eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.2هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده ‼️ ▫️چندماه از فوتِ گذشته بود. یک شب صدای در خانه‌ی آقارضا بلند شد. او در را باز کرد. دید چند نفر به داخل خانه آمدند و به مهمانخانه رفتند. مهری صدای آن‌ها را می‌شنید. دائم می‌گفت: "نمی‌شود". بعد آقارضا آمد به اتاق نشیمن تا چای ببرد. مهری جویای موضوع شد. بین دو اتاق دری بود. مهری به حرف‌های آن‌ها گوش می‌داد. ▪️یکی از آن‌ها به گفت: "حرف آخر ما این است که سی هزار تومان می‌دهیم. خودت کار را راست و ریس کن." آقارضا مکثی کرد و پذیرفت. وقتی رفتند، از آقارضا پرسید: "موضوع چیه؟" گفت: "این حاجی‌آقا بازاری است. کارخانه‌دار است. امروز بعدازظهر پسرش دعوا کرد و به دونفر چاقو زد. من هم او را گرفتم و به شهربانی بردم. گزارش دادم که او چاقو کشیده و دونفر را مجروح کرده است. حال جوان شانزده‌ساله‌ای را آورده‌اند. این جوان کارگرِ آنهاست. جوان می‌گوید من چاقو کشیدم و آن دو نفر را زخمی کردم. حالا آمده‌اند و از من می‌خواهند بگویم پسرِ حاجی‌آقا را اشتباهی گرفته‌ام. بگویم چاقوکش این بچه‌ی شانزده ساله بوده است." مکثی کرد و ادامه داد: "حاجی به من سی‌هزار تومان می‌دهد که بگویم اشتباه کرده‌ام و این جوان شانزده‌ساله‌ی کارگر را چاقوکش معرفی کنم." ▫️ بیست سال داشت. ۳/۵ سال بود با آقارضا ازدواج کرده بود. پاسبان بود و حقوقش کم. البته زن و شوهر مشکل مالی چندانی نداشتند، ولی چیز جدیدی هم نمی‌توانستند بخرند. پدرش گفته بود مداخل (درآمد) پاسبان‌ها زیاد است. ولی هرگز مداخلِ آقارضا را ندیده بود. حتی یک مسافرت باهم نرفته بودند. همان دوچرخه‌ی قبل از دامادی‌اش را سوار می‌شد. میوه فروش بود. او با هشت‌ هزارتومان یک فولکس واگنِ نو خریده بود. ▪️ در یک لحظه فکر کرد با سی هزارتومان خیلی کارها می‌توانند بکنند. می‌توانند ماشین بخرند و باهم به مسافرت بروند. با آقارضا کنار دریا بروند. در آن زمان تازه بعضی افراد کنار دریا می‌رفتند. می‌توانند باهم به مشهد بروند. ▫️حدود ساعت ۹/۵ شب بود. گفت باید جایی برود. لباس شخصی پوشید و از خانه بیرون رفت. هرگز شب از خانه بیرون نمی‌رفت. در جوابِ مهری که پرسید "کجا می‌روی؟" گفت جایی کار دارد. پیشِ خودش فکر کرد: "وقتی پدرم می‌گفت مداخلِ پاسبان‌ها زیاد است، یعنی همین!" سی هزارتومان حقوقِ چهارسالِ آقارضا بود. پیش خودش گفت: "خانه‌مان را عوض می‌کنیم. خانه‌ی خیلی بهتر و بزرگتری را می‌خریم." ▪️ به بیست‌ سال آینده فکر کرد. وسایلِ خانه‌اش را عوض کرد. مسافرت رفت. لباس و کفشِ نو خرید. به مشهد رفت. جلوِ پای خودش گوسفند کشت. مهمانی داد. روضه‌خوانی کرد. برلی روضه، آشیخ‌جواد و پیشنماز را دعوت کرد. بعد پیش خودش گفت آشیخ محمد، قوم و خویش مادرش را هم دعوت می‌کند. آشیخ‌محمد که زمانی خواستگارش بود، حالا منبریِ خوبی شده بود. در عالم خیال توی مجلس‌های مهمانی و روضه، پز و فیس و اِفاده داد. کمی هم‌ نذر و نیاز کرد. کمی به فقرا هم کمک کرد. ▫️یکمرتبه پیش خودش گفت: "اگر آقارضا با این پول یک زنِ دیگر گرفت چی؟ اگر اصلاً این پول را به من نداد و خرجِ خودش کرد چی؟" همیشه می‌گفت بچه دوست دارد. او بچه‌دار نمی‌شد. گفته بود تقصیر از آقارضاست. ولی بارها شنیده بود که خواهرِ بزرگترِ آقارضا می‌گفت: "داداش یک امتحانی بکن. همسر صیغه‌ای بگیر! این دکترها از این حرف‌ها زیاد می‌زنند!" بعد ده تا مثال می‌زد. فلان کس بچه‌دار نمی‌شد، دکترها گفتند تقصیر از اوست، اما زن دوم گرفت و بچه‌دار شد. خواهر و مادرِ آقارضا دائم در گوشش می‌خواندند که باید یک امتحانی بکند. پیش خودش گفت: "ممکن است این پول بلای جانم بشود!" دوباره گفت: "نه رضا مرا دوست دارد. او داماد نمی‌شود." او دوباره در عالمِ رؤيا فرو رفت. خرید ماشین و ... 👇👇👇👇
▪️سُلماز به گفت: "کتابت را بردار و به خانه‌ی ما بیا. درست را بخوان. هروقت این خانم رفت بلیت گرفت، ما هم تور را به گاراژ می‌رسانیم." سکینه‌خانم روی چادرشب رختخواب‌ها نشسته بود. چندتا متلک و بد و بیراه به گفت و راه افتاد برود بلیت بخرد. نزدیک‌های غروب، برادر آقارضا همراه با جعفرآقا پسرعمویش و گلناز آمدند. سکینه‌خانم نیامده بود. دو مرد برای پیدا کردنِ سکینه‌خانم رفتند. ▫️ به مهری گفت: "بیا اسباب‌هایت را دوباره بچینیم‌." گفت: "به خدا فردا ساعت هشت صبح سخت‌ترین امتحانم را دارم!" سُلماز و ملینا گفتند: "غصه نخور! بیا به خانه‌ی ما درس بخوان. ما به کمک گلنازخانم اسباب‌هایت را تمیزتر از قبل می‌چینیم." سه زن ترک و ارمنی و شمالی، اسباب‌ها را باز کردند. خانه را سامان دادند. چای درست کردند. ▪️حدود ساعت ۹ شب، دو مرد مادر آقارضا را به خانه آوردند. او گمشده بود. بلیت نخریده بود. جعفرآقا، سکینه‌خانم و اصغرآقا را به خانه‌ی خودش برد. به مهری گفت: "زن‌داداش! از کارهای مادر معذرت می‌خواهم! شما خیالت راحت. کاری داشته باشی، خودم انجام می‌دهم. من و مادرم فردا به یزد می‌رویم." همان‌جا خداحافظی کردند. سکینه می‌گفت: "پسر من زندان است و این دختر توی تهران وِلُو است. جواب مردم را چه بدهم! چه روزگاری شده است!" ▫️مهری اشک‌ریزان درس می‌خواند. سلماز برایش غذا و ملینا شیرینی و کیک آوردند. آن دو زن یکی و یکی ، به مهری، مهربانی بسیار می‌کردند. آقاتقی و لئون هم به او دلداری می‌دادند. آن‌شب وقتی مهری سر بر بالین گذاشت، را فراموش کرده بود. وقتی آخرین امتحانش را داد، از دانشکده راهی زندان شد. ▪️روز ملاقات نبود، اما مهری به امید مهربانی استوار ایوب ساقی، به زندان رفت. ، آقارضا را دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. که به زندان افتاده بود، بدترین شکنجه‌ها را تحمل کرده بود. اما نه اعتراف کرده و نه حاضر به همکاری شده بود. خوب این آدم، احترام دارد. مهری از استوار ساقی خواست شوهرش را چند دقیقه ببیند. استوار گفت: "والله نمی‌شود! برای من مسئولیت دارد. باید صبر کنی." مهری گفت: "به خدا من نیستم!" ▫️ خندید و از مهری پرسید: "حالا با آقارضا چکار داری که این‌قدر اصرار داری او را ببینی؟" مهری جواب داد: "امتحاناتم تمام شده است. فکر کنم شاگرد اول شده‌ام. می‌خواهم خودم این خبر را به او بدهم تا خوشحال شود." ترتیب ملاقات دو دلداده را برای یک ساعت در اتاقی داد. در سال ۱۳۹۲ می‌گفت: "اگر استوار ساقی زنده است خدا سلامتش بدارد و اگر مرده است، روحش را شاد کند!" آقارضا بعدها گفته بود کاش همه‌ی زندان‌بان‌ها مثلِ بودند. مقتدر، باصلابت و مهربان. ✅ پایان؛ هفته‌ی آینده با خرید خانه در تهران همراه باشید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin