بسمه تعالی
ابلهان باور کنند!!
در این روزهای شیرین، داغ درگذشت یکی از #دوستانم زندگی را بر من سخت کرد.
خوابم نمی برد! عمامه به سر کردم و برای نماز صبح راهی مسجد روستا شدم! شاید باران دیروز هوا را خیلی سرد کرده بود اما بوی کاه گِل،تمام کوچه ها را فرا گرفته بود و #آرامش خاصی را به جان آدمی تزریق می کرد.
نماز صبح که تمام شد به همراه علی آقا شوهر خاله ام گاو ها را دوشیدیم و گوسفندان را #علوفه دادیم.
هنوز قلبم در سینه بی تابی می کرد، #بغض شدیدی گلویم را گرفته بود و باید آن را می شکستم سوار ماشین شدم و خود را به روستای مادرم رساندم، پس از زیارت اهل قبور، به دیدار
خاله کهن سالم شتافتم،شاید باورتان نشود به محض اینکه #پیشانی مرا بوسید سر به شانه اش گذاشتم و حسابی گریه کردم!! پير زن ترسیده بود و انتظار خبری #تلخ را می کشید!! خدا مرا ببخشد جان به لبش کردم! وقتی از ماجرا خبر دار شد لب به سخن باز کرد و میهمان سفره تجربه اش شدم.
حرف های پخته ای می زد، لابه لای حرف هایش متوجه شدم میان زن و شوهری، اختلافی عمیق درافتاده است و کار آنان به #پرتگاه طلاق رسیده است!
عروس و داماد مرا دوست می داشتند و من نیز خدمت آنان ارادتی بلند داشتم،
عروس، #خواهر شیری من بود و داماد، همبازی خردسالی ام به شمار می رفت!
برای خودم متاسفم که از احوال آنان بی خبر بودم و #کارد جدایی به استخوان نکاح شان رسیده بود!
از آشتیکُنان چند روز قبل، اعتماد به نفس گرفته بودم و دوباره به فکر #قهر_زدایی افتادم، به خانه عروس رفتم با روی باز آنان مواجه شدم و خود را از ریز و درشت ماجرا با خبر ساختم.
نمی خواستم یک طرفه به #قاضی بروم باید پای حرف های داماد می نشستم تا #آفتاب حقیقت از پشت ابر های کدورت نمایان شود...
از صبح تا اذان مغرب درگیر کار این دو جوان بودم و اینک خسته و کوفته به #قلم و کاغذ پناه آورده ام، همان قلمی که دوستم #احسان به من هدیه داد و هنوز روی زمین نگذاشته ام، خدا احسان را بیامرزد عجب هدیه ماندگاری به من سپرد!
توقع گزافی است که یک روزه بتوان، علف هرز قهر را از #بوستان دل ها زدود!
متأسفانه نتوانستم این دو را به هم برسانم اما خرسندم که دل هایشان نرم شده است و بعد از یک ماه دوری، سه نفری گِرد هم نشستیم و گفت و گو کردیم!! و این قصه ادامه دارد..
از همه شما مؤمنان میخواهم برای موفقیت حقیر دعا کنید و خود را در این کار خیر سهیم سازید.
#دلنوشته
@zarakhsh
به نام خالق لبخند
جور استاد به ز مهر پدر
از #افلاطون پرسیدند :پدرت را دوست تر می داری یا #آموزگارت را ؟
آن استاد خرد، آموزگارش را برگزید و گفت : «هر چند پدرم مرا از آسمان به زمین آورد اما این آموزگار بود که دوباره مرا به آسمان #رساند.»
معلم، شمع پر فروغی است که #درد فهمیدن دارد، می سوزد و روشنایی می بخشد.
سقف جهان بر #ستون دانش، نهاده شده و معلم، یگانه #معمار این ساختمان پر شکوه و پر حشمت است. هر که طبیعت را کاوید و کشفی نوین به دنیای علم آورد همگی در پرتوی #آموزش و آموزگار بوده است، آنان که خود را شناختند و پا در میدان انسانیت نهادند، همگی وامدار آموزگاران #فرهیخته اند.
هر گاه که قلم، #بغض در گلو خفته ام را فریاد می زند یا از فَرْط تنهایی به #آغوش مطالعه پناه می برم، جایگاه معلم بر من زنده می شود و خدا را بر این نعمت سپاس می گذارم.
مرا در مسیر زندگی، آموزگارانی بوده است که قلب تاریکم را به #دانش و بینش، نورانی ساختند و در سایه حکمت آنان بود که #بازار جهل و سبک سری من از رونق افتاد و دوباره خریدار فرهنگ و ادب شدم، آری :
ز بوسیدنی های این روزگار
یکی شان بود دست آموزگار
نوجوانی #خام و از دین، بی خبر بودم که آشنایی با آیت الله جوادی آملی، خارستان وجودم را #باغ خُتَن کرد و پا در مسیر طلبگی نهادم.
کودکی نو پا، ناآگاه و ملتهب بودم که مهرورزی های استاد #نظافت و دقت های استاد #پارسا مرا آگاهی بخشید و این پایان کار نبود....
هنوز ناخالصیها در من #موج می زد که آشنایی استاد #ممتازی مرا ممتاز کرد و شاگردی استاد #جوان_زیبا مرا پالُود و آماده تاج خدمت بر سر نهادن کرد و باز هم این پایان راه تربیت نبود....!!
شاید بیابان باورها و #عقایدم، سیراب شده بود اما هنوز در بوستانِ #عواطفم، عَلفِ التهاب می رویید که خداوند این ضعف را بر من نمایاند.
من در آب دیدهآموزگار، #شناوری آموخته ام و هنوز هم راه تعلیم و تربیت ادامه دارد ...
آموزگار، گر چه خداوندگار نیست
غیر از خدای برتر از آموزگار نیست
#پیام_ارادت
@zarakhsh