.......:
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠 #قسمت_آخر: دنیا از آن توست
.
هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... .
.
بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ...
پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ...
.
.
بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ...
.
.
نگاه عمیقی بهم کرد ... شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ...
.
وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... .
.
اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... .
.
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... .
- هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... .
.
.
تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، جان ما بود ...
من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... .
من این بار، می خوام حسینی بشم ...
✅☝️برای خمینی شدن باید حسینی شد ... .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
🔵والعاقبة للمتقین..
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💐
🍃
💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐
💠 #قسمت_آخر داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : نام های مبارک
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...✅
پایان... 🌺
https://eitaa.com/zandahlm1357
#شهید_میشم...:
#زری_و_بالا_اومدن_شکمش❗️😱
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_آخر
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.زری به یزد آمد من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام.آن جعبه مال توست برو آن را بردار.زری گفت حسین میروی برایم برداری؟ من به پشت بام خانه بی بی رفتم .جعبه را پیدا کردم.سنگین بود.وقتی میخواستم به داخل خانه بیاورم دیدم حرمله و ده دوازده تا از نوه های بی بی در حیاط خانه هستند.زری از روی حیاط به من اشاره کرد که برو.جعبه را به خانه خودمان بردم.زری شب به خانه ما آمد.جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد.حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .بی بی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند.بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی و زن باز هستند.این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز.زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.سه روز بعد زری آمد.گفت حسین بیا با من به شیراز برویم.گفتم میخواهم بروم مشهد.گفت از شیراز به مشهد برو.گفتم پول ندارم گفت مهمان من.فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم.زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکاییش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید.مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد.بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم....
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکیش را گرفت.در سال ششم پزشکی با استاد آمریکاییش ازدواج کرد.گاهی برای هم نامه مینوشتیم.در موقع سربازیم دو ماه در شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت.من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود.برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم.سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم.مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد.در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است.درمانگاه بی بی زینب روزانه حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟ اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد.عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم ارایشی دارد.خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند.سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که اورا به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید.خنده کنان گفت این عفریته ها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمی آید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد.این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
تحول یعنی این از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.حالا وقت پاسخ دادن ندارم.
#پایان
داستان زری خانم برگرفته از اوج احساسات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی عزیز در کتاب شازده حمام بر اساس سرگذشت واقعی یک دختر یزدی است که از خاکستر سختی های زندگی به اوج قله های پیشرفت می رسد.
باسپاس فراوان از همراهی یکایک شما عزیزان، تشویق ها و محبت های شما دلگرمی ماست.🌹
منتظر داستان های جدید باشید...
#شازده_حمام
#دکتر_محمد_حسین_پاپلی_یزدی
https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
🌟💠﷽💠🌟
💌 @eejazelahi
🌸 #🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ
( #قسمت_آخر )
.
⚫️صور مرگ
.
و آن روز فرا رسید! روزی که هزاران نفر به یکباره از دنیا کوچ کردند...یکی از آنان که در حلقه ی ما حضور داشت اینگونه تعریف میکرد:
.
️من در بازار مشغول خرید بودم ناگهان صیحه ی وحشتناک و بلندی شنیدم که تحمل مرا در دم ربود و روح را از بدنم جدا کرد...
.
نیک گفت: این صور حضرت اسرافیل بوده که مردم آخر الزمان شنیدند و جان سپردند.اینک در عالم هیچ جنبنده ای وجود ندارد،تمام اهل زمین و آسمان جان سپردند..
.
فقط خدا هست و بس..
.
️هنگام برپاشدن قیامت،اسرافیل در صور دیگری میدمد و همه زنده میشوند..
.
و اینک من با شفاعت 14 معصوم علیه السلام و چند تن از شهدا جایگاهم به جای بالاتری تغییر کرده است.
.
خیلی بالاتر از مکان من جایگاه شهدا هست که صدای شادی آنها موجب شادی و سرور اهالی همجوارشان میشود...
.
و حالا ما برزخیان وادی السلام کسانی هستیم که بدون کوچکترین حسادت، رقابت،کینه و .. به زندگی سراسر شادی خود ادامه میدهیم و در انتظار قیامت عظمای الهی هستیم تا پس از گذشتن از پل صراط به بهشت حقیقی و موعود وارد شویم.
.
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی..
.
پایان♥️
https://eitaa.com/zandahlm1357
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_آخــــــــر
.
#بسم_رب_الشهـــــداء
.
چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
آخ عباس .... عباس....
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و وضو گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
سجاده ام رو پهن کردم ..
چادرمو سر کردم و ایستادم ..
خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله ..
دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم ..
اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..
خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..
چون بوی تو رو میداد ..
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..
خدایا من دنبال تو ام ..
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..
باید از عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..
خدایا من از عباسم گذشتم ..
تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357