. به محض اینکه وارد منزل شدم مادرش که پیرزن بسیار مهربان و خوش چهره و خوش قلبی بودند از جا بلند شد و به سمت من حرکت کرد به ایشان سلام نمودم پاسخ سلام مرا با لحن بسیااار شیرینی داد و گفت بوی علی اصغرم می آید بوی علی اصغر می آید😳 دوبار این جمله را تکرار کرد.
تعجب کردم پیش خودم گفتم من که هنوز هیچ چیزی در مورد خوابم به ایشان نگفته ام!!!!🥺 دیگر نسبت به خوابم و صحت آن یقین پیدا کرده بودم.
می خواستم دستش را ببوسم ولی اجازه نداد پیشانی و سرشان را بوسیدم بسیار خانم مهربان و خوش سخنی بودند اشک در چشمانم حلقه زده بود و نمی توانستم هیچ کلامی بگویم.
لذا سکوت نمودم بسیارخوش آمد گویی کردند من نیز بعد از اینکه تلاش کردم تا بغض خود را قورت دهم به مادرش گفتم عجب پسری تربیت کرده اید.
خدا شما را حفظ نماید🙏 اجرتان با حضرت زهرا س که چنین پسر بامعرفت و جوانمردی را تربیت نموده اید. الهی خیر ببینید با تربیت چنین پسر مهربانی که حتی بعد از شهادت نیز در حال خدمت به خلق خداست و لحظهای استراحت ندارد. بعد در مورد خوابم به طور کامل برای ایشان توضیح دادم در حالی که اشک بیوقفه از چشمانم جاری بود،
بعضی وقتها بغض چنان گلویم را می فشرد که مجبور بودم مدتی سکوت کنم تا بتوانم ادامه ماجرا را بگویم.
مادر علی اصغر گفت دقیقا می دانم چه می گویید👍 از پسر من کمتر از این توقع نمیرود🥰 باید هم به شما خدمت کند،☺️ وظیفه اش است به گونه ای صحبت می کرد که گویا واقعاً پسرش زنده است و او را در کنار خود دارد.👌
بعد مادر علی اصغر شروع کرد به صحبت کردن درباره خصوصیات اخلاقی پسر شهیدش و چیزهایی را تعریف کرد از یک نوجوان ۱۶ ساله که گویا از فردی ۴۰ ساله سخن می گوید (از نظر فهم و شعور، درک و کمالات قابل تصور نبود ). بسیار خوشحال بود که فرزندش توانسته خدمتی نماید و دل کسی را شاد کند. به ایشان گفتم من الان دیگه مطمئن هستم که با فرزند شهیدتان ارتباط دارید.
اگر امکان دارد مرا از از آن مطلع نمایید به شما قول می دهم که به هیچ کس نخواهم گفت شروع به صحبت کرد و از صحبت هایش کاملا متوجه شدم که ایشان حداقل هفته ای یک بار فرزند خود را میبیند و با او درد دل می کند و از دلتنگی هایش می گوید ولی از این موضوع هیچ کس خبر ندارد و تمایلی هم نداشت که دیگران چیزی بدانند. گهگاه میگفت از علی اصغر گلایه دارم که چرا کم به من سر میزند.😔
گفتم بقدری پسر عزیزتان سرش شلوغه و مشغله کاری او به قدری زیاده که فرصت سر خاراندن هم نداره.
فرزند دلبندتان همانطور که خودتون میخواهید در حال خدمت به خلق خداست و در حال گره گشایی از کار مردم است پس از او واقعاً راضی باشید و توقع دیدار زود به زود شان را نداشته باشید.🥰
بسیار خوشحال شد و به من گفتند که شما خواهر علی اصغر من هستید و من مطمئنم که فرزندم شما را به عنوان خواهر خود انتخاب کرده که اینگونه در خوابتون به طور واضح آمده. فقط به من بگو لباسیکه تن کرده بود چی بود؟
برایش به طور کامل توضیح دادم علی اصغر پوتینی که پایش بود بسیار برایش بزرگ بود و شلوار از داخل پوتین از قسمت بالا بیرون افتاده بود سایز شلوار برایش خیلی بزرگ و بلند بود مجبور شده بود بخشی را در زیر پوتین قرار دهد ولی باز هم مازاد آن از بالای پوتین بیرون آمده بود و پیراهنش نیز بزرگتر از سایز بدنش بود مادرش گریه کرد و گفت دقیقاً فرزند من با همین لباس به شهادت رسیده.
بعد از نحوه ی شهادت و ایثارش تعریف کرد که وقتی با همرزمانش در محاصره ی دشمن بعثی قرار میگیرن، علی اصغر به همه ی دوستان و همرزمان خود میگه که من خیالم از بابت پدر و مادرم و رسیدگی به اونها راحته. برادر بزرگتری دارم که در خدمتشان هست. ولی تک تک شماها یا زن و بچه دارید یا والدینی دارید که به شدت بهتون نیاز دارن، پس من بالای تپه می مونم و سرشون رو گرم میکنم. شماها عقب نشینی کنید.
همرزمانش تعریف کرده بودن که زمان زیادی علی اصغر با دشمن یکه و تنها درگیر بود و تا آخرین تیر هم مقاومت کرد ولی بعدش دیگه صدای تیراندازی قطع شد و مطمئن شدیم که علی شهید شده❤❤❤❤❤❤❤❤
فقط یک نکته عجیب وجود داشت و آن این بود که عکسی که از علی اصغر قلعه ای بر روی طاقچه خانه وجود داشت به آن شهید که من در خواب دیده بودم متفاوت بود و این ذهنم را کاملاً درگیر کرده بود. علت این تفاوت را نمی دانستم آن نوجوان بسیار زیبا و دوست داشتنی در خواب آن نبود که بر روی طاقچه گذاشته شده بود.🤔
به مادرش گفتم آیا عکس دیگری از علی اصغر دارید گفت نه این آخرین عکس است که از علی اصغر به یادگار مانده. عکس با کلاه بافتنی و لباس بسیجی که در جبهه اندخته بود
ذهنم بسیار درگیر شد پس آن کسی که من در خواب دیدم با این علی اصغر متفاوت است ولی اگر اینگونه باشد چرا مادرش وقتی من وارد منزل شدم گفت بوی علی اصغر را استشمام میکنم؟؟؟🤔
ادامه دارد..
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️فضائل امیرالمومنین (ع)
🔸امام محمدباقر صلوات الله علیه در مورد آیه شریفه:
🔺«وَمَنْ یکْفُرْ بِالْإِیمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَهُوَ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِینَ» فرمود:
«اَلْإِیمانُ فِی بَطْنِ الْقُرْآنِ عَلِی بْنُ أَبِی طالِبٍ، فَمَنْ کَفَرَ بِوِلایتِهِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ»(1)🔻
«مراد از ایمان در قرآن کریم، #علی_ابن_ابیطالب صلوات الله علیه است، هرکس به ولایت او کافر شود تمام اعمالش نابود میشود».
📚بحارالانوار، ج۳۵
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان ضرب المثل ﮐﺎﺭ ﻧﺸﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻨﯽ ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ! ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ
«« ﺁﺵ ﺷﻠﻪ ﻗﻠﻤﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ»»
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﻗﺎﺟﺎﺭ، ﻧﺬﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ- ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎﺭ - ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﮏ ﯾﺎ ﺳﺮﺧﻪ ﺣﺼﺎﺭ ( ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺣﯽ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻬﺮﺍﻥ ) ﺑﺮﻭﺩ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺹ، ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻭ، ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺩﯾﮓ ﺁﺵ ﺑﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ .
ﻣﻮﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﺷﺎﻣﻞ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺭﺃﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺣﺒﻮﺑﺎﺕ، ﺳﺒﺰﯼﻫﺎ ﻭ ﺍﺩﻭﯾﻪﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻮﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺨﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻫﻞﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩ، ﺗﻼﺵ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺍﯾﻦ
ﺁﺵ ﻧﺬﺭﯼ، ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻣﺨﺎﺭﺝ ﻭ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﺗﻬﯿﻪ ﺁﺵ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﭘﺎﺵﻫﺎﯼ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺟﺸﻦ ﻭ ﺳﺮﻭﺭ ﭘﺨﺖ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﭘﺨﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺑﯽﻧﻈﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽﻧﻈﻤﯽ ﻭ ﺷﻠﺨﺘﮕﯽ، ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🎙سخنرانی #استاد_دانشمند
💠موضوع: نماز یعنی آرامش یعنی قلب تکانی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
26.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نماز_مؤدبانه
درس اول:
ضرورتِ یادگیریِ قرائتِ صحیحِ نماز (مقدمه اول)
ْ °•ْ °•ْ •✾•✾••┄┄┄┄┄┄┄┄┄
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی آیت الله مجتهدی(ره)
🎬موضوع: نماز خواندن از ترس جهنم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
348.7K
ایا مسئله #ولایت_فقیه و #رهبری در #اسلام هست ؟ یعنی مانند #پادشاه باید چند فقیه یه نفر رو بعنوان رهبر برای تا آخر عمر انتخاب کنن ؟
.......:
(16) ترس از گناه
حضرت علي عليه السلام مردي را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش آشكار است. از او پرسيد:
- چرا چنين حالي به تو دست داده است؟
مرد جواب داد:
- من از خداي مي ترسم
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمي خواهد از خدا بترسي) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهايي كه درباره بندگان خدا انجام داده اي. از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهي كرده است در آن نافرماني نكن، آن گاه از خدا نترس؛ زيرا او به كسي ظلم نمي كند و هيچ گاه بدون گناه كسي را كيفر نمي دهد.(17)
جلد ۲
📚داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
💕✨ ویژگـی هــمسر خوبــ✨💕
✅پیامبر اکرم صلےاللهعلیهواله فرمودند:
بهترین زنان، زنی که دارای این ویژگی ها باشد:
💕آمادگی ( ذاتی و ارادی ) برای بارداری
بسیار داشته باشد؛
💕با محبت باشد؛
با عفت و پاکدامن باشد؛
💕در میان بستگانش سربلند
و در نزد شوهرش فروتن باشد؛
💕خود را در نزد شوهر بیاراید؛
در نزد دیگران، حجاب و وقار و شرم خود
را حفظ کند؛
💕سخن شوهر را بشنود و از او اطاعت کند
وقتی با شوهر خلوت کرد،
آنچه او خواست دریغ نکند؛
🗒اصول کافی جلد2 صفحه 324
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#چمثلچادر♥️
دخترم شهدای مدافع حرم را
الگو بگیر و
مهمترین شادی آنها
عفت و #حجاب است .
📚 یادداشت شهید #حاجقاسمسلیمانی برکتاب سربلند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🛑اعلام رسمی مبارزه با #حجاب و #ولایت_فقیه برای براندازی نظام 😒
💥قابل توجه کسانی که حجاب را #اولویت جمهوری اسلامی نمیدانند❗️
🍀
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و چهارم
آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از اتاق بیرون آمدم. هر چه عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم طاقت نمیآوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم. هر چند امروز همه بهانهام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزهای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خستهام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه! یه لحظه صبر کن کارِت دارم.» و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میز میگذاشت، خبر داد: «بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره.» و در مقابل نگاه کنجکاوم، ادامه داد: «گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم.» با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم: «نمیدونی چه خبره؟» لبی پیچ داد و با گفتن «نمیدونم!» به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، تأکید کرد: «راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «مجید امروز خونهاس؟» و من جواب دادم: «آره، دیشب شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس.» و سر گیجهام به قدری شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم.
سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا میآمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشورهای که در صدایش پیدا بود، پرسید: «الهه جان! حالت خوب نیس؟» همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانیام را فشار میدادم، زیر لب گفتم: «سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!» از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت: «الان آماده میشم، بریم دکتر.» به سختی چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: «نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین.»
چشمانش رنگ تعجب گرفت و پرسید: «خبری شده؟» باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم: «نمی دونم... فقط گفته بریم...» و از تپش نفسهایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: «خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم.» از این همه پریشان خاطریاش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانیاش را به چند کلمه دادم: «حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج رفت.» ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: «پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر.» در برابر سخن مردانهاش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید🌹