#شماوما
سؤال نکیر و منکر
در کتاب قصص العلماء نقل شده است: وقتى مادر هلاکوخان مغول از دنیا رفت عالمى از آخوند هاى دربار روى رشک و حسد به هلاکوخان گفت: در قبر، نکیر و منکر از اعتقادات و اعمال سؤال مى کنند و مادر شما بى سواد است وسررشته اى از جواب دادن ندارد. خوب است که خواجه نصیرالدین طوسى را در قبر همراه او کنى که به جاى مادرت جواب نکیر و منکر را بگوید! خواجه نصیر که حیله و ترفند آن عالم دربار را یافته بود فورا به هلاکوخان گفت: ایشان راست مى گوید: اما سؤال نکیر و منکر براى همه است و از شما هم سؤال مى شود. خوب است مرا براى قبر خود نگه دارید و این عالم را همراه مادر خود در قبر کنید تا به سؤالات جواب گوید! پس هلاکوخان مغول آن عالم را همراه مادر در قبر کرد!!!
@zane_ruz
#شماوما
فرصت شکرگزارى
ثروتمندى از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردى را دید که در سطل زباله اش دنبال چیزى مى گردد. گفت خداروشکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه اى با رفتار جنون آمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسى دید که بیمار حمل مى کرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم. مریضى در بیمارستان دید که جنازه اى را به سردخانه مى برند. گفت، خداروشکر زنده ام. فقط یک مرده نمى تواند از خدا تشکر کند. چرا همین الان از خدا تشکر نمى کنیم که روز و شبى دیگر به ما فرصت زندگى داده است؟ بیایید براى همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
@zane_ruz
#شماوما
شباهت به دوستان، راهى به سوى نجات
فرعون دلقکى داشت که از کار ها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباس هاى ژنده بر تن، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد. پرسید: تو کیستى؟ گفت: من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام. دلقک از همان جا بازگشت، لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت، نزد فرعون آمد از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد. آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را با لشکرش در رود نیل غرق ساخت، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگرچه برخلاف آن ها باشد.
انوار نعمانیه، صفحه 3
@zane_ruz
#شماوما
تقسیم عادلانه گنج
شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روى زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طورى مردم با آرامش زندگى مى کردند که شخصى را براى قضاوت بین آن ها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچ کس براى رفع خصومت بدرالقضا نیامد روزى به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمىگیرم زیرا در این یک سال حکومتى نکرده ام پادشاه گفت: تو را براى این کار منصوب کرده ایم کسى مراجعه کند یا نکند. پس از
یک سال دو نفز پیش قاضى آمدند یکى گفت من از این مرد زمینى خریده ام در داخل زمینش گنجى پیدا شده اینک هرچه به او مى گویم گنج را تصرف کن چون زمین را تنها از تو خریده ام قبول نمى کند. فروشنده گفت: من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضى پس از تجسس فهمید یکى از این دونفر دخترى دارد و دیگرى پسرى. دختر را به ازدواج پسر درآورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد.
روضه الصفا، احوال هود علیه السلام
داستان ها و پند ها، جلد 2، داستان 7
@zane_ruz
#شماوما
عابد مغرور
روزی حضرت عیسی علیهالسلام از صحرایى مى گذشت. در راه به عبادتگاهی
رسید که عابدى در آن جا زندگى مى کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کار هاى زشت و ناروا مشهود بود از آن جا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى علیه السلام و مرد عابد افتاد، پایش سست شد واز رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمى کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
@zane_ruz
#شماوما
دیوانه
شبلى را در اواخر عمر به جنون متهم کردند و خانه نشین شد. روزى چند تن از دوستان به ملاقات شبلى آمدند تا او را نصیحت کنند. شبلى سنگى برداشت و سوى هر کدام پرتاب کرد. اما سنگ ها از بیخ گوش شان گذشت. ولى به آنان نخورد و همه دوستان فرار کردند. شبلى گفت: بروید که شما دوستان خودتان هستید نه دوستان من! که تحمل درد خوردن سنگ کوچکى از مرا نداشتند. دوست من خداست که این همه نافرمانى او را کردم و سنگ انداختم و با گناهانم آزارش دادم، اما او باز مرا از خود نراند و زمانى که نیت کردم به شما سنگ بزنم، از او خواستم سنگ ها را از شما دور کند. او دوستى خود را با من ترك نکرد و سنگ ها به شما نخورد. بروید که من دوست خود را پیدا کرده ام و او را شاکرم. مرا در چشم شما دیوانه اى نشان مى دهد تا شما را از من دور کند تا همیشه با خودش باشم.
@zane_ruz
#شماوما
دنیا مزرعه آخرت است
ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش براى او کنجد بکارد. ولى او جو کاشت. وقت درو، ارباب گفت: چرا جو کاشتى؟ لقمان گفت: از خدا امید داشتم که براى تو کنجد برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تو را مى بینم که خداى تعالى را نافرمانى مى کنى و در حالى که از او امید بهشت دارى. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آن گاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
@zane_ruz
#شماوما
دنیا مزرعه آخرت است
ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش براى او کنجد بکارد. ولى او جو کاشت. وقت درو، ارباب گفت: چرا جو کاشتى؟ لقمان گفت: از خدا امید داشتم که براى تو کنجد برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تو را مى بینم که خداى تعالى را نافرمانى مى کنى و در حالى که از او امید بهشت دارى. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آن گاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
@zane_ruz
#شماوما
تملق اهل معصیت
خداوند به حضرت شعیب وحى کرد که من از قوم تو چهار صد هزار نفر از بدان و شصت هزار نفر از نیکان آن را عذاب خواهم داد. شعیب عرض کرد: خداوندا! بدان را عذاب مى دهى، مانعى ندارد، زیرا مستحق کیفرند؛ ولى خوبان را چرا عذاب مى کنى؟ وحى آمد: چون آن ها از اهل معصیت تملق مى گویند و از اعمال آن ها اظهار خشم نمى کنند.
کلیات حدیث قدسى، ص ۶۱
@zane_ruz
#شماوما
الاغى که اسیر شد
در یک منطقه کوهستانى مستقر بودیم و براى جابجایى مهمات و غذا به هر یگان الاغى اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلى زحمت مى کشید و اصلا اهل تنبلى نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود. الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یک باره به سمت دشمن رفت و اسیر شد. چند روزى گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه مى کردیم متوجه الاغ اسیر مى شدیم که براى دشمن مهمات و سلاح جابجا مى کرد و کلى افسوس مى خوردیم. اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها الاغ باوفا در حالى که کلى آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد. الاغ زرنگ با کلى سوغاتى از دست دشمن فرار کرده بود.
راوى: رزمنده عباس رحیمى
@zane_ruz
#شماوما
خودخواهى
اسب و الاغى با هم سفر مى کردند. الاغ به اسب گفت: اگر دلت مى خواهد من زنده بمانم، کمى از بار من را بردار. اما اسب به او اعتنایى نکرد. الاغ که نمى توانست سنگینى آن همه بار را تحمل کند، به زمین افتاد و جان داد. آن گاه صاحب اسب، تمام بارها به اضافه پوست الاغ را پشت اسب گذاشت. اسب هم چنان که زیر بار کمر خم کرده بود، ناله مى کرد و با خود مى گفت: افسوس! چه حماقتى کردم. من حاضر نشدم اندکى از بار الاغ را به دوش بکشم. حالا نه تنها مجبورم بارى را که بر دوش او بود، بلکه پوست او را هم به دوش بکشم.
@zane_ruz