق_انحرافی 9
💠 جلسه 9⃣ ❌جلسه پایانی❌
🎤 استاد احسان عبادی از اساتید مهدویت کشور
👌 انتشار فایل آزاد و حلال
22.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز قوی شدن ( قسمت دوم)
💠اگر قصد قوی شدن و مطرح شدن را دارید حتما این کلیپ سه قسمتی را مشاهده کنید
🔰از افرادی که به شما حسودی می کنند و پشت سر شما حرف می زنند نگران نباشید ، آنها اگر عرضه داشتند بیشتر از شما به موفقیت می رسیدند
این افراد همیشه هستند
راه شکست آنها، قوی شدن شماست
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: حسرت ديدار غلامرضا محمدزاده سال ۶۳ در قالب يك گروه هفتاد نفري به جبهه اعزام شديم. نيروهاي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
با گذشت روزها، زمزمه عمليات دهان به دهان ميگشت و جان تازه اي در كالبدمان
مي دميد. يك روز اعلام شد كه فردا با تجهيزات كامل به ميدان صبحگاه لشكر ميرويم. همه يگان و گردانهاي لشكر آمده بودند. كنار گردان ما، تيپ ذوالفقار [۳۹] ايستاده بود. يك لحظه چشمم افتاد به رسول يحيوي [۴۰] در ميان نيروهاي ذوالفقار. هم محله بوديم و همديگر را خوب ميشناختيم. توي تيپ ذوالفقار دوران سربازي اش را سپري ميكرد. رسول جواني جسور، كنجكاو و تا حدي هم بازيگوش بود. با چشمش به من افتاد، از جمع شان جدا شد آمد پيشم. خوش و بش كرديم و حال و احوالي از هم پرسيديم بعد راضي اش كردم كه برگردد سر جاي خود. رسول كه برگشت سر جاي خود، فرمان خبردار و به دنبالش فرياد يا مهدي ادركني و يا حسين از حنجرههاي مشتاق رزمندگان به آسمان بلند شد.
از قبل هم زمزمه صحبت آقا مهدي باكري در صبحگاه آنروز بود.
مشتاق ديدارش بودم نه من كه همه لشكر حسرت ديدارش را داشت. آرامش كه به ميدان بازگشت يك برادري پشت تريبون ظاهر شد بلند بالا و تنومند و عينكي، خيال كردم او فرمانده لشكر است. پس از كمي مقدمه چيني، گفت: اكنون برادر مهدي باكري فرمانده لشكر اومده و صحبت هاش رو ميشنويم.
ذوق زده بودم ميخواستم آقا مهدي را كه اين همه آوازه اش همه جا پيچيده از نزديك ببينم. تا آقا مهدي پشت تريبون جايگاه ظاهر شد، شور و شعفي در ميان نيروها پيچيد. در ميان صلوات، دقيق
[ صفحه ۹۶]
شدم به چهره آقا مهدي؛ لباس بسيجي به تن داشت. از يك فرمانده لشكر تصور عجيبي داشتم؛ قوي هيكل و پر طمطراق
و...
در حالي كه آقا مهدي ساده پوشيده بود و متواضع حرف ميزد.
مهرش از همان ديدار اول به دلم نشست. آقا مهدي در لابلاي صحبت هايش به اينجا رسيد كه... عزيزان! قافله ما، قافله از جان گذشتگان است، هر كه از جان گذشته نيست با ما نيايد...
وقتي اين جمله را گفت، با خود فكر كردم كه انگار اين مرد، در اين دنيا نيست، انگار از جهان ديگري حرف ميزند، چيزهايي را كه ما خاكيان نمي بينيم او ميبيند. قاطع و اميدوار حرف ميزند. در ادامه صحبت هايش داستان ديدارش با امام را نقل كرد كه از امام خواسته دعا كند تا شهيد شود. و بعد هم داستان زيارت حرم امام هشتم (ع) را كه از امام رضا (ع) خواسته كه در اين عمليات شهيد شود...
آقا مهدي داشت از شهادتش خبر ميداد، از وصال يار و... و ما ايستاده بوديم نگاهش ميكرديم. مهدي ذره اي در حرفهايي كه ميزد، شك و ترديد نداشت؛ يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك... آقا مهدي داشت براي نيروهايش راه نشان ميداد راه سعادت و رستگاري. ميگفت: وقتي به سوي دشمن تير مياندازين حمد خدا بگوئين و با نيت قربة الي الله شليك كنين...
مهدي داشت آيههاي نور تفسير ميكرد و با چشم خودم ميديدم كه جان از تن ميرود و كاش ميشد زمان را نگه داشت و از آبشار كلامش بيشتر سيراب شد. من، آقا مهدي را زماني يافته بودم كه به اقرار خودش داشت ميرفت به ميهماني شهيدان. آشنايي و وداع من يكجا شكل ميگرفت. صحبتهاي آقا مهدي داشت
[ صفحه ۹۷]
پايان مييافت و وقتي تمام شد انگار ميدان صبحگاه از جا كنده شد و هجوم بردند بطرف جايگاه. ولوله اي افتاده بود كه بيا و ببين. هر كس ميخواست آقا مهدي را در آغوش بكشد و از عطر وجودش استشمام كند، يك لحظه چشمم افتاد به رسول يحيوي، جمعيت را ميشكافت و پيش ميرفت. مطمئن بودم كه رسول خودش را به آقا مهدي ميرساند. جاي درنگ نبود و من هم نايستادم و به دنبال رسول حركت كردم. جمعيت فشار ميآورد و راه عبوري نبود سرم را كه بلند كردم رسول را كنار آقا مهدي ديدم دست در گردنش انداخته و مرتب از صورت و پيشاني اش ميبوسيد. ديدم جاي ماندن نيست. دل به دريا زدم و به هر طريق ممكن رسيدم كنار آقا مهدي. رسول رشته كار را به دست گرفته بود و داشت در محافظت از آقا مهدي ميدان داري ميكرد. دست هايش را دور آقا مهدي حلقه كرده بود و از فشار جمعيت ميكاست. گه گاه ميديدم كه رسول جمعيت را كنار ميزند و بعد برمي گردد آقا مهدي را ميبوسد. حالا نوبت من بود كه بوسه اي از چهره نوراني اش بچينم. اما مگر رسول ميگذاشت؟! بلند بر سرم فرياد زد برو كنار، نزديك نشو.
گفتم: رسول! منم، نمي شناسي؟
رسول هيچ توجهي به اين حرفها نمي كرد و مشغول كار خودش بود. با چه شور و حرارتي كارش را ادامه ميداد. ديدم با دست روي دست گذاشتن كاري از پيش نمي رود و رسول هم هيچ عنايتي به من ندارد. با تمام توانم رسول را هل دادم رفت عقب تر و چسبيدم به آقا مهدي. بوسه بارانش كردم. منتهي رسول
دوباره برگشت جاي خودش. دوتايي دست هايمان را حلقه كرديم و آقا
[ صفحه ۹۸]
مهدي را در ميان گرفتيم.
https://eitaa.com/zandahlm1357
Part08_خداحافظ سالار.mp3
11.79M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 8⃣