بسمه تعالی
کارگر واستثمارگری!
شاید شنیدن این سخن، برای دغدغه مندان #انقلاب کمی سخت باشد، لااقل برای من نوشتن این #دلنوشته کمی دشوار است.
برای قلبی که برای انقلاب می تپد انگشت نما کردن مشکلات تنها زمانی آرامش بخش خواهد بود که در راستای رفع معضلات و دفع آفات از #بوستان خرم انقلاب باشد.
متأسفانه آتشی، جهانْ شمول و فراگیر بر دامان #عدالت_اجتماعی افتاده و آن را آرام و بی سر و صدا خاکستر میکند!
آری کم توجهی به کارگران!
قشری که اگر بنا به #کشیدن باشد بیشترین زحمت را میکشند
و اگر بنا به #چشیدن باشد کمتر از دیگران لذت رفاه را میچشند!
من به سایر اقوام و ملل کاری ندارم اما به عنوان یک طلبه وطن پرست و انقلابی در راستای تحقق آرمان های اسلام، اهداف انقلاب اسلامی و پاسداری از خون هزاران شهید از #رئیس_جمهور و #رئیس_قوه_قضائیه جدید خواستار گسترش چتر عدالت اجتماعی بر سر بندگان خدا هستم.
امیدوارم دعای خیر من در حق شما، نوربخش تاریکی های #علمی و بزنگاه های #عملی شما باشد.
بندگان خدا را دریابید.
@zarakhsh
آذرخش
بسمه تعالی
انگار همین دیروز بود!
یادش بخیر شب عید #مبعث سال گذشته بود که در حرم مطهر امام رضا (ع) بیتوته داشتیم و همان شب استاد #نظافت،دستانم را در دست دوستی جدید و #رفیقی همراه گذاشت!
دوستی که مایه خیر و برکت فراوان بوده است !
#عمامه ام را می گویم!
به پیروی از پیامبر رحمت «#سحاب» نامش نهادم و به راستی که چون ابر سایه رحمت و #مغفرت برسرم افکنده است.
کبوتر خوش یُمنی که چون بر شانه ام نشست، شعله محبت، میان من و مردم افکند با آنکه هرگز لایق چنین #نعمتی نبوده و نیستم!
او آمد و زمینه رشد و نوکری مرا فراهم کرد!
گره از کار مردم گشودم!
میان دو خصم، پرچم #آشتی برافراشتم! گوش دل به دردهای جوانان سپردم.
و اين ها همه توفیقی بود که هرگز لایق آن نبودم!
همه اینها به کنار!
عمامه، نفس لوامه #مجسم است!
نمی گذارد از جاده #بندگی خارج شوی و اگر هم شیطان تو را به #بیراهه کشاند ، آژیز خطر خواهد کشید !!
هربار که بر سرم می گذارم یا نگاهم به او دوخته میشود انگار یک #سروش غیبی در دلم نواخته می شود:
«حواست هست من تاج مصطفی (ص) هستم و تو شاگرد مکتب اویی!! 😔😭»
هرگاه #سرافکنده می شوم!
هرگاه چنگال #تنهایی گلویم را می فشارد!
هرگاه به درگاه خدا می روم
عمامه ام را بغل می گیرم و گاه خدا را به آبرویش سوگند بدهم !
#دلنوشته
@zarakhsh
بسمه تعالی
دعایم مستجاب شد!
مایلم در نخستین روز بهار، کامتان را به خبری دلنواز #شیرین بسازم.
چندی پیش، گفته آمد که یکی از برکات لباس مقدس روحانیت، زدودن لکه #قهر و #کدورت از دامان مؤمنان و کاشتن بذر #مهر و #محبت در دل آنان است.
چهار سال پیش، نزاعی خونین بر سر آب کشاورزی درگرفت که متاسفانه سر جوانی در هم شکست و رشته #پیوند دو خاندان از هم گسسته شد!
شیاطین جن و #انس پیوسته در آتش اختلاف می دمیدند و کار را بر صلح جویان، #دشوار می کردند!
بزرگ روستا، با کوچکی مثل من تماس گرفت تا بین دو خصم میانجیگری کنم!
راستش را بخواهید هیچ امیدی به برقراری صلح و #آرامش نداشتم چراکه این زخم چهار ساله بدجور کُهنِگی می کرد!
عمامه ام «سحاب» را به آغوش کشیدم و #آسمانیان را به آبرویش سوگند دادم!
خورشید نخستین روز فروردین از پشت کوه بیرون جَهید ومن با #هزار دلهره و آیه و بسم الله، خودم را به زیارت اهل قبور رساندم.....
خدمتِ طلعت بانو رسیدم و ایشان را از تصميم خود آگاه ساختم ، طلعت بانو، مادر بزرگ آن جوان سرشکسته بود اما به شدت از خاموش کردنِ آتش کینه، #حمایت می کرد!
هر لحظه ممکن بود، عفونت این زخم کهنه، سر باز کند و سر هایی را در هم بشکند! اما لطف و عنایت #مهدی موعود (عج) آتش کینه را، خاکستر و خاکسترش را بر باد داد.
در ابتدا خانواده ی آن مجروح نوجوان، حاضر به آشتی نبودند تا اینکه به سیم آخر زدم، عمامه ام را بر #زمین نهادم و به آرامی گفتم : « درست است که من آبرویی ندارم اما به آبروی لباس پیامبر (ص) و به خاطر محبتی که پدر بزرگ مرحومم در دل شما دارد، دیوار قهر را کوتاه کنید!!»
در کمال #ناباوری این جمله کوتاه در میان جمع نافذ افتاد و پدر آن نوجوان ، عمامه مرا بوسید و دست آشتی به گرمی فشردند!!
خدا می داند که این رخداد شیرین چه قدر روحم را #نوازش کرد و #آهنگ امید در دلم نواخت.
ایام به کام و شادمانی باد
#دلنوشته
1401/1/1
@zarakhsh
بسمه تعالی
ابلهان باور کنند!!
در این روزهای شیرین، داغ درگذشت یکی از #دوستانم زندگی را بر من سخت کرد.
خوابم نمی برد! عمامه به سر کردم و برای نماز صبح راهی مسجد روستا شدم! شاید باران دیروز هوا را خیلی سرد کرده بود اما بوی کاه گِل،تمام کوچه ها را فرا گرفته بود و #آرامش خاصی را به جان آدمی تزریق می کرد.
نماز صبح که تمام شد به همراه علی آقا شوهر خاله ام گاو ها را دوشیدیم و گوسفندان را #علوفه دادیم.
هنوز قلبم در سینه بی تابی می کرد، #بغض شدیدی گلویم را گرفته بود و باید آن را می شکستم سوار ماشین شدم و خود را به روستای مادرم رساندم، پس از زیارت اهل قبور، به دیدار
خاله کهن سالم شتافتم،شاید باورتان نشود به محض اینکه #پیشانی مرا بوسید سر به شانه اش گذاشتم و حسابی گریه کردم!! پير زن ترسیده بود و انتظار خبری #تلخ را می کشید!! خدا مرا ببخشد جان به لبش کردم! وقتی از ماجرا خبر دار شد لب به سخن باز کرد و میهمان سفره تجربه اش شدم.
حرف های پخته ای می زد، لابه لای حرف هایش متوجه شدم میان زن و شوهری، اختلافی عمیق درافتاده است و کار آنان به #پرتگاه طلاق رسیده است!
عروس و داماد مرا دوست می داشتند و من نیز خدمت آنان ارادتی بلند داشتم،
عروس، #خواهر شیری من بود و داماد، همبازی خردسالی ام به شمار می رفت!
برای خودم متاسفم که از احوال آنان بی خبر بودم و #کارد جدایی به استخوان نکاح شان رسیده بود!
از آشتیکُنان چند روز قبل، اعتماد به نفس گرفته بودم و دوباره به فکر #قهر_زدایی افتادم، به خانه عروس رفتم با روی باز آنان مواجه شدم و خود را از ریز و درشت ماجرا با خبر ساختم.
نمی خواستم یک طرفه به #قاضی بروم باید پای حرف های داماد می نشستم تا #آفتاب حقیقت از پشت ابر های کدورت نمایان شود...
از صبح تا اذان مغرب درگیر کار این دو جوان بودم و اینک خسته و کوفته به #قلم و کاغذ پناه آورده ام، همان قلمی که دوستم #احسان به من هدیه داد و هنوز روی زمین نگذاشته ام، خدا احسان را بیامرزد عجب هدیه ماندگاری به من سپرد!
توقع گزافی است که یک روزه بتوان، علف هرز قهر را از #بوستان دل ها زدود!
متأسفانه نتوانستم این دو را به هم برسانم اما خرسندم که دل هایشان نرم شده است و بعد از یک ماه دوری، سه نفری گِرد هم نشستیم و گفت و گو کردیم!! و این قصه ادامه دارد..
از همه شما مؤمنان میخواهم برای موفقیت حقیر دعا کنید و خود را در این کار خیر سهیم سازید.
#دلنوشته
@zarakhsh
بسمه تعالی
عقل، عشق، وحی
عقل از رَحِم کلمه #عِقال، متولد شده و به معنای #منع است.
عرب زبانان،زانو بند شتر را عِقال می گویند چراکه آمد و شد حیوان را با فشردن و رهانیدن طناب آن زانو بند، کنترل می نمایند.
عِقال، سرکشی ها و #چموشی شتر را مدیریت می کند و زمینه بهرمندی از استعداد های حیوان را فراهم می نماید.
عقل، سدّی نفوذ ناپذیر در برابر خواهش های #نفسانی و #لِجامی، بر دهان این نَفسِ پُر طمع است.
عقل است که دست و بال نفس را می بندد و آن را #آرام می کند! عقل، منعی است که هزار #نفع به دنبال دارد.
درست است که عقل، پشتِ میزِ #مدیریت نفس نشسته و آن را آرام می کند اما جای این پرسش باقی است که:چه کسی عقل را مهار خواهد کرد؟
عقل، یک شمشیر تیز و #بُرّان است.
اگر آدميان، تنها بر محور قوانین #خشک عقل، گام بر دارند و فتاوای آن را سرلوحه رفتارهای خود سازند، #دیو خود خواهی و #منفعت_طلبی، جان گرفته، #عواطف انسانی را بلعیده و جامه ی عشق و محبت را از تن جامعه به در خواهد کرد
و وای بر #مدرنيته ای که برهنه از #عشق و محبت باشد!
آنکه بر خود خواهیِ عقل، پای می کوبد و #احساسات را زنده نگه می دارد، عشق است!
عشق، نیام این شمشیر بُرنده و #چاشنی زندگی آدمیان است.
عشق، عقلِ عقل است.
باران تعادل، از #ابر عقل می بارد و از #دریای عشق سرچشمه می گیرد.
عقل و عشق، آب و #آفتاب اند، در کنار هم زندگی را به جریان انداخته و معنا می بخشند.
و باز جای این پرسش خالی است :
هرچند که عقل و عشق، هریک مدیر دیگری است و #دوست خود را مهار می کند اما اگر عقل به #دام_تفریط افتاد و عشق سر از #دره_افراط درآورد، چه باید کرد؟
چه کسی عقل و عشق را تربیت می کند؟
آری، آن مربی سالم و بی لغزش ، #وحی است!
عقل در پرتو وحی، شکوفا می شود و عشق از آلودگی و افراط، رهایی می یابد.
جالب تر آنکه عقل سلیم و عشق پاک، آینه هایی صاف و پاکیزه اند که جمال خدا را باز می تابند و راه های #خداشناسی اند.
عقل، در میدان #فلسفه و #کلام، خدا را فریاد می زند و عشق، در میدان #عرفان، تدریس توحید می کند.
این برهانی است که ضرورت #وحی و #نبوت را برای خودم اثبات کرده ام و به همین برهان شادمان و البته نزد خدایم #مسؤولم.
#دلنوشته
#کلام
@zarakhsh
آذرخش
بسمه تعالی کبریت! تولد انسان، روشن شدن کبریت عُمر است و مرگ، خاموشی آن! نگاه کن در این فاصله چه کر
بسمه تعالی
کبریت!
تولد ، روشن شدن #کبریت عُمر است
و مرگ، خاموشی همان کبریت شعله ور.... !
نگاه کن در این فاصله چه کرده ای؟
#گرما بخشیدی یا #سوزاندی؟!
خدا هم به #تقاص همین سوزاندن هاست که ما را به جهنم می کشاند!
مراقب باش نسوزانی!
نه خودت را!
نه دل و جان دیگران را!
استعداد ها را برای سوختن نیافریده اند!
#دلنوشته
@zarakhsh
دلنوشته ای برای سردار سلیمانی
سلام سردار.
از من خواسته بودند که #دلنوشته ای برایت بنویسم.
من خیلی تو را نمی شناسم!
آن روز که من در کودکی هایم غرق بودم تو در #بندگی های پنهانی ات شناور بودی!!! آنقدر پنهان و بی هیاهو که نزدیک بود لابه لای پیج و تاب های تاریخ #گمنام شوی!!!
آن روز که من در کوچه پس کوچه های روستا به دنبال #بزغاله ها می دویدم، تو آرام و بی ادعا در پی برآوردن آرزو هایم می دویدی!
تاریخ، دیوان سرنوشت آدمیان است و انسان ها #الفبای این کتاب پر فراز و نشیب اند! و تو ای سردار، نقطه سر خط همه خوبی هایی!!
باور کن اغراق نمی کنم! تو همه جا بودی!
پشت میز کتابخانه ها بودی! کنار تخت #بیماران بودی!! در گوشه ورزشگاه ها نشسته بودی!! در مدرسه ها لبخند میزدی!! و حتی در #عروسک بازی های من هم شریک بودی!!
دیروز خانه ای را دیدم که #داعش، ویرانه اش کرده بود!! دختر بچه ای را دیدم که در آغوش عروسک هایش زیر آوار #خوابیده بود!!!
من همه عروسک بازی هایم را #مدیون تو هستم! اصلا هرکسی که به جایی رسیده است باید دست بوسِ دستِ بریده ات باشد!!
حتی اگر پروردگار، دست خدمت ات را به رخ تاریخ نمی کشید باز هم من تو را دوست می داشتم، همینکه موشک خشم #ترامپ تو را به آغوش خدا رساند برای اثبات جوان مردی ات کافی است!
سردار!
میدانم از آن بالا به ما #نگاه میکنی!! نگران عروسک های بچه هایمان نباش!! خدا هزار سلیمانی در آستین دارد!!
اگر به دیدار #مادرمان شرفیاب شدی، سلام مرا به ایشان برسان، بگو: «خیلی به #نوازش های مادرانه اش نیاز دارم »
@zarakhsh
«گنگستر آمُل»
چندی پیش یک آموزگار جوان، در فضای مجازی چنان غوغایی به پا کرد که علم و ادب و آموزش و پرورش همگی سرافکنده و شرمسار شدند.
این خانم آموزگار، به اتفاق دانش آموزان ترانه ای را زمزمه می کرد که تلفن همراه از ضبط و انتشار آن شرم دارد!!!
این رویداد تلخ، بسیار بر من سخت و گران آمد!! سر در گریبان فروبردم و زیر لب ديوانه وار زمزمه می کردم : « خدایا، بچه هایم را به کدام ادبستان بفرستم؟! نزد کدام آموزگار به امانت بسپارم؟!....»
آموزش و پرورش، خون علم و ادب را به رگ های جامعه پمپاژ می کند! و قلب تپنده فرهنگ جامعه است.
علم، مولود این رحم است و ادب از پستان همین مادر، شیر رشد و ترقی می نوشد!! این ارگان ، نمکِ گند زدای جامعه است و وای به روزی که بگندد نمک!
اگر کسی بانگ اعتراض بر من برآورد که : «هان! ای نگارنده!! مگر مغالطه شناسی نخوانده؟؟ ، انصاف علمی نیاموخته؟؟ و آداب مسلمانی نمی دانی؟؟!؟ چرا لغزش یک آموزگار را به یکایک آموزگاران سرایت میدهی!!؟ این تهمتی ناروا و مغالطه ای پُر گزافه است؟»
در پاسخ ایشان می گویم :
نه، آن زمان که در شهرستان، نوجوانی دبیرستانی بودم آموزگار خوبی نداشتم که مغالطاتم بیاموزد و درس ادب و انصافم بدهد!!!
ثانیا. من از هزار زاویه به آموزش و پرورش نگریسته و از احوال آنان به نیکی با خبرم!! پاره ای از دوستانم آموزگاران شایسته و عمویم استادِ اساتید آنان است!! بار ها و بارها پناهگاه دغدغه هایشان بوده ام.
ثالثا. آنکه قلب را شناخته و جایگاه بلند آن را در سلامت جامعه دريافته است حتی یک لکه سیاه را بر نمی تابد و لحظه ای از درمان آن غفلت نمی ورزد!!
رابعا. آری! نیکان این ارگان، فراوان اند اما دیری نپاید که کسالت های علمی و عفونت های اخلاقی، تمام این ارگان را فراگیرد!!
این یک حقیقت است که نیروی انسانی آموزش و پرورش از چند جهت، نیازمند حمایت و مدیریت است :
الف) دانش و علمیت
ب) بینش و معنویت
ج) گرایش و معیشت
مسولان محترم :
«لابه لای دغدغه های بیشمارتان، جایی برای علم و فرهنگ باز کرده و هرچه شتابان تر به اوضاع آموزش و پرورش رسیدگی نمایید که هیچ ثروت و سرمایه ای ارزشمند تر از آینده سازان این مرز و بوم نیست. از فرهیختگان این ارگان و از توانمندان حوزوی شورایی بسازید تا کیفیت تحصیل و تهذیب را کیفیت بخشند.»
موفقیت شما آرزوی ماست
سعید لطیفی.
#گنگستر_آمل
#گنگستر
#دلنوشته
@zarakhsh
دلنوشته ای برای سردار سلیمانی
سلام سردار.
از من خواسته بودند که #دلنوشته ای برایت بنویسم.
من خیلی تو را نمی شناسم!
آن روز که من در کودکی هایم غرق بودم تو در #بندگی های پنهانی ات شناور بودی!!! آنقدر پنهان و بی هیاهو که نزدیک بود لابه لای پیج و تاب های تاریخ #گمنام شوی!!!
آن روز که من در کوچه پس کوچه های روستا به دنبال #بزغاله ها می دویدم، تو آرام و بی ادعا در پی برآوردن آرزو هایم بودی!
تاریخ، دیوان سرنوشت آدمیان است و انسان ها #الفبای این کتاب پر فراز و نشیب اند! و تو ای سردار، نقطه سر خط همه خوبی هایی!!
باور کن اغراق نمی کنم! تو همه جا بودی!
پشت میز کتابخانه ها بودی! کنار تخت #بیماران بودی!! در گوشه ورزشگاه ها نشسته بودی!! در مدرسه ها لبخند میزدی!! و حتی در #خاله بازی های من هم شریک بودی!!
خانه ای را دیدم که #داعش، ویرانه اش کرده بود!! دختر بچه ای را دیدم که در آغوش عروسک هایش زیر آوار #خوابیده بود!!!
من همه بازی هایم را #مدیون تو هستم! اصلا هرکسی که به جایی رسیده است باید دست بوسِ دستِ بریده ات باشد!!
حتی اگر پروردگار، دست خدمت ات را به رخ تاریخ نمی کشید باز هم من تو را دوست می داشتم، همینکه موشک خشم #ترامپ تو را به آغوش خدا رساند برای اثبات جوان مردیت کافی است!
سردار!
میدانم از آن بالا به ما #نگاه میکنی!! نگران عروسک های بچه هایمان نباش!! خدا هزار سلیمانی در آستین دارد!!
اگر به دیدار #مادرمان شرفیاب شدی، سلام مرا به ایشان برسان، بگو: «خیلی به #نوازش های مادرانه اش نیازمندم 😭🙏»
دست بوس شما
سعید لطیفی
@zarakhsh