eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.1هزار عکس
35هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شهيدی كه قرار بود از جبهه اخراج بشه... 🎙 روايت حاج حسين كاجی از شهيد ماشاللهی ‏ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۲۵۸ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند ساعت دوازده ظهر کارهای بهداشتی امنیتی تمام شده بود و قرار شد بچه ها را به استان های خودشان بفرستند. آنجا دیگر آخر خط عاشقی و رفاقت بود. من و عباس و اکبر از گروه پنج نفره مان باید از هم جدا می شدیم و به خانه هایمان می رفتیم. یکدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. نمی توانستیم از هم دل بکنیم آن روز ۲۵ شهریور ۱۳۶۹ بود. از هم خداحافظی کردیم و قرار شد تلفنی با هم در تماس باشیم. ساعت شش عصر به فرودگاه مهرآباد رفتیم و سوار هواپیما شدیم. حداقل پنجاه اسیر خوزستانی دیگر هم با من بودند. وقتی مهماندار هواپیما گفت: «در حال نشستن در فرودگاه اهواز هستیم.» نفس نفس می زدم. نمی دانستم اولین کسی را که در فرودگاه می بینم چه کسی است. دوست داشتم همسرم و زهرا و محمدصادق را زودتر از همه ببینم. صدای نشستن هواپیما روی باند فرودگاه اهواز که بلند شد دلم بهانه علی هاشمی را گرفت. می دانستم اولین سؤال ها از من، حتی در پای پلکان هواپیما، از وضعیت اوست. از پنجره هواپیما، وقتی سمت چپ فرودگاه را نگاه کردم، جمعیت زیادی را دیدم که برای استقبال اسرای آزادشده آمده بودند. وقتی هواپیما کاملا توقف کرد عده ای از مسئولان را شناختم که با دسته گل منتظر بودند. در هواپیما حاج آقای بزاز و رحیم قمیشی هم بودند. از پلکان هواپیما، که پیاده شدیم صدای صلوات بلند شد. سلام و احوال پرسی دوستان خستگی را از تنم بیرون برد. دیدن اهواز در آن لحظه خاطرات خوبی را برایم زنده کرد. نمی دانم این لحظات چطور گذشت ولی سریع گذشت. برادر بزرگم که در شرکت نفت کار می کرد با من روبوسی کرد و همراه او و عده ای از دوستان سپاه با ماشین به طرف خانه ام در محله نیوساید حرکت کردم. همراه من ماشین های زیادی آمده بودند. بعد از ربع ساعتی که مقابل خانه ام رسیدم یاد روزی افتادم که صبح زود از این خانه رفته بودم و حالا بعد از حدود دو سال برمی‌گشتم. دیوارهای خانه ام و همسایه ها پر از پارچه های تبریک و خیر مقدم بود. به جمعیت چشم انداختم. پدر و مادرم و عده ای از فامیل جلوی خانه ایستاده بودند. پدر و مادرم به طرفم آمدند. مادرم گریه می کرد و سرم را می بوسید و می گفت: «عزیزم، پسرم.» پدرم خودش را کنترل کرد گریه نکند. وارد خانه شدم. پشت در حیاط که چراغانی شده بود زهرا و محمد صادق ایستاده بودند. وقتی مرا دیدند فقط نگاهم می کردند و عکس العملی از خودشان نشان نمی دادند. تعجب کردم. حق داشتند. قیافه ام عوض شده بود. همسرم در حالی که دست زهرا را گرفته بود با دیدنم چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد. آن آدم چاق و هیکلی حالا لاغر شده بود و قابل مقایسه با قبل نبود. زهرا را بغل کردم و بوسیدم. حرفی نمی زد. صادق هم مثل او هاج و واج نگاهم می کرد. عجیب بود؛ یعنی این قدر عوض شده بودم! بوی اسپند حیاط را پر کرده بود. وارد خانه که شدم، دیگر یقین کردم دوران اسارت و اذیت و آزار عريف محمود و رائد خلیل سپری شده و آزادم. وقتی قدری استراحت کردم، یک مرتبه از همسرم پرسیدم: حاجی کجاست؟ مگر نیامده؟» گفت: «نه، حالش خوب نیست و در منزل برادرم بستری شده.» تا نیمه شب جمعیت سؤال می کرد و من برای آنها از اسارت می گفتم. صبح روز بعد، با همسرم به دیدن پدر همسرم رفتم. وقتی مرا دید گریه کرد. او را بوسیدم و من هم گریه کردم. او می گفت: «من در تمام این مدت که نبودی از خدا خواستم عمر مرا طولانی کند تا برگردی و بعد بمیرم. تمام فکر و ذکرم زن و بچه تو بود.» گفتم: «حاجی جان، این چه حرفی است که میزنی؟ عمرت مثل عمر نوح دراز. تو را به خدا از این حرفها نزن.» شادی آمدن من خیلی طول نکشید و بعد از چند روز حاجی شکرالله قماشچی دار دنیا را وداع گفت و راهی آخرت شد. او را مثل پدرم دوست داشتم. غم از دست دادنش برایم سنگین بود. بعد از چند روز آقای محسن رضایی برای دیدنم به منزلمان در اهواز آمده بود ولی من برای مراسم پدر همسرم به اندیمشک رفته بودم. پیغام فرستادم و بابت محبت هایش تشکر کردم. بعدها که ایشان را در تهران دیدم تنها یک بار از علی هاشمی و لحظه ای که با او از قرارگاه بیرون آمدیم و خواستیم سوار ماشین شویم، سؤال کرد. بعد از شنیدن جوابم سکوت کرد؛ سکوتی همراه با غم و تأسف. از سکوت و نگاه آقا محسن، عمق ارادت و محبت او به علی را به خوبی فهمیدم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
T030222.mp3
41.63M
✳️ درس تاریخ تطبیقی 🎥 استاد مهدی طائب 🔹 ویژه علاقه‌مندان به تاریخ 🔹 جلسه شانزدهم ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
حركت امام (عليه السّلام) به سوى مدائن پس از رسيدن سپاهيان اعزامى از سوى «مغيره» جانشين امام در كوفه، امام حسن (عليه السّلام) از نخليه حركت كرد تا به «دير عبدالرحمان» رسيد. در آن مكان سه روز توقّف كردند تا ديگرانى كه قصد همراهى داشتند، به سپاه ملحق شوند. آن گاه دوازده هزار تن را انتخاب كرد تا به عنوان پيش قراولان سپاه در برابر معاويه قرار گيرند تا امام (عليه السّلام) با بقيۀ سپاه به آن‌ها بپيوندند. سپس «عبيدالله بن عباس» پسر عموى خود را به عنوان فرماندۀ سپاه تعيين كرد و «قيس بن سعد بن عباده» و «سعيد بن قيس همدانى» را نيز مشاور او قرار داد و فرمود اگر حادثه اى براى عبيدالله پيش آمد، قيس فرمانده است و اگر براى او پيش آمد، سعيد جانشين قيس خواهد بود. تركيب سپاه امام حسن (عليه السّلام) اگرچه گروه قابل توجهى از مردم در ركاب امام حسن (عليه السّلام) بسيج شدند، اما نظر به اين كه به هر قيمت بايد در برابر معاويه ايستادگى مى كردند، نمايندۀ امام هركس را كه اظهار آمادگى كرده بود، پذيرفت و به سوى امام اعزام نمود. اين سپاه تركيبى ناهمگون داشت، و از نظر ايمان و اعتقاد به دين و امام، مختلف و حتى متضاد نيز بودند. تركيب سپاه از اين قرار بود: ۱. گروهى از شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السّلام): اين‌ها وفادارترين و صالح ترين مردم بودند و به امام حسن (عليه السّلام) به عنوان امام دوم خود مى نگريستند. ۲. بيعت كنندگان با امام حسن (عليه السّلام): اين گروه بيشتر از اهالى و ساكنان شهر كوفه بودند. آن‌ها پس از شهادت اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، با امام حسن (عليه السّلام) به عنوان خليفۀ پنجم بيعت كرده بودند و با اكراه خود را ملزم به اطاعت از رهبرى كه عموم مردم با او بيعت كرده اند، مى دانستند. ۳. جمعى از خوارج كه نبرد با معاويه را زير پرچم و در ركاب هركس، و به هر نحوى ترجيح مى دادند. ۴. گروهى فتنه جو و غنيمت طلب: اين گروه نه با اعتقاد به حقّانيت امام (عليه السّلام) و باطل بودن معاويه، بلكه به طمع دست يابى به غنائم احتمالى بسيج شده بودند. طبيعى است اين گونه افراد، در صورت پيروزى امام تا حدودى به هدف خود مى رسيدند و در صورت عدم توفيق آن حضرت، نخستين افرادى مى بودند كه او را رها كنند و باز گردند. ۵. افراد مردّد و سست عنصر قبيله‌ها كه تنها به خاطر پيروى از رؤساى قبايل آمده بودند و كمترين انگيزۀ مذهبى و اعتقادى نداشتند. آن‌ها فقط از روى تعصّب قبيله اى و تنها نگذاشتن رؤساى خود به هنگام جنگ، حضور يافته بودند. دسته هاى دوم و پنجم بيشترين تعداد سپاه امام (عليه السّلام) را تشكيل مى دادند. ✍️استاد محمد حسین رجبی https://eitaa.com/zandahlm1357
🔻ویژه برای طرفداران پهلوی که میگن زمان شاه داشتیم ژاپن می شدیم !!! ➕واردات ایران از ژاپن ۱۶۵ برابر بیشتر از صادرات به ژاپن است ➕بیست درصد کل واردات ایران از ژاپن است 📚روزنامه اطلاعات ۱۲ اسفند ۵۴ ▪️کِه داشتید ژاپن می شدید؟ ▪️با این حجم وحشتناک واردات از ژاپن! ▪️با این عدم تناسب افتضاح واردات به صادرات ▪️البته میشه گفت بله داشتیم ژاپن می شدیم ولی به عنوان بازار مصرفی ژاپن
🥇تهران آلوده ترین هوای دنیا را دارد !🥇 🏆از خدمات بی نظیر محمد رضا شاه 📚روزنامه اطلاعات ۶ دی ۵۴ 👈البته این مطلب رو شبکه معاند من و تو نیز اعتراف کرده است
🔻آموزش فضانوردی در دوران پهلوی از شیرخوارگی 👈کودک یک ماهه تریاکی و مادر هروئينیش به دادسرا احضار شدند 📚روزنامه اطلاعات ۳۰ بهمن ۵۴ ➕جالبه بدانید تا سال ۵۵ به افراد زیر ۵۰ سال کوپُن تریاک می دادند
رفتارشناسی خوارج 1.mp3
11.04M
🎧 سلسله جلسات 1 🔰 جلسه اول 1️⃣ 👈 شناخت کلی از خوارج 👈 بلایی که تهمت و تخریب سر یکی از بهترین سرداران امام آورد 👈 مالک را از پیروزی مطلق برگرداندند... 🎤 ( از اساتید مهدویت و پژوهشگر علوم حدیث و تاریخ ) 🔰انقلابی باید قوی شود🔰 https://eitaa.com/zandahlm1357
اعلام خروج نيرو‌هاي انگليسي تلگرام كالدول در پنجم ژانويه ۱۹۲۱ از اين قرار است: «وزيرمختار انگلستان به من خبر داد كه وزير امور خارجه اين كشور با در نظر گرفتن اوضاع فعلي ايران و خطر احتمالي دستور داده است تمام زنان و فرزندان هيأت‌هاي ديپلماتيك و نيز خارجيان مقيم، از ايران خارج شوند. وزيرمختار انگلستان نگران است با خروج نيرو‌هاي اين كشور، ايران در خطر ناآرامي و حتي انقلاب قرار گيرد. با اين حال، نيرو‌هاي انگليس قبل از ماه آوريل خاك ايران را ترك نمي كنند. به نظر بنده اوضاع كنوني كشور چندان وخيم نيست... شاه در صدد حركت به سمت جنوب است و [حتي] اگر دولت و ديگر سفارت خانه‌ها نيز تهران را ترك كنند، من ترجيح مي‌دهم اينجا بمانم. احساسات ضدانگليسي فروكش نكرده است. » [۱] در ۶ ژانويه: «محرمانه. بدون ترديد اوضاع خاورميانه به نقطه عطف خطرناك خود نزديك مي‌شود. با خروج نيرو‌هاي انگليسي از شمال ايران، اجراي قرارداد ايران و انگليس غيرممكن شده است... وزيرمختار انگليس مي‌گويد حتي اگر مجلس فوراً تشكيل شود و قرارداد را تصويب كند، بسيار دير شده است، زيرا دولت وي ديگر در مقابل حمله محتمل بلشويك ها، هيچ مسئوليتي در قبال دفاع از ايران قبول نمي كند. با توجه به اين كه به نظر مي‌رسد مردم آمريكا توجه خاص به امكانات و منابع طبيعي ايران داشته باشند، به نظر من اكنون فرصتي بي نظير پيش آمده كه به اين توجه و علاقه جامة عمل بپوشانيم. در حال حاضر ضروري ترين نياز دولت ايران، تعدادي افسر نظامي است كه جاي افسران اخراجي روسي را بگيرند. افسران روس ديگر مايل به ادامه كار نيستند. هم روس‌ها و هم انگليسي‌ها ادعا مي‌كنند كه حتي اگر از آنها خواسته شود هم نخواهند پذيرفت كه كار كنند. اگر دولت ايران به صورت محرمانه با منعقد ساختن قراردادي، با به خدمت گرفتن حداقل سي نفر از فرماندهان كهنه كار نظامي آمريكا، نيرو‌هاي نظامي ايران را مجدداً سازماندهي و فرماندهي نمايد، مي‌تواند از آشوب‌هاي محلي جلوگيري كند و مهمتر از آن ايران را از خطر حملة ارتش روسيه شوروي نجات دهد. ...... ---------- [۱]: تلگرام كالدول، شماره ۲، ۱۱۷۰/۰۰. ۸۹۱، مورخ۵ ژانويه ۱۹۲۱ ✍ @zandahlm1357
🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت شصت و پنجم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱سالهای پس از جدایی من از شاه ، برای من سالهای پرماجرايی بود . ⚜اکنون زنی بودم زیبا و آزاد و دوستان بسیاری داشتم. غلامرضا برادر شاه، ایادی و خاتم خلبان مخصوص شاه که بعدها داماد شاه شد ، در محافلى که من آمد و شد داشتم به گردم می چرخیدند.♠️ 🔱وضع مادی من بهتر از زمانی بود که به دربار رفت و آمد داشتم .یادم می آید که در حدود سال‌های ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۴ خورشیدی ، منزل ما در خیابان چال هرز و نزدیک کلوپ آمریکایی‌ها بود .خلبانی آمریکایی به نام جک سخت عاشق و شیدای من شده بود و گاهی به منزل ما می‌آمد و من نیز در اکثر مجالس آمریکایی‌ها در آن کلوپ شرکت میکردم. جک آنقدر مرا دوست داشت که عکس قاب شده‌ای از مرا به دیوار اتاقش نصب کرده بود همین عکس پای مرا به ماجرایی کشاند که روح من از آن خبر نداشت.🖼❤️‍🔥 ⚜ قضیه از این قرار بود که روزی از روزها جسد جک را در حالی که پیشانی اش با گلوله ای سوراخ شده بود در اتاقش یافتند .علوی مقدم رئیس شهربانی وقت از طرفی رئیس انگشت نگاری با دیدن عکس من در اتاق جک مرا به عنوان مظنون به شهربانی برده و در شرایط سختی بازجویی کردند. ⚜ من هم که از اصل ماجرا بی اطلاع بودم با تندی به سوالات بازجویان پاسخ می‌دادم و در نهایت به دلیل فقدان مدارک آزاد شدم 🔱 بعدها از غلامرضا شنیدم که در شب بازجویی من در محل شهربانی شخص اشرف با علوی مقدم ملاقاتی داشته و سفارشات لازم را به او و صرفی کرده است تا بر علیه من پرونده سازی کنند‼️ ⚜ قصد اشرف از این پرونده سازی این بوده که هم کینه دیرينه اش را نسبت به من خالی کند و هم اینکه پرونده به نوعی لوث کردد چرا که طبق اطلاع ، جک با زنی به نام نلی که چشمان سبزی داشت و مهماندار هواپیما بود مبادرت به آوردن کوکائین و هروئین به ایران می کردند 🔱 اشرف نیز که در این امور ید طولانی داشت در یک رقابت مافیایی دستور قتل جک را صادر کرده بود و قاتلین با کمین کردن و پنهان شدن در پشت پرده اتاقش به محض این که وی وارد اتاق شده با تفنگی کوتاه و از پشت پرده به پیشانی او شلیک کرده بودند . ⚜این قضیه به من ثابت کرد که اشرف هنوز از دشمنی و عداوت با من دست بر نداشته و به عناوین مختلف در صدد ضربه زدن به من است .البته این تنها مورد جنایتى نبود که اشرف در آن دست داشت .مرگ مرموز پسر اکبر دادستان به نام شهریار نیز از شاهکارهای اشرف بود. 🔱 جوان خوش قیافه و جذابی بود و اشرف به سختی عاشق او شده بود و چون از این جوان بی اعتنایی دید حکم قتل او را نیز صادر کرده بود و گویا در جایی گفته بود حال که او مال من نیست پس نباید مال کس دیگری نیز باشد... ادامه دارد..... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
صفحه طنز😂😂😂 @zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌸الاغ در آسایشگاه عید فرا رسیده بود؛ اما جوّی افسرده بر اردوگاه و بچّه‌ها حاكم شده بود. باید فكر می‌كردیم، از این رو عده‌ای از بچّه‌ها جمع شدیم و ترتیب یك تئاتر طنز را دادیم؛ بدین شكل كه یكی از اسرا به نام صادق از بچّه‌های اصفهان در قالب یك روستایی و به عنوان كدخدا در جلوی بچّه‌ها حاضر شود و با لهجه‌ روستایی به بیان قضایایی بپردازد و الاغی نیز درست كنیم كه مش‌صادق با آن وارد شود. از این رو دست به كار شدیم و با درآوردن عرقگیر و كشیدن آن روی بالش، زمینه‌ سفیدی درست كردیم. از آستین‌ها با گذاشتن پارچه، گوش درست كردیم و از یقه‌ی آن به عنوان دهان استفاده كردیم و با نقاشی چشم و بینی باقی اجزا را پرداختیم. یكی از بچّه ها این بالش را روی سر كشید و دیگری كه خودم باشم، با گرفتن كمر او خم شدم و بچّه‌ها پتویی را روی ما انداختند و مش‌صادق روی كمر من نشست. نگهبان آسایشگاه هم تعیین شد و پس از راحت شدن از این بابت، برنامه را شروع كردیم. با حضور مش‌صادق بر روی سن (گوشه‌ی آسایشگاه) بچّه‌ها همه به وجد آمدند و صدایشان به خنده بلند شد. با صحبت‌های صادق، ولُوم خنده بچّه‌ها باز هم بالاتر رفت و با شدت گرفتن سر و صدا، حضور نگهبان عراقی طبیعی بود. با آمدن سرباز عراقی، نگهبان آسایشگاه شروع كرد به گفتن رمز؛ اما شدت سر و صدا نگذاشت ما متوجه شویم. در نتیجه وقتی به خود آمدیم كه نگهبان عراقی پشت پنجره بود و متحيّر از دیدن الاغ درون آسایشگاه. بعد گفتن چند جمله به سمت دفتر افسر عراقی حرکت کرد. به سرعت وسایل را جمع كردیم و تمام چیزهایی را كه ساخته بودیم، به طور طبیعی از بین بردیم. نگهبان عراقی موضوع را گزارش داد و متعاقب آن افسر عراقی به درون آسایشگاه آمد و گفت: آن الاغ را از كجا آوردید و به كجا بردید؟ شما توطئه كرده‌اید و وقتی ما انكار كردیم، گفت: سرباز من با چشم خودش دیده. زود بیاوردیدش و الّا... وقتی از این صحبت‌ها طرفی نبست، ما شروع به صحبت كردیم كه: جناب سرهنگ این سربازتان می‌خواهد هم ما و هم شما را اذیت كند و شاید هم چیزی خورده باشد. خودتان قضاوت كنید وقتی در اردوگاه اصلاً از این حیوانات نداریم و تازه هیچ راهی برای آوردن این چیزها وجود ندارد؛ چگونه می‌شود الاغی را بیاوریم؟ شما حتی سوراخ كلیه درها را جوش داده اید. حالا خودتان كه عاقل و فهمیده هستید، قضاوت كنید. افسر عراقی با شنیدن این صحبتها دستور داد سربازان از آسایشگاه بیرون بروند و همین كه رفتند، صدای نواخته شدن سیلی محكمی به صورت سرباز عراقی در محوّطه بلند شد. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂قدیما خبری از گوشی و اینترنت و فضای مجازی نبود آدما کنار هم حقیقی بودن، ی تلویزیون سیاه و سفید بود با دوتا شبکه، که ساعت ده به بعد تعطیل بود، دورهمیا پر از خنده و صحبت بود... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
56.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 سریال زیبای بهترین تابستان من 😍 طنز ، کمدی ، جنگی 📼 قسمت هشتم ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357