eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.1هزار عکس
40.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
.......: 💐🍃💐 🍃💐 💐 ⚡️ادامه ✅🌷 🌷✅ 💠 : بردگی فکری . با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ... . - اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... . . اینها رو گفت و رفت ... من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم ...حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ... . آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ... یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ... و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ... برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ... . رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ... هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ... با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ... . - چرا اینطوری می خندی؟ ... . - خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ... . حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ... . - مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ... . - چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ... 🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠 : پیشانی بند . قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... . - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... . . خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... . - اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ... . . بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ... . . این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ... حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... . . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... . . ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... . . من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... . . پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... . ⬅️ادامه دارد... 💐https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃💐 💐🍃💐
💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : متاسفم بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ... - برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ... و خندید ... با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ... - شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ... همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ... - خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ... اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ... - خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ... - خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ... توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...  - حال شما خوبه؟ ... به خودم اومدم ...  - بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ... ⬅️ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357
...: 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمی‌گردی... گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بر می‌گردم من دیگه درس نمی‌خونم می‌خوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن.... اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه می‌کرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟ رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه می‌کرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین می‌زنی پیرمرد؟ حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون.... ☺️آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟ دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط می‌گفت خدایا شکرت و گریه می‌کرد؛ یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم... باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت می‌ریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم...... اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم داداش چرا اومدیم اینجا...؟ گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونه‌ی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار می‌خوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا می‌کردم می‌اومدم تو اینجا تو یکی از این قبر می‌خوابیدم؟ 😰گفتم داداش نمی‌ترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر می‌ترسم تا اینجا... گفتم چطور؟ 😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بی‌حجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب می‌خورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر، خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر می‌کنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف می‌کنه.... از اینا باید ترسید از اینا..... گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن... رفت بالای یه قبر خالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار می‌کنی؟ گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم می‌خرم... گفت این قبر رو چند می‌خری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم می‌خوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم می‌خوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون می‌خری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق می‌کنه اینجا بایدعمل صالح داشته باشی تو دنیا ظلم نکرده باشه،مهربان بوده باشی.. به جای فرش یخچال و وسایل خونه بایدبه اینا اینجا رو آباد کنی... گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... ⬅️ ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃