.......:
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠 #قسمت_سیزدهم : آغاز یک تغییر
.
روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ...
با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ...
دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... .
.
برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... .
.
منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ...
.
این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... .
💠 #قسمت_چهاردهم: ملاقات غیرممکن
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ...
.
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... .
- اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ...
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ...
.
وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...
- کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... .
- متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... .
مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... .
.
با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ...
.
- سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ...
بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... .
⬅️ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💐
🍃
💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮#قسمت_چهاردهم
.
.
عجب 😀خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم...
.
-بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست...☺
.
-خب پس شما شروع کنین☺
.
-من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت...شما بفرمایین😊
.
-باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و...
.
-بله...بله...چطور؟!
.
-میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم...
.
-خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هر کس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده...در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن..
آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه 😊
.
-پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟!
.
-اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه...
.
-چه خوب😊...
.
و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم...
.
-مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم 😀
.
-الان میایم مامان جان...
.
-آقا میلاد: گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم...
.
دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت:
-به به...بالاخره اومدین پس😊
.
-آقا میلاد:آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین😊
.
اونشب گذشت و رفتن و من تا صبح داشتم به حرفهای میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرفهاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه...
صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم...
.
-عروس خانم؟! بیداری؟!
-آره مامان جان...جانم؟!
-راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا
خب دخترم نظرت چیه؟!
.
-در مورد چی؟؟
.
-در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟
.
-در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم...
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
#شهید_میشم...:
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چـهـاردهـم
بچههای محله برایش نامه مینویسند
✍مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدمهایش را ڪم دارد. بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند. مادرش شبها برایش نامه مینویسد. هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نشسته است. ڪتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد. یڪی از آشناها خوابدیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند. بچههای ڪوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند. پدر مجید میگوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی میڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خطخطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر میڪرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد. میگفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود.
از وقتی مجید شهید شده است. بچههای محله زیرورو شدهاند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشتهاند.» حالا بچهمحلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام ڪردهاند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات میافتد. گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #پــــایـــان
🌿https://eitaa.com/zandahlm1357
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠#قسمت_چهاردهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : پایه های اعتماد
تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
https://eitaa.com/zandahlm1357
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#شهید_میشم...:
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_چهاردهم
تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت که کلاه کاست سرش بود آمد درست جلوم ایستاد گفت...
خانم یه افتخار میدی به ما...؟ ازش دور شدم پیاده شد دنبالم اومد باز تیکه میانداخت پشتم بهش بود داشتم ازش دور میشدم با خودم گفتم خدایا الان برادرم برسه بخدا باهش دعوا میکنه ولکن نبود ، باز متلک زد... کیفم رو بلند کردم که بزنمش تا برگشتم خدایا این برادرمه...
ولی از اون همه هیکل یه استخوان که انگار یه پوست کشیده بودن روش مونده بود....
گریهم گرفت بغلش کردم گفت بسه همه دارن نگاهمون میکنن عیبه گفتم به من چه دارم برادرم رو بغل میکنم گفت اونا که نمیدونن که خواهرمی بسه دیگه... ولی ولش نمیکردم تا به زور گفت بسته دیگه همه داشتن نگاهمون میکردن...
گفت بیا بریم دوست ندارم اینجا باشیم سوار موتور شدیم رفتیم بیرون شهر از شدت سرما پوستم داشت کَنده میشد ولی درونم گرم گرم بود چون عزیزترین کسم رو از پشت بغل کرده بودم ، وقتی رسیدیم همش داشتم نگاهش میکردم به صورت زیبا ش از نگاه کردنش سیر نمیشدم که گفت چیه داری به چی نگاه میکنی...؟!؟
گفتم چرا اینطوری شدی چقدر لاغر شدی چرا سرت رو تراشیدی گفت چیزی نیست اینطوری دوست دارم ؛ از مادرم بگو چرا مریضه مریضیش چیه بردینش دکتر...؟
خواستم بهش بگم که اون شب حمله قلبی زده ولی نخواستم ناراحتش کنم گفتم چیزی نیست خوب میشه...
گفتم داداش برگرد بخدا همه پشیمونن ، گفت محاله دیگه بر گردم چرا اون شب پشتم در نیومد از عموهام میترسید باگر اشاره میکرد هر 4 تا رو میزدم دیگه برام مهم نیست نمیخوام هیچ وقت ببینمش گفتم کی؟! گفت پدرت (حتی نگفت پدرم)
گفتم اونم پشیمونه گفت دیگه فایده نداره اون شب پشتم رو خالی کرد پشیمانی چه فایده داره....؟دیگه حرفش رو نزن ازش ناراحتم خیلی ، دوست داشتم اون شب بجای عموم پدرت بود که منو بزنه برام خیلی آسون تر بود...
گفتم حالا چرا سرت رو تراشیدی سکوت کرد دانستم که یه چیزی شده بهش گیردادم که بهم بگه....
گفت باید بهم قول بدی که جایی به زبونت نیاری... گفتم قول میدم ؛ گفت شیون جان زیبایی نعمت خوبی هست از طرف خدا به بشر ولی جای خودش بد چیزیه....
گفت یه روز تو میدون کارگرا یه مرد اومد گفت دو نفر میخوام که آجر از راه پله با پُشتشون ببرن طبقه 3 منو یک مرد میان سال رفتیم ؛ تو راه بهم گفت چرا درس نمیخونی چرا کارگری میکنی؟ خیلی مرد خوبی بود انگار داشت با برادر خودش حرف میزد تا رسیدیم گفت باید امروز تموم بشه کار صبح استادکار میاد برای بنایی...
خودش رفت گفت که کار دارم تا عصر برنمیگردم اگر چیزی خواستید به زنم بگید اون خونهست... حدود 1 ساعت کار کردیم که اون مرد گفت نمیتونم پُشتم درد میکنه من میرم، بهش گفتم که بهش قول دادیم که امروز کار رو تموم کنیم گفت والله نمیتونم و رفت...
داشتم آجر میبردم بالا از راه پله یک دفعه تو حیاط سرم رو بالا کردم دیدم یه 'زن از پنجره داره بهم نگاه میکنه... سرم رو انداختم پایین به کارم مشغول شدم وقتی داشتم از راه پله بالا میرفتم در رو باز کرد گفت بفرما این چایی رو بخور رفتم بالا که اجراو بزارم آمدم پایین همانجا بود چایی رو گرفتم خوردم لباسش ناجور بود بهش توجه نکردم به کارم رسیدم وقتی از راه پله ها رفت آمد میکردم درست جلو در میایستاد...
با خودم گفتم اگر این دفعه باشه باهاش تند رفتار میکنم که بره تو وقتی رفتم نبود الحمدالله تا چند دفعه رفتم بعدش اومد در رو باز کرد گفت ببخشید بیزحمت میشه لامپ اون اتاق رو برام عوض کنید آخه سوخته گفتم چشم؛.....
⬅️ ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
14.1402.5.17.mp3
9.85M
🟢 برنامه #جهاد_تبیین
🔸#قسمت_چهاردهم
با حضور #دکتر_علی_تقوی
با محوریت #واجب_فراموش_شده
🎙پخش از شبکه رادیویی #خراسان رضوی
🔺پاسخ به #شبهه👇🏻
هر کسی رو تو قبر خودش میخوابونن؛ چی کار دارین به حجاب بقیه که آنقد گیر میدید بهشون که حجاب حجاب حجاااب..!🙄😠🙍🏻♀💅🏻
______________________________