eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.2هزار عکس
41هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨ ✨ 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 ۱ ظهر سه شنبه غذا خورد🍲 و خون و زرد آب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم.📞 گفت: "زود بیاریدش بیمارستان"🏥 عقب ماشین🚗 نشستیم. به راننده گفت: "یه لحظه صبر کنید " سرش روی پام بود. گفت: "سرمو بگیر بالا" خونه رو نگاه کرد.🏡 گفت: "دو سه روز دیگه تو بر می گردی" نشنیده گرفتم.... چشماش و بست.😑 چند دقیقه نگذشته بود که پرسید:❔ " رسیدیم؟ " گفتم: "نه، چيزی نرفتیم " گفت: "چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "🚗 از بیمارستان نفرت داشت.😠 گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه.🤑 یه سرم بزنید بریم خونه"💉 منوچهر گفت: "منو بستری کنید "🛌 بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.1⃣1⃣3⃣ توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد🙏 که رو به قبله است. تا خوابوندیمش رو تخت🛌 سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود. باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....🤕 انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب🌙 آروم تر شد. گفت: "خوابم میاد😴 ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"💔 صندلی رو کشیدم جلو. دستم✋رو بالای سینش گرفتم و حمد خوندم تا خوابید. 《هیچ خاطره ی خوشی😄 به ذهنش نمی آمد. هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه،⛰ با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش... منوچهر خندیده بود،😃 گفته بود: "سه چهار روز دیگر صبر کنید " نباید به این چیز ها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه ....》🏡 از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود.🙂 ولی چشماش رمق نداشت....👀 گفت: "فرشته، وقت وداعه"👋 گفتم: "حرفش رو نزن"😣 گفت: "بذار خوابم رو بگم، 🗣 خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"🏘 روی تخت🛌 نشستم. دستش رو گرفتم...👊 گفت: "خواب دیدم ماه رمضونه🌙 و سفره ی افطار پهنه.🍞🍲🍚 رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا🌹 دور سفره نشسته بودن. بهشون حسرت می خوردم که یکی زد👍 روی شونم. حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو منتظر گذاشتی" بغلش کردم و گفتم: "منم خسته ام "😞 حاجی دست🖐 گذاشت روی سینم... گفت: "با فرشته وداع کن.👋 بگو دل بکنه. اون وقت میای پیش ما... 🚶ولی به زور نه " 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357