.......:
💐🍃💐
🍃💐
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠 #قسمت_سی_و_یکم:در اعماق اقیانوس
چند لحظه سکوت کرد ... نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم ... .
- خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ... دریا رو پیش چشم اونها شکافت ... از آسمان برای اونها غذا فرستاد ... و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن ... زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت ... اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن ... گوساله پرست شدن ...
یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن ... خدا باز هم اونها رو بخشید ... اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ... اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن ... موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو ... وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن ... می دونی چرا این طوری شد؟ ... .
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم ... سرم رو به علامت نه تکان دادم ... نمی دونم ... شاید احمق بودن ...
.
تلخ، خندید ... اونها احمق نبودن ... انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن ... اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد ... خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید ... فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ... حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن ... اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن ... مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد ... با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه ... از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ...
اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره ... خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم ... بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم ... آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه ... هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه ... و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده ... مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه ... .
.
بعد از رفتن پدر محمد ... من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم ... شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ... ولی تک تکش حقیقت داشت ... .
💠 #قسمت_سی_و_دوم: خدای من
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ... من اعتقادی به خدا نداشتم ... خدا از دید من، خدای کلیسا بود ... خدای انسان های سفید ... مرد سفیدی، که به ما می گفت ... زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه ... و من هر بار که این جملات رو می شنیدم ... توی دلم می گفتم ... خودت زجر بکش ... اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ... .
.
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد ... درهای آسمان و تطهیر ... اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم ... از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد ... و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ...
.
.
اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت... من شروع به تحقیق کردم ... در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ... عرفان ها و عقاید مختلف ... اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم ... قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم ... .
.
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم... اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ... تصویری از حج ... انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن ... سفید و سیاه ... با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند ...
خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ... توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر ... این مصداق عملی برابری بود ... و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید ... سیاه و سفید، روی زمین ... و بی تکلف و تفاخر ... کنار هم غذا می خوردن ... .
.
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد ... ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم ... خنده ای از سر حظ و شادی ... شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود ... اما برای من، نعمت محسوب می شد ... برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ... تحقیر شده بودم ... و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم ... .
.
نعمت برابری ... خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن ... بدون صلیب های طلا و جواهرنشان ... این خدا، قطعا خدای من بود ...
⬅️ادامه دارد...
💐
🍃💐https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💐🍃💐
💠#قسمت_سی_و_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : حلال
در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ...
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ...
میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...
- کی برمی گردی؟ ...
مادرم بدجور عصبانی شد ...
- واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ...
- هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ...
- نیومدم که برگردم ...
پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...
- منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ...
نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد...
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...
- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟...
از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ...
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ...
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ...
⬅️ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#شهید_میشم...:
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_سی_و_دوم
راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفتم برو پیش زنت امشب...
یه کم خرما داشت گفت اینارو بگیر اگر سردت شد بخور ؛ وقتی داشت میرفت گفتم حسین پول رو نمیخوام کادوی عروسیت باشه حلالت کردم و رفت....
اون شب کولمون وسایل خانگی بود صاحب بار گفت امانت باشه پیشتون مواظب باشید نشکند ، کولم رو برداشتم رفتیم بالا از کوه هوا خیلی سرد بود تا میرفتیم بالا سردتر میشد....
خیلی تاریک بود من وسط کولبرا بودم که یکی گفت مامورا اومدن فرار کنید صدای شلیک تیر اومد چیزی نمیدیدم همه کولاشون رو انداختن و دویدن پایین منم کولم رو انداختم که فرار کنم یاد حرف صاحب بار افتادم که گفت امانت باشه پیشتون نمیدونستم فرار کنم یا کول رو بگیرم کولو گرفتم دویدم پایین ولی زانوهام درد میکرد بازم صدای شلیک گلوله اومد ترسیده بودم...
رفتم زیر یه سنگ بزرگ که با برف پوشیده شده بود قایم شدم با خودم میگفتم دیوونه بار رو ول کن فرار کن ولی بازم به خودم میگفتم این امانت پیشم...
نمیدونستم چی درست و چی غلطه از یه طرف جونم و از یه طرف امانتِ مردم عقلم به جایی نمیرسید از ترس ضربان قلبم رو میشنیدم که یه مامور گفت بیاید....
بیاید این کولها رو ببرید تقریبا 10 متری ازم دور بود ترسیده بودم میگفتم خدایا اگه الان بهم شلیک کنه منو بکشه کسی که نمیدونه ولی گفتم نه بابا اینا هم آدم هستن فوقش منو میگرن خیلی ترسیده بودم...
ولی به لطف خدا یاد حرف امام علی (رَضِیَ اللهُ عَنهُ) افتادم که میفرماید: اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند ضرری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیتونن و اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند خیری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیشه....
بخدا دلم اروم شد... داشتم مامورا رو میدیدم گفتم الان منو میبینن ولی شکر خدا ندیدن وقتی رفتن گفتم بیشتر راه رو که اومدم میرم تازه راهی نمونده که... تنهایی رفتم ولی تو تاریکی آن شب سرد راه رو گم کردم... هیچ چیزی نمیدیدم به هر طرف که میرفتم تمومی نداشت خیلی خسته شده بودم خرماهای که حسین بهم داده بود تموم شده بود....
میترسیدم و با خودم میگفتم پام نره رو مین ها از یه طرف دیگه میگفتم خدایا مامورا کمین نکرده باشن بهم شلیک کنن یا میگفتم خدایا گرگ ها بهم حمله نکن...
🔹نمیدونستم دارم کجا میرم آنقدر سرد بود که هیچ گرمایی تو بدنم نمونده بود با هر قدمی که بر میداشتم انگار بارم سنگین تر میشد... ذکر خداوند رو میکردم... یه دفعه پاهام از حرکت افتاد،نشستم به هر طرف نگاه میکردم چیزی نمیدیدم و خیلی هم خسته بودم....
دلم پُر بود از ناامیدی ولی وقتی یاد کفرهای که کرده بودم شرمم اومد چیزی بگم... به آسمان نگاه کردم تو دلم به خدا گفتم خدایا میخوام فقط تو دلم باهات حرف بزنم که شیطان نشنود تا بهم نخندد و بگه کم آورده دوست ندارم خوشحال بشه هیچ وقت....
تو دلم گفتم خدایا تا حالا فقط دو چیز ازت خواستم یکی اینکه منو ببخشی و از گذشتم در گذری که تو ستارالعیوب هستی و دوم اینکه باقی عمرم رو به مادرم بدی و مادرم رو شفا بدی...
ولی خدایا الان ازت میخوام اگه عمرم به دنیاست راه رو بهم نشون بدی خودت داری میبینی که گم شدم و هیچ قدرتی برام نمونده.. و اگر خیر دنیا و قیامت در آن است و لیاقتش رو دارم درگاه رحمت و رزق روزی خودت رو برام باز کن...
گفتم خدایا از پادشاهی تو چیزی کم نمیشه... به دورو برم نگاه کردم گفتم خدایا به امید تو و بلند شدم...
دوباره نشستم نمیتونستم رو پاهام بایستم لباسام خیس شده بود خیلی سرد بود انگار پاهام قدرتی توشون نبود انگشتام بی حس بودن با دستم پاهام و ماساژ میدادم...
به این فکر میکردم که خدایا من نه زن دارم نه بچه فقط به خاطر سیر کردن شکمم آمدم؛ ولی اون بیچارهای که زن و بچه داره تو خونه اجارهای هست چطور میتونه بیاد اینجا... زنش تا مردش بر میگرده چه حالی داره....
به خودم گفتم بلند شو مرد مثله بچه ها نشستی میخوای مادرت بیاد دستت رو بگیره بلند شو فکر کن امشب تو باشگاه استقامت کار کردی بلند شو زشته....
چندقدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو میندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست...
⬅️ ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃