eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.8هزار عکس
35.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر الزمان هست و شرایط سخت است آیا در این زمان امکان دارد علما هم گمراه بشوند؟ چه کنیم که ما گمراه نشویم؟.mp3
12.03M
⭕️ سوال ❓آخر الزمان هست و شرایط سخت است آیا در این زمان امکان دارد علما هم گمراه بشوند؟ چه کنیم که ما گمراه نشویم؟ 🎙 استاد محمدی شاهرودی
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سوال ❓آیا ما چیزی به نام طب اسلامی داریم؟ 🎙 استاد محمدی شاهرودی
⁉️ آیا با عدالت خداوند سازگار است که ناقه صالح را یک نفر از بین ببرد ولی خداوند تمام قوم ثمود را عذاب کند؟ 🔰 پاسخ 🔹 با مرور داستان حضرت صالح(علیه‌السلام) و قوم ثمود مشخص می‌شود که تمام قوم بت پرست بوده و حجت بر آن‌ها تمام شده بود، به همین خاطر خداوند تمام آن‌ها را عذاب می‌کند. 🔸 آیات قرآن تمام قوم ثمود را فاسد و مستحق عذاب می‌داند. خداوند پیامبران گوناگونی را برای آن‌ها فرستاد ولی تمام آن‌ها را تکذیب کردند. قرآن در این باره می‌فرماید: «قوم ثمود پیامبران را تکذیب کردند.»[شعراء/۱۴۱] 🔹 وقتی حضرت صالح از آنان خواست خداوند یکتا را بپرستند و دست از پرستش بت‌ها بردارند، نه یک فرد یا گروه خاص بلکه تمام آن‌ها جواب دادند:‌ «آیا تو ما را از پرستش آنچه پدران‌مان پرستش می‌کردند نهی می‌کنی؟!»[هود/۲] بنابراین به جز گروه اندکی که به حضرت صالح ایمان آوردند بقیه قوم ثمود مشرک بودند و پیامبران الهی را تکذیب کردند. 🔸 گرچه یک نفر به نمایندگی از همه این کار را انجام داد، اما کشتن ناقه تصمیم همه قوم بود و تمام قوم ثمود در آن دخالت داشتند. به همین خاطر قرآن کشتن ناقه را به تمام قوم ثمود نسبت می‌دهد:‌ «پس ناقه را کشتند و از امر پروردگارشان سرپیچی نمودند.»[اعراف/۷۷] 📎 📎 📎 📎
ج 7 هنر زن بودن.mp3
45.96M
🦋هنر زن بودن (قسمت 7 ) ♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن: 🚫_جایگاه خود را نداند. 🚫_به زن بودنش افتخار نکند. 🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند. ✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود 🎵استاد محمدجعفرغفرانی
23.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای تحول مائده خانم سهرابی🌺🌺🌹🌹💐💐🌸🌸🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در عشق، تو اقتدا به زهرا کردی صد پنجره نور، بر جهان وا کردی آرامش و رستگاری دنیا را در خیمه چادرت مهیا کردی *** https://eitaa.com/zandahlm1357
صفحه #حکایت... https://eitaa.com/zandahlm1357
.......: ۴۹- شیعه امام کش روزی مأمون به اطرافیان خود گفت: - می‌دانید شیعه بودن را از که آموختم؟ آنان گفتند: نه! ما نمی دانیم. مأمون گفت: - از پدرم هارون. پرسیدند: چگونه از هارون آموختی؟ و حال آنکه او پیوسته این خانواده را می‌کشت؟ مأمون اظهار داشت: - درست است. آنها را برای حفظ سلطنت خود می‌کشت. زیرا که (الملک عقیم) سلطنت نازا و خوشایند است. سلطنت خویشاوندی را ملاحظه نمی کند. چنانچه سالی با پدرم هارون الرشید به مکه رفتیم. همین که به مکه وارد شدیم به دربانان خود دستور داد، هر کس از اهالی مکه و مدینه از هر طایفه ای که هست، به دیدن من بیاید. خواه مهاجر و خواه انصار یا بنی هاشم باشد. باید اول نسب و نژاد خود را بگوید و خویش را معرفی کند، آن گاه وارد شود. لذا هر کس وارد می‌شد نام خود را تا جدش می‌گفت و نسب خود را به یکی از هاشمیین و یا مهاجرین و انصار می‌رساند و هر کدام را به اندازه شرافت نسبی و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضی را نیز دویست درهم پول می‌داد. مأمون می‌گوید: روزی در مدینه نزد هارون بودم که فضل بن ربیع (وزیر هارون) وارد شد و گفت: - مردی جلوی درب است. می‌گوید: من موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالبم. (و می‌خواهد وارد شود. ) هارون به محض شنیدن گفتار، روی به من و برادرم امین و افسران و دیگر لشگر کرده، گفت: - خیلی مواظب خود باشید. با ادب و احترام بایستید. سپس به دربان گفت: اجازه بده وارد شوند ولی نگذار از مرکب پیاده شوند مگر روی فرش من! ما همچنان ایستاده بودیم. ناگاه پیرمردی لاغر اندام وارد شد که عبادت پیکرش را فرسوده کرده و مانند پوست خشکیده بود. سجده ها، بر صورت و بینی او آثاری شبیه جراحت به جای گذاشته بود. همین که نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پیاده شود، هارون فریاد زد: - به خدا قسم، ممکن نیست. باید روی فرش من پیاده شوی! نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پیاده شود. همگی با دیده احترام و بزرگواری به سیمای نورانی او می‌نگریستیم. همچنان پیش آمد تا رسید روی فرش، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ایشان با عظمت روی فرش پیاده شد. پدرم از جا برخاست، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت، صورت و چشمهایش را بوسید و دستش را گرفته بالای مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند. هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسید: - چند نفر در تحت تکفل شمایند؟ امام علیه السلام: بیش از پانصد نفر. هارون: همه اینها فرزندان شما هستند؟ امام علیه السلام نه! بیشتر آنها خدمتکار و فامیل و بستگانند، اما فرزند، سی و چند نفر دارم که اینقدر پسر و اینقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت). هارون: چرا دخترها به ازدواج پسر عموهایشان (از بنی هاشم) در نمی آوری؟ امام علیه السلام: وضع مالی ما اجازه نمی دهد. هارون: مگر باغ و زراعت شما درآمدی ندارد؟ امام علیه السلام: آنها گاهی محصول می‌دهد و گاهی نمی دهد. هارون: بدهی هم دارید؟ امام علیه السلام: آری! هارون: چقدر است؟ امام علیه السلام: در حدود ده هزار دینار. هارون: پسر عمو! آنقدر پول در اختیارت می‌گذارم که پسران و دخترانت را به ازدواج درآوری و باغهایتان را آباد کنید. امام علیه السلام: در این صورت شرط خویشاوندی را مراعات کرده ای. خداوند بر این نیت، پاداش عنایت کند. ما با هم خویشاوندیم و پیوند نزدیک داریم. عباس جد شما، عموی پیغمبر و عموی جدم علی علیه السلام است. بنابراین ما از یک نژادیم و با چنین نعمت و قدرتی که خداوند در اختیار تو قرار داده انجام این گونه عملی از شما بدور نیست. هارون: حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم. امام علیه السلام: خداوند بر زمامداران واجب کرده از فقرا دستگیری کنند، و قرض بدهکاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگینی را از دوش بیچارگان بردارند و به مستمندان نیکی و احسان کنند و تو شایسته ترین افراد به انجام این کارها هستی. بار دیگر هارون گفت: این کارها را انجام خواهم داد. یا ابالحسن! در این وقت موسی بن جعفر علیه السلام از جای برخاست و هارون نیز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسید. سپس روی به جانب من و برادرانم امین و مؤتمن گفت: - رکاب پسر عمو و سرورتان را بگیرید تا سوار شود و لباسهایش را مرتب کنید و او را تا منزلش بدرقه کنید. در بین راه موسی بن جعفر پنهانی به من گفت: - خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسید. هنگامی که به خلافت رسیدی با فرزندم خوشرفتاری کن. بدین ترتیب ما حضرت را به خانه رسانیدیم و بازگشتیم. من جسورترین فرزند پدرم هارون بودم. وقتی که مجلس خلوت شد گفتم: - پدر! این مرد که بود که این همه درباره او احترام نمودی؟ از جای برخاستی، به استقبالش شتافتی و او را در بالای مجلس جای دادی و خود پایین تر از او نشستی. به ما دستور دادی رکابش را بگیریم و تا منزلش بدرقه کنیم. گفت: او به راستی امام و