eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
45.9هزار عکس
32.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
يك وقت است عالمي در لابراتوار بر روي اين فورمول‌ها عمل نموده و در پي تجسس فورمولهاي تازه و تكامل آنها مي‌باشد مطلبي جديد و مؤثر و مفيد ابداع كردن يك مسئله است و تكرار مكررات ديگران را نمودن به منظور تشكيل حزب و دسته جديد به رنگ ديگر مسئله اي است ديگر. پس تا اينجا به موجب همين چند فقره كتبي كه در دسترس دارم ثابت است كه باب و بها هر دو به مدرسه رفته و از محاضر و مكاتب اين و آن مطالبي اخذ نموده اند و بي شك خود نيز مانند هر فرد محققي داراي افكاري غلط يا درست بوده اند. و اينكه تحصيلات و تحقيقات خود را مخفي داشته و تكذيب نموده اند صرفا براي آن بوده كه همانطور كه عبدالبها نوشته بگويند كه اين هوش و استعداد و اين افكار و انزال آيات خارج از حدود فطرت بشري و خارق العاده بوده است، پس دليل آنست كه مظهر الهي و متجلي به تجليات پروردگاري بوده اند در حالي كه خدائي كه قادر است چنين افرادي را چنان علم و دانش ادعائي عطا نمايد تا براي افاضه اش هزاران زحمت و كشتارها و اختلافات ايجاد نمايند مي‌توانست اين علم و دانش را مستقيما به قلب جميع افراد اندازد و يكباره همه را دانشمند و مستقيم در راه راست نمايد و در كمال سهولت و بدون كمترين خونريزي دنيا را يكباره بهشت برين سازد و اگر عقيده داريد كه اراده ي خدا بر آن بوده است كه واقع گرديده پس ديگر شماتت محرومين و لعن جاهلان و عقب ماندگان از چه روست اگر به گفته ي باب و بها مطالب بايد با علم و عقل تطبيق داده شود آيا اين يكي از موارد آن نيست؟. [ صفحه ۸۹] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
چسب احاديث با سريش اينكه بهائيان داستانها ساخته و پرداخته اند كه شيخ احمد احسائي و سيد كاظم رشتي ضمن اخبار به قرب ظهور قائم موعود اسلام شخص سيد علي محمد را تعيين كرده اند كذب محض بوده و اسنادي است بي دليل بلكه دلايلي نيز خلاف آن موجود مي‌باشد اگر دسترسي به آثار و نوشتجات آن دو نفر مي‌داشتم قطعا مطالب و شواهد مؤثري را براي شما ذكر مي‌كردم [۱۵]. [ صفحه ۹۰] ولي اكنون همانا مطالب تاريخ نبيل را مورد استفاده قرار مي‌دهيم: بطوري كه در ص ۷۲ اين نامه متن قسمتي از ص ۲۸ تاريخ نبيل را آوردم ملاحظه كرديد كه سيد كاظم مي‌گويد قائم در بين شماهاست و در صفحات ۳۰ و ۱۵۱ نيز آن را تكرار مي‌نمايد و حال اين قسمت از ص ۴۴ را ملاحظه كنيد كه مي‌گويد. «جناب ملاحسين بعد از پايان سوگواري (براي سيد كاظم رشتي) عده ي از شاگردان سيد مرحوم را كه داراي اخلاص بودند به نزد خويش خواندند و از آنها پرسيدند استاد بزرگوار ما در اواخر ايام چه وصيتي فرمود و آخرين نصيحتهاي او چه بود در جواب گفتند كه استاد بزرگوار نهايت [ صفحه ۹۱] تأكيد را فرمودند و چند مرتبه تكرار كردند كه بعد از وفاتش ترك منزل و خانمان گوئيم و در بلاد منتشر شويم و به جستجوي حضرت موعود پردازيم و هيچ امري را بر اين مسئله ترجيح ندهيم قلوب خود را از هر آلايشي پاك كنيم و از توجه به مقاصد دنيوي بركار باشيم، مي‌فرمود ظهور موعود نزديك است خود را آماده كنيد حتي به ما فرمودند حضرت موعود الآن در ميان شماست ظاهر و آشكار است». ايضا در ص ۴۰: «باري سيد رشتي در اواخر ايام گاهي به صراحت گاهي به كنايه پيروان خويش را موعظه مي‌فرمود و به آنها مي‌گفت... به جستجوي موعود پردازيد و به اطراف منتظر شويد و از خدا بخواهيد كه شما را هدايت كند از پاي ننشينيد تا به لقاي وجود مقدسي كه در پس پرده عظمت و جلال مستور است مشرف شويد». ببينيد يكجا مي‌گويد در بلاد منتشر شويد براي جستجوي او و همانا و در موارد ديگر مي‌گويد الان در ميان شماست و از آفتابي كه بر روي زانوي آن جوان است روشن تر است، من نمي دانم اين شخص داستان سرا و آن حضرت بهاي مظهر تجليات الهي كه اين كتاب را القاء و تصويب كرده است لااقل متوجه اين تناقض‌ها نشده اند؟!. از طرف ديگر آيا سيد كاظم رشتي بين اينهمه شاگردان خالص و مخلص خود [ صفحه ۹۲] چند نفر امين نداشت كه صريحا مطلب را به آنها گفته و از اينهمه استعارات و تشبيهات و اشارات بگذرد و شخص موعود را بطور واضح و رسمي بدانها معرفي نمايد. آيا ملاحسين بشرويه كه به حكايت صفحات ۲۳ و ۲۷ كه مي‌نويسد: «و به اندازه ي در تمجيد ملاحسين زبان گشود كه برخي از شاگردان پنداشتند كه موعود منتظر كه دائما استادشان به قرب ظهور او اشارت مي‌كند همان ملاحسين است. از خلال آن مكتوب چنان به نظر مي‌آيد كه ملاحسين در اين جهان به ملاقات استاد خود نائل نخواهد شد زيرا سيد رشتي در ضمن مراسله از ملاحسين كه شاگرد منتخب او بود خداحافظي كرده بود». چشم و چراغ سيد كاظم بوده لايق درك اين مقام نبوده كه اين سر عظيم و مهمي چنان را مستقيما و واضحا از سيد كاظم بشنود و همچنانكه شيخ احمد به سيد كاظم اعتماد نموده و طبق ص ۱۹:.... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
«پس از چندي شيخ به عزم زيارت مكه و مدينه مسافرت اختيار كرد پيش از آنكه از كربلا خارج شود سيد كاظم را جانشين خويش مقرر داشت و به اصرار خويش همدم و همراز ساخت» آيا سيد كاظم نمي توانست نظير اين عمل را تكرار نمايد؟ از آنجا كه دستور دهنده ي تنظيم اين كتاب و نويسنده ي آن يعني بها و نبيل خواسته اند همه ي مطالب را به شكل قصه‌هاي موهوم آميز و مجعول درآورند اين قصه هم شايان توجه است ص ۴۱: «در اوايل ماه ذي القعده سال ۱۲۵۹ قمري به كاظمين سفر كرد (سيد رشتي) روز چهارم ماه به مسجد براثا رسيد. روبروي در مسجد درخت خرمائي بود سيد زير درخت ايستاده بود ناگهان مردي عرب از مسجد بيرون آمد و به حضور سيد شتافت و گفت سه روز است من اينجا هستم گوسفندانم را در چراگاه نزديك اينجا مي‌چرانم خوابي ديدم و مأمورم آن را براي شما بگويم در خواب حضرت رسول را ديدم كه به من فرمود اي چوپان گفتار مرا درست گوش بده و در خاطر نگاه دار زيرا اين گفتار به منزله ي امانت خداست كه به تو مي‌سپارم اگر به قول من رفتار كني اجر عظيم خواهي داشت و اگر [ صفحه ۹۳] اهمال نمائي به عذاب شديد مبتلا خواهي شد در همين جا بمان روز سوم يكي از اولاد من كه نامش سيد كاظم است به همراهي پيروان خود اينجا خواهد آمد و اول ظهر در زير درخت خرما نزديك اين مسجد خواهد ايستاد بحضور او برو و سلام مرا به او برسان و بگو مژده باد كه ساعت مرگ تو نزديك است زيرا پس از سه روز ورود به كربلا يعني در روز عرفه وفات خواهي كرد و طولي نمي كشد كه پس از وفات تو موعود الهي ظاهر مي‌شود، همراهان سيد از اين گفتار غمگين شدند سيد به آنها فرمود شما مرا به خاطر موعود بزرگوار دوست مي‌داريد با اين همه آيا راضي نمي شويد كه من بروم تا او بيايد... با اينهمه همان اشخاص كه به چشم خود ديده و به گوش شنيدند بعد از ظهور حضرت باب به انكار و عناد قيام كردند» اين قصه همانا براي همان دسته كساني خوبست كه به نظاير اين جعليات و مهملات تسليم مي‌شوند. ملاحظه كنيد اولا آيا پيغمبر خدا نمي توانست مستقيما به خواب سيد رشتي برود و از تصديع و زحمت دادن به چوبان بيچاره خودداري نموده و او را سه روز معطل و از كار خويش بازندارد - در ثاني پيغمبر خدا آيا نمي توانست مستقيما به خواب اولياي امور و مخالفين سيد باب برود و به آنها علنا و رسما موعود را معرفي كند تا از اين همه كشتار و خونريزي جلوگيري شود بلكه به خواب چوپاني مي‌رود تا آن را حضور اشخاصي حكايت كند كه به مطالب او و به موعود ايمان نياورند شما را به خدا اين مسائل خنده آور و مضحك نيست؟ وقتي اين خوابها و صدها نظير آن را در «امر اعظم الهي» مي‌خوانم و يا مي‌شنوم فورا ياد متحد المآلي مي‌يافتم كه حضرات ايادي چندي بعد از فوت شوقي افندي منتشر نموده و از ترس اينكه مبادا اشخاصي مثل ساير مقدسين و متقدمين اين امر مذكوره در اين تاريخها خواب نما شوند، خوابنما شدن را تحريم و هرگونه خوابي را بلا اثر اعلام نمودند. آيا اين متحدالمآل خود دليل سستي و مهمل بودن اين داستانها و مطالب نظير آن نيست. [ صفحه ۹۴] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
اگر چوپاني در بيابان و صدها نظير او در شروع اين نهضت خواب نما مي‌شوند چه دليل دارد كه اكنون كه به قول شما نور جديد الهي نيز پرتوافكن شده و با شدت بيشتر تابش مي‌نمايد خواب فلان آقا تحريم و بلااثر تلقي گردد؟ آيا جز اينست كه اين تحريم خود دليل تكذيب آن خوابها نيز مي‌تواند باشد اينهاست مطالبي كه مي‌گويم براي فريب ساده دلان و ساده لوحان اختراع و جعل مي‌شود. اما اينكه نبيل مي‌گويد سيد رشتي گفته ص ۳۸ نبيل: «حضرت موعود كه پس از من ظاهر مي‌شود از خاندان نبوت است اولاد فاطمه است قامتش متوسط است از عيوب و امراض جسمانيه دور و بر كنار است». شما اكنون در ايران نگاهي به اطراف خود نمائيد و ملاحظه كنيد چند هزار نفر را با اين نشانيها پيدا مي‌كنيد در آن زمان هم به همين كيفيت بوده پس هر زمان هزاران قائم وجود داشته و اين روايات را هم باب و اطرافيان او ساختند تا شيخيان را از توجه به حاجي محمد كريم خان و ميرزا محيط و گوهر و غيره دور نگاه دارند. صد رحمت به مهدي سنوسي كه در افريقا خود را قائم موعود مي‌خواند و از حديثي استفاده مي‌كرد كه مهدي خالي در گونه دارد و بين دندانهايش فاصله است و اين خال را هم نشان مي‌داد. از طرف ديگر باب و اطرافيان او بدين مطلب اكتفا ننموده و براي جلب شيعيان با هزار خروار سريش بچسباندن بعضي احاديث به خود مشغول شدند و حال آنكه اصولا مسلمين خود به پاره اي از احاديث اعتقادي ندارند و صحت آن را ترديد مي‌نمايند و حال آقايان بهائيان آمده اند و چند تا از آنها را گرفته و با هزاران تفسير گوناگون و ضد و نقيض مي‌خواهند آنها را به باب و بها بچسبانند و اگر يك مقياس اساسي براي تفسيرات خود وضع مي‌كردند و در همه جا آن را اساس قرار مي‌دادند و [ صفحه ۹۵] ضمنا همه ي احاديث را قبول مي‌كردند حرفي نبود ولي مي‌آيند در بين هزاران حديث چند عدد را انتخاب و آنها را به دلخواه خود تفسير مي‌نمايند. في المثل يك جا روز را سال مي‌كنند جاي ديگر سال را روز تفسير مي‌نمايند يكجا بر كسر سال آنچه مي‌خواهند مي‌افزايند و جاي ديگر آن را همانا بصورت ظاهر مي‌گيرند تا منطبق بر سال دلخواه خود درآورند. عبدالبها در كتاب مكاتيب جلد دوم صفحه ي ۷۵ در طي يك نامه روز را سه نوع به دلخواه خود تفسير كرده است [۱۶]. [ صفحه ۹۶] مطلب اينجاست كه قضايا را به نفع خود تفسير مي‌نمايند و اگر هم كسي ايراد آورد كه چرا چنين است و چنان نيست گويند «ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون في العلم» و تفسير آن برعهده ماست كه از جانب خدائيم. يك مطلب خنده آور هم آنست كه در انجيل هست كه خوشا بحال كسي كه در ۱۳۳۵ زيست مي‌كند بهائيان به استناد قول بها و عبدالبها گفتند اين سال سال رسميت امر بهائي است كه دنيا را صلح و نيكوئي فراخواهد گرفت چون سال ۱۳۳۵ قمري رسيد و خبري نشد گفتند مقصود سال شمسي است سال ۱۳۳۵ شمسي هم رسيد باز خبري نرسيد بلكه بالعكس در ايران كه مركز اصلي آنان است به طوري كه مي‌دانيد حضرات مورد فشار و تهديد قرار گرفته و مجبور به پراكنده شدن در دنيا گرديدند و بعد هم ديگر موضوع مسكوت ماند. شما براي اينكه بدانيد آسمان و ريسمان بافتن حضرات فقط به چسباندن گفته‌هاي مجعوله با تفسيرات خنك تمام نمي شود و براي فريب زود باوران بهر مطلبي متوسل مي‌شوند يك موضوع ديگر را به ياد شما مي‌آورم و آن استدلال سست ديگر عبدالبها در مفاوضات است كه چون كليميان و مسيحيان با استفاده از بعضي آيات كتب خود معتقدند كه همه پيغمبرها بايد از اولاد ابراهيم باشند و عبدالبها براي اينكه بها را نيز بذريه ابراهيم بچسباند مي‌گويد «مد پسر ابراهيم به ايران آمده است و قوم مادها از اولاد او هستند و بها نيز از آنهاست: (ص ۱۶۲ مفاوضات چاپ مطبعه بريل در شهر ليدن هلند ۱۹۰۸).... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
اولا در تورات مسطور نيست كه مد پسر ابراهيم هجرتي كرده باشد تازه بعضي از پسران او از جمله اسماعيل كه به علت مخالفت زن پدرش سارا با مادرش هاجر مجبور شد به نقطه ديگر رود آنچنان نزديك بود كه حتي با ساير افراد خانواده هميشه در تماس بوده تا آنجا كه در همان جا مسطور است كه اسماعيل با برادرانش در دفن پدر شركت داشته است پس بعيد است مد به سرزمين آنچنان دور از موطن اصلي هجرت كرده باشد و به علاوه به طوري كه همه مورخين و محققين معتقدند مادها از قسمت [ صفحه ۹۷] شرق به ايران آمده اند و خود از قوم آريائي بوده اند كه هيچگونه ارتباطي با ملل ساكن غرب ايران كه خود سامي نژاد بوده اند نداشته است. و مطلب خوشمزه تر آنكه گاهي اين با سريش چسباندنها باعث ظهور اختلافاتي در تفسيرات خنك و سست مي‌شود از جمله عبدالبها در مفاوضات، زن مذكور در فصل ۱۲ مكاشفات يوحنا را به دين تعبير و تفسير مي‌نمايد و حال آنكه نويسنده گلشن حقايق (حاج مهدي ارجمند همداني) كه كتابش به تصويب اولياء و مراجع رسمي بهائيت رسيده اين زن را به دختر شاعر اسلام نسبت مي‌دهد و تفسير مي‌كند و هر دو منبع براي بهائيان غيرقابل ترديد است زيرا اولي كلام حق اطلاق مي‌شود و دومي مصوب او پس بلاترديد مي‌گردد. بها نيز يك كتاب در تفسير خورشيد و ماه مذكوره در كتب اديان نوشته و به خيال خود ثابت كرده است كه مقصود انبياي سلف خورشيد و ماه واقعي نبوده بلكه مقصود ايشان از خورشيد پيغمبرها و مقصود از ماهها اولياء و علماي دين بوده اند مي‌خواهد بگويد گرفتن خورشيد و نور ندادن ماه يعني آنكه اثر و نفوذ پيغمبرهاي گذشته از بين مي‌رود و اثر و نفوذ پيغمبر جديد كه خودش باشد شروع مي‌شود و حال آنكه به طوري كه واقعيات نشان مي‌دهد اين شمس حقيقت (بها) همانا از اول در حال غروب بوده و اولياء و علمايش نيز همانا از ابتداي كار در كسوف و فاقد نور بوده اند. ظلم و جور و مظلوم كشي آنها را در صفحات آينده نشان خواهم داد ولي كافي است اين بيان خود بها را كه در لوح سلطان است و در مقاله سياح آمده براي شما بياورم تا بدانيد وضع تابش نور اين شمس حقيقت از چه قبيل بوده ص ۱۸۷ مقاله سياح: «و اين بسي معلوم كه در هر طايفه عالم و جاهل عاقل و غافل فاسق و منقي بوده و خواهد بود» از شما سؤال مي‌كنم اگر فاسق و متقي و غافل و عاقل عالم و جاهل در هر جامعه بوده و خواهد بود پس معني اينكه شمس و اقمار يعني پيغمبر و اولياء و علمهاي او از نور دادن ميافتند و تجديد ظهور پيغمبر و اولياء و علما لازم مي‌شود يعني چه؟ وقتي وضع [ صفحه ۹۸] هميشه همان بوده و خواهد بود ديگر ظهور جديد و اين همه كشتارها براي چه؟ وقتي قرار باشد هميشه تاريكي و نور وجود داشته باشد ديگر ظاهر شدن خورشيد و يا تحت كسوف واقع شدن آن چه معني دارد، از اين جملات خود ميزان و درجه سفسطه‌ها را دريابيد و در صحت مطالب من تفكر كنيد كه همه ي اين گفتگوها و تفسيرات خنك براي تأمين و برقراري رياست است و بس [۱۷]. [ صفحه ۹۹] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
گرمي بر اثر يك مويز از لابلاي اين مطالب و ساير شواهد تاريخي بهائيان منسوب به شيخيه و بابيان بدين نتيجه مي‌رسيم كه اگر چنانچه شيخ احمد و سيد كاظم بطور كلي به قرب ظهور قائم اشاراتي مي‌نمودند مطلب تازگي نداشته است زيرا براي دلداري مهجورين و غم زدگان و مأيوسين پريشان احوال به اميد اينكه روزهاي بهتري در پيش خواهد بود هميشه اولياي روحاني، افراد مؤمنين را به ظهور مهدي و يا قائم و امثاله (كه در دينهاي ديگر نيز نظير دارد) و بهبودي امور و دفع شر كفار و تسلط يافتن مؤمنين و غيره اميدوار مي‌ساختند به علاوه شيخ احمد و سيد كاظم چون به مناسبت عقايد مغايري كه با ساير مسلمين داشتند ودر همه جا مورد تعقيب و مجازات و نهب و غارت قرار مي‌گرفتند مجبور بودند براي اسكات و التيام دردهاي پيروان خود آنان را اميدوار سازند كه به زودي قائم موعود ظهور كرده و عقايد آنها را تأييد و پيروان ايشان را حمايت نموده و نجات خواهد داد زيرا اين قائم موعود شيعيان به همين دلايل كه مذكور افتاد طبق احاديث مي‌بايستي شمشير كشيده و كفار را از بين برده و سلطنت الهي پاكيزه تشكيل دهد، از طرف ديگر نه شيخ احمد و نه سيد كاظم جرأت و شهامت آنكه خود را به خطر انداخته و يا آنكه به مبارزه ي سخت پردازند و با دشمنان خويش گلاويز شوند نداشتند و همواره راه احتياط و به اصطلاح عامه راه كج دار و مريز را مي‌پيمودند و سيد كاظم دائما در جستجوي جواناني بود كه آنان را به مبارزه تشويق نمايد زيرا مي‌دانست سن كهولت سن مبارزه نيست يعني غالبا سن جاه طلبي نيست فقط جوانان هستند كه بدون تأمل و مداقه در عواقب امر خود را به آب و آتش مي‌زنند و به اميد وصول به آرزوها از برابر شدن با هر خطري ابا و امتناعي ندارند. [ صفحه ۱۰۰] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
و اگر به حكايت نبيل در اين قسمتها اعتمادي بنمائيم مي‌بينيم كه سيد كاظم وقتي در شروع كار خود مي‌خواست اقداماتي نمايد و علماي بزرگي را به عقايد خود درآورده و به تمكين از خود دعوت كند از جوانان استفاده مي‌نموده است كما اينكه مي‌نويسد (ص ۲۲): «از طرفي دشمنان با نهايت شدت مهاجم شده به مخالفت سيد قيام نمودند و به استهزا و توهين وي پرداختند سيد ابراهيم قزويني كه از علماي شيعه بود و مردم را به مخالفت سيد تحريك مي‌كرد و نفوسي را وا داشت تا به قتل سيد كاظم اقدام نمايند با وجود اين سيد كاظم از انجام وصاياي استاد خويش بازنماند و چنين انديشيد كه اگر يكي دو نفر از علماي بزرگ ايران را با خود مساعد سازد از معاندت اعداء محفوظ خواهد ماند از جمله در نظر گرفت كه حاج سيد محمدباقر رشتي را كه در اصفهان اقامت داشت و نافذ القول بود چون با تعاليم شيخ آشنا بود با خويش همراه كند براي اين منظور در صدد برآمد كه از ميان شاگردان خود شخصي را انتخاب كند و به اصفهان نزد سيد بفرستد، روزي به شاگردان خود فرمود آيا در ميان شما كسي هست كه با نهايت انقطاع به اصفهان سفر كند و پيام مرا به سيد محمد باقر رشتي برساند. و چون ساير شاگردان براي اين منظور حاضر نشدند سيد كاظم به ملاحسين بشرويه ي روي آورده فرمودند انجام اين امر مهم منوط به قيام و اقدام تست». زيرا چنين مأموريتي ممكن بود توأم با كشته شدن مامور شود بنابراين جوان بي باكي چون ملاحسين را مي‌خواست. سيد كاظم رشتي هنوز در جستجوي جوان پرشوري بوده كه هم سواد و تحصيلاتي داشته و هم شجاعتي تا بعد از او رسما و با حرارت بيشتري به نشر تعاليم و عقايد او و شيخ همت گمارند ولي بين شاگردان افراد واجد هر دو شرط را نمي يافتند سيد علي محمد (باب) ملاحسين بشرويه ي (باب الباب) و محمدعلي بارفروش (قدوس) داراي شور و شجاعت و جسارت بودند ولي سواد و تحصيلات لازمه ي كافيه را نداشتند ميرزا [ صفحه ۱۰۱] حسن گوهر، حاج محمد كريم خان و حاجي ميرزا شفيع و ميرزا محيط كرماني كه نسبتا داراي اطلاعاتي عميقتر و معلوماتي بيشتر بودند اشخاص كم جرئت و محتاط مي‌بودند و بي جهت خود را به آب و آتش نمي زدند روي اين جهات و يا آنكه سيد كاظم تصور نمي كرد در سن شصت سالگي بطور ناگهاني در طي سفر سال ۱۲۵۹ فوت كند در هر حال موفق به تعيين صريح جانشين خويش نگرديد. ولي آنچه كه از اسنادات مورخين بهائي به سيد كاظم رشتي در خصوص سيد علي محمد باب مي‌توان قبول نمود اينست كه ممكن است كاظم او را جواني جسور و پرشور يافته و براي نيل به مقاصد خويش در هر حال نزديكتر ديده است شايد در سر سر او را تشجيع مي‌نموده و شايد هم به كنايه و اشاره و يا از راه رعايت احترامات بيشتر نسبت به او به ساير جوانان پرشوري كه بعد به سيدعلي محمد پيوسته اند نظر لطف خود را به او به آنها مي‌رسانيده تمامي اهل خانواده باب نيز شيخي بودند كما اينكه نبيل از قول شيخ حسن زنوزي شاگرد سيد كاظم حكايت مي‌كند. (ص ۳۰): «هرچه خواستم علت احترام زائد از حد سيد را نسبت به آن جوان (باب) سؤال كنم ممكن نشد... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
يكي از شاگردان خواهش نمود كه بيان خود را ادامه دهد سيد به او فرمود چه بگويم، سپس به طرف آن جوان (باب) متوجه شد و گفت حق از آن نور آفتابي كه بر آن دامن افتاده است آشكارتر است من چون نظر كردم ديدم نور آفتاب بر دامن آن جوان بزرگوار افتاده و دو مرتبه همان شخص از سيد پرسيد چرا اسم موعود را به ما نمي گوئيد و شخص او را به ما نشان نمي دهيد با انگشت به گلوي خود اشارت كرد و مقصودش اين بود كه اگر نام موعود را بگويم و شخص او را معرفي كنم فورا من و او هر دو به قتل خواهيم رسيد... (ص ۲۲) بعد از جستجوي و تفحص همينقدر دانستم كه اين جوان از تجار شيراز است در جرگه علما داخل نيست خودش و اقوامش نسبت به شيخ احمد و سيد كاظم نظري خاص دارند» شيخ عابد اولين معلم باب نيز شيخي بوده است به حكايت نبيل ص ۶۴: «هرچند حضرت باب به درس خواندن ميل نداشتند ولي براي آنكه [ صفحه ۱۰۲] به ميل خال بزرگوار رفتار كنند به مكتب شيخ عابد تشريف بردند شيخ عابد مرد پرهيزكار محترمي بود و از شاگردان شيخ احمد و سيد كاظم رشتي به شمار مي‌رفت» و خود باب نيز چنانكه ديديم شخصا در محضر سيد كاظم رشتي حاضر مي‌شده و به علاوه اگر حكايات نبيل را اعتمادي باشد سيد كاظم را با او خصوصيتي نيز بوده است زيرا نامبرده جوان پرشوري بود كه مي‌توانست نظريات سيد كاظم را اجرا نمايد و آشوبي برپا نموده و تعليمات او و شيخ احمد را انتشار و توسعه دهد. به علاوه از قرائن چنين برمي آيد كه سيد كاظم و باب بدين عقيده رسيده بودند كه تمام پيغمبران ماضي داعيه‌ها از پيش خود داشته اند و آنها را با خدا رابطه ي مخصوصي نبوده و اصولا چنين رابطه را خلاف عقل و منطق مي‌دانسته اند! زيرا كسي كه معتقد شد كه معراج پيغمبر جسماني نبوده و معراج جسماني خلاف علم و عقل و منطق است! پس مذاكره با خدا نيز كه در رديف آنست خلاف علم و منطق در مي‌آيد و يا به همان نحو كه فرشته خود را از چندين افلاك و آسمان مي‌گذراند تا بنده اش را مامور رسالت كند مي‌تواند بنده اش را نيز از افلاك گذرانده به نزد خود برد و با او به مكالمه پردازد پس وقتي باب در پيروي از عقايد شيخ و سيد عقيده به معراج پيغمبر نداشت عقيده به نبوت و رسالت نيز نداشته است. و چون بعضي بي عدالتيها و بي نظمي‌ها نيز در كار كشور مي‌ديده و با مسافرتهائي كه به عراق عرب مي‌نموده از طريق تركيه با دنياي اروپائي و انقلابات و افكار آنان نيز كم و بيش آشنائي يافته و به اصطلاح خودمان حرارتي شده و با يك مويز افكار جديد گرميش نموده و با خود فكر كرده شارع اسلام با اجتماع چند نفر به دور خود به عنوان رسالت الهي توانست حكومت عرب را به دست آورده و بزرگترين دول قوي وقت يعني ايران و رم را هم تهديد نمايد چرا من نتوانم؟ لااقل حكومت ايران خودمان را با انقلابي به دست بياورم فكر مي‌كرد مگر من از يعقوب ليث صفاري رويگر و يا تيمور لنگ و يا نادر بي سواد چه كمتر دارم با خود نقشه مي‌كشيد براي استحكام كار با انقلاب [ صفحه ۱۰۳] و قيام خود جنبه ي روحاني مي‌دهم تا هم فال باشد هم تماشا. و روي همين افكار بود كه طبق روايت نبيل در ص ۸۱ به ياران خود مي‌گفت: «به ضعف و عجز خود نظر نكنيد به قدرت و عظمت خداوند مقتدر و تواناي خود ناظر باشيد... مگر قبايل عرب را در مقابل حضرت رسول خاضع ننمود». اين همان جمله ايست كه من ساده تر آن را نوشتم يعني مگر حضرت رسول قبايل عرب را مطيع خويش نساخت؟ او با خود فكر مي‌كرد چه از موقعيت حاضر بهتر و مناسب تر سالهاست كه مردم انتظار ظهور مهدي و رستگاري و نجات را مي‌كشند شيخ احمد و سيد كاظم نيز پيروان كثيري دارند كه مستعد قبول چنين ادعائي مي‌باشند علي الخصوص كه دو نفر مرشد مذكور پيروان را به قرب ظهور بشارت داده اوضاع كشور هم درهم برهم است زيرا در اين موقع مملكت وارث وضعيتي بود كه از پادشاهي كه جز خوشگذراني كاري نداشت باقي مانده بود يعني فتحعليشاه كه بيش از يكصد و پنجاه و پنج زوجه مي‌داشته و بيش از صد اولاد بهم رسانيده بود، مملكت از هر جهت گرفتار هرج و مرج و بي نظمي و تهي دستي و بالاتر از همه گرفتار موهومات و خرافات...... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
بردار زيرا وارثين حكومت ارض مائيم... ملا صادق فرمود اگر صدق ادعاي صاحب اين گفتار مسلم شود و با دلايل متقنه ثابت گردد كه از طرف خداست در اينصورت هرچه مي‌گويد درست است همه بايد اطاعت كنند زيرا كلام او كلام الله است». ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
صفحه ۱۰۶] ملاحظه كنيد باب در قيوم الاسماء مي‌گويد: وارثين حكومت ارض مائيم اگر كلام او كلام الله است از شما سؤال مي‌كنم اين لفظ «ما» اشاره به كيست قطعا خدا نيست زيرا براي خدا ارض و سماء تفاوتي ندارد تا بگويد وارثين حكومت مائيم از طرفي بها مكرر گفته است سلطنت ارض را به ملوك واگذار و سلطنت قلوب را براي خود مخصوص داشتيم (در اين زمينه هم مطالبي دارم كه در صفحات بعدي براي شما خواهم نوشت) كلام بها هم كه به قول شما كلام خدا بود حالا كدام يك از اين دو كلام خدايان راست و معتبر است و محل اعتماد؟ پس اين مطالب هيچيك كلام خدا نمي تواند باشد بلكه كلام گويندگان آنهاست، باب سلطنت ارض را مي‌خواسته و بها چون مي‌بيند بدان دسترسي ندارد آن را پس زده و به ملوك واگذار و ابتدا سلطنت قلوب را براي خود مي‌خواهد كه در صورت حصول اين بدست آوردن سلطنت ارض نيز كار آساني مي‌شود به حكم آنكه: چونكه صد آمد نود هم پيش ماست. ايضا در ص ۵۵ نبيل در نقل خطابيه باب به ملاحسين چنين مي‌نويسد: «امروز جميع طوايف و ملل مشرق و مغرب عالم بايد بدرگاه سامي من توجه كنند و فضل الهي را به وسيله من دريافت نمايند هركس در اين عمل شك و شبهه نمايد به خسران مبين مبتلا گردد» و براي اينكه بدانيد اين مطالب تنها استنتاج شخص من نيست بلكه حتي بابيان اوليه نيز چنين فكر مي‌كرده اند، اين قسمت از تاريخ نبيل را نيز نقل مي‌نمايم ص ۳۱۱: «علت اين اقدام حاجي ميرزا آقاسي آن بود (اعزام باب به ماكو) كه مي‌ترسيد اگر سيد باب به طهران وارد شوند و با محمد شاه ملاقات كنند ممكن است شاه مجذوب سيد باب گردد و زمام امور مملكت را به دست او دهد و ديگر منصب و مقامي براي ميرزا آقاسي باقي نماند... چقدر گمراه بود نمي دانست كه به واسطه ي اين عمل شاه و مملكت را از نتايج مهم پيروي امر الهي محروم مي‌سازد و همه را به زيان و خسران مي‌اندازد، امر الهي (يعني [ صفحه ۱۰۷] انقلاب باب) بود كه مي‌توانست مملكت را از پستي و انحطاط نجات دهد وزير كوتاه نظر نه تنها محمدشاه را مانع شد كه به وسيله اقبال به امر الهي مملكت را از سقوط و انحطاط محفوظ بدارد بلكه به اين وسيله محمدشاه را از فرمانفرمائي و تسلط بر جميع ملل و امم عالم نيز محروم كرد... تمام را فداي منصب و مقام خود كرد براي حفظ شئون خود جهان را به بدبختي انداخت». حالا شما خودتان بين جمله باب كه مي‌گويد «وارثين حكومت ارض مائيم» و اينكه فكر نويسنده تاريخ او اينست كه محمد شاه با قبول نهضت باب بر جميع ملل و امم عالم تسلط مي‌يافت ارتباط دهيد و ببينيد آيا نتيجه جز اين مي‌شود كه باب هواي تسلط بر دنيا را در سر داشته و آرزو داشته است كه سلاطين را آلتي در دست خود نمايد. [ صفحه ۱۰۸] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
قصه ي مجعول بعثت باب به منظور آنكه از مسيح عقب نماند كه مي‌گويند روز تعميدش روح القدس در قالب كبوتر سفيدي به قلب او ورود نمود يك داستان خنكي ذكر مي‌كند كه كيفيت بعثت او را برساند و اين قضيه از نهايت خنكي و بي معني بودنش بر سر زبانها نيست و شايد شما هم ندانيد كه چنين چيزي هست ولي ص ۲۲۹ نبيل را باز كنيد مي‌خوانيد كه مي‌نويسد: «حضرت باب در يكي از آثار مقدسه ي خود كه در سنه ي ستين از قلم مبارك نازل شده مي‌فرمايد: يكسال قبل از اظهار امر در رؤيا چنين مشاهده كردم كه سر مطهر امام حسين عليه السلام از درختي آويخته است قطرات خون از آن مي‌چكيد نزديك آن درخت رفتم نهايت بهجت و سرور داشتم كه به چنين موهبتي فائز شدم دو دست خودم را پيش بردم وزيرحلقوم بريده مقدس امام حسين كه خون از آن مي‌چكيد نگاه داشتم مقداري خون در دست من جمع شد آنها را آشاميدم وقتي كه بيدار شدم خود را در عالم ديگر مشاهده كردم روح الهي از تجلي خويش جسم مرا مي‌گداخت و سراپاي مرا انوار فيض خداوند فراگرفته بود سروري الهي در خود مي‌ديدم اسرار وحي خداوندي با نهايت عظمت و جلال در مقابل چشم من مكشوف و پديدار بود. » [۱۸]. [ صفحه ۱۰۹] اين عينا نظير داستانهائي است كه در خصوص ساير مدعيان پيغمبري اين عصر نوشتم و بلكه به مراتب خنك تر و سست تر و بي مزه تر بوده و آثار ساختگي بودن آن لائح تر است در اينجا باب مي‌خواهد بگويد چون ديگران شخص ساده ي بوده است، و با خوردن خون امام شيعيان منابع علم و انوار الهي بدو ورود نموده و او را فردي الهي و ممتاز از ديگران و كليه پيغمبران كرد، و مقامي بالاتر از خود آن امام و پيغمبر او بدو بخشيده، مگر اينكه بار ديگر نيز خواب نما شده و اين بار از منبع كارخانه خداسازي قدحي نوشيده و ما را از آن خبري نيست زيرا ادعاها دنباله دارد كما اينكه مي‌بينيم نبيل در ص ۷۹ از قول باب حكايت مي‌كند: «اي حروف حي اي مؤمنين من يقين بدانيد كه عظمت امروز نسبت به ايام سابق بي نهايت بلكه قابل قياس نيست شما نفوسي هستيد كه انوار صبح ظهور را مشاهده كرده و به اسرار امرش آگاه شديد كمر همت محكم كنيد و اين آيه قرآن را به ياد آريد كه درباره ي امروز مي‌فرمايد (و جاء ربك و الملك صفا صفا) ». با ذكر اين مطالب جز اينست كه مي‌خواهد بگويد من خدايم كه آمده‌ام و شماها هم ملائكه ها؟ و در دنباله ي آن در ص ۸۰ مي‌گويد: «شما حروف اوليه هستيد كه از نقطه ي اولي منشعب شده اند». اگر به ياد داشته باشيد در انجيل است كه «در اصل كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و كلمه خود خدا بود» حالا اينجا آقاي سيد علي محمد باب مي‌شود نقطه اولي كه كلمه ي مركب از حروف و حروف مركب از نقطه و نقطه اوليه آن باب است يعني اگر در انجيل هست كه كلمه خود خدا بود من نقطه اوليه ي حرف اوليه ي آن كلمه هستم و من [ صفحه ۱۱۰] اساس جميع كائناتم اگرچه اينها كلا مطالبي است بي معني و توخالي ولي مي‌خواهم ملاحظه كنيد جمله بازي تا چه اندازه مسخره آميز است و اين بحث ما هم در اين مورد مسخره آميزتر. داستاني كه من و شما هر سال در پنجم جمادي بعنوان شرح بعثت باب و اعلام كلمه در اولين بار به ملاحسين بشرويه مي‌خوانديم و لابد شما هنوز هم هر سال به اين قصه يكنواخت اختراعي گوش مي‌دهيد بكلي عاري از حقيقت است خاصه آنكه از مراجع بسيار موثقي از بهائيت داستاني غير آن نقل شده است كه من ابتدا نكات اساسي شرح نبيل را براي شما نقل مي‌كنم و سپس قسمتهاي مربوطه را از كتاب بلانفيلد مي‌آورم تا با هم به بررسي آنها پردازيم. ص ۴۹ نبيل: «ملاحسين چند ساعت در خارج شهر گردش كرد در آن بين جواني را مشاهده نمود كه... و چون به ملاحسين رسيد (باب) با تبسم سلام كرد و فرمود الحمدلله كه به سلامت وارد شديد... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
ملاحسين خيال كرد اين جوان يكي از شاگردان مرحوم سيد است كه عزيمت او را به شيراز شنيده و اينك به پيش باز او آمده است... با نهايت محبت نسبت به من رفتار كرد و مرا به منزلش دعوت فرمود تا رنج سفر از من دور شود... من از او درخواست كردم كه از قبول دعوت معذورم دارد زيرا همراهان من در شهر به انتظار مراجعت من هستند فرمودند آنها را به خدا بسپار... بعد مرا امر كرد تا در خدمتشان روان شوم منهم به قدري از حسن رفتار و شيريني گفتارش متأثر شده بودم كه نتوانستم دعوتش را اجابت نكنم... پس از طي طريق به درب منزل رسيديم بناي منزل در نهايت ظرافت بود جون در را كوبيد غلامي حبشي در را بگشود جوان اول وارد منزل شد و به من فرمود ادخلوها بسلام آمنين... خلاصه وارد منزل شدم صاحب خانه از جلو و من از دنبال وارد اطاق شديم... با دست مبارك آب ريختند و من دست و پايم را شستم بعد ظرفي از شربت براي من آوردند آنگاه فرمودند سماور و چاي حاضر نمايند و چاي به من مرحمت كردند پس [ صفحه ۱۱۱] از آن اجازه خواستم مرخص شوم و عرض كردم مغرب نزديك است همراهان منتظر من هستند به آنها گفته‌ام هنگام مغرب در مسجد ايلخاني نزد شما خواهم آمد فرمودند... مشيت خدا به رفتن تو قرار نگرفته برخاستم وضو گرفتم به نماز مشغول شدم ايشان نيز پهلوي من به نماز ايستادند... اين جريان كه ذكر شد شب پنجم جمادي الاولي سال ۱۲۶۰ هجري بود نيم ساعت از شب گذشته بود كه آن جوان بزرگوار با من به مكالمه پرداخت و از من سؤال فرمود بعد از جناب سيد كاظم رشتي مرجع مطاع شما كيست عرض كردم مرحوم سيد در اواخر حال سفارش مي‌فرمودند كه بعد از وفاتشان هر يك ازشاگردان بايد ترك وطن گويد و در اطراف به جستجوي موعود محبوب پردازد... سؤال فرمودند كه آيا استاد بزرگوار شما براي حضرت موعود اوصافي مخصوص... تعيين فرموده اند... عرض كردم آري.... سپس با لحن بسيار متيني فرمودند نگاه كن اين علامات را كه گفتي در من مي‌بيني؟ بعد يكايك علامات را ذكر فرمودند و با شخص خود تطبيق نمودند... وقتي كه مي‌خواستم به راه طلب قدم گذارم و به جستجوي موعود پردازم دو مسئله را پيش خود علامت صدق ادعاي مدعي قائميت قرار دادم يكي رساله بود كه شامل مسائل مشكله و اقوام متشابهه و تعاليم باطنيه حضرت شيخ و سيد مرحوم بود تصميم داشتم هركس آن رموز و اسرار را بگشايد و آن مشكلات را حل فرمايد به اطاعتش قيام نمايم... دوم آنكه سوره ي مباركه ي يوسف را به طرزي بديع كه نظير آن را در مؤلفات و كتب نتوان يافت تفسير فرمايد.... سابقا از سيد مرحوم درخواست كردم كه تفسيري بر سوره يوسف بنويسند به من فرمودند اين كار از عهده من خارج است حضرت موعود كه بعد از من ظاهر مي‌شود... به صرافت طبع و... و بدون آنكه كسي از آن حضرت درخواست كند تفسيري به سوره يوسف مرقوم خواهد فرمود... از استماع اين بيان مباركه چاره جز تقديم رساله معهوده نديدم آن را به حضور مبارك گذاشتم و عرض كردم خواهش دارم به صفحات اين رساله نظر لطفي افكنده.... آن بزرگوار... صفحات آن را ملاحظه [ صفحه ۱۱۲] فرمودند آنگاه كتاب را بسته... و در ظرف چند دقيقه حل مشكلات و كشف رموز آن را بيان فرمودند... بعد فرمودند اينك وقت نزول تفسير سوره يوسف است پس قلم برداشته... بالاخره برخاستم و... عرض كردم اجازه بفرمائيد مرخص شوم... آن وقت دو ساعت و ۱۱ دقيقه از شب گذشته بود... سه ساعت از شب گذشته امر فرمودند تا شام حاضر كنند... نمي دانستم چه وقت و هنگام است و از دنيا بي خبر... ناگهان صداي اذان صبح به گوشم رسيد» حالا به بينيد بلانفليد از قول زوجه ي باب قضيه را چگونه نقل مي‌نمايد و خواهش دارم درست به موارد عجيب اختلافات توجه كنيد ص ۱۲: «يك شب سيد علي محمد در حالي كه حسب المعمول تازه دامادان با عيالش بود گفت امشب يكي از دوستان خيلي صميمي و بسيار عزيز من كه بسيار شائق ديدار و منتظر او هستم به ديدار من خواهد آمد شما برويد بخوابيد و منتظر من نشويد زيرا شايد او خيلي دير بيايد... عيال نامبرده در حالي كه در اجراي دستور شوهر خود برمي خواست آثار بارز تصميمي جدي را در صورت او مي‌خواند و بر اثر فطرت باطني فورا دريافت كه مهمان شوهرش كه منتظر اوست نبايد شخص عادي و معمولي باشد... بالاخره صداي پائي شنيده شد و شخص مورد انتظار آمد... و زن جوان... مي‌شنيد آنچه را كه براي او موجب شگفتي بسيار مي‌بود... مهمان كسي بود كه بعد به نام باب الباب ناميده شد... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
او به شيراز آمده بود تا مأموريتي را كه استاد او سيد كاظم بدو داده بود (پيدا كردن موعود) به انجام رساند... شخص مورد انتظار بعد از ورود اعلام داشت كه در جستجوي قائم موعود مي‌باشد و ضمنا از خورجين خود يك لوح مذكوره در قبل را او (سيد كاظم) به آنها (شاگردان) علاماتي داده بود كه به وسيله ي آنها مي‌توانستند اين مبشر الهي را بشناسند اين علامات با خط فارسي و عربي به شكل يك ستاره [ صفحه ۱۱۳] ۵ پر نوشته شده بود بطوريكه خطوط اصلي يك هيكل انساني را نشان مي‌داد ستاره پنج پر كه به شكل هيكل انساني بود پر شده بود از نوشتجاتي محتوي توضيحات و علامات شخصي كه در جستجويش مي‌بود. در طي آنكه مهمان مشغول قرائت آن لوح بود مهماندار با نهايت توجه بدان گوش مي‌داد بعد آن عمامه سبز رنگ خود را از سر برداشته در حالي كه صورتش با يك تبسم پرمعاني براق شده بود گفت خوب به من نگاه كن آيا من واجد اين علامات هستم - مهمان با كمال حيرت گفت اين ادعائي بس بزرگ است. سيد علي محمد بعد به خاطر او آورد روزي را در ايام بسيار گذشته كه در محضر سيد كاظم رشتي ضمن بحث در سوره ي يوسف بطور تأكيد آميزي به آنان گفت كه بحث آن شب را در خصوص تفسير سوره يوسف به خاطر نگاه دارند و اضافه كرد كه در آينده روزي علت اين توصيه مهم بر آنها آشكار خواهد گرديد - بعد سيد علي محمد تفسير مفصلي بر سوره ي يوسف نوشته و معاني پوشيده داستان را آشكار ساخته و آن را به مهمان خود داد... او مبشر را شناخته بود كسي را كه جستجو مي‌كرد يعني امام قائم را يافته بود». متأسفانه نسخه ي كه از مقاله ي سياح دارم فاقد ۱۲ صفحه اوليه آنست و نمي دانم عبدالبها حكايت را به چه سان آورده ولي اختلافات بارز موجوده در اين دو داستان مجعول بودن مجموع آن را به اثبات مي‌رساند، قدر مسلم اينست كه طبق حكايت عيال باب، سيد علي محمد و ملاحسين يكديگر را مي‌شناخته اند منتهي به قول نامبرده اين جلسه با اختلاف تشريفات و جريانات مذكوره در نبيل براي ايجاد ايمان در ملاحسين بوده است. ولي به طوري كه قبلا اشاره كردم آنچه مسلم است اينست كه باب با ملاحسين ملا محمدعلي بارفروش و ملاعلي بسطامي جلسه كرده و آنها تبعيت نموده و رياست باب را گردن نهاده و كارها را تقسيم و وظايف هريك را معين نموده اند، حكايت اينكه ۱۷ نفر ديگر بايد بدون شناسائي اسم و شخص به او ايمان آورند نيز از آن گونه مطالب توخالي و مجوف و دور از حقيقت است كه قابل بحث و تجزيه نمي باشد، حكايت حكايت [ صفحه ۱۱۴] ايمان نبوده بلكه حكايت تسليم شدن به رئيسي فرمايشي بوده كما اينكه في المثل بر طبق حكايت نبيل ملاحسين تقريبا تمام اقوام خود را وارد جرگه مي‌نمايد و ملا محمدعلي بار فروش و ملاعلي بسطامي نيز و ملاحسين كساني بوده اند كه از بين پيروان سيد يعني شيخيه نفوذ و موقعيتي داشته اند و دعوت و توصيه آنها به قبول باب به عنوان رياست مؤثر و در غالب موارد مورد قبول واقع مي‌شده...... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
كما اينكه مي‌بينيم افراد وارده در حزب جديد يا بقول بهائيان «مؤمنين اوليه» كلا از شيخي ها بوده اند و اين استفاده ي است كه باب و همدستانش از سفره ي گسترده شده به واسطه شيخ احمد و سيد كاظم نموده و بعنوان اينكه اين دو نفر بقرب ظهور قائم بشارت مي‌داده اند عقول جوانان و افراد ساده لوح شيخي‌ها را ربوده و با اميدوار ساختن به فتح و غلبه قائم و تصرف ممالك و قتل كفار و غيره آنهارا تشجيع و تشويق به فداكاري مي‌كرده اند. بطوريكه ملاحظه مي‌كنيد تمام افراد اوليه از شيخي‌ها و از جوانان بسيار كم سن بوده اند، طاهره هم شيخي بوده بطوريكه خواهيم ديد پدر بها نيز از ارادتمندان رؤساي شيخيه بوده و ملاحسين هم به قصد پيدا كردن افراد شيخي مأمور طهران مي‌شود و براي اثبات اين مطلب قسمتهاي زير را از تاريخ نبيل در اينجا نقل مي‌كنم. ۱۸ نفر معروف به حروف حي يا تبعيت كنندگان اوليه باب عبارت بودند از دسته مركب از ملاحسين، برادرش محمد حسن و محمدباقر خالوزاده او و دسته ي ديگر ملاعلي بسطامي و ۱۲ نفر همراهانش - طاهره و قدوس كه كلا از شيخيان بوده اند. ص ۴۷: «باري جناب ملاحسين بعد از آنكه اصحاب سيد مرحوم را به اجراي وصاياي آن بزرگوار تشويق نمودند از كربلا به نجف عزيمت كردند ميرزا محمدحسن برادرشان و ميرزا محمدباقر خالوزاده با ايشان همراه بودند... باري اين سه نفر به مسجد كوفه رسيدند... پس از چند روز ملاعلي بسطامي كه از مشاهير شاگردان مرحوم سيد بود با ۱۲ نفر ديگر از همراهان خود به [ صفحه ۱۱۵] مسجد كوفه وارد شدند... اعتكاف چهل روزه ي ملاحسين كه تمام شد به همراهي برادر و خالوزاده اش به نجف برگشت و پس از زيارت نجف به جانب بوشهر روان گرديد... برحسب سابقه ي غيبيه به جانب شيراز روان گشت و پس از ورود از برادر و خالوزاده اش جدا شد به آنها گفت شما به مسجد ايلخاني برويد و در آنجا منتظر من باشيد (و خود به ملاقات باب رفت)... ص ۵۹ صبح هنگام طلوع آفتاب كه از منزل باب مراجعت كردم ديدم ملاعلي بسطامي با ۱۲ نفر همراهانش وارد مسجد ايلخاني شدند شب ملاعلي به من گفت خوب مي‌داني كه اعتماد ما درباره تو چيست ما تو را به اندازه اي صادق و راستگو مي‌دانيم كه اگر خودت ادعا مي‌كردي قائم موعود هستي بدون درنگ ادعاي ترا قبول مي‌كرديم!... من و رفقايم ترا پيروي كرده ايم و تصميم گرفته ايم تا مقصود خود را نيابيم دست از طلب بازنداريم... ملاحسين در جواب ملاعلي فرمودند... من نظر به امر و فرمان آن حضرت در اين شهر به تدريس مشغول شده‌ام تا به اين واسطه مطابق دستور مباركشان آن حقيقت مختفي و مستور بماند.... ملا علي يقين كرد كه ايشان به گنج مقصود پي برده اند... نزد رفيقان خود شتافت و مكالمه خود را با ملاحسين به آنها گفت از اين خبر قلوب آنان مشعل شده فورا هريك به گوشه شتافته به دعا و مناجات پرداختند... يكي در عالم رؤيا به حضور مبارك رسيد! ديگري در وسط نماز به حقيقت پي برد! سومي به الهام الهي حضرت محبوب را شناخت! و همه به حضور مبارك مشرف شدند... بدين طريق ۱۷ نفر از حروف حي مجتمع شدند... يك شب فرمودند كه ۱۷ نفر مؤمن شده اند يك نفر باقي است كه فردا خواهد آمد فردا عصر در موقعي كه باب الباب با هيكل مبارك به منزل مي‌رفتند جواني به ملاحسين رسيد كه معلوم بود همان حين از سفر رسيده ملاحسين را در آغوش كشيد و از محبوب عالميان پرسيد ملاحسين مطابق دستوري كه داشت جوابي نداده... چون به حضرت باب اشارت كرد و به ملاحسين گفت چرا مرا از حقيقت امر دور مي‌سازي در شرق و غرب عالم جز [ صفحه ۱۱۶] اين بزرگوار ديگري مظهر امر الهي نيست (اشاره به حضرت اعلي بود) ملاحسين شرح قضيه را به حضور مبارك عرض كرد فرمودند تعجب مكن در عوالم روح با او مكالمه كرديم ما منتظر او بوديم... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
بوديم... اسم آن جوان ملامحمد علي بارفروشي بود كه حين ايمان و عرفان ۲۲ سال از عمرش گذشته بود، اما درباره ي ايمان طاهره در ص ۶۹ مي‌نويسد: «همه ي اينها (اشاره به حروف حي) به جز حضرت طاهره به حضور حضرت باب مشرف شدند مشاراليها چون دانست كه شوهر خواهرش ميرزا محمدعلي قزويني عام سفر است مكتوبي سر به مهر به او داد و از او درخواست كرد كه چون حضرت موعود را بيابد و به حضورش مشرف شود آن مكتوب را تقديم كند و اين بيت را از قبل او به حضور مباركش عرض نمايد (لمعات وجهك اشرقت و شعاع طلعتك اعتلي ز چه روالست بربكم نزني بزن كه بلي بلي) [۱۹]. وقتي كه ميرزا محمدعلي به حضور باب مشرف شد و جزو اهل ايمان درآمد مكتوب و پيام حضرت طاهره را به محضر مبارك تقديم كرد، حضرت باب مشاراليها را از حروف حي محسوب داشت... طايفه حضرت طاهره جميعا بالا سري بودند (يعني غيرشيخي) فقط حضرت طاهره نهايت ميل را به تعاليم جناب سيد كاظم داشتند.. از شدت علاقه به ايشان رساله در اثبات تعاليم شيخ ورود بر منكرين آن تعاليم نگاشتند و به حضور سد كاظم فرستادند». حالا مي‌خواهم با شما قدري اين مطالب را بررسي كنيم به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد مطالب در نوع خود مانند داستان نويسيهاي ركامبول و حسين كرد و ارسن لوپن و نظاير آنها مي‌باشد اينها از نوع مطالبي است كه فقط براي كودكان و زود باوران و ساده لوحان مي‌توان حكايت كرد ملاحظه مي‌كنيد مي‌خواهند بگويند آسمان سوراخ شد و نور الهي فقط آمد براي ۱۸ نفر به جاي آنكه اين نور الهي برود براي محمد شاه و حاجي ميرزا آقاسي و ملامحمدعلي ممقاني و حاجي محمد كريم خان و غيره آمد براي اين [ صفحه ۱۱۷] مشت جوانان بيكاره ماجراجو كه تمام عمر خود را بدون كار كردن صرف مسافرت به اين طرف و آن طرف نموده و ايام را به بطالت مي‌گذرانيدند شايد شما هم مانند ديگران بگوئيد اينها داراي قلب صافي و پاك بوده و مستعد قبول نور الهي و تجليات رحماني بوده اند و محمدشاه و حاجي ميرزا آقاسي و غيرهم فاقد آن، از شما مي‌پرسم آيا آن خداي قادري كه قلوب اين افراد بيكار، و بي اثر در جامعه را پاك كرد تا مستعد درك نور باب شوند و با ايجاد آشوب و انقلاب بي حاصل هزاران مردم بي گناه را به خاك و خون كشانند نمي توانست قلوب آن رؤسا و افراد مؤثر را روشن كند تا از اين خونريزيها و بي خانمان شدن افراد و خانواده‌ها جلوگيري و امرش را به سهولت ترويج دهد و آيا آن آقائي كه در عالم روح با جوان بيكاره ۲۳ ساله مكالمه مي‌نمود نمي توانست با محمدشاه و حاجي ميرزا آقاسي در عالم روح مكالمه نمايد؟ به علاوه ديديم كه مكرر نبيل حكايت كرده است كه سيد كاظم رشتي به كسي اعتماد نمي نمود تا شخص قائم را معرفي نمايد و يقين است كه قلوب صافي پيدا نمي كرده تا اسرار قلبش را به آنها ابراز دارد. اكنون چطور شد كه يك مرتبه بعد فرصتي كوتاه ۱۸ نفر قلوب صافي و پاك از بين همان عده ناگهان مستعد درك فيوضات بطور مستقيم گرديدند و در عالم روح با قائم به مكالمه پرداختند و بدون مواجهه و مكالمه حضوري با او سرا و خفية به شناسائي عظمت و مقام او پي بردند.؟ آيا تنها اين مطالب خود دليل ساختگي بودن و مجعول بودن اين داستانها و اين قصه‌ها براي جلب ساده دلان نمي باشد؟ ملاحظه كنيد مي‌گويند طاهره وقتي ديد شوهر خواهرش مسافرت مي‌كند كاغذي به او داد كه وقتي موعود را پيدا مي‌كند به او بدهد آيا چنين مطلبي معقول است؟ كه كسي نداند موعود كيست و معذلك نامه خطاب به شخص خيالي بنويسد و بعد به ديگري مأموريت دهد كه هرگاه موعود را يافت نامه را به او بدهد و در آن نامه هم او را رب بخواند؟ [ صفحه ۱۱۸] و اگر بگوئيم كه طاهره تسليم تحقيقات و نتيجه ي تحريات شوهر خواهرش بوده و به هر كس او تسليم مي‌شده طاهره نيز تسليم مي‌گرديده اين نيز خلاف اصول نهضت جديد بود كه مدعي هستند مطالب را بايد شخصا تحقيق نمايند نه آنكه به تقليد ديگران پردازند. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
پس نتيجه اين مي‌شود كه محمدعلي قزويني كه جزو همراهان شيخ علي بسطامي بوده، هنگامي كه از طاهره جدا مي‌شده كاملا مي‌دانسته به كجا و براي چه مقصدي مي‌رود و طاهره نيز مي‌دانسته به چه كسي كاغذ مي‌نويسد اينها همه روي تباني‌ها و نقشه‌هاي قبلي بوده و حركت ملاحسين و برادر و خالوزاده اش ملاعلي بسطامي و ۱۲ نفر همراهانش از جمله محمد علي قزويني - محمدعلي بارفروشي و ارسال نامه طاهره به شيراز كه شايد نمي توانسته شخصا برود كلا روي تباني و نقشه ي قبلي بوده و تماما از شيخيها بوده اند كه با باب بيعت كرده اند و نقشه ي انقلابي را بدون حصول توفيق نهائي پي ريزي نموده اند. [ صفحه ۱۱۹] نقشه سري بودن انقلاب باب تصميم داشته است كه قضيه را سري نگاه دارد تا بتواند جمعيت لازم را با خود همراه نمايد، زيرا مي‌دانست هرگونه دعوي اعم از اينكه باب قائم باشد يا خود قائم، موجب تحريك علماي شيعه گرديده و بساط او را قبل از آنكه نضجي گرفته باشد برهم خواهند زد. اين بود كه به ۱۸ نفر اوليه كه آنها را مأمور به دست آوردن ياراني به اطراف ايران مي‌نمايد توصيه مي‌كند كه شخص او را معرفي ننمايند كما اينكه نبيل در ص ۸۱ نقل مي‌كند: «پس از اينكه حضرت باب بواسطه اين بيانات (قسمتي از آن را در صفحات قبل ذكر نمودم) روح تازه در اصحاب خويش دميدند و مهمترين وظيفه آنان را به آنها گوشزد فرمودند هر يك را مأمور اقليمي مخصوص (مقصود نويسنده از اقليم شهرهاي ايران است نه مملكت زيرا در موارد مكرر ذكر نموده اقليم نور اقليم خراسان و غيره) و محلي مخصوص نمودند... و به آنها دستور دادند كه در هيچ جا و نزد هيچكس اسم و رسم هيكل مبارك را اظهار نكنند و معرفي ننمايند و در حين تبليغ فقط بگويند باب موعود ظاهر شده هر كه به او مؤمن شود به جميع انبيا و رسل مؤمن است و هركه او را انكار نمايد به انكار جميع پرداخته است. ايضا ص ۸۶ ملاحسين جواب داد ذكر اسم و رسم از طرف موعود ممنوع است. ايضا ص ۹۱: ملاحسين به طرف خراسان رهسپار شد و در حين خداحافظي به من گفت آنچه ديدي و شنيدي مبادا به كسي اظهار كني آنها را در قلب خود مستور [ صفحه ۱۲۰] نگاه دار اسم او را مبادا به كسي بگوئي براي اينكه دشمنان او به اذيتش اقدام خواهند نمود» با اين ترتيب باب مي‌خواست خود را از شر دشمنان و تحريك كنندگان محفوظ دارد، حالا هر بلائي سرمبلغين و كساني كه براي به دست آوردن ياران تلاش مي‌كردند و لاجرم كاملا شناخته شده مي‌بودند آمد آمد. مانند سركردگاني كه در محل امني محفوظ و به اداره مبارزه مي‌پردازند و اگر يارانشان در جبهه از بين رفتند مهم نيست. اگر موضوع صرفا جنبه ي روحاني داشت نه انقلابي چه جاي آن بود كه تفاوتي بين جان مظهر و مؤمنين گذارده شود؟ آيا نه اينست كه مدعي بودند در راه محبوب فداي جان را چه اهميتي است پس چرا باب به حفظ جان خود مي‌كوشيد و سعي داشت خود را معرفي ننمايد و در خفا و مصون و محفوظ و ناشناس ماند؟ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
باب فكر مي‌كرد هر يك از ۱۸ نفر در اندك مدتي ۱۹ نفر ديگر را از اقربا و دوستان و شيخيان جلب نموده و به زودي هريك از اين نوزده نفر نيز نوزده نفر ديگر را جلب خواهند كرد و درست بر طبق داستان آن مرد كه در عالم خيال كوزه شيره خود را مي‌فروخت و با پول آن طي چند كسب متعدد منافعي براي هريك فرض نموده و سرمايه خويش را در تكثير ديده و خود را از اشراف يافته و خود را در فراش دختر پادشاه مي‌ديد و با فرض تأديب پسر خيالي عصا را چنان بر كوزه زد كه با از هم پاشيده شدن آن و ريختن شيره‌ها بر زمين تمام خيالات را بر باد داد. باب نيز در اين خيال كه اين واحدهاي ۱۸ گانه هريك ۱۹ نفر را جلب خواهند نمود و تصور مي‌كرد بي سر و صدا خواهد توانست در اندك مدتي هزاران نفر را به طور مخفيانه در حزب خود وارد نمايد تا آنجا كه حتي نقشه ي مجازات كساني را كه از قبول امتناع نمايند و دادن مناصب به كساني كه قبول نمايند نيز طرح مي‌نمود. [ صفحه ۱۲۱] ليست سفيد و سياه نبيل در ص ۱۱۸ مي‌نويسد: «حروف حي وقتي كه مي‌خواستند از محضر مبارك حضرت باب مرخص شوند و به صوب مأموريت خويش عزيمت نمايند هيكل مبارك به يكايك آنها دستور فرمودند اسامي اشخاصي را كه تبليغ مي‌كنند و مؤمن مي‌شوند در ورقه نگاشته و سر بسته مهر خود را بر آن نهند و نزد جناب حاجي ميرزا سيد علي خال ارسال دارند تا به حضور مبارك بفرستند فرمودند من از آن اسماء واحدها تشكيل خواهم داد به اين معني كه اسماء مؤمنين را به ۱۸ دسته نوزده نفري دسته بندي خواهم كرد... و مخصوصا به ملاحسين دستور دادند كه نتيجه اقدامات و شرح مساعي خود را راجع به تبليغ امرالله در اصفهان و طهران و خراسان به ضميمه اسامي مؤمنين و همچنين اسامي مخالفين و اعداء امر الهي را به حضور مبارك تقديم دارد و فرمودند تا نامه تو به من نرسد از شيراز براي حج بيت الله روانه نخواهم شد» نبيل در دنباله ي صورت اسامي مؤمنين داده شود مي‌نويسد براي آنكه در لوح الهي ثبت گردد ولي نمي نويسد منظور از وصول اسامي مخالفين چه بوده... و حال آنكه بسي واضح است كه مركز ستاد و فرماندهي انقلاب مي‌خواسته است آمار همكاران را داشته باشد تا بعد فتح و ظفر آنها را پاداش و منصب دهد و نيز صورت مخالفين و اعداء را لازم داشته تا بلافاصله بعد از حصول موفقيت و غلبه به تنبيه و تدمير آنان اقدام نمايد، تا آنكه نتوانند خود را در بين همكاران و موافقين جازنند و از اين دستور و نيت باب به دسته بندي مؤمنين به واحدهاي ۱۹ نفري مقصود اين بوده است كه به طوري كه در صفحات قبل اشاره كردم خود را مخفي و مستور نگاهدارد او مي‌خواسته [ صفحه ۱۲۲] است هر واحد نوزده نفري با يكي ازحروف حي در تماس باشند و بعد واحدهاي جديد نيز با يكي از افراد واحدهاي قديمي و به اين ترتيب او دستورات خود را به وسيله ي حروف حي به اولين ۱۸ واحد مي‌رسانده و نفرات هريك از اين واحدها به واحدهاي ديگر و شخص باب محفوظ مانده و قضيه بي سر و صدا تا به دست آمدن نفرات كافي پيش مي‌رفته ولي نقشه عملي نشده و حضرات در تبليغات خود پيشرفت سريع حاصل ننمودند و از طرفي با برملاء شدن توطئه و انقلاب حضرات مورد تعقيب واقع و قضيه صورت ديگري مي‌يابد. [ صفحه ۱۲۳] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
حديث مكه و كوفه گو اينكه ميرزا عليمحمد در ابتدا خود را باب ناميده و ادعاي قائميت ننموده تا از ايجاد تشنج و منع ورود افراد به حزب خود جلوگيري نمايد ولي چون تنها اين ادعا كفايت نمي نموده و با گفته‌هاي شيخ و سيد و احاديث تطبيق نمي يافته زيرا كسي به اسم باب موعود نبوده بلكه اين قائم موعود آل محمد و مهدي منتظر بوده كه بايد ظاهر شود. لذا براي اينكه نهايت استفاده را از تخم افشانيهاي شيخ و سيد در بين شيخيها بنمايد و از كمال حمايت پيروان آنها برخوردار شود. و از طرفي مردم غيرشيخي را نيز به عنوان قائم و قرب زمان فتح و فيروزي دلخوش سازد زمينه را براي چنين ادعائي فراهم مي‌ساخت و چون در احاديث آمده است كه قائم در مكه در حالي كه پشت بر حجرالاسود مي‌زند دعوي خواهد نمود پس نقشه چنين مسافرتي را تنظيم و طبق حكايت نبيل با قدوس به سفر حج به مكه مي‌رود. ولي حالا كجا بود آن جرئت و شهامت كه از موقعيت استفاده و در حالي كه هزاران افراد مسلمان از هر گوشه و كنار جهان در آنجا مجتمع بودند طبق مفاد حديث تكيه بر حجرالاسود نموده و فرياد برآورد اي مردم منم آن قائم موعودي كه سالهاست منتظر او هستيد! نه تنها اينكار را نكرده بلكه از مذاكرات خصوصي و اعلام موضوع به افراد معدود نيز خودداري نموده بلكه اگر قول نبيل مورد اعتماد باشد براي خالي نبودن عريضه و به منظور اجراي فورماليته آنهم در هنگام خروج از مكه كاغذي به شريف مكه مي‌نويسد كه در بين هزاران هزار عرايضي كه به دفتر او مي‌رسيده [ صفحه ۱۲۴] غرق و مورد فراموشي قرار گرفته مانند كاغذهائي كه بها به اين طرف و آن طرف ارسال مي‌داشته و يا چون پيشنهاداتي كه من در خصوص محبت مستقيم و غيره به پاپ و سازمان ملل و رؤساي دول و روزنامه‌ها فرستادم و امثال ما هزاران افراد ديگر پيشنهاداتي براي بهبود وضع جهاني و ملل مي‌نگارند كه كلا از نظر عمومي بلاتوجه مي‌مانند و فقط اگر مخاطب وقت مطالعه ي آن را داشته باشد به مثابه ي يك مقاله روزنامه در فكر او اثراتي باقي خواهد گذارد. نبيل در ص ۱۲۱ مي‌نويسد: «حضرت باب وقتي كه مناسك حج را تمام كردند توقيعي براي شريف مكه به ضميمه بعضي از آيات و آثار ديگر به واسطه ي جناب قزويني ارسال داشتند توقيع مزبور شامل معرفي مقام عظيم خودشان و دعوت شريف به ايمان و قيام به خدمت بود... شريف مكه در آن ايام به امور دنيوي سرگرم بود و به مقاصد مادي توجه داشت از اين جهت گوش به نداي الهي نداد». نبيل برا اينكه بگويد حديث اينكه قائم بايد پشت به حجرالاسود نموده و ادعاي خود را اعلام دارد واقع شده و مصداق يافته اين حكايت را ذكر مي‌كند ص ۱۱۷: ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
«در آخرين روز ايام حج حضرت باب پهلوي حجرالاسود با ميرزا محيط كرماني روبرو شدند و دست او را گرفته فرمودند اي محيط تو خود را از رجال معروف شيخيه و عالم به حقايق تعاليم شيخ مرحوم مي‌پنداري و باطنا مدعي هستي كه وارث آن دو كوكب تابان و جانشين نورين نيرين هستي اينك نگاه كن من و تو در محترمترين نقاط حاضر اكنون من به تو مي‌گويم هيچكس به جز من در شرق و غرب عالم نيست كه خود را باب معرفت الله معرفي كند... هرچه مي‌خواهي از من بپرس تا من الان در همين جا جواب ترا در ضمن آيات مباركه كه مثبت صحت ادعاي من است بدهم... ميرزا محيط چون اين بيانات مباركه را شنيد... با آنكه شخص پير و دانشمند و توانا بود خود را در نهايت درجه ضعف مشاهده كرد و با خوف و بيم تمام عرض كرد آقاي [ صفحه ۱۲۵] من اولين روزي كه در كربلا شما را زيارت كردم (به طوري كه در صفحات قبل ذكر نمودم اشاره به موقعي است كه در محضر سيد كاظم حاضر مي‌شده) احساس نمودم كه مطلوب اصلي و محبوب واقعي من شما هستيد ميرزا محيط ناچار چند سؤالي به محضر مبارك عرض كرد... و با نهايت ترس و وحشت دور شد... از مكه به مدينه رفت و پس از توقف مختصري به جانب كربلا روان شد... جواب سؤالات ميرزا محيط را نازل فرمودند و آن توقيع به رساله ي بين الحرمين معروف است ميرزا محيط چون به كربلا وارد شد به زيارت توقيع مبارك مزبور سرافراز گشت ولي به انصاف رفتار نكرد و از كلمات الهي متأثر نشد» و اين همان ميرزا محيط است كه ملاحسين نيز سعي نموده بود او را با خود همراه و به تبعيت باب درآورد، نبيل ص ۴۵: «جناب ملاحسين پس از آن به ملاقات ميرزا حسن گوهر و ميرزا محيط كرماني كه از شاگردان مشهور جناب سيد كاظم بودند شتافته و تأكيدات و سفارشهاي استاد بزرگوار را به آنها تذكر داده فرمودند (به خاطر داشته باشيد كه ملاحسين هميشه در سفر بوده و در چهار سال اخير عمر سيد كاظم او را نديده است و اين مطلب را من از تاريخ نبيل در صفحات قبل ذكر كردم و ملاحظه كنيد شخصي كه در مدت چهار سال آخر عمر استاد از وي دور بوده سفارشهاي او را به شاگرداني كه هميشه در محفل او بوده اند يادآور مي‌شود، اين نبوده جز اينكه ملاحسين مي‌خواسته است از آنها براي باب بيعت بگيرد آنچنان كه از ملاعلي بسطامي و محمدعلي بارفروشي و غيره گرفته است) برخيزيد تا در جستجوي موعود به اطراف بلاد برويم (يعني شيراز همانطور كه خودش بدانجا رفت) اين دو نفر هركدام عذرهائي تراشيدند و هريك به بهانه اي متشبث شدند يكي گفت چطور ممكن است برويم دشمن زياد داريم همه در نهايت قوت و قدرتند اگر ما برويم آنها فرصت خواهند يافت ما بايد در اين شهر بمانيم و مقام استاد مرحوم خود را محافظه نمائيم». بنابراين نيازي نبوده است كه باب در چنين مكان پر همهمه با او به مكالمه پردازد و در عين حال اين حكايت نبيل نيز نمي تواند مورد اعتماد قرار گيرد زيرا در كنار [ صفحه ۱۲۶] حجرالاسود فرصتي براي اينهمه مذاكره باقي نمي ماند بعلت آنكه صدها هزار حاجي در ستونهاي فشرده و صفهاي بسيار طولاني بايد خانه را طواف نمايند و زود رد شوند و محلي و وقتي براي ايستادن و مذاكره كردن باقي نمي ماند. شما خود قياس كنيد و روزهاي زيارتي را در مشهد و شاهزاده عبدالعظيم و قم به خاطر آوريد كه چه جمعيتي بهم مي‌رسد و همه مي‌خواهند دستي و بوسه اي به ضريح برسانند فشار جمعيت كجا مجال مي‌دهد اشخاص در آنجا ايستاده و به مذاكره پردازند حالا خود قياس نمائيد كه حجرالاسود كه در موقع حج طواف مي‌شود چه هنگامه است. به علاوه طبق همين حكايت باب در آنجا ادعاي قائميت و مهدويت ننموده بلكه همانا ادعاي باب بودن مي‌نمايد و از اين جهت نيز ادعاي تحقق حديث مقرون به حقيقت نمي شود، از طرفي اين جريان ادعائي كه به نحوي كه ذكر شد تحت نظر بها توسط نبيل نقل شده است ملاحظه كنيد توسط بلانفيلد زير نظر عبدالبها چگونه ذكر شده است و توجه كنيد چگونه مي‌خواهند موضوع را عوض كرده و بزرگتر و تبليغاتي ترش نمايند. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
در ص ۱۷ چنين مذكور است: «بعد آنكه باب حاملان پيام خود را به اطراف اعزام داشت خود عازم مكه گرديد كه در آنجا دعوت عمومي بزرگش تحقق يافت و ملايان شيراز كه از طريق گزارشات هيجان انگيز زائرين و حجابي كه از مكه برگشته بودند متوجه خطري كه آنها را تهديد مي‌كرد گرديده بودند و از ترس اينكه تعاليم عالي باب نفوذي در عامه نمايد و بعضي از آنان نيز متوجه اهميت موضوع گرديده بودند پس به هيئت اجتماع به حاكم شهر حسين خان مراجعه و دستگيري و زنداني نمودن باب را خواستار گرديدند» در اينجا عبدالبها توسط بلانفيلد مي‌خواسته حقيقت را تعويض نمايد و چنان آورد كه نسل بعد تصور نمايد باب در تحقق حديث مذكور واقعا در مكه دعوت علني نموده و گرفتاريش در شيراز به علت همهمه و گزارشات زائرين و حجاج كه برگشته اند [ صفحه ۱۲۷] مي‌بوده و حال آنكه ديديم كه باب جز در گوشي حرف زدن با محيط با احدي ديگر مكالمه در اين خصوص ننموده و نامه او به شريف مكه نيز (اگر راست باشد) اولا معلوم نيست مبتني بر چه قبيل بوده و در ثاني به حكايت نبيل در بوته اجمال و فراموشي افتاده و كسي را بر آن اطلاعي حاصل نشده و به علاوه نبيل در ص ۱۲۷ ذكر مي‌كند كه دستگيري باب به علت تظاهرات محمدعلي بارفروشي (قدوس) و ملاصادق خراساني بوده. «دومين شخصي كه قدوس در شيراز ملاقات كرد اسم الله الاصدق ملا صادق خراساني بود قدوس رسائل خصائل سبعه را به مقدس داد و گفت امر مبارك اين است كه اوامر مسطوره در اين رساله را به موقع اجرا گذاري از جمله اوامر مبارك در آن رساله اين بود كه بر اهل ايمان واجب است در اذان جمعه اشهد ان عليا قبل نبيل (محمد) باب بقية الله را اضافه كنند ملاصادق در آن ايام منبر و وعظ و نصيحت داشت چون بر اين امر مبارك اطلاع يافت بي ترديد به اجراي آن اقدام كرد و در مسجد نو كه امام جماعت آن بود اذان نماز را با فقره مزبوره انجام داد... قيل و قال بلند شد علمائي كه در صف اول جماعت بودند و به تقوي و ورع معروف و مشهور به فرياد و فغان آمدند (فراموش نشود كه ملاصادق نيز شيخي بوده و زمينه او براي اينكه مورد تنفر و دشمني شيعيان باشد فراهم بوده و اين موضوع بهانه را تكميل و وسيله به دست دشمنان براي جنجال و آشوب مي‌دهد) بگيريد اين مرد كافر را كه دشمن دين و خدا است... بابيت مقام كمي نيست كه هركسي بتواند ادعا كند... تمام شهر مواج و مضطرب گشت... حسين خان حاكم فارس از آجودان باشي خود... سبب پرسيد گفتند سيد باب اخيرا از حج كعبه و زيارت مدينه مراجعت كرده و به بوشهر وارد شده و يكي از شاگردان خود را به شيراز فرستاده تا احكام او را منتشر سازد... حسين خان چون بر اين قضيه وقوف يافت به دستگير كردن قدوس و مقدس فرمان داد... (و دنباله ماجراي ص ۱۳۱) حسين خان به اذيت و آزار پيروان باب اكتفا نكرد... مأمورين چند از شيراز از سواران خاص خود فرستاد و امر شديد صادر نمود كه هر كجا سيد باب را بيابند دستگير كنند». [ صفحه ۱۲۸] حالا ملاحظه كنيد اين داستان نبيل كجا و آن افسانه بلانفيلد كجا؟ از اين مطالب و اختلاف گوئيها خود به چگونگي نفس حوادث و ميزان تبليغات و دروغها و انحراف وقايع به منظور جلب افراد ساده لوح پي بريد [۲۰]. باب به تصور اينكه ۱۸ نفر بيعت كنندگان به زودي موفق خواهند شد واحدهاي ديگري تشكيل دهند و جمعيت كثيري به هم رسانند نقشه يك اجتماع از ياران را در عتبات مي‌كشد. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
ایم_ رزمنده ایم: [ صفحه ۱۲۹] در ص ۱۴۱ نبيل مي‌گويد: «حضرت باب قبلا در ضمن توقيعي به پيروان خويش فرموده بودند كه پس از سفر مكه هيكل مبارك به عتبات تشريف خواهند برد لذا جمعي از مؤمنين در آن اقليم منتظر ورود هيكل مبارك بودند مدت قليلي كه از نوروز ۶۱ سپري شد توقيعي از حضرت اعلي از طريق بصره براي احبائي كه در عتبات منتظر بودند رسيد و در آنجا تصريح فرموده بودند كه آمدن من به عتبات ممكن نيست و فرموده بودند بروند در اصفهان بمانند تا تعليمات لازمه به آنها برسد و از جمله فرمودند اگر مصلحت شد شما را به شيراز خواهم خواست بعضي در اين امتحان لغزيدند و گفتند چطور شد كه سيد باب به وعده ي خود وفا نكرد آيا اين خلف وعده ي خود را هم به امر خدا مي‌داند؟. » ايضا ضمن خطاب به ملاحسين در ماجراي شب بعثت نقل مي‌كند ص ۵۷ نبيل: «از آنجا (يعني از مكه) به كوفه خواهم رفت و در مسجد كوفه امر الهي را آشكار خواهم ساخت. » در حقيقت براي چنين اجتماعي عتبات موقعيت مناسبي داشت زيرا به علت وفور زائرين شيعه مخصوصا ايراني اجتماع افراد بابي در آنجا جلب توجه نمي نمود و به علاوه باب مي‌توانست در آن محل ياران جديدي نيز به دست آورده تشجيعات لازمه را نيز نسبت به ياران معمول داشته و نقشه‌هاي بعدي را تنظيم نمايد، و ضمنا باب مي‌توانست در مسجد كوفه نيز در گوشي با يك فرد ديگر صحبت داشته و بگويد حديث كوفه نيز تحقق يافت ولي عدم موفقيت حروف حي در جلب افراد لازم و نرسيدن صورت‌هاي درخواستي حاكي از اسامي مؤمنين از طرفي و وحشتي كه سفر حج در او توليد نموده بود ياراي چنا تظاهر علني را در كوفه هم در خود نمي ديد و از طرف ديگر جلب شدن او توسط اولياي حكومت و اجبارش به حركت به شيراز و اقامت در آن موجب تعطيل شدن قطعي كليه اين نقشه‌ها گرديد. باب براي اينكه قبل از ورود به شيراز زمينه شروع كار خود را بسنجد قدوس [ صفحه ۱۳۰] بيچاره را آلت قرار داده و او را با دستوراتي مبني بر انجام پاره ي تظاهرات پيش از خود به شيراز مي‌فرستد تا به بيند اگر زمينه وخيم است خود بدانجا نرود و احيانا به عتبات رود زيرا در غير اينصورت لازم نمي بود قدوس را جداگانه به شيراز بفرستد در حالي كه خود بلافاصله نيز بدان صوب مي‌رفت و همانطور كه سه ماه با هم بودند تا آخر سفر و برگشت به شيراز نيز مي‌توانستند با يكديگر بمانند. نبيل در ص ۱۲۵ نقل مي‌كند: «حضرت باب از مدينه به جده مراجعت فرمودند و از آنجا تا بوشهر با كشتي مسافرت كردند پس از ورود به بوشهر در همان كاروانسرائي كه سابق تشريف داشتند ورود فرمودند.... آنگاه قدوس را مخاطب داشته و با كمال مهر و محبت به او فرمودند كه به شيراز مسافرت نمايد. » ولي تظاهر قدوس و ملاصادق اثر خود را بخشيده و قبل از اينكه باب بتواند از تدبير خود استفاده برد و در صورت بروز جنجال و آشوب خود را به كناري كشاند مأمورين حكومتي به دستگيري او موفق مي‌شوند. ولي نبيل قصه ي مجعولي دائر بر اينكه باب خود را تسليم داشته نقل مي‌كند (ص ۱۳۲): ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
(ص ۱۳۲): «رئيس اين مأمورين... چنين حكايت كرده است... در سه منزلي شيراز در ميان بيابان كه مي‌رفتم جواني را ديدم... بر اسبي سوار و غلام سياهي از دنبال او با اثاث راه مي‌پيمود چون به هم رسيديم جوان تحيت گفت و سلام كرد و از ما پرسيد كجا مي‌رويد من نمي خواستم مأموريت خودم را به او بگويم... جوان خنديده و فرمود حاكم فارس شما را فرستاده كه مرا دستگير كنيد اينك من حاضرم هرطور مأمور هستيد رفتار كنيد من خودم نزد شما آمدم و خود را معرفي كردم تا براي يافتن من زحمت نكشيد و مشقت نبينيد من خيلي متعجب و سرگردان شدم كه چگونه اين جوان با اين صراحت و استقامت خود را معرفي مي‌كند و خويش را گرفتار بلا مي‌سازد... سعي كردم كه آن همه را نديده و نشنيده انگارم... وقتي خواستم بروم نزديكتر آمد و [ صفحه ۱۳۱] فرمود... من مي‌دانم كه شما براي دستگير كردن من مي‌رويد نخواستم به زحمت بيفتيد و مسئول حاكم شويد. » اين حكايت جعل صرف است و خالي از هرگونه اعتبار، زيرا كسي كه خود را به اصرار تسليم مي‌نمايد بلافاصله منتظر فرصت مناسب براي فرار نمي ماند، خاصه آنكه چنين فرصتي بروز وبا در شهر باشد و او در چنين موقعي فاميل و دوستان را ناديده گرفته و در نجات شخص خود كوشيده به اصفهان فرار مي‌كند و در آنجا نيز از ترس تسليم شدن به حكومت مركزي حمايت منوچهر خان معتمدالدوله را پذيرفته و چهار ماه در زيرزمين خانه ي او مخفي مي‌ماند، پس به تصور نمي گنجد كه چنين كسي خود را تسليم مأمورين نمايد. به علاوه تغيير فكر باب در نرفتن به عتبات براي تحقق دادن حديث كوفه و ملاقات با ياران بايد تنها بر اثر خوفي باشد كه در مكه بدو دست داده و اجراي يك اعلان عمومي را مشحون از خطر ديده و وقت هم كافي براي اطلاع دادن به كليه ياران نبوده است، تا آنجا كه به حكايت ص ۱۴۲ نبيل مي‌بينيم ملاحسين كه شخص دوم انقلاب بوده و نهايت جديت را در جمع آوري افراد مبذول مي‌داشته و بايد قبل از همه كس از نقشه‌هاي باب اطلاع حاصل نمايد از اين تغيير عقيده بكلي بي خبر و عازم عتبات بوده است و در راه به كساني كه از آنجا برمي گشته اند برخورد مي‌كند: «خلاصه ثابتين بر امر مبارك از عتبات به اصفهان حسب الامر حضرت باب توجه نمودند چون به كنگاور رسيدند جناب ملاحسين و برادرش و همشيره زاده اش را در آنجا ملاقات كردند و خيلي از اين ملاقات خوشحال شدند اين سه نفر نيز به كربلا مي‌رفتند كه جزو منتظرين باشند و در كنگاور چون از امر مبارك مطلع شدند با مهاجرين همراه و عازم اصفهان گرديدند. » با توجه به اينكه رابطه و مكاتبه بين باب و ملاحسين مستمر بوده و قطعا قبل از هركس مي‌بايستي او را از اين تغيير نقشه مستحضر سازد مي‌بينيم كه ملاحسين كاملا بي [ صفحه ۱۳۲] اطلاع بوده. پس اين تغيير نقشه ناگهاني بوده است. در هر حال اعم از اينكه باب به اراده خود و به علت خوف از تظاهرات در كوفه به عتبات نرفته و يا به علت دستگير شدنش نتوانسته است برود موضوع تأثيري در داستان نداشته و قدر مسلم اينست كه در اين موقع هنوز عده اجتماع كنندگان كافي براي اجراي نيات باب نبوده و هنوز نقشه يك حمله براي تحصيل فتح و ظفر و غلبه تصوري قائم خيالي زود بوده است. [ صفحه ۱۳۳] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
كل اگر طبيب بودي سرخود دوا نمودي بديهي است براي آنكه شخصي را فوق العاده جلوه دهند بايد مطالب عجيب و غريب و خوارق عاداتي بدو نسبت دهند تا خلق ساده و زود باور را مجذوب او نمايند عليهذا براي باب نيز كرامات بسياري جعل شده و نبيل آنها را با آب و تاب تمام حكايت نموده و من چون حوصله نقل تمام آنها را در اينجا براي شما ندارم فقط اشاره به بعضي مطالب و صفحات تاريخ بعنوان نمونه مي‌نمايم چنانچه خواستيد خود مراجعه كنيد. مثلا در ص ۱۱۴ بر اثر دعاي باب وسايل سفر دريا آسمان مي‌شود ولي ادعيه او براي نجات بشر به جائي نمي رسد، در ص ۳۰۴ مي‌گويد اسب سركش را كه هيچكس نمي توانست سوار شود باب سوار شد و رامش نمود. ملاحظه مي‌كنيد باب مي‌توانست با قدرت الهي حيوان را رام نمايد ولي نمي توانست با قدرت الهي ميرزا آقاسي، محمدشاه، ملامحمد ممقاني، حسين خان حاكم شيراز و بالاخره ناصرالدين شاه و ميرزا تقي خان را رام نمايد. طي ص ۵۳۷ مي‌گويد باب باعث شد كه ميرزا آقا خان نوري صاحب مقام شود ولي مي‌دانيم نتوانست ميرزا تقي خان را چند سالي زودتر منفور و مردود شاه ايران نمايد تا دستور اعدام باب را ندهد. طي ص ۱۷۹ باب مناجاتي به عيالش داد كه هر وقت گرفتاري داشت آن را بخواند كه باب در خواب به او ظاهر شده و مشكلش را خواهد گشود و او عمل مي‌نمود و از مشكلات [ صفحه ۱۳۴] ميرست - ولي باب نمي توانست مشكلات و گرفتاريهاي خود و اصحاب خود را و هزاران افراد ديگر را حل نمايد. طي ص ۱۸۳ باب دستور داد از آبي كه در آن دست و روي خود را شسته بود يعني آب كثيف معدن ميكربها را به طفل مريض بخورانند تا شفا يابد ولي طفل خود احمد را نتوانست از اين طريق از مرگ نجات دهد و مرد و او را بلا وارث گذاشت. طي ص ۱۸۵ مردم اصفهان نهايت احترام را نسبت به او مجري و آب خزانه را كه او در آن حمام كرده بود براي شفا به غارت بردند و بر سر آن با يكديگر منازعه مي‌كردند ولي هنگامي كه مأمورين او را از اصفهان مي‌بردند احدي در مقام اعتراض و دفاع از او برنيامد. طي ص ۱۹۳ كسي كه بعدها پدر زن عبدالبها شد و بچه اش نمي شد باب از غذاي نيم خورده خود داد تا با زن خود تقسيم و بخورند و بچه دار شوند و همين بچه بود كه زن عبدالبها شد (اين قسمت را بلانفيلد نيز در ص ۷۲ نقل مي‌كند) ولي نتوانست براي شخص خود علاجي كند تا مجددا بچه دار شود و مثل سادات مسلمين از خود اخلافي بگذارد تا بها مجبور نشود از اولاد برادر زن او ساداتي بنام افنان بسازد. طي ص ۱۹۷ باب مرگ معتمدالدوله حافظ و حامي و مخفي كننده خود را سه ماه و نه روز قبل با تعيين روز به طور صريح معين و پيش بيني مي‌كند ولي با وجود چنين پيشگوئي عظيمي نه معتمدالدوله درصدد حفظ باب برمي آيد و نه خود باب نقشه در حفظ خويش مي‌كشد، مانند سابق كه از شيراز فرار و در اختفا گاه معتمد بسر برد. و يا آنكه در شبي كه روز بعد آن قرار بود اعدام شود از همقطاران در زندان مي‌خواست كه او را همانجا بكشند زيرا از تشريفات اعدام وحشت داشت، تا اينكه با مرگ ناگهاني و پيش بيني نشده معتمدالدوله باب را به قول شوقي افندي در چنگال گرگين پركين مي‌اندازد تا به دولت مركزي تسليمش دارد پس اين هم دروغ صريحي بوده نسنجيده، [ صفحه ۱۳۵] نه پيش گوئی.... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
طي ص ۲۰۰ باب شب قبل از ورودش به كاشان به خواب حاجي ميرزا جاني مي‌رود تا او را استقبال و سه روز مهمانداري نمايد و حاجي ميرزا جاني آن را رؤياي صادقه يافته و تحقق آن را مي‌بيند. ملاحظه كنيد كه باب بخواب يك فرد بلا اثر و معمولي مي‌رود ولي نمي توانست بخواب گرگين خان رود و او را به ادامه مهمانداري او بعد مرگ معتمدالدوله وادار نمايد تا از بسياري غائله‌ها جلوگيري كند. طي ص ۲۲۵ باب از درهاي بسته زندان گذشته و در فضاي آزاد مشغول مناجات بوده و علي خان ماكوئي زندانبان در عين حال وي را در زندان خود آرام ديده و تعجب مي‌كند و باب مي‌گويد تعجب ندارد ما خواستيم قدرت خودمان را به تو نشان دهيم تا ديگر به آزار ياران ما نكوشي - كسي كه مي‌توانسته چنين آزادانه از محبسهاي بسته و محكم بدر آيد، پس چرا به نصرت اصحاب خود در قلعه ي طبرسي و غيره حاضر نمي شده و با حضور و كمك خارق العاده خود آنان را فاتح نمي ساخته زيرا نظر او فتح نهائي بوده و در صفحات آينده براي شما شواهد اين موضوع را خواهم آورد كه چگونه تمام مريدان و پيروان را امر مي‌كرده كه به قلعه طبرسي براي جنگ با دولتيان بروند. ولي خودش با اينكه برحسب اين دروغها مي‌توانسته در عين حال هم در زندان باشد و هم در فضاي آزاد خارج، معذلك از رفتن به قلعه و كمك به ياران خويش خودداري و مضايقه نموده. وانگهي كسي كه مي‌خواسته قدرت خود را به علي خان ماكوئي زندانبان نشان دهد تا از اذيت مريدانش بكاهد چرا يكباره اين قدرت خود را به رئيس مافوق او كه محمد شاه باشد نشان نمي داده تا يكجا به رفع غائله پردازد و از اين همه خونريزي و كشت و كشتار جلوگيري نمايد. [ صفحه ۱۳۶] طبق ص ۲۳۰ مي‌گويد چون محمدشاه باب را محبوس ساخت طولي نكشيد كه نكبت او را احاطه كرد و عزتش به ذلت تبديل شد و بعد مقداري از شورشها و جنگها كه در سلطنت هر سلطاني واقع است ذكر كرده و تمام را به علت ظلم محمدشاه به باب مي‌داند و در ص ۵۴۲ مي‌نويسد مجريان دستور اعدام باب هريك به وضعي فجيع به هلاكت رسيدند سربازاني كه به امر آقاجان به يك خمسه ي باب را هدف گلوله ساختند ۲۵۰ نفر آنها در همان سال با صاحب منصبان خود بر اثر زلزله سختي هلاك شدند پانصد نفر ديگر سه سال بعد به علت طغيان وسركشي كه مرتكب شده بودند به فرمان ميرزا صادق خان نوري همگي تيرباران شدند. و بالاخره حكايت كشته شدن ميرزا تقي خان را در حمام فين كاشان به دستور ناصرالدين شاه حكايت مي‌كند و خوشمزه اينجاست كه تنها به اين مطالب اكتفا ننموده و مي‌گويد خدا حتي حيوانات و نباتات را نيز به علت ظلمي كه به باب رفته بود مجازات نموده و از بين برد!! و اين موضوع آنقدر عجيب و خنده آور است كه قطع دارم باور نخواهيد كرد لذا متن آن را مي‌آورم ص ۵۴۰: «از روزي كه دست اعدا به مخالفت امر باب و اذيت آن بزرگوار بلند شد آفات و بليات از جميع جهات بر ستمكاران مسلط گشت و روح شرير آنها را دچار هلاكت و انعدام نمود از طرفي امراض مختلفه مانند طاعون و غيره در نهايت سختي بر ستمكاران مسلط گشت و آنها را پايمال نمود... از طرفي مرض تب به سرزمين گيلان مسلط شد غضب الهي نه تنها اولاد آدم را فراگرفت بلكه دامنه آن به حيوانات و نباتات نيز شامل شد انسان و حيوان جميعا گرفتار بلا بودند از طرف ديگر قحطي با نهايت شدت بروز كرد مردم تدريجا جام مرگ دردناكي را مي‌نوشيدند ولي از علت اصلي گرفتاري خودشان به اين عذابها غافل بودند نمي دانستند كدام دست تواناست كه اينگونه آنها را مسخر كرده و كدام شخص بزرگواريست كه به واسطه هتك حرمت او به اين بدبختيها دچار شدند. » [ صفحه ۱۳۷] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
اينهاست مطالب سست و بي معني و توخالي كه ساده دلان مي‌خوانند و بدون تفكر و تعمق آنها را قبول نموده و دليل عظمت و خارق العاده بودن افرادي كه اين مطالب منتسب بدانها است مي‌دانند، شما را به خدا فكر كنيد چقدر بي معني است اين حرف كه به خاطر اينكه يك دولت مركزي يك شخص انقلابي را برويه خود و براي حفظ سلطه خويش و به اسم نظام اجتماع معدوم مي‌نمايد، آن وقت خدا حيوان و نبات را مجازات مي‌كند آيا اين افكار در خور قبول هيچ كودكي مي‌باشد؟ آنچه مسلم است اينست كه مردم گيلان هيچگونه مداخله در انقلاب باب نداشته اند اعم از مخالفت و يا موافقت، آنچه گذشته در شيراز زنجان تبريز مازندران خراسان كرمان بوده و اگر بدي از طرف حسين خان حاكم شيراز به باب رسيده گيلانيان را چه تقصير و گناه كه دچار مرض و تب شديد شوند. حكايت آنست كه گفت: گنه كرد در بلخ آهنگري بكشتند در مرو يك زرگري (ببخشيد اگر شعر را درست به خاطر نداشته باشم) يعني بعد از عدالت و قضاوت آن قاضي چشممان به خداي باب روشن. از طرف ديگر اگر فوج آقا خان خمسه به امر او و او هم به امر دولت مركزي يك شخص انقلابي را كه به موجب فتواي رؤساي شيخيه تبريز كافر و ياغي تلقي گرديده بود هدف گلوله ساختند چه گناهي مرتكب شده بودند كه بايد بدين علت نيمي از آنها در زلزله از بين روند و نيمي ديگر محكوم به اعدام گردند. ملاحظه كنيد محمدشاه حاجي ميرزا آقاسي ملامحمد ممقاني و ديگران كه تكفير كنندگان اصلي و عاملين اصلي قتل باب به شمار مي‌روند و به فتواي آنها محبوس و شكنجه گرديده از مجازات مصون ماندند - ناصرالدين شاه كه با صحه او اعدام باب انجام يافت و به امر مستقيم او بسياري ديگر هلاك شدند با نهايت عزت از جمله طولاني ترين سلطنت‌ها را نموده و مدت پنجاه سال در نهايت خوشگذراني و عياشي ايام گذرانيد ولي [ صفحه ۱۳۸] منوچهر خان معتمدالدوله كه حامي باب بود و او را در مخفي گاه خود مختفي نموده بود و مي‌خواست در راه او با دولت بجنگد، موفق نشد بيش از چهار ماه به اين خدمت خود ادامه دهد و فوري به طور ناگهاني فوت مي‌كند و محفوظ خود را به چنگال گرگين خان و در نتيجه به دست دولت مركزي مي‌اندازد. حال اين چه دستي بود كه منوچهر خان حامي باب را فوري برد و ناصرالدين شاه قاتل او و يارانش را از جمله طولاني ترين عمر با عزت داد وانگهي مگر ناصرالدين شاه اولين پادشاهي بود كه وزير خود را كشته است جاي دور نرويم و از سلاطين سلسله‌هاي قديم صحبت نكنيم كه سخن به درازا كشد در همين قاجاريه مگر محمدشاه ميرزا ابوالقاسم قائم مقام صدر اعظم خود را در سال ۱۲۵۲ هجري نكشت آيا او هم بر عليه باب اقدامي كرده بود تا بدين نحو مكافات و مجازات بيند؟ بديهي است كه نه زيرا بدايت نهضت باب سال ۱۲۶۰ بوده است آيا قبل از او فتحعليشاه حج ابراهيم كلانتر وزير آقا محمدخان و وزير خود را نكشت آيا اين وزير هم عليه باب اقدامي كرده بود كه با اينكه در حقيقت قاجاريه قسمت مهمي از پيشرفتهاي خود را مديون اين وزير بودند بدان نحو كشته شود. از طرف ديگر آيا باب نزد شاهان قاجار عزيزتر بوده است يا افراد منتسب به خانواده سلطنتي - هر پادشاه مستبدي كه شخصي را متمرد و ياغي تشخيص دهد فوري و بي تامل دستور قتل مي‌دهد خواه پسرش باشد خواه برادرش و يا ساير افراد خانواده اش تا چه رسد به يك فرد معمولي ناشناس كه علاوه بر طغيان و ياغي گري با دعاوي مجعول خود نيز موجب تشويش افكار عمومي هم گرديده. آيا ناصرالدين شاه سالار و اولادش را كه در خراسان ياغي شده بودند و جزو خالوزاده پدرش محمدشاه بودند نكشت؟ آيا محمدشاه شجاع السلطنه عموي خود را نكشت؟ آيا آغا محمدخان برادر خود جعفر قلي خان را نكشت و برادر ديگرش يعني مصطفي قلي خان را نابينا ننمود؟ قدري دورتر رويم آيا نادرشاه فرزند دلبند خود را نابينا [ صفحه ۱۳۹] نكرد؟ آيا شاه عباس با همه آنكه موجب فخر و مباهات كشور ايران است. فرزند ارشد خود صفي ميرزا را نكشت و خدا بنده ميرزا فرزند ديگرش را كور ننمود و بالاخره مگر كسري كه نمونه عدالت بوده و به انوشيروان عادل معروف است برادر خود را به قتل نرسانيد؟ آنوقت شما چه انتظاري داريد وقتي از حكومتي استبدادي محض شخصي كه ياغي و انقلابي و شورش چي تلقي شده و علاوه بر اين مردود دين و كافر هم شناخته گرديده جانش محفوظ ماند. باب علنا در نامه‌هاي خود مي‌گفت پادشاهان بروند تسليم او شوند و خود را حامل وحي الهي هم مي‌شناخت و به طوري كه خواهيم ديد رسما دستور حمله و شورش هم مي‌داد.... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357