#بهم_ریختن_وسایل_شخصی_والدین
سلام وقت بخیر
دخترم یک سال ونیمش هست وهروقت کیف من یا پدرش رو دید دست داخلش میکنه وهمه وسایل داخل کیف رو پخش میکنه مثلا اگر مهمون بیاد خونمون میدوه میره سراغ کیف مهمون نمیدونم چطور این عادت رو باید فراموش کنه لطفا کمکم کنید
ممنونم 🌹🌹
324.mp3
3.28M
#بهم_ریختن_وسایل_شخصی_والدین
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#ابراز_محبت_کلامی_به_کودک
سلام و خداقوت .برادری دارم ۸ ساله ، چهار سال پیش وقتی دختر خالم به دنیا اومد داداشم شروع کرد مثل بچه گریه کردن و ادای بچه در آوردن تا الان که پسرخالم به دنیا اومده این کاراشو بیش تر کرده مدام خودش رو بچه می کنه نازشم می کشیم بدتر میشه بهشم می گیم
ما تورو ۸ ساله دوست داریم گریشو بیش تر می کنه الان بهتر شده قبلنا می گفت من بچه بودم منو بیش تر دوست داشتین ؟ یا می گفت من بچه
بودم چی کارا می کردم .اداهای بچه گونش توی اعصابم می افته دوست دارم بزرگ بشه مسئولیت پذیر باشه
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
325.mp3
3.58M
#ابراز_محبت_کلامی_به_کودک
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#آموزش_مجازی_پایه_اول
#یکسال_تاخیر_در_تحصیل
سلام وعرض ادب خدمت همه شما مشاورین عزیز وانقلابی
من خانمی ۳۸ساله دارای ۳فرزند؛۱۳ساله ۷ساله و۵ماهه هستم
سوال:فرزند دوم من که دختر هست امسال ۳۰شهریور وارد ۷سال میشه اما من به چنددلیل نمیخواهم به مدرسه بفرستم؛
۱؛جثه ضعیف،کوچکترین فرد کلاس ،حساس شدن روحیه اش به دلیل تولد فرزند جدید ،کروناومجازی بودن کلاسها ومعمولی بودن مدرسه و...
میخواستم بدونم کار درستیه یا نه؟
باتوجه به اینکه استعداد وعلاقش هم نسبتا به درسها خوبه
ممنون از پاسخگوییتون
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
1_1158813291.mp3
2.05M
#آموزش_مجازی_پایه_اول
#یکسال_تاخیر_در_تحصیل
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهارم نمیتوانست تصور کند چه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و پنجم
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا میآمد، سؤال کرد: «الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟» نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: «چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟» که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد: «مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!» که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالیام، لبخندی زد و پرسید: «بهتری؟» که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد: «خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!» دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد: «شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!» سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: «ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد.» که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد. دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن «شما میتونید برید.» از اتاق بیرون رفت.
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیهفروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: «من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...» و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: «باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟» ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیدهام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد: «نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونهاش رو داده به من، میریم اونجا.» و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: «ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.» و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: «نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم!» و باید به هر حال فکری برای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بیآنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفتهام را به رخم میکشید. مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: «مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم.» و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :«تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم.» و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید🌹
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 20 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهاد با نفس 21.MP3
2.49M
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 21
👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت
👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه
❇️ جلسه 1️⃣2️⃣
🎤 با تدریس #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت
👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان
https://eitaa.com/zandahlm1357
Mahmood karimi - Ki Gofte Man Baba Nadaram (128).mp3
2.92M
🏴سہ سالہ ها...
◾️کی گفته من بابا ندارم
🎤حاج محمود کریمی
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کتاب صوتی "صلح امام حسن علیه السلام" (پرشکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ)
اثر شیخ راضی ال یاسین
ترجمه #آیت_الله_خامنه_ای
#صلح_امام_حسن
#شیخ_راضی_آل_یاسین
#آیت_الله_خامنه_ای
#امام_شناسی #اعتقادی
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
*عبیدالله بین عباس *دسیسه های معاویه در اردوگاه امام *شایعه صلح امام حسن(ع) *نقطه ضعف اساسی عبیدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کتابخانه صوتی
Part14_صلح امام حسن.mp3
8.22M
*آغاز سرنوشت
*نامه قیس بن سعد به امام حسن (ع)
*فرار و خیانت ۸۰۰۰ نفر از اردوگاه امام
*وعده و رشوه سلاح معاویه
*تحلیلی از دلیل خیانت سپاهیان
*نظر امام حسن(ع) به شهر کوفه
*کوفه وفا ندارد...
@audio_ketab
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: والدين والدين پدر و مادرم، پدر و مادر خيلي خوبي بودند. مادرم يك خانم بسيار فهميده، باسواد،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوران كودكي
دوران كودكي ما نان گندم نمي توانستيم بخوريم، نان جو گندم ميخورديم چون نان گندم گران تر بود. البته يك دانه نان گندم ميخريديم براي پدرم فقط، ما نان جو گندم ميخورديم، گاهي هم نان جو... وضعمان خيلي خوب نبود و اتفاق ميافتادشبهايي اتفاق ميافتاد در منزل ما كه شام نبود. مادرم با زحمت زيادي كه حالا بماند آن زحمت چگونه انجام ميشد، براي ما شام تهيه ميكرد. آن شام هم كه تهيه ميشد و با زحمت تهيه ميشد، نان و كشمشي بود. آن وقت ها، از لحاظ مالي در فشار بوديم، يعني خانواده مان، خانواده مرفهي نبود. پدرم يادم هست روحاني معروفي بود، اما خيلي پارسا و گوشه گير بود، لذا زندگي مان خيلي به سختي ميگذشت. در دوران كودكي با زحمت بسيار، براي ما كفش خريده بود كه تنگ بود. پدرم ديگر ميشد، براي ما شام تهيه ميكرد. آن شام هم كه تهيه ميشد و با زحمت تهيه ميشد، نان و كشمشي بود. آن وقت ها، از لحاظ مالي در فشار بوديم، يعني خانواده مان، خانواده مرفهي نبود. پدرم يادم هست روحاني معروفي بود، اما خيلي پارسا و گوشه گير بود، لذا زندگي مان خيلي به سختي ميگذشت. در دوران كودكي با زحمت بسيار، براي ما كفش خريده بود كه تنگ بود. پدرم ديگر قادر نبود كه اينها را عوض بكند يا كفش ديگر بخرد، آمدند گفتند كه خوب اين كفشها را ميشكافيم، اندازه ميكنيم و برايش بند ميگذاريم. يك عالمه خوشحال شديم كه كفش هايمان بندي شد. آمدند شكافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بند هايش خيلي فرق داشت با كفشهاي ديگر، خيلي زشت و ناجور درآمده بود. چقدر غصه خورديم و خلاصه چاره اي قادر نبود كه اينها را عوض بكند يا كفش ديگر بخرد، آمدند گفتند كه خوب اين كفشها را ميشكافيم، اندازه ميكنيم و برايش بند ميگذاريم. يك عالمه خوشحال شديم كه كفش هايمان بندي شد. آمدند شكافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بند هايش خيلي فرق داشت با كفشهاي ديگر، خيلي زشت و ناجور درآمده بود. چقدر غصه خورديم و خلاصه چاره اي نداشتيم. گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، ۱۴ بهمن ۱۳۷۶
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تفکر_در_قرآن
کلیپ بسیار زیبای سوره حجر آیه 29
🍃همه چیز با وجود دَم پرورگار زنده است
🔸فإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ
🍃(خداوند به فرشتگان گفت )پس وقتى آن را درست كردم و از روح خود در آن دميدم پيش او به سجده درافتيد
✨با تمام وجودتان به این آیه فکرکنید به آرامش عجیبی میرسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️مقطع بسیار زیبا و ناب
🔹قاری: استاد کامل یوسف البهتیمی
🔹سوره: شمس1تا9
🔹مدت مقطع: 3دقیقه و 13ثانیه
📣شنونده این مقطع بسیار زیبا باشید.
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای عهد تصویری
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: موضع گيرى پنجم امام (ع) چون به مرو رسيد ماهها بگذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موضع گيرى ششم
امام رضا (ع) به اينها نيز بسنده نكرد بلكه در هر فرصتى تأكيد مى كرد كه مأمون او را به اجبار و با تهديد به قتل، به وليعهدى رسانده است. افزون بر اين، مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاهى مى داد كه مأمون به زودى دست به نيرنگ زده، پيمان خود را خواهد شكست. امام به صراحت مى گفت كه به دست كسى جز مأمون كشته نخواهد شد و كسي جز مأمون او را مسموم نخواهد كرد. اين موضوع را حتى در پيش روى مأمون هم گفته بود.
امام تنها به گفتار بسنده نمى كرد بلكه رفتارش در طول مدّت وليعهدى همه از عدم رضايت وى و مجبور بودنش حكايت مى كرد.
بديهي است كه اينها همه عكس نتيجه اى داد كه مأمون از وليعهدى وى انتظار مى كشيد، به بار مى آورد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
از كوثر دهانش آب حيات را نوشيدم
حضرت آيت الله حسن زاده آملي ميفرمايد: در عنفوان جواني و آغاز درس زندگاني كه در مسجد جامع آمل سرگرم به صرف ايام در اسم و فعل و حرف بودم و محو در فراگرفتن صرف و نحو در سحرخيزي و تهجد عزمي راسخ و ارادتي ثابت داشتم، در رؤياي مبارك سحري به ارض قدس رضوي تشرف حاصل كردهام و به زيارت جمال دل آراي ولي الله اعظم ثامن الحجج علي بن موسي الرضا عليه السلام و علي ابنائه آلاف التحية و الثناء نائل شده ام.
در آن ليله مباركه قبل از آن كه به حضور باهر النور امام عليه السلام
[صفحه ۹۰]
مشرف شوم، مرا به مسجدي بردند كه در آن مزار حبيبي از دوستان خداوند متعال بود و به من فرمودند: در كنار اين تربت دو ركعت نماز حاجت بخوان و حاجت بخواه كه برآورده شود من از روي عشق و علاقه مفرطي كه به علم داشتم نماز خواندم و از خداوند سبحان علم خواستم، سپس به پيشگاه والاي امام هشتم سلطان دين رضا «روحي لتربته الفداء» و خاك درش تاج سرم رسيده و عرض ادب نمودم، بدون اينكه سخني بگويم امام عليه السلام كه آگاه به سر من بود و اشتياق و التهاب و تشنگي مرا براي تحصيل آب حيات علم ميدانست فرمود: نزديك بيا نزديك رفتم و چشم به روي امام عليه السلام گشودم، ديدم با دهانش آب دهانش را جمع كرد و بر لب آورد و به من اشارت فرمود كه: بنوش، امام عليه السلام خم شد و من زبانم را در آوردم و
با تمام حرص و ولع كه گويي
خواستم لبهاي امام را بخورم از كوثر دهانش آن آب حيات را نوشيدم و در همان حال به قلبم خطور كرد كه اميرالمؤمنين عليه السلام هزار در علم و از هر دري هزار در ديگر به روي من گشوده شد پس از آن امام عليه السلام طي الارض را
[صفحه ۹۱]
عملا به من بنمود كه از آن خواب نوشين شيرين كه از هزاران سال بيداري من بهتر بود به در آمدم به آن نويد سحرگاهي اميدوارم كه روزي به گفتار حافظ شيرازي سخن به ترنم آيم كه:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
https://eitaa.com/zandahlm1357