eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.7هزار دنبال‌کننده
48.9هزار عکس
35.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم پسر سه ساله ای دارم که نمیتونه خوب حرف بزنه فقط خودم میفهمم که منم گاهی نمیفهمم بیشتر حروف رو نمیتونه بگه بیشتر با د و ت حرف میزنه خیلی نگرانشم چون فکر میکنم به خاطر این قضیه با بقیه بچه ها بازی نمیکنه خیلی ممنون میشم راهنماییم کنید . 🌸 پاسخ استاد پوراحمد
سلام... دختری هستم 19ساله...من توی گذشته یه اشتباهی کردم با یه پسری بودم بعد پشیمون شدم و از خیلی از گناهانم توبه کردم...الان یه نفر هست که عاشقمه و من هم خیلی دوسش دارم و قراره سال دیگ اگه پدرم راضی بودن ازدواج کنیم...الان اون پسری ک قبلا باهاش بودم دست از سرم برنمیداره منم خیلی نگرانم ک عشقم بفهمه و ولم کنه😔باید برم بهش بگم ک گذشتم چی بوده؟میترسم بهش بگم و قیدمو بزنه....من نمیخوام از دستش بدم...توکل کردم به خدا یعنی خدا کمکم میکنه؟؟؟چیکار کنم خدا کمکم کنه؟چیکار کنم منو به کسی که میخوام برسونه و خوشبختم کنه...؟حالم خوب نیس ذهنم خیلیی درگیره کمکم کنید😔 ممنون از لطفتون... 🌸 پاسخ استاد پوراحمد
سلام استاد بنده ی دختر ۵ساله و ی پسر ۳ساله دارم ، چهار ساله بخاطر مرگ پسر اولم خودم خیلی عصبی وداغون شدم اون موقع دخترم شش ماهش بود، دخترم هنوز دوسالش تموم نشده بود ک پسردومم ب دنیا اومد ،وبار تربیت وتروخشک کردن این دوتا همش رو دوش خوم تنها بوده وهست،پدرشون اصلا تو کارای خونه و تربیتشون همکاری نداره ،بچه ها همش ب خودم وابسته اند........بخاطر فاصله سنی کم این دوتا ،دخترم خیلی با برادرش درگیر میشد،الان یکم بهترشده...بخاطر همین درگیریها ناخوداگاه سرش داد وفریاد میشد چ از جانب من وچ از جانب همسرم وگاها اطرافیان...ب مرور دخترم تبدیل شد ب یک دختر خیلی عصبی وتند خو...ودوسال پیش دچار لکنت زبان شد با گفتار درمانی و تلاشهای خودم خوب شد ،باز پارسال دچار شد باز بعد سه چهار ماه خوب شد الان باز توصحبتاش کم وبیش دچار لکنت میشه...موقع صحبت کردن خیلی تند تند و باصدای بلند حرف میزنه و این باعث میشه کسی باهاش همبازی نشه ویکی دیگه اینکه خیلی زود تند تیز میشه و اگه طرف مقابلش حرفش رو قبول نکنه میزنه.... میدونم عصبی بودن خودم واطرافیان روش اثر گذاشته ...حالا میفرمایید چکار کنم تا درست بشه؟؟؟ آیا راهی هست ؟؟ یا اصلا بهتر میشه؟؟؟ ممنون از کمکتون
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و نهم حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده‌ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پُر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی‌اش متلاشی شد. حالا می‌فهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می‌خواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانواده‌ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به تروریست‌ها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بلای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند! ساعتی از اذان مغرب می‌گذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق می‌زد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزده‌ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کِز کرده و او هم دیگر چیزی نمی‌گفت که کسی به درِ خانه زد. حدس می‌زدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بی‌خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده‌ام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من می‌توانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه‌ای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمی‌توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می‌توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می‌توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسی‌شان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می‌شنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا می‌گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر می‌کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه‌زنی برای امام حسین (علیه‌السلام) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه‌هایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی می‌نشینم! با ما همراه باشید🌹💍https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا