eitaa logo
ذره‌بین درشهر
19.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی مدیریت کانال @Haditaheriardakani آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ از مهری پرسید: "ورّاث دیگر به این کار راضی هستند." گفت: "شهربانو وقتی زنده بوده دستگاه‌ها را به شوهر مهری داده است‌." در آن زمان به دروغ و کلک و چک برگشتی آلوده نبود. در طولِ بیست‌سال، یعنی ۱۳۲۵ تا ۱۳۴۵، حتی یک بازاری در به خاطرِ ناحسابی و مالِ مردم‌خوری به زندان نرفته است. این را پاس بداریم. من فکر می‌کنم در بیشتر بلکه تمامی شهرهای ایران بِجز تهران، وضع همین‌طور بوده است. بازارهای بزرگی چون بازار شهر تبریز، قزوین، اصفهان، کرمان، شیراز و...بر مبنای درستی استوار بوده است. من مسئله‌ی بازار را در یک مقاله‌ی علمی نگاشته‌ام. ▪️ یک باربر گرفت. باربر بارها را در گاری دستی کوچکش گذاشت و راهی خانه شدند. (حبیب نیکوکار) از بعدازظهر مشغول کار شد تا دستگاه‌ها را راه بیندازد. بعد از سه روز دستگاه‌ها آماده بود. کارگر هم پیدا شده بود. آحبیب هم با وجود آن که سه روز کار کرد، هیچ دستمزدی نگرفت. هر چه مهری اصرار کرد، آحبیب نیکوکار گفت در بچگی شاگردِ بوده و این چند روز کار را برای نوه‌اش به یاد شاگردی او انجام داده است. آحبیب گفت: "بعد از این کاری داشتی، مزد می‌گیرم."📌{۲} ✅ این داستان ادامه دارد... 📌{۱} و اما بخوانیم اولین ؛ دکتر پاپلی می‌گوید: امروز دوشنبه ۱۳۹۴/۳/۲۵ است ۹ روز است عملِ جراحی پروستات کرده‌ام. پنج روز بیمارستان بودم. حالا خانه هستم. کیسه‌ی ادرارم به دست چپم است. چون نمی‌توانم بنشینم، ایستاده دارم می‌نویسم. امروز ارباب شهریار؛ از یزد تلفن کرد. احوالپرسی کرد، البته نمی‌دانست عمل کردم، من هم نگفتم، عمل جراحی را به نگفتم. اگر مادرم بفهمد خیلی نگران می‌شود. 📌من هم به دوستِ زردشتی‌ام دبیر بازنشسته تلفن کردم. احوالش را پرسیدم. پایش را عمل کرده است. وقتی از او پرسید مشهد کاری داری؟ گفت: "سلامِ مرا خدمتِ برسان." عمیق‌تر از آن است که مستشرقان بفهمند. خدا کند که هرگز نفهمند! دارم برای چندمین بار متن جلد چهارم شازده حمام را تصحیح می‌کنم. 📌{۲} و اما دومین ؛ دکتر پاپلی می‌گوید: من از این شاگردها زیاد دارم. شاگردانی که در سال‌های ۱۳۵۰ با من درس داشتند. ولی هنوز محبت می‌کنند. الان ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح روز ۱۳۹۳/۴/۱۶ است. یکی از شاگردان قدیمی که محبت دارد و بارها به من محبت کرده است، آقای است. مرد شریف بزرگواری که خود سال‌ها دبیر بود. شهردار طرقبه بود‌. معتمد مردم طرقبه است. منشاء خدمات مهمی برای شهر طرقبه است. به من چیزها آموخت. درس صبر، و پاسداشت‌. 📌 من وقتی به او درس نقشه‌خوانی می‌دادم ۳_۲۲ سال بیشتر نداشتم. امیدوارم اگر شما هستید شاگردانِ بامحبتی چون آقای حبیب‌الله اباذری طرقبه داشته باشید. من ده‌ها بلکه بیش از ۱۵۰ نفر از این شاگردان با محبت دارم. من همه رقم "همکاری" هم داشته و دارم. همکاری اگر می‌توانست در مرا به دیارِ عدم می‌فرستاد تا همکاری که همیشه مرا کرده است. من از همه‌ی شاگردانم متشکرم؛ حتی آن‌ها که به دلیل شغلی مجبور بودند برای من گزارش بدهند و پرونده درست کنند! شاگردی جای خودش را دارد وظیفه‌ی شغلی جای خود را. 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▫️۲۵ تومان آن زمان پول زیادی بود. معادل پنجاه ماه مخارج خانه‌ی ما بود. بخشی از سهم آرد خانه را که پیش آخوند نانوا بود، فروختم. چه ظلمی در حقّ مادرم کردم! گفت: "من باید از آقارضا بپرسم. اگر او قبول کرد، از مردم پول می‌گیریم." فردا روز ملاقات بود را راضی کرد که از مردم پول بگیرند. ▪️ به مهری گفت: "خیلی پول است...یک دفتر بردار و هر کس پول داد، بنویس. باید بدانیم هر کس چقدر داده است. شاید روزی آن را پس بدهیم. شاید روزی در مراسم عروسی و ختنه‌سوران بچه‌هایشان ما هم کاری بکنیم." سر راه از آمحمد ابریشمی یک جلد دفتر چهل برگ خرید. آمحمد پرسید: "دفتر را برای چه کار می‌خواهی؟" مهری داستان را گفت. گفت: "اسم مرا اول دفتر بنویس!" او ۳۵ تومان داد. ▫️ یک مغازه‌ی کوچک بقالی در کوچه پس کوچه‌های ما داشت. سال‌های سال بود. هرگز از مسجد پولی نگرفته بود. اصلاً مردم در گذشته از مسجد پول نمی‌گرفتند. مسجد هم از پول نمی‌گرفت. مردم برای کار می‌کردند. مسجد خانه‌ی خدا بود و درش به روی همه باز. ▪️ظهر روز جمعه. ۱۳۹۴/۹/۲۷ به مسجد الزهرا واقع در پنجراه سناباد مشهد رفتم. درِ مسجد بسته بود. ما را چه شده است که ظهر روز جمعه درِ خانه‌ی خدا در یکی از مناطق مهمّ شهر مشهد بسته است؟ البته مساجد قدیمی هم معمولاً وقفیات داشتند. حالا من نمی‌فهمم عده‌ای مسجد می‌سازند یا یک درست می‌کنند. برای مجلسِ ختم چند صدهزارتومان و گاه چند میلیون تومان پول می‌گیرند. ▫️اول می‌گیرند بعد درِ مسجد را باز می‌کنند. فاصله‌ی دو نماز هم درِ مسجد بسته است. در عصر حکومت‌های کفر، مسجد خانه‌ی خدا بود. در عصر حکومت‌های اسلامی، به یک مکان اقتصادی و محل کسب درآمد تبدیل شده است. یاللعجب! مگر کسی برای خدمت به (ع) پول می‌گرفت؟ حالا ممکن بود چهار نفر پولدار یک وعده ناهار یا شام به خدمتگزاران مراسم روضه و سینه زنی بدهند. ▪️حالا در عصری که دولت اسلامی است، عده‌ای (ع) را به بنگاه اقتصادی مبدل کرده اند 📌{۱}. خدا عاقبتِ همه را بخیر کند! در طول تاریخ هیچگاه این‌قدر از دور نشده‌ بودند! از خدا دور شدند تا به اقتصاد وصل شوند! ✅ ادامه دارد... 📌{۱} این قسمت از داستان: کلیساها هم از خدا دور شده‌اند. از ۱۵ تا ۱۹ اوت ۲۰۱۴ در سوئیس مهمان آقای دکتر پرویز خمسی و دخترش نینا بودم (من و خانم و فرید). آقای شهردار شهرک (BOGIS_BOOSSEY) (بوجی_بوسی) است. روز ۱۷ اوت (آگوست) با میناخانم و برادرش از سوئیس به شهر DIVANفرانسه رفتیم. شهری کوچک لب مرز. 📌 در آن‌جا بازار روز بود. فاصله‌ی بازار تا مرز سوئیس ۵۰۰ متر بود. بازاریان بیشتر مراکشی بودند. روز یکشنبه بود. برای بازدید به رفتیم. کلیسایی آرام، ساکت، . فقط یک زن در کلیسا بود. شاید مراسم تمام شده بود. شاید مراسم بعدازظهر بود. جلو در کلیسا نوشته شده بود: "این کلیسا به دوربین مجهز است." 📌 من گفتم وقتی خدا در کلیسا غایب است باید دوربین باشد. امیدوارم در مسجدهای ما حاضر باشد و به دوربین نیاز نباشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️سرانجام در تاریخ ۱۷ آبان ۱۳۴۳ از زندان آزاد شد. منتقی(محمدتقی) قصابِ محله جلوِ پایش گوسفند کشت. مردم شادی کردند. زن‌ها در خانه‌ی زینت عربونه(دایره) زدند. مردان در خانه‌ی محمدعلی جمع شدند و آش پختند. کارِ نوعی اعاده‌ی حیثیت از آقارضا و اعتراض به حکم دادگاه بود. نوعی اعتراض به دولت بود. نوعی استیضاح دولت بود. ▪️همین نارضایتی‌های کوچک رفته رفته جمع می‌شد. چهارده سال بعد این قطره‌ها دریا شد. حکومت سرنگون شد. که زیر سئوال رفت، از بین می‌رود. اعتمادِ مردم که از بین رفت، هیچ دولت تا دندان مسلحی پایدار نخواهد بود. ارتشِ شوروی با ۶۰۰۰ موشک با کلاهک اتمی و کا. ژ. پ هم جلودار نیست. دوربین‌های نصب شده در خیابان‌ها نمی‌توانند کاری بکنند. "خشمِ مردم" نمونه‌ای از "خشمِ خداوند" است. ▫️خراسان مهد شاعران است. آزاده‌مردی شاعر داشتیم. استاد دانشگاه بود. بر او ظلم فراوان رفت. تنش نحیف بود و روحش بزرگ. همسری مهربان دارد که هر هفته برای شوهرش جلسه‌ای دارد. در سال ۱۳۷۶ فوت شد. مهربان مردی بود. آقای همسرِ را می‌گویم. شعری دارد درباره‌ی "عدالت" به نام "ناقوس": شنیدستم که در ایام پیشین به شهری بوده است این رسم و آیین که گر می‌داد مردی بینوا جان زدی ناقوس زن، یک ضربه بر آن امیری گر که می‌مُردی، ز افسوس سه ضربه می‌زدی محکم به ناقوس وگر از عده‌ی مابین می‌مُرد دو ضربه بیشتر بر آن نمی‌خورد به پا می‌شد چو از ناقوس، فریاد به تعدادش همه کس گوش می‌داد بُد این معنا بدان اصوات، پیوست که مرده از چه صنف و دسته‌ای است بدین منوال ایامی بشد طی که ناگه خاست زان صوت پیاپی شمار آن ز ده، وَز صد فزون شد ز جای خویشتن هرکس برون شد نبود این ضربه‌ها با خلق مانوس از آن گشتی شتابان سوی ناقوس از آن شخصی که می‌زد ضربه‌ها را بپرسیدند شرح ماجرا یکی آن‌جا که بودش سرخی چشم دلیل بارزی بر شدت خشم بگفتش: هان مگر آخر خدا مُرد؟ که بانگ ضربه‌هایت گوش ما برد؟ بگفتا: مرگ، یزدان را نگیرد خدا هرگز نمرده‌ست و نمیرد یکی گفتش: مگر دیوانه گشتی؟ که از آیین ما بیگانه گشتی؟ امیر شهر اگر مرده‌ست، باید سه ضربه زد، فزون دیگر نشاید چو زان ناپخته مرد این حرف بشنفت به بانگ رعد آسایی چنین گفت: ز حاکم بهتری، شد زین ایالت عدالت مُرد، ای مردم! ! 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️هر چند در زندگی به بیشتر سخت می‌گذشت، بیشتر مصمم می‌شد درس بخواند. شب‌ها تا دیر وقت درس می‌خواند. چون معلمی دلسوز به او درس می‌داد هر چند خودش در درس‌های عربی، بدیع و قافیه مشکل داشت. قرار شد یک معلم در این زمینه‌ها پیدا کنند. آن موقع کلاس‌های آموزشی امروزی نبود. معلم خصوصی هم نبود. اگر هم بود، کم بود. ▫️ با چند نفر صحبت کرد. فردی به اسم محمد کیانی را به او معرفی کردند. کیانی دبیری مشهور بود. آقارضا به او مراجعه کرد. آقای کیانی قبول کرد هفته‌ای چهارساعت به آقارضا درس بدهد. وقتی آقارضا پرسید باید ساعتی چقدر بپردازد، گفت درس دادن به افراد را وظیفه‌ی خودش می‌داند و هیچ پولی را دریافت نمی‌کند. چند جلسه آقارضا به کتابخانه شرف‌الدین علی رفت. آن‌جا آقای کیانی به او درس می‌داد. ▪️فضای کتابخانه برای درس‌ دادن مناسب نبود. روزی آقارضا، آقای کیانی را به خانه‌اش دعوت کرد. کیانی با خوشحالی دعوت آقارضا را پذیرفت و به خانه‌ی او رفت. وقتی فهمید مهری نوه‌ی ، گفت که در بچگی شاگرد ملّاشهربانو بوده است. او از شهربانو بسیار تعریف و گفت که از سال ۱۳۱۶ تا ۱۳۲۱ فقط با سه نفر دیگر پیش شهربانو درس خوانده است. در آن سالها شهربانو به تعداد کمی درس می‌داد. ▫️ گفت از دانشگاه تهران لیسانس ادبیات فارسی گرفته است و در دوره‌ی دانشجویی گهگاه برای پرسیدن بعضی از اشکال‌های درسی‌اش درباره‌ی اشعار عرفانی، به شهربانو مراجعه می‌کرده است. بعد ادامه داد: "بعضی سئوال‌ها را که استادان دانشگاه تهران در پاسخ به آن‌ها مشکل داشتند، به راحتی پاسخ می‌داد. تقریباً تمام اشعار سنایی، عطار، مثنوی و دیوان شمس، حافظ، عراقی و شیخ محمود شبستری را حفظ بود، به علاوه، همه آیات و سوره‌های قرآن را از حفظ می‌خواند. او تطبیق اشعار را با آیات و روایات و احادیث، به خوبی می‌دانست." ▪️به همین جهت، آن دبیر شریف احترام بیشتری برای مهری و آقارضا قایل بود. آقای کیانی گفت تمام تلاشش را خواهد کرد تا آقارضا امسال در متفرقه‌ی اول دبیرستان قبول شود‌. بالاخره هم چنین شد. در خرداد، کلاس اول دبیرستان قبول شد. ▫️ هم تصمیم گرفت دیپلم بگیرد. خانم رئیس دبیرستان ایراندخت بود. مهری به او مراجعه کرد و از آن بانوی فرهیخته کمک خواست دیپلمش را به طور متفرقه بگیرد. خانم نشاط وقتی فهمید مهری قصد دارد ادامه تحصیل دهد خوشحال شد و او را تشویق به آن کار کرد. همه اعلام آمادگی کردند که به مهری درس بدهند و مشکلات درسی‌اش را برطرف کنند. ▪️هنوز رابطه‌ی میان معلم و شاگرد نشده بود. هیچ معلمی حرف از پول نزد، یا از او پول و کادو نخواست. هنوز مثل امروز پولی نشده بود. مهری از تشویق‌های خانم نشاط و معلم‌ها خوشحال شده بود. در راه بازگشت از مدرسه به خانه، مثل این که بال درآورده بود. درست مثل زمانی که دختربچه‌ی ۸_۷ ساله بود شادی‌کنان در کوچه می‌دوید. ▫️دو گوشه‌ی چادرنمازش را از بالای کتف‌هایش گرفت و دوید. باد در چادرنمازش افتاد. چندنفر از زن‌های اهل محل او را دیدند. متعجب مانده بودند. خبر به سرعت در کوچه پخش شد. زن آقارضا پاسبان مثل دختربچه‌های ۷_۶ ساله توی کوچه می‌دوید. چادر نمازش را باد می‌داد. حالا ، آقارضا را بیشتر از همیشه دوست داشت. همسرش؛ هم مرد درستکاری بود و هم به او اجازه داده بود درس بخواند. شادیِ مهری وصف ناپذیر بود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▪️سرانجام هر دو نفر به رفتند. چند روزی در منزل جعفرآقا پسرعموی آقارضا بودند. هر دو کنکور دادند. چند ماه بعد نام آنها در درج شد. "آقارضا" در رشته‌ی و "مهری" در رشته‌ی قبول شدند. هر دو همین رشته را خواسته بودند. در آن زمان کنکور سراسری نبود. آزمون هم تستی نبود. ▫️ شادمان بود. بعد از مرگ رقیه هیچ کس او را چنین شاد ندیده بود. در خانه‌ی کوچکش مهمانی داد. همه‌ی فامیل و بچه‌هایش را هم دعوت کرد. چندنفر از همسایه‌ها هم دعوت بودند. دخترها و زن‌های همسایه کمک کردند. نزدیک ظهر آماده بود. برای ناهار، کوکو و کتلت و سبزی و ماست فراوان، سفره را رنگین کرد. ▪️در آن‌ زمان ، مهمانی بود. وقتی خانواده‌ای برای دعوت بود، زنها از ساعت ۹_۸ صبح و گاه زودتر به منزل میزبان می‌آمدند. زنهای مهمان به زن صاجبخانه در پختن ناهار و آماده کردن سور و ساط مهمانی کمک می‌کردند. شادی می‌کردند و می‌زدند و می‌رقصیدند. اما تنها برای صرف ناهار و یا شام است. ۱/۵ یا دو بعدازظهر می‌آیند و می‌خورند و می‌روند. در رستوران‌ها که وضع خیلی بدتر است.( حکایت سفره سلام را بعدها در دورهمی اردکانی‌ها در کانال ذره‌بین در شهر بخوانید ؛) ▫️ما به معنای واقعی آن خیلی کم داریم. در بسیاری از وقتی یک میز در رستوران رزرو شود، یعنی در تمام دوره‌ی ناهار یا شام، میز در اختیار صاحبِ مجلس است. می‌نشینند و حرف می‌زنند. سه چهار ساعت می‌خورند و حرف می‌زنند. بحث علمی، سیاسی، اجتماعی، خانوادگی، هنری و ورزشی می‌کنند. لطیفه می‌گویند و باهم می‌خندند. از گرفتاری‌های هم باخبر می‌شوند. به هم‌کمک می‌کنند. بعد از چند ساعت از رستوران می‌روند. ▫️در سال‌های اخیر در هم برخی رستوران‌ها دارند تا حدی مسئله را رعایت می‌کنند. در سال ۱۳۹۰ در بودم دوست دانشمند و ارجمندم آقای "دکتر عبدالغفور آرزو"(سفیر افغانستان در تاجیکستان در سال ۱۳۹۲) مرا به رستورانی دعوت کرد. دوستان، "دکتر حسن عبداللهی" (وزیر شهرسازی افغانستان در سال ۹۲)، ژنرال محمد عظیمی، احمد ضیاء رفعت و چندنفر دیگر هم بودند. به معنای واقعی دیدم. رستورانی قدیمی با سالن‌های بزرگ خصوصی. ▪️دو ساعت قبل از به محل رسیدیم. با میوه، چای و شیرینی پذیرایی شدیم. جمع طبع شعر داشتند. دوستان شعر خواندند. از هم احوال پرسیدند. پیشخدمت‌ها میز ناهار را چیدند و بعد ما را به صرف غذا دعوت کردند. من چنین رستورانی در هم ندیدم. چند روز بعد هم باز دکتر حسن عبداللهی ما را به رستورانی دیگر دعوت کرد. همین ساختار و آداب در آن رعایت شد. ▫️شاید هم اگر وزرا و سفرا و وکلا مرا در تهران به رستوران دعوت کنند، همین مراسم باشد. دوستانِ مدیر کل و معاونِ وزیر که ما را در همین اتاق‌های کار خودشان ناهار می‌دهند! بالاخره در آداب رستوران رفتن و مهمانی دادن و مهمانی رفتن و غذا خوردن، بخش مهمی از است. ما فعلاً بین دو پلاس روی زمین مانده‌ایم. نه روش‌های سنتی خودمان را داریم و نه روش‌های مدرن را. مهمانی، ولو در بهترین رستوران‌های ما، شده است خوردن و با عجله رفتن. مثل رفتن به فروشگاه فست‌فود. زود بخوریم و برویم. ▪️بدترین نوع مهمانی‌ها در مراسم عزاداری و عروسیِ "مشهدی‌ها" رایج است. دیر می‌آیند، زود می‌خورند و می‌روند. مهمانی شده سورِ شکم! گاه دوبرادر که یک ماه است همدیگر را ندیده‌اند، در مهمانی هم نمی‌توانند همدیگر را ببینند. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️وقتی رفت، آمار خودکُشی و اختلال‌های روانی در جامعه خودبه‌خود بالا می‌رود. البته عده‌ای در خلوت خوشگذرانی می‌کنند. عده‌ای خوشگذرانی پرخرج در خارج از کشور دارند. در مقابل هم هستند عده‌ای که می‌خواهند کار و کاسبی را رونق دهند. آن‌ها پشت‌ سر هم دهه اضافه می‌کنند. برای یک مجلس نیم‌ساعته، میلیونی پول می‌گیرند. پول می‌گیرند تا مردم را به گریه وادار کنند. ▫️البته، در مصیبت ائمه‌ی اطهار (ع) باید گریه کرد. ولی آیا در شادی آنان هم باید گریست؟ در روز تولد ائمه (ع) هم باید گریه کرد؟ مردم را یک‌ربع می‌گریانند و چندمیلیون پول می‌گیرند. پول‌ها را که جمع کردند، راهی دوبی، آنتالیا، قبرس، تایلند و هند و پاریس می‌شوند. بذرِ و کینه در مملکت می‌پاشند. حرف‌های کفرآمیز می‌زنند. با این مداح‌های کاسبکار خدا عاقبت منطقه را ختم به خیر کند! خدا عاقبت مرا با خاطره‌ نویسی‌هایم ختم به خیر کند! ▪️آشنایی دارم که است. اهل روستایی در پشت سد کارده مشهد است.روزی با یکی بحث می‌کرد. دوست مداح ما دائم به امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (س) قسم می‌خورد. طرف مقابل به خدا قسم می‌خورد. بعد از تمام شدن بحث به دوست مداحم گفتم: "چرا دائم به امام حسین (ع) و ابوالفضل (س) قسم می‌خوری و او به خدا؟" گفت: "ما مداح‌ها خیلی طرفدار خدا نیستیم. برای خدا چه می‌توانیم بکنیم؟ خدا نه رحلت دارد، نه شهادت، نه دهه‌ی عزاداری. حتی تولد هم ندارد که ما یک روضه‌ی مولودی بخوانیم. ▫️ما باید مردم را از بترسانیم تا به ائمه (ع) پناه ببرند. آن وقت ما خدای قهار و جبار را به واسطه‌گری ائمه (ع)، برای مردم مهربان می‌کنیم. خدا منشاء کار و کاسبی ماست، ولی ائمه (ع) اربابان ما هستند. ما به اربابمان وفاداریم. همه مداحان حسینی طرفدار حرف‌های من هستند." ▪️همه‌ی مداحان یزدی دشمن خونی من و امثال من هستند. در مملکت وجود دارد. دنبال مطالعه‌ی بحران‌هایی مثل زلزله، سیل و آتش‌سوزی و...هستند. منِ معلم دانشگاه به مسئولان مملکت و ستاد بحران می‌گویم که بسیاری از این مداح‌ها منشاء بحرانی عظیم‌تر از بزرگ‌ترین زلزله‌ها و سیل‌ها هستند! حالا خود دانید! ▫️این مداح‌های کاسبکار منشاء بحران، تفرقه و ده‌دستگی هستند. این‌ها منشاء هستند. این‌ها اساس و پایه‌ی فرهنگی کشور را به هم می‌ریزند. را زیر سئوال می‌برند. تفکر این‌ها و کاسبی‌شان، منطقه را به جنگ و آشوب می‌کشد. این‌ها در آینده مشکلاتِ جدیِ امنیتی برای کشور درست می‌کنند. حالا خود دانید! ▪️من هم با این نوشته‌ها آبرو و حیثیتم را خدشه‌دار می‌کنم و جانم را به خطر می‌اندازم. من قدرت برخی از مداحان کاسبکار یزیدی را می‌دانم. قدرت آنها از قدرتِ بیشتر است! از شرّشان باید به پناه برد! یک روحانی ۳۰_۲۰ ساله به حوزه می‌رود و درس می‌خواند. به او منبری سی‌هزارتومان می‌دهند. ▫️یک نفر ده روز ۵۰ تا خط شعر یاد می‌گیرید و عربده می‌کشد، جلسه‌ای یک دو میلیون می‌گیرد! مردم هم این پول را می‌دهند، چون می‌خواهند پُز بدهند. چون می‌خواهند محله‌ی خود را به رُخ محلّه‌ی رقیب بکشند. بس است! ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▪️ گفت اول به خانه‌ی مهری بروند، شاید آقارضا برگشته است همسر جعفرآقا خواست تا مهری صبحانه بخورند بعد بروند. مهری حتی نتوانست یک فنجان چای بنوشد. تمام وجودش را فراگرفته بود. معده‌اش آشوب بود. ظرف صبحانه و فنجان چای را که می‌دید، حالش دگرگون می‌شد. تاکسی گرفتند و به خانه برگشتند. هنوز برنگشته بود‌. لئون ارمنی و آقاتقی آذری جلوِ در خانه بودند. وقتی مهری و جعفرآقا دیدند، فهمیدند مهری کجا رفته است‌. گفتند آن‌ها هم سر کار نمی‌روند. قرار شد مهری و جعفرآقا به بروند. لئون گفت چند نفر آشنا در نزدیک دانشگاه دارد و به آنجا می‌رود. جعفرآقا هم گفت با چند استاد آشناست. قرار شد نزدیک ظهر همه سرِ چهارراه کاخ (فلسطین فعلی) باشند. ▫️دلِ مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دیشب شام و صبح هم صبحانه نخورده بود. دلداری‌اش می‌داد. تعداد زیادی پلیس جلوِ درِ دانشگاه بودند. مهری کارتش را نشان داد و وارد دانشگاه شد. به جعفرآقا اجازه‌ی ورود ندادند. مهری به سراغ هم‌کلاسی‌های آقارضا رفت. گفتند دیروز عصر جلوِ درِ دانشگاه شلوغ شد. پلیس‌ها عده‌ای را گرفتند. یکی از دانشجویان گفت دیروز عصر دیده است که ماموران، را هم دستگیر کرده و با خودشان برده‌اند. ▪️ مهری را پیش رئیس دانشکده‌ی حقوق بردند. پدر و مادر دانشجوها هم آن‌جا بودند. آن‌ها نگران فرزندانشان بودند که از شب قبل به خانه نیامده بودند. هم نگران بود. دائم داشت به مقامات تلفن می‌کرد. پشت تلفن می‌گفت این تندروی‌ها دانشگاه را شلوغ می‌کند. نزدیک ظهر رئیس دانشکده به گفت: "همسر شما را هم گرفته‌اند! اسم او هم در بین دانشجویان بازداشتی است." ، قول داد تمام تلاشش را بکند تا هر چه زودتر دانشجویان آزاد شوند. بعد به مهری و پدر و مادرها گفت به خانه برگردند و او امیدوار است که امشب عزیزانشان به خانه برگردند. ▫️ گفت: "من و رئیس دانشگاه و همه‌ی مقامات دانشگاه برای آزادی بازداشت‌شدگان تلاش می‌کنیم." هنوز رؤسای دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها افرادی نسبتاً مستقل و بودند. طوری نبود که خود رؤسای دانشکده‌ها، اسم دانشجویان را به ساواک بدهند تا آن‌ها را بازداشت کنند. هنوز آدم‌های شریف و پاک‌نهادی چون ، ریاست دانشکده‌ها را قبول می‌کردند. ▪️در خلالِ گفتگوها، مهری متوجه شد پدر و مادرها از صحبت می‌کنند. هرکس می‌خواست پیش مقامی برود . دیگری بحث از می‌کرد. مهری هاج و واج مانده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. صبر کرد همه از اتاق رئیس بیرون رفتند. به رئیس دانشکده گفت: "من در این شهر تنها و غریب هستم. همسرم ۳۵ سال دارد. از دانشجویان دیگر مسن‌تر است. قبلاً پاسبان و مدتی هم زندان بوده است. از اداره‌ی پلیس اخراج شده است. شاید این سوابق برایش بد باشد." رئیس دانشکده‌ی حقوق را قسم داد و التماس کرد که پیگیر کار همسرش باشد. رئیس هم قول داد که به طور ویژه پیگیر موضوع باشد. ▫️حدود ساعت یک بعدازظهر، همه سرِ چهارراه کاخ بودند. لئون خبری نیاورده بود. آقاتقی خبر بازداشت آقارضا را شنیده بود. مهری حرف‌های رئیس دانشکده را بازگو کرد. همه گفتند به خانه برویم. جعفرآقا پسر عموی آقارضا، مهری را به خانه‌ی خودش برد، ولی دیگر نمی‌توانست آرام باشد. او نتوانست ناهار بخورد. راهِ گلویش بسته شده بود. دلشوره داشت. نمی‌توانست حواسش را جمع کند. ، زن جعفرآقا، استکان چای را جلوِ مهری گذاشت. ناگهان بغضِ مهری ترکید و گریه سر داد. به گلناز گفت: "بگذار گریه کند! سبک می‌شود." ▪️ از درون زجر می‌کشید. خیالات باطل می‌کرد. اگر شوهرم را اعدام کنند، چکار کنم؟ اگر او را حبس ابد کنند، چکار کنم؟ اگر او را ده سال زندانی کنند چی؟ اگر او را شکنجه کنند؟ اگر زیر شکنجه ناقص شود؟ او که اهلِ نبود. پس چرا گرفتنش؟ او که کاره‌ای نبود. عضو حزبی نبود... مهری شام هم نتوانست بخورد. تا صبح یکریز اشک ریخت و ناله کرد. خیال‌های بد به ذهنش هجوم می‌آورد. همسرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. او را پشت میله‌های زندان می‌دید. بلند شد وضو گرفت و به نماز ایستاد. با اخلاص و سوخته دلی به درگاه لابه کرد. فکر می‌کرد همسرش را از دانشگاه اخراج می‌کنند و تمام آرزوهایش یک شبه بر باد می‌رود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده‌ حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️بیست‌سالی بود جعفرآقا ساکن تهران شده بود. گلناز همسرش اهلِ بود. زنی مهربان، دوست‌داشتنی، گرم و گیرا و مهربان چون همه‌ی ساکنانِ خونگرمِ کشور. گلناز بلافاصله دوعد تخم‌مرغابی با کره برای مهری نیمرو کرد. مقداری هم سبزی خوردن آورد. جعفرآقا به روال هر روز صبح، با نان سنگک وارد خانه شد. دید سینی غذا جلوِ مهری است و او مشغول خوردن صبحانه است. ▪️ با خوشحالی گفت: "خدا را شکر اشتهایت باز شد!" شادی‌کنان گفت: "صورت مهری درست شبیهِ شهربانو مادربزرگش شده است." گلناز چندبار به یزد آمده بود. آن زن مهربان شمالی، شهر کم‌باران و خانه‌های خشتی و پشت‌بام‌های کاهگلیِ یزد را دیده بود. می‌دانست که در فصل تابستان، صبح زود داخل حیاط هستیم، در گرمای ظهر به زیرزمین می‌رویم و شب به پشت‌بام کوچ می‌کنیم. ▫️آسمان شب‌های زیبای پرستاره‌ی یزد را دیده بود؛ آسمانی که زیبایی شب‌هایش کمتر از زیبایی دریا نبود. گلناز زنی بود که زیباییِ شمالِ پرباران را با کویر سوزان، باهم می‌دید. خودش می‌گفت با در دهانش طعم صمیمیت و می‌دهد. "مهری" در خانه‌ی این بانوی مهربان شمالی احساسِ و امنیت می‌کرد. همانطور که وجود لئون ارمنی و آتقی آذری و خانواده‌شان را پناهگاهی برای خود می‌دانست. ▪️عجیب است! کسانی که از حقوق می‌گرفتند تا امنیت مردم را تامین کنند، خود منشاء ناامنی و دلهره و ترس برای خود و سرورشان اعلیحضرت شدند. همیشه همین‌طور است. درست وقتی فکر می‌کنند همه تسلیم آن‌ها هستند و آب از آب تکان نمی‌خورد، یک مرتبه در بستر دریا زلزله رخ می‌دهد و پدیدار می‌شود. مشروطیت به وجود می‌آید، ملی شدن صنعت نفت و واقعه‌ی سی‌ام تیر پیدا می‌شود. انقلاب اسلامی شکل می‌گیرد. ▫️زمین خدا همیشه آرام و ناآرام است. سکونِ آن هیچ وقت دلیل آرامش همیشگی‌اش نیست. همیشه زلزله‌ای در راه است. بهتر است را یاد بگیریم تا مدیریت بحران را. در کشورهای جهان سوم، بزرگ‌ترین عامل ناامنی‌های کلان و بحران‌های اجتماعی، هستند. یکی از عواملِ سرنگونی شاه، خود ساواک بود. آن‌ها می‌دانستند که در بالشتِ فلان دانشجو است، ولی نمی‌دانستند که پیکره‌ی جامعه چنان ملتهب است که همه‌ی خود هر یک، هستند. ▪️همه‌ی خود بمب هستند. همه دیگ بخار هستند. وقتی نیروهای امنیتی، خُردنگر شدند و قدرتِ کَلان‌نگری نداشتند، به عامل ناامنی مبدل می‌شوند. ساوک ایران، "ک. ا. ژ. ب" شوروی سابق و استخبارات صدام و قذافی فکر می‌کردند بیدارند. خواب آن‌ها عمیق‌تر از آن بود که التهاب‌های عمیق اجتماعی و جوشش مردمی را بفهمند و آن را درک کنند. بسیاری از نظام‌های امنیتی در کشورهای جهان سوم و حتی کشورهای پیشرفته، به همین دچارند. ▫️ صبحانه‌اش را کامل خورد، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. و استوار بود. خواب داشت چشمانش را می‌ربود. گلناز رختخواب را پهن کرد. مهری در رختخواب دراز کشید. پلک‌هایش را به آرامی بست و به خواب عمیقی فرو رفت. بیدار که شد، ظهر بود. جعفرآقا به رفته بود. تا پیگیر کار پسرعمویش شود. مهری ناهارش را خورد و عازم دانشگاه شد. جلوِ دانشگاه شلوغ بود. پانزده آذر بود‌. شانزده آذرِ شلوغی در راه بود. هیچ‌کس را به داخل دانشگاه راه نمی‌دادند. داخل دانشگاه شعار می‌دادند، دانشجویان بیرون پاسخ شعار آن‌ها را فریاد می‌کشیدند. ▪️ همه جمع بودند. مهری جعفرآقا، لئون و آقاتقی را دید که در گوشه‌ای ایستاده بودند. هر سه‌نفر امروز هم کارشان را تعطیل کرده و در جستجوی بودند. حالا مهری بود که آن‌ها را دلداری می‌داد. در تعجب بود که مهری همان زن دیروزی است که مثل شوهرمرده‌ها نگران بود؟ مهری به جعفرآقا گفت: "من به خانه‌ی خودم می‌روم. شاید آقارضا امشب به خانه برگردد!" جعفرآقا به مهری اصرار کرد به خانه‌ی او برود اما مهری گفت ترجیح می‌دهد به خانه خودش برود. او دیگر مهری دیشب نبود. حالا او بر اعصابش مسلط شده و اعتماد به نفس خودش را بازیافته بود. حالا او را با نظریه‌ی مادربزرگش بازیافته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." شما هم سعی کنید را اینطور ببینید و بعد بگویید در هر مشکلی نعمتی است. من همیشه مشکلات ناخودخواسته‌ی اطرافم را می‌دانم. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️ گفت: "من کاری نکردم. هیچ مدرکی علیه من ندارند. فقط می‌گویند تو با همه‌ی دانشجویان سلام و علیک داشته‌ای. با همه رفیق بوده‌ای. به همه کمک می‌کردی. این رفتارها دلیل آن است که می‌خواستی بچه‌ها به تو علاقمند شوند. می‌خواستی همه تو را بشناسند. تو آن‌ها را علیه دولت تحریک می‌کردی. تو کینه‌ی اخراج شدن از شهربانی را به دل گرفته و خواسته‌ای انتقام بگیری." ▪️ می‌گفت نمی‌داند باید چگونه ثابت کند که اخلاق او چنین است. مثل همه‌ی مردمِ سنتی است. مثل همه‌ی مردمِ است. چگونه باید بگوید اخلاقش نشات گرفته از فرهنگ چندهزارساله‌ی مردمان سرزمین اوست. مثل همه‌ی مردم محلات سنتی این مملکت است. آقارضا چگونه بگوید که او اگر با همکلاسی‌هایش گرم گرفت تقصیر از و پدرانِ پدران اوست. او هنوز اخلاق و فرهنگ مردمان شهرهای بزرگ را یاد نگرفته بود. هنوز یک ایرانیِ سنتیِ تمام عیار است. ▫️ با فرهنگِ چند هزارساله‌ی ، درستی و کمک، یاری، شادزیستن، شادی‌خواستن برای دیگران. او در شهری زندگی می‌کرد که بیشتر مردمانش در خداحافظی به هم می‌گفتند: " !" او در شهری زندگی می‌کرد که خانه‌ی رئیس یهودیان، دیوار به دیوار مسجد جامع بود. در شهری که قبرستان یهودیان و مسلمانان در کنار هم بود. در شهری که اولین مدرسه‌هایش را ساخته بودند. او در شهری زندگی می‌کرد که بیش از ۳۰درصد وقفیاتش متعلق به زرتشتیان است. ▪️در شهری که ، ، و ...در یک قنات شریک بودند. او در شهری زندگی می‌کرد که پیروان سه دین از یک آب‌انبار آب بر می‌داشتند و از یک نانوایی نان می‌خریدند. چه ! چه مرتبه‌ی والایی از انسانیت و معرفت! همه مردمِ این چنین بودند. مگر همین اخلاق مدارا، تساهل و همزیستی در آذربایجان، کردستان، گیلان، خراسان، اصفهان، بلوچستان و دیگر نقاطِ این سرزمین نبود؟ حالا بازجو به آقارضا می‌گفت چرا با همه همکلاسی‌ها و مردم احوالپرسی و سلام‌علیک می‌کردی؟ عجب و جرمی! ▫️ به کسانی که آگاهانه بین اقوام، ادیان و ملت‌ها تفرقه می‌اندازند! ، فرهنگ غنی و ریشه‌دار ساکنان سرزمین‌مان را درک نمی‌کردند. امیدوارم درک کنند. آن وکیل پول‌پرست تهرانی در پرونده‌ی قبلی، آقارضا را متهم کرده بود که جزءِ عوامل نفوذیِ مخالف اعلیحضرت در پلیس است. گفته بود باید بررسی و معلوم شود آقارضا جزءِ عوامل نفوذی حزب توده هست یا نه؟ خود این حرف‌ها در پرونده‌ی پلیس اخراجی، برای بازجو مسئله‌ای جدی بود‌. ▪️ این حرف‌ها را نمی‌فهمیدند؛ یا نمی‌خواستند بفهمند. آن‌ها می‌خواستند فرهنگِ دیکتاتوری و را جانشین فرهنگ آزادی، همکاری، تعاون و نوعدوستی و همزیستی مسالمت‌آمیز کنند. آن‌ها نمی‌دانستند آقارضا روزی صدبار خداوند را شکر می‌کند چون او را از پاسبانی اخراج کرده‌اند. ماموران ساواک می‌دانستند که آقارضا عرق می‌خریده و می‌خورده است. پس او یک فعال سیاسیِ مسلمان نیست. بنابراین نتیجه گرفتند که او کمونیست و است. ▫️آقارضا که نمی‌دانست یعنی چه، زندان برایش کلاس شده بود. روزی ماموری او را شلاق می‌زد و می‌خواست که اعتراف کند کمونیست و توده‌ای است و رفیق‌های هم‌حزبی‌اش را معرفی کند. مامور می‌گفت پاسبانی که رشوه نگیرد، یک جای کارش می‌لنگد. ▪️این و رشوه‌دادن در خون ماست. وقتی به درگاه خدا هم می‌خواهیم برویم، حضرت ابوالفضل العباس(ع) و یا یک امامزاده را واسطه قرار می‌دهیم. بعد برای آن حضرت گوسفندی، گاوی یا چیزی نذر می‌کنیم. خیلی ساده، وقتی می‌خواهیم پیش وزیری، وکیلی برویم یک نفر را پارتی می‌کنیم، آن پارتی هم حق و حقوقی، کادویی، مسافرتی چیزی می‌خواهد. وقتی برای توسل و توکل به پارتی می‌تراشیم و برای پارتی رشوه‌ای می‌دهیم!... در زندگی زمینی که جای خود دارد. البته توکل به خداوند و توسل به ائمه‌اطهار(ع) و امامزادگان جای خود را دارد. ولی در تفکر اقتصادی‌ای که ما برای خود ساخته‌ایم، شان این بزرگان را پایین می‌آوریم. از باید بیشتر بیاموزیم! ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▪️او حالا از هیچ چیز نمی‌ترسید، حتی از اعدام! صدبار به روحِ درود می‌فرستاد. بعد از یازده‌ روز استراحت، او را پیش بازپرس بردند. بازپرس همان سئوال‌های بازجو را تکرار کرد. سرانجام به آقارضا اجازه دادند با همسرش ملاقات کند. این نشانه‌ی پیروزی بود. وقتی چهره‌ی او را دید فهمید که چه بر سرش آورده‌اند. صورت تکیده و خسته‌ی آقارضا، خنجری بر قلب مهری بود. او مردش را از هر زمانی بیشتر دوست داشت. پیش خودش گفت: "باید کاری بکنم!" ▫️کلافه بود. باید چکار می‌کرد؟ پیش وکیلش رفت. آن گفت هنوز به او اجازه نداده‌اند که با آقا‌رضا ملاقات کند. حدود شش‌ماه بودآقارضا زندانی بود. هنوز وکیلش موفق به دیدار او نشده بود. گفت سعی می‌کند با وزیر دادگستری ملاقاتی داشته باشد و از او اجازه‌ی مخصوص برای ملاقات آقارضا و پیگیری بگیرد. ▪️ از مهری خواست اگر مشکل مالی دارد، بگوید. او حاضر است مقداری پول به مهری قرض دهد. مهری گفت مشکلی ندارد.فقط خواهش کرد که استاد پرونده‌ی شوهرش را هر طور صلاح می‌داند، پیگیری کند. همچنین به استاد گفت شوهرش را خیلی زده‌اند. ▫️ در سایه‌ی درختان دانشگاه نشسته و اشک از گونه‌هایش جاری بود. فکرش در دوردست‌ها بود صورتش شادابی و طراوت گذشته را نداشت. نگرانی از تمام وجودش می‌بارید. در عالم تخیل دور و درازی بود. ناگهان صدایی را شنید. صدای یکی از جوان‌های همکلاسی بود. جوانی که از چهره‌اش می‌بارید. این هم‌کلاسی تا به حال با مهری هم‌کلام نشده بود. احوال آقارضا پرسید. مهری سفره‌ی دلش باز شد و داستان زندان و کتک خوردن آقارضا را گفت. ، گوش شنوا بود. مهری نیم‌ساعتی درددل کرد. جوان به مهری گفت اگر کمکی بتواند بکند، دریغ ندارد. بعد خداحافظی کرد و رفت. ▪️چند روز بعد به سراغ مهری آمدند و خودشان را دانشجوی دانشکده‌ی مهندسی معرفی کردند. گفتند که می‌دانند که شوهرش گرفتار است. با مهری، مهربانی کردند و از او خواستند که به آن‌ها اعتماد کنند و اگر کاری داشت، به آن‌ها بگوید. رابطه‌ی آن‌ها با مهری هر روز زیادتر می‌شد. تقریباً هر روز مهری را در دانشکده می‌دیدند با او حرف می‌زدند و دلداری‌اش می‌دادند. چندبار خواستند به مهری پول قرض بدهند؛ ▫️آدرس خانه‌اش را گرفتند. یک‌روز بعدازظهر به خانه‌ی او رفتند و برایش کادو بردند. آن‌ها مهری را برای یک بعدازظهر به خانه‌شان دعوت کردند. گفتند که شهرستانی هستند و درتهران، در یک خانه‌ی مجردی با هم زندگی می‌کنند. به خانه‌ی آن دو دختر دانشجو رفت و آمد می‌کرد. خانه‌ی ساده‌ای بود. خانه‌ای دربستی با سه اتاق و یک آشپزخانه. وسایل خانه جور بود. معلوم بود دخترها مشکلِ مالی ندارند. آن‌ها گاهی باهم بحث می‌کردند. می‌زدند. حرف‌هایی که مهری تا آن زمان نشنیده بود. ▪️روزی یک از از مهری پرسید: "کتاب جنگ و صلح تولستوی را خوانده‌ای؟" پاسخ مهری منفی بود. دختر کتاب جنگ و صلح را به او قرض داد و گفت کتاب را بخواند، بعد درباره‌ی آن بحث می‌کنند. مهری را خواند. از نظر او کتاب بسیار خوبی بود. تا به‌حال چنین کتابی را نخوانده بود. به دوستانش خبر داد کتاب را تمام کرده است. قرار شد یک روز بعد‌از‌ظهر به خانه‌ی آن‌ها برود تا درباره‌ی کتاب بحث کنند؛ ▫️وقتی مهری به آنجا رفت، یک دختر دیگر هم بود. دختری از دانشکده‌ی علوم. بحث مفصلی بود. دخترها مطالبی می‌گفتند و شواهدی می‌آوردند که تا آن روز نشنیده بود بحث‌های آنها برای مهری جدید بود. از بحث‌های آنها خوشش آمده بود. رفت و آمدهای مهری با بچه‌ها زیادتر شد. مهری علاوه بر کتاب‌های درسی، کتاب‌هایی را هم که آنها می‌دادند می‌خواند. آثار ، برادران کارمازوف، خانه‌ی اموات، قمارباز و داستان‌های ، مادر نوشته‌ی را هم. کتاب کارگرانِ دریا و بینوایانِ را هم خواند. این کتاب‌ها اوقات فراغت مهری را پر می‌کرد. او دیگر فرصت فکر کردن به گرفتاری‌هایش را نداشت. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▪️سُلماز به گفت: "کتابت را بردار و به خانه‌ی ما بیا. درست را بخوان. هروقت این خانم رفت بلیت گرفت، ما هم تور را به گاراژ می‌رسانیم." سکینه‌خانم روی چادرشب رختخواب‌ها نشسته بود. چندتا متلک و بد و بیراه به گفت و راه افتاد برود بلیت بخرد. نزدیک‌های غروب، برادر آقارضا همراه با جعفرآقا پسرعمویش و گلناز آمدند. سکینه‌خانم نیامده بود. دو مرد برای پیدا کردنِ سکینه‌خانم رفتند. ▫️ به مهری گفت: "بیا اسباب‌هایت را دوباره بچینیم‌." گفت: "به خدا فردا ساعت هشت صبح سخت‌ترین امتحانم را دارم!" سُلماز و ملینا گفتند: "غصه نخور! بیا به خانه‌ی ما درس بخوان. ما به کمک گلنازخانم اسباب‌هایت را تمیزتر از قبل می‌چینیم." سه زن ترک و ارمنی و شمالی، اسباب‌ها را باز کردند. خانه را سامان دادند. چای درست کردند. ▪️حدود ساعت ۹ شب، دو مرد مادر آقارضا را به خانه آوردند. او گمشده بود. بلیت نخریده بود. جعفرآقا، سکینه‌خانم و اصغرآقا را به خانه‌ی خودش برد. به مهری گفت: "زن‌داداش! از کارهای مادر معذرت می‌خواهم! شما خیالت راحت. کاری داشته باشی، خودم انجام می‌دهم. من و مادرم فردا به یزد می‌رویم." همان‌جا خداحافظی کردند. سکینه می‌گفت: "پسر من زندان است و این دختر توی تهران وِلُو است. جواب مردم را چه بدهم! چه روزگاری شده است!" ▫️مهری اشک‌ریزان درس می‌خواند. سلماز برایش غذا و ملینا شیرینی و کیک آوردند. آن دو زن یکی و یکی ، به مهری، مهربانی بسیار می‌کردند. آقاتقی و لئون هم به او دلداری می‌دادند. آن‌شب وقتی مهری سر بر بالین گذاشت، را فراموش کرده بود. وقتی آخرین امتحانش را داد، از دانشکده راهی زندان شد. ▪️روز ملاقات نبود، اما مهری به امید مهربانی استوار ایوب ساقی، به زندان رفت. ، آقارضا را دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. که به زندان افتاده بود، بدترین شکنجه‌ها را تحمل کرده بود. اما نه اعتراف کرده و نه حاضر به همکاری شده بود. خوب این آدم، احترام دارد. مهری از استوار ساقی خواست شوهرش را چند دقیقه ببیند. استوار گفت: "والله نمی‌شود! برای من مسئولیت دارد. باید صبر کنی." مهری گفت: "به خدا من نیستم!" ▫️ خندید و از مهری پرسید: "حالا با آقارضا چکار داری که این‌قدر اصرار داری او را ببینی؟" مهری جواب داد: "امتحاناتم تمام شده است. فکر کنم شاگرد اول شده‌ام. می‌خواهم خودم این خبر را به او بدهم تا خوشحال شود." ترتیب ملاقات دو دلداده را برای یک ساعت در اتاقی داد. در سال ۱۳۹۲ می‌گفت: "اگر استوار ساقی زنده است خدا سلامتش بدارد و اگر مرده است، روحش را شاد کند!" آقارضا بعدها گفته بود کاش همه‌ی زندان‌بان‌ها مثلِ بودند. مقتدر، باصلابت و مهربان. ✅ پایان؛ هفته‌ی آینده با خرید خانه در تهران همراه باشید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️کتاب حاوی مطالبی درباره‌ی زندگی "مارکس" و "انگلس" بود. او اهمیت مسئله را نمی‌فهمید. دلِ مهری برای پدر و خواهرانش تنگ شده بود، اما دلش نمی‌خواست به برود. از حرف‌های مادرشوهرش دلخور بود. می‌خواست در تهران باشد تا هر وقت ممکن شد، همسرش را ببیند. نگرانش بود. اما بی‌پولی به او فشار زیادی می‌آورد. تصمیم گرفته بود چرخ خیاطی‌اش را از یزد بیاورد شاید بتواند در تهران خیاطی کند و پولی در آورد. این مسئله را به ملینا و سلماز گفت. آقاتقی و لئون فهمیده بودند که بی‌پول است. ▫️می‌دانستند آقارضا در یزد دارد. روزی لئون و آقاتقی به دیدنِ مهری رفتند. گفتند: "در نزدیکی پیچ‌ شمیران مغازه‌ای است. حدود ۴۷ متر مساحت دارد. بالای آن، دو اتاق با دستشویی و امکانات است. صاحبش می‌خواهد آن را بفروشد. می‌شود حدود ۳۵ هزار تومان آن را خرید." از مهری خواستند با صحبت کند. اگر موافق بود، خانه‌ی یزدش را بفروشد و این‌جا را بخرد. لئون گفت: "مغازه را ماهی هفتصد و هشتصد تومان اجاره می‌کنند. خودتان هم طبقه‌ی بالای آن می‌توانید زندگی کنید." ▪️مهری گفت در اولین فرصت نظرِ آقارضا را در این مورد جویا می‌شود. باز هم مردانگی کرد. مهری را با آقارضا یک‌ ساعت تنها گذاشت. روی کاغذی با دستخط خودش به مهری وکالت فروش خانه را داد. مهری راهی یزد شد. خانه را به صورت قولنامه‌ای ۲۸ هزار تومان فروخت. گفت مهری و آقارضا را قبول دارد. هروقت آقارضا از زندان آزاد شد، می‌آید سند می‌زند‌. ▫️آن زمان و دستخطِ مردم داشت. مهری وسایلش را به زیرزمین خانه‌ی پدرش برد. هرچه از کتاب‌ها هم مانده بود را دوباره به آنجاد انتقال داد. کتاب‌ها را در همان اتاق شهربانو جای داد. در یک لحظه مهری به یاد حرفِ مادربزرگش افتاد که گفته بود این خیلی ارزش دارد. مهری گفت: "چندتا از این کتاب‌ها را با خودم به تهران می‌برم. شاید کسی آن‌ها را بخرد!" شش جلد از کتاب‌ها را جدا کرد و در وسایلش گذاشت تا به تهران ببرد. او تازه یک چمدان خریده بود. خودش تحولی بود. تحول از به چمدان. پدرش خلیفه‌‌ محمدعلی هم با او راهی تهران شد. ▪️در با کمک لئون و آقاتقی، معامله‌ی مغازه و آپارتمان بالای آن انجام شد. فروشنده از ۳۴ هزارتومان پائین نیامد. مهری شش‌ هزار تومان کم داشت و می‌گفت نمی‌تواند مغازه را بخرد. لئون دو هزار تومان به او قرض می‌دهد. آقا‌تقی هم کسی را پیدا کرد مغازه را دوساله رهن و اجاره می‌کرد. پنج‌ هزار تومان پیش می‌داد و ماهی پانصد تومان اجاره. پول جور شد. ظرف یک هفته همه کارها در محضر انجام شد. هم پانصدتومان به دخترش داد. مهری نصف پول لئون را پس داد. لئون پول را نمی‌گرفت، ولی مهری اصرار و خواهش کرد تا او هزار تومانش را پس گرفت. ▫️سرانجام به طبقه‌ی بالای مغازه اسباب‌کشی کرد. آپارتمان تا خانه‌ی آقاتقی فاصله‌ی چندانی نداشت. مهری با پدرش به زندان رفت. خلیفه مقداری شیرینی یزدی برای آورده بود. مهری از خوبی‌های این زندانبان برای پدر و اطرافیانش زیاد گفته بود. مهری شیرینی‌ها را به ایوب ساقی تعارف کرد. زندانبان‌ ساقی، شیرینی‌ها را نمی‌گرفت. با اصرارِ مهری آن‌ها را قبول کرد. از آقای ساقی خواهش کرد اجازه دهد خودش و پدرش ملاقاتی با آقارضا داشته باشند. ▪️آقای ساقی قول داد پس‌فردا اجازه‌ی ملاقات بدهد. بالاخره خلیفه هم آقارضا را دید. از شدت درد و رنج، لاغر و تکیده و رنجور بود. ولی روحیه‌ای قوی داشت. گفت ده روزی است که شکنجه‌ها تمام شده است و با وکیلش ملاقات داشته است. آقای به او دلداری داده بود و گفته بود پرونده‌اش را دیده است. هیچ مدرکی علیه او نیست. آقارضا امید داشت که شود. هشت ماه بود در زندان بود. از خبر خرید مغازه و طبقه‌ی بالای آن خیلی خوشحال شد؛ ▫️به مهری گفت: "حالا خیالم راحت شد. هم خانه‌ داری و هم پانصد تومان درآمد." دامادش را دلداری داد و گفت مطمئن است که از زندان خیلی زود آزاد می‌شود و دوباره درس‌های دانشگاه را شروع می‌کند. ده روزی بود خلیفه در تهران بود. او به دیدنِ دکتر ابوالحمد رفت. مقداری شیرینی یزدی هم برای آن استاد، دانشمند و وکیل آورده بود. گفت مطمئن است که آقارضا تبرئه می‌شود. ایشان گفت هیچ مدرکی و یا اعترافی علیه او وجود ندارد. خلیفه به یزد رفت و مهری مشغولِ زندگی شد. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️ ادامه داد: "با همین کتاب‌ها آدم توده‌ای می‌شود. طرفدار شوروی می‌شود سر از زندان و شاید هم تیرباران در می‌آورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجه‌ی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را می‌خواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی می‌کنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز می‌شود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ با او داشته‌اند. ▪️بازهم از روی سفره‌ی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درس‌خواندن به تهران آمده‌اند. بعد ماجرای را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتاب‌ها در خانه‌ات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر یکی از این کتاب‌ها را در خانه‌ات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزده‌سال حبس می‌بُرّند. خودت را هم سال‌ها نگه می‌دارند. زود برو خانه، کتاب‌ها را از خانه‌ات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر هم‌صحبت نشو. آن‌ها حتماً کمونیست هستند. اگر آن‌ها را بگیرند، تو را هم دستگیر می‌کنند!" ▫️آن مرد نیم‌ساعت درباره‌ی شوروی و استالین و توده‌ای‌های ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیست‌ها و توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این‌ جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او دیده می‌شد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آن‌جا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهن‌پرست و از خودگذشته‌ای در آن‌جا درس می‌دهند و درس می‌خوانند؛ ▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکر‌صفت در حال افزایش هستند. عده‌ای نوکری شاه و آمریکایی‌ها را می‌کنند و عده‌ای نوکری شوروی‌ها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب می‌کنند. دنبال آدم‌های آسیب‌پذیر ساده‌ای چون تو می‌گردند. اگر چشم و گوش‌ات باز نباشد، هم از مغزت استفاده می‌کنند و هم از جسمت! آلوده‌ات می‌کنند. از تو یک می‌سازند. یا داخل زندان می‌میری و یا چریک می‌شوی و توی خیابان و جنگل کشته می‌شوی!" ▫️ که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزش‌های انسانی خودش را از دست می‌دهد. شهر پول و شهوت، حقه‌بازی، سیاست و کثافت‌کاری. مواظب باش! صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا می‌شود، طلا بلکه الماس هستند." درباره‌ی همسایه‌های مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آن‌ها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمده‌اند؛ مثل تو که تازه از یزد آمده‌ای. در این شهر مردم بَره‌وار می‌آیند، اما گرگ می‌شوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایه‌های مهربانت در میان بگذار." ▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آن‌ها را مطالعه‌ کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانه‌ی دانشگاه پیشِ آقای برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی می‌کند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهل‌سال بزرگ‌تر شده بود. بی‌نهایت را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر می‌انداختم!" ▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید و مقاله‌هایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آن‌ها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش‌ آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شده‌اند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بی‌خبر باشند. ▪️یک‌سال بعد مهری دوباره را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد‌. گفت: "من همایون صنعتی‌زاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با رفت‌و‌آمد برقرار کردند و از راهنمایی‌های او بهره‌مند شدند. ✅ پایان؛ هفته‌ی آینده با "جلسه‌ی دادگاه" را همراهی کنید. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▪️ یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفته‌ی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به زد: به جان پیر خرابات و حق نعمت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او تا رسید به این : بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحی‌اش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد... ▫️فردا بعد از دانشکده به خانه‌ی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همین‌جا بمان." خیلی راحت قبول کرد.... ▪️ گفت: " مهری خسته شده‌ای و حالت خوب نیست... شب همین‌جا بخواب." او شب در خانه‌ی ملینا خوابید. دیگر دلش نمی‌خواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمی‌خواست آدم بُکُشد. می‌خواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد. ▫️فردا به دانشکده‌ی حقوق رفت. به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسه‌ی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کرده‌اند. می‌خواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفته‌اند، آزاد کنند. می‌خواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!" ▪️ به مذهبِ گرائیده بود. مرتب نمازش را می‌خواند. بعد از نماز سفره‌اش را می‌انداخت. دو عدد استکان سر سفره می‌گذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا.... ▫️روز شماری بلکه لحظه‌شماری می‌کرد. منتظر روز بود. چند لحظه مثبت فکر می‌کرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه می‌دید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان می‌دید. گاهی شوهرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. دلهره‌ی حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمی‌توانست یکجا آرام بگیرد.... ▪️اصلاً درس را نمی‌فهمید. بچه‌های کلاس را نمی‌دید. حرف استاد را نمی‌شنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با . عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچه‌دار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را می‌کشت و همه می‌شدند. در عالم خیال، بر همه جا حاکم بود. ▫️روزی مطلبی را روی تخته نوشت: "ایده‌آل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم می‌آورد. وقتی نتوانی ایده‌آل‌های خود را عملی کنی دچار توهم می‌شوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایده‌آل بدون واقعیت، منجر به توهم می‌شود." چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملت‌ها نداده است. این که می‌خواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد! ▪️این‌که بعضی افراد بدون داشتن امکانات می‌خواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانه‌شان خراب است، وسایل خانه‌شان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این می‌خواهند زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچه‌ی بی‌سواد، بیکار، معتاد با یک خانه‌ی بی‌آب و سبزه، می‌خواهند قدرتمندِ باشند؟ با دوتا بچه‌ی می‌توانند را فتح کنند. با دو بچه‌ی صالح می‌توانند از خانواده‌ی ۱۰ بچه‌ای بی‌سواد و فقیر جلو بزنند.... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▫️آقارضا و مهری به خانه‌ی خودشان رفتند. رضا از خانه خوشش آمد. آبگرمکن نفتی آب را گرم کرده بود. دو روزی آقارضا با مهری تنها در خانه ماند. ردّ شلاق بر تنش باقی بود؛ که برخی از آن‌ها تا پایان عمر روی تنش باقی ماند. رضا به مهری قول داد برای همیشه از سیاست و سیاستمداران و سیاست‌زده‌ها فراری باشد. او به "دانشکده" مراجعه کرد. مسئولان گفتند: برای ادامه‌ی تحصیل او مانعی نمی‌بینند. در آن زمان با همه‌ی دیکتاتوری، بروکراسی اداری چندان پیچیده نبود. رئیس دانشکده همه کاره بود. اگر نوکر بود، اگر وابسته بود، هر چه بود خودش می‌توانست تصمیم بگیرد. ده تا آقا بالاسر و دور و برش نبودند. رضا از ترم بعد می‌توانست درس را شروع کند. ▫️او حالا کوله‌باری از تجربه با خود همراه داشت. می‌خواست وکیل شود. شاید ذره‌ای در احقاقِ ، مفید باشد. او در مدتی کوتاه، سه وکیل دیده بود. "حاج بمانعلی حسنی" وکالت او را رایگان انجام داده بود. پول تمبر و مخارج دادگستری را خودش داده بود. هیچ‌چیز هم از رضا و مهری قبول نکرده بود. ▪️یک وکیل حرّاف و ناحق‌کُنِ تهرانی به یزد آمده بود. آن وکیل به خاطرِ پول علیه رضا حرف زده بود. حالا را هم می‌دید. استادی که وکالتش را قبول کرده بود. نه تنها پول نگرفته بود، بلکه خواسته بود به مهری پول هم قرض بدهد. این سراسر پر از تضاد است. این فرهنگ چقدر فراز و نشیب دارد! این‌جا مثل همه‌ی دنیاست! ▫️هزاران نفر به زلزله‌زدگان کمک می‌کنند. چند نفر هم باندی درست می‌کنند و اموال زلزله‌زدگان و کمک‌های مردم به آنها را می‌دزدند. کجای دنیا اینطور نیست؟ رضا می‌خواست جزءِ باشد. می‌خواست وکیل مظلومان فقیر باشد. او به سختی با حکومت و دولت مخالف بود. او عاقل بود. وقتی مهری می‌گفت ندانسته کتاب‌های مارکس، تروتسکی و لنین را خوانده است، رضا بر خودش لرزید. ▪️ولی مایل بود آن کتاب‌ها را بخواند. مگر در آن‌ها چه چیزی نوشته شده بود؟ چرا او را آن‌قدر به خاطر آن کتاب‌ها کتک زدند؟ او گفت صدها بار بازجوها او را کتک زدند و درباره‌ی آن کتاب‌ها از او پرسیدند. سه سال بعد، آقارضا همه‌ی کتاب‌ها را خوانده بود، ولی ذره‌ای طرفدار مارکس و انگلس نشده بود. او می‌گفت: "عقیده‌ی من پنج رکن دارد: ، ، ، ، و کمک به مردم"....و تا آخر عمرش (سال ۱۳۸۹) به این اصول پایبند ماند. هر روز به روح درود می‌فرستاد. دو رکعت نماز برای او می‌خواند و... (۱۳۹۳/۱۰/۲۳ اوپسالای سوئد. داخل کافه نشسته‌ام و دارم خاطراتم را می‌نویسم) ✅ پایان، هفته‌ی آینده با "زندگی پس آزادی" را همراهی کنید. 📚شازده‌ی حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️یک مرتبه بلند شد و لباس پوشید. یکی از کتاب‌ها را داخل سفره‌ی یزدی بست و راهی خیابان شد. کتاب بسیار کهنه بود. می‌دانست خیابان منوچهری مرکز خرید این قبیل چیزهاست. صفحه‌ی اول کتاب، مُهر داشت. رضا دقت کرد. سال ۹۴۶ هجری قمری را خواند. ، تذهیب‌های نفیسی داشت. کتاب کاملی بود. برگ افتاده‌ای نداشت. به اولین مغازه‌ای که در خیابان منوچهری رسید از فروشند پرسید: "کتاب‌های قدیمی می‌خرید؟" مغازه‌دار آدرسی به او داد. ▪️او به آن‌جا مراجعه کرد. مرد مسنّی در دکّان نشسته بود. هشتاد سالی داشت. رضا پرسید: "کتاب‌های قدیمی می‌خرید؟" آن مرد را دید. صفحاتش را با احتیاط ورق زد و گفت: "این کتاب نفیس است. قدر آن را بدان! این کتاب خیلی گران است. جزء است. نباید دست کسی بیفتد که آن را از کشور خارج کند!" رضا پرسید: "حالا چند می‌ارزد." پیرمرد گفت: "من خریدار آن نیستم. به نظر می‌رسد تو یزدی هستی. کتابشناس هم نیستی. من هم کلاهبردار نیستم. نمی‌توانم روی این کتاب قیمت بگذارم. فقط به تو می‌گویم قیمت این کتاب زیاد است. قیمتش از یک خانه‌ی پانصد متری هم بیشتر است! باید مواظب باشی از چنگت بیرون نیاورند." ▫️آن از رضا پرسید چکاره است. رضا گفت دانشجوی حقوق دانشگاه تهران است. پیرمرد گفت: "حالا که دانشجوی دانشگاه تهران هستی، برو کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه با درباره‌ی این کتاب صحبت کن." رضا پیش خودش گفت: "راستی، راستی مثل اینکه کتاب‌ها خیلی قیمت دارند!" ▪️ دیگر آدم قبلی نبود. او برای انجام کارها قبلاً با کسی مشورت نمی‌کرد. اما حالا برای انجام هرکاری، می‌کرد. گرفتاری‌ها او را پخته کرده بود. پیش خودش گفت: "این کتاب‌ها متعلق به مهری است. باید با او مشورت کنم. بهتر است نظر تقی و آقالئون را هم جویا شوم." راهی خانه شد و کتاب را به خانه برگرداند مهری آمده بود. آقارضا ماجرای کتاب را برایش کامل تعریف کرد. گفت: "مادربزرگم حرف بیهوده نمی‌زد. ما قدر حرف‌های او را نمی‌دانیم." آقارضا گفت: "با لئون و آقاتقی هم مشورت می‌کنیم." مهری گفت: "لئون و آقاتقی از کتاب‌های قدیمی چیزی نمی‌دانند. حالا که آن مرد گفته است بروی پیش آقای دانش‌پژوه، نزد ایشان برو." ▫️مهری و آقارضا از جزئیات فروش کتاب‌ها اطلاع چندانی نداشتند. با هدایتگری استاد تقی دانش‌پژوه، شش جلد کتاب نفیس شهربانو توسطِ خریداری شد. البته نه به شکل معاملاتی یعنی خرید و فروش نقدی. آقارضا را به وزارت فرهنگ هدیه کرد و وزارت فرهنگ هم #۱۴۵۰مترزمین در یوسف‌آباد به اضافه‌ی صد هزار تومان به او هدیه داد. آقارضا گفت: "باید زمین به اسم مهری باشد." مهری گفت: "من در هیچ کجا حاضر نمی‌شوم. زمین به اسم خودت باشد." چند ماه طول کشید تا این کار انجام شد. ▪️در این معامله، درس بزرگی آموخت. مردم قدر ارث پدر و مادرشان را نمی‌دانند. بخصوص قدر ارث غیرمنقول را. ورّاث به بهترین و باارزش‌ترین اجناس قدیمی می‌گویند آت و آشغال! آقارضا هم زمانی به این کتاب‌های نفیس چنین گفته بود. با خودش گفت: "چند بار تصمیم داشتم این کتاب‌ها را دور بریزم!" تازه متوجه شد که چند دست آفتابه و لگن و اجناس مسی مادربزرگ خودش را دور ریخته است. پیش خودش فکر کرد، یک مغازه‌ی عتیقه فروشی باز کند. ▫️آقارضا ترم دوم را تمام کرده بود. روحیه‌اش روز به روز بهتر می‌شد. او و مهری بیش از پیش به هم وابسته می‌شدند. هر دو قدرِ آزادی را بیشتر می‌دانستند. آن‌ها آزادی را نه برای خود که برای نوع بشر می‌خواستند. آزادی برای آن‌ها تقدّس یافته بود. آقارضا می‌گفت آزادی یا رهایی از قید و بند، مقدس‌ترین ارزش است. گاهی می‌گفت تنها چیزی است که ارزش دارد انسان‌ها برای آن جان بدهند. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ 📌پی‌نوشت: همراهان فهیم و بزرگوارِ ان‌شاءالله از هفته‌ی آینده به شرطِ بقا، پستِ "نام‌آوران" را دنبال خواهیم کرد . @zarrhbin
▪️در سال ۱۸۶۲ در همان جزیره کتاب‌ بینوایان را تمام کرد. در همان جزیره در سال ۱۸۶۶ را نوشت.او در این کتاب درباره‌ی این‌طور نوشت: " آتشفشان‌ها، سنگ و گدازه را از دل خود بیرون می‌اندازند و انقلاب، مردمان را. بدین‌سان، خانواده‌ها از زادبوم خویش بسی دور می‌افتند. زندگی‌ها از هم می‌پاشد، جمع‌ها پریشان می‌شوند و مردمانی حیرت‌زده و مبهوت. ▫️گروهی درخاک آلمان، دسته‌ای در انگلستان و جماعتی در آمریکا می‌افتند و مردم این کشورها را به شگفتی می‌اندازند. و مردم این کشورها را به شگفتی می‌اندازند. این چهره‌های ناشناس از کجا پیدا شده‌اند؟ اینان را همان آتشفشان از دل خورد بیرون ریخته است که در آن دورها دود می‌کند. این سنگ‌ها از آسمان افتاده‌اند. این افراد مطرود و گمگشته و این سنگ‌های فلاخنِ تقدیر را با نام‌های ، ، و می‌خوانند. ▪️هر گاه در رحل اقامت افکنند، مردم کاری به کارشان ندارند. لیکن اگر از آن‌جا بروند، از رفتنشان شادمان می‌شوند. گاه اینان و دست کم زنانشان نسبت به پیشامدی که آواره و سرگردانشان ساخته، بیگانه و بیطرفند و خشم و کینه‌ای از آن به دل ندارند. گوی‌هایی هستند که بی‌خواست خویش و به زور، به این سو و آن سو پرتاب شده‌اند. هرجا که بتوانند ریشه می‌گیرند و کاری به کار کسی ندارند و نمی‌فهمند چه بر سرشان آمده است. من دیده‌ام که سنگی ترکید و دسته‌ی کوچکی از علف دیوانه‌وار و با فشار به هوا پرتاب شد. انقلاب فرانسه بیش از هر انفجاری سبب چنین آلودگی‌ها و ریشه‌کنی‌ها شده است." ▫️آقارضا گفت: "این تعریف ویکتورهوگوی انقلابی از انقلاب است." او در شرکت نکرد هرچند مهری را آزاد گذاشت که به تظاهرات برود. حدود ۴۴ سال در زندگی کرد ولی خلق و خوی آن را به خود نگرفت. حتی لهجه‌ی یزدی‌اش عوض نشد. همان آدم بی‌ریا، صادق، و مردم‌‌دوست کوچه پس کوچه‌های بود. اما او در جریان این ۴۴ سال، تغییر اخلاق تهران و تهرانی‌ها را به خوبی درک کرد. می‌گفت: "این شهر هر روز اخلاقی نو را تجربه می‌کند." می‌گفت: "تهران کارخانه‌ی تغییر آدم‌هاست. میلیون‌ها آدم ساده و صادق، عشایری، روستایی و شهرستانی به آن وارد می‌شوند. آدم‌هایی که در یک دوره‌ی چندین ساله، روباه‌منش و گرگ‌صفت می‌شوند." او همیشه در تعجب بود که چرا در این جنگل آهن و بتن، روباه و گرگ می‌شوند. ▪️ روز به روز پیرتر ولی مهربان‌تر می‌شد. سالی یکی دوبار به یزد می‌رفت. در فوت خلیفه محمدعلی و مادر خودش اشک ریخت و بیتابی کرد. همیشه برای خیرات می‌کرد. به دانشجویان بی‌بضاعت بورس تحصیلی می‌داد. بچه‌های اکرم را بچه‌های خودش می‌دانست. نوه‌هایش را هم نوه‌های خودش می‌دانست. به آن‌ها همه رقم رسیدگی می‌کرد. اکرم هیچ درآمدی جز کمک‌های آقارضا و خواهرش نداشت. در سال ۱۳۸۹ آقارضا بعد از یک مریضی چند روزه دار فانی را وداع گفت. (روحش شاد🍃) ▫️ از زمانی که بازنشسته شده است. به خصوص بعد از فوت همسرش، بیشتر به یزد رفت و آمد دارد. به خواهرانش به خصوص اکرم و بچه‌هایش کمک مالی می کند. اکرم هرگز طلاق نگرفت. او بعد از پنجاه سال هنوز منتظر عباس شوهرش است. پنجاه سال منتظر شوهرش است تا در خانه‌ی او را بزند. اکرم بعد از فوت خلیفه محمدعلی، با کمکِ سهم خانه‌ی پدرش را از خواهرانش خرید. هنوز در آن خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کند. هنوز چشم به راه است که عباس پسرخاله‌اش روزی برگردد. مهری گفت که ملاقات با من و ذکر خاطراتش را برای خواهرانش تعریف کرده است. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️پسر جوانی داشت جلوِ خانه‌ی اکرم، موتورش را تعمیر می‌کرد. می‌دانستم خانه‌ی کجاست، اما به عمد از او آدرس آنجا را پرسیدم. اظهار بی‌اطلاعی کرد و پرسید: "خلیفه محمدعلی دیگر کیست؟" گفتم: "خانه‌اش همین‌ جاها بود." گفت: "اشتباه می‌کنی! این‌جا کسی به اسم خلیفه محمدعلی نداریم." پرسیدم: "چند سال است در این کوچه و خانه ساکن هستید؟" گفت: "حدود هشت سال." ▪️بدون آنکه حرفی بزنم، درِ خانه‌ی را زدم. صدای زنی از داخل آمد. با صدای بلند گفتم: "خانه‌ی خلیفه محمدعلی اینجاست؟" پسر تعمیرکار موتور سرش را بلند کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. زن داخل خانه پاسخ داد: "بفرمائید." گفتم: "اکرم‌خانم! من حسین پاپلی هستم." گفت: "حسین‌آقا؟... چه‌عجب!... بفرمائید... بفرمائید...خوش آمدید!" اکرم‌خانم در آن هنگام (۱۳۹۲) ۷۵ سال داشت. به پسر تعمیرکار گفتم: "این‌جا خانه‌ی خلیفه محمدعلی و شهربانوست. اگر این دفعه کسی از شما آدرس آن را پرسید، نشانش بدهید." ▫️دیگر روزگارِ این که اعضای محله همدیگر و آبا و اجدادشان را بشناسند، گذشته است. حالا حتی در خانه‌ها پنجره‌ی بیرونی دارند؛ یعنی پنجره‌هایی که به داخل کوچه باز می‌شوند. خانه‌های سنتی یزد هرگز پنجره به داخل کوچه نداشتند، اما حالا دارند. این پنجره‌ها به غیر از نور‌گیری، به چه کار می‌آید؟ دیگر عصر همسایگی و نان قرض‌دادن گذشته است. ▪️روی لبه‌ی ایوان خانه‌ی اکرم می‌نشینم. از هر گوشه‌ی آن خانه، خاطره‌ای دلپذیر🍃 به یاد دارم. صورتِ نورانی ، بساطِ آن زن یهودیِ دوره‌گرد، چهره‌ی همیشه عصبانیِ و نگاه مهربانِ از مقابل چشمانم می‌گذرد. عقرب کشتن و احساس قهرمان بودنم و رفت‌ و‌ آمدهای آن روزی که زیرزمین را تمیز می‌کردیم را به چشم می‌بینم. ▫️حوضِ خانه آب نداشت. خشکِ خشک بود. دیگر عصری که خانه‌های یزد حوض داشته باشند، تمام شده است. البته خانه‌ی جکوزی، سونا و استخر دارد. قبلاً در یزد مثل شهرهای دیگر، آب متعادل‌تر مصرف می‌شد. حالا چطور؟ مصرفِ آب هم شده است. ▪️روی لبه‌ی تالار نشسته‌ام و چای می‌نوشم. حوض وسط حیات آب ندارد. دیگر عصر پُر آبی سپری شده است. عصر آب ارزان تمام شده است. اما باغچه‌ها باصفاست. در آن خانه تک و تنها زندگی می‌کند. بچه‌هایش همگی ازدواج کرده و پیِ زندگی‌شان رفته‌اند. او حالا ۹ نوه و دو نتیجه دارد. از زیبایی دل‌انگیزش جز موهای تماماً سفید و شبیه به چتری برفی، چیزی نمانده است. . بعید می‌دانم هرگز از کرم ضدّ آفتاب و انواع پودرهای آرایشی استفاده کرده باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️در محله‌ی قدیم ما دیگر هیچ کافری وجود ندارد. همه شده‌اند. اما کمتر کسی از همسایه‌اش خبر دارد، همه مدرن شده‌اند. به همین خاطر همسایه، همسایه را نمی‌شناسد. دیگر سرِ کوچه نمی‌نشینند. به همین خاطر دیگر همسایه‌ای از درد دلِ همسایه خبر ندارد. دیگر پسرها و دخترها به راه‌پله و پشت‌بام هم نمی‌روند. آن‌ها با آی‌پَد، اینترنت و وایبر از هم خبر می‌گیرند. شاید به همین خاطر ازدواج‌ها کم شده است. دیگر کسی از نمی‌ترسد، همه از دوربین و کنترل موبایلی و اینترنتی می‌ترسند. ▫️آیا ادراک نسل جدید از محیط و محله، همسایه و معماری همان است که نسل ما داشت؟ هرگز چنین نیست! آیا تصاویر تلویزیونی و آی‌پَدی، وایبری و تلگرامی پنج سال دیگر برای پسر من خاطره‌ای خواهد شد؟ خاطره‌ای که منجر به و سلامت روح، اعتماد به نفس، آزادی و عدالت گردد؟ آیا حالا نسل جدید با همین امکانات تکنولوژیکی، خود را آزاد می‌انگارد؟ این نسل نیازمند خاطرات دیگری است. ▪️البته، ارتباط تلفنی، وایبری، ایمیلی، فیس‌بوکی و...زیاد شده است. اما ارتباط روحی_روانی حاصل از دید و بازدیدها چه؟ آیا اقدام برای رفع مشکلات و رسیدگی به امور هم مثل گذشته است؟ شاید حرف‌های به اصطلاح خاله‌زنکی کم شده است. به همین خاطر رفتن به دیدار خاله‌ها کم شده است. خاله که هیچ، خواهر و برادرها هم یکدیگر را به ندرت می‌بینند‌ ▫️▪️▫️▪️▫️ ▫️قبل از آمدن به سوئد چند روزی را در تهران بودم. به مهری‌خانم گفتم خاطراتش را تنظیم کرده‌ام. آن‌ها را شاخ و برگ داده و از خودم هر چه خواسته‌ام، نوشته‌ام. اما حرف‌های غیر واقعی نزده‌ام. گفت: "آزادی که هر چه را می‌خواهی به حرف‌هایم اضافه یا کم کنی. فقط نباید کسی را ناراحت کنی! شرط من احترام به دیگران است." ▪️گفتم: "نوشته‌ام که شما در حدود ۸۰_۷۸ سالگی به پنج اصل شوهرتان ایمان دارید." گفت: "بنویس از ما گذشته است که بخواهیم جواب بندگان خدا را بدهیم. خداوند هم بخشنده و مهربان است. این را هرطور که می‌خواهید تفسیر کنید." شما هم آزادید تا این متن را هر طور که می‌خواهید و می‌پسندید تفسیر کنید. تاریخ شفاهی؟ خاطرات؟ رمان؟ تفسیر و تعبیر در زمانه‌ی امروز و یا تفسیرهای مختلف دیگر. پایان: اویسالا سوئد. روز جمعه ۱۳۹۳/۱۰/۲۶ اتاق دانشجویی هما پاپلی یزدی. ▫️هوای بیرون ۹ درجه زیر صفر است. فردا عازم اُسلو پایتخت نروژ هستم. از اُسلو به ترمسو (Tromso) می‌روم و از آن‌جا رهسپار مجمع‌الجزایر اسوالبارد یا اسپتزبرگن و شهر لانگ‌یر‌باین محل سکونت خرس‌های سفید قطبی می‌شوم؛ جایی که بیش از چهارماه و ۱۷ روز در سال کلاً شب است و چهارماه و ۱۷ روز کلاً روز. می‌روم تا ۱۱۰ ساعت در سرزمین‌ بی‌خورشید یخ‌زده باشم. شاید درکم از محیط جغرافیایی و بیشتر گردد. ▪️می‌روم تا خاطراتم را در این جزیره‌ی دورافتاده‌ی یخ‌زده داشته باشم. جزیره‌ای که شمالی‌ترین نقطه‌ای است که بشر در کره‌ی زمین در آن‌جا اسکان دارد. جزیره‌ای که ۱۱۰۰ کیلومتر از شمالی‌ترین نقطه‌ی آلاسکا بالاتر است. !💚 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️ یکی از ابتدایی‌ترین اصول تمدن و لازمه متمدن شدن است‌. حد و حدود وقتی رعایت شد، و پابرجا می‌ماند. یکی از دلایل دعوا و مرافعه و دلخوری‌های امروزی این است که عده‌ای حد و حدود خود را نمی‌شناسند. در داخل خانه به بچه‌ها آموزش داده نمی‌شود که نباید سرزده وارد اتاق برادر و خواهر پدر و مادر خود شوند و بچه‌ها اگر در بچگی حدشناس نشوند، در بزرگی داستان‌ها درست می‌کنند. از دیوار مردم بالا می‌روند، از حد و حدود کشورها تجاوز می‌کنند. و به سرزمین دیگران چنگ می‌اندازند. و آن‌وقت جنگ می‌آفرینند. جنگ‌هایی که گاه سالها طول می‌کشد نتیجه آن جنگ‌ها، ویرانی کشورها، و نابودی خودشان است. ▫️ حد و حدود خود را خوب می‌شناخت. ۹ساله بود که پدربزرگش مریض شد. همسایه‌ها می گفتند می‌میرد. پیرمرد نمرد، ولی دیگر نتوانست سرپا بماند. پاهایش به شدت درد می‌کرد و راه رفتن برایش دشوار شده بود. بچه‌هایش از صحرا مهاجرت کرده بودند. صحرای خشک تحمّل جمعیت زیاد را نداشت. تحمل گله‌های بزرگ بز و بزغاله را نداشت. یازده فرزند داشت. در آن زمان با همسر پیر و نوه‌اش علی زندگی می‌کرد. پسرک در ۹ سالگی مجبور شد بزهای پدربزرگ را تنها به صحرا ببرد هر صبح بزها را از چادر فقرا به صحرای فقرا می‌برد. بز، گاو فقراست. ▪️صحرای کم آب و علف، مِلک و مُلک فقراست شن‌های صحرا مال فقراست. شانس بیاورند زیر شن‌ها نفت پیدا می شود. آنها هم که شانس آوردند گرفتار دیوانگانی چون شدند. نفت فقط یک قسمت جزئی از شانس است. نروژی‌ها هم نفت دارند. لیبی‌ها و عراقی‌ها هم نفت دارند. این نفت مایه‌ی فتنه‌های بسیار است. مایه‌ی فتنه‌های بسیار است یا کم عقلی فتنه‌گرانی چون قذافی، صدام و...؟ نفت مایه‌ی فتنه‌گری است یا نبودِ و حضور مردم برای کنترل حکومت های خود؟ ▫️ دَه_دوازده حلقه چادر بود. همه مثل هم سیاه و بافته شده از موی بز. همه قوم و خویش. پسرک ۸_۷ ساله بود که دوشیدن شیر را به خوبی یاد گرفته بود. طرز تهیه ماست و تُلُم زدن را هم می‌‌دانست. نیمی از سال، روزهای صحرا مثل تنور آتش، گرم و سوزان بود. در نیمه دیگر سال، شب‌های صحرا گاه چنان سرد می شد که استخوان آدم را به درد می‌آورد. چشمهایش پسرک به انعکاس نور در سراب عادت کرده بود. افق گسترده‌ی صحرا به او سعه‌ی صدر می‌داد. سینه‌اش را گشاده می‌کرد. پدربزرگش مثل همه‌ی ، مهمان نواز و گشاده‌دست بود. ▪️اگر مهمان وارد چادر می شد، آنچه را که داشت سر سفره می‌گذاشت‌. مرد صحرا، دل صحرا دارد. غروب وقتی بُزها به آغُل می‌رفتند، پسرک جلوِ چادر کنار پدربزرگش می‌نشست. و مادربزرگش به او دم کرده‌ی نعناع می‌داد. دم کرده را با خرما می‌خورد و به پهنه‌ی دشت که در تاریکی فرو می‌رفت، چشم می‌دوخت. زیباییِ پرتو های طلاییِ نور خورشید جایش را به زیبایی مهتاب می‌داد. پدربزرگش برای او تعریف می‌کرد. شب‌ها ستاره‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. پسرک می‌خواست دستش را دراز کند و یکی از آنها را برای خود بچیند. ▫️او همیشه در آسمان دنبال ستاره‌ی خود می‌گشت. لطافت هوای سحرگاهی او را به وجد می‌آورد. مادربزرگش هر صبح از خواب بیدار می‌کرد. می‌گفت: " آدم را به خدا نزدیک می‌کند." ابوخلیل به همسرش می‌گفت: "علی بچه است هنوز به سنّ تکلیف نرسیده و نماز واجبش نیست بگذار بخوابد." می‌گفت: "بچه باید عادت کند باید به خواندن نماز صبح عادت کند باید بفهمد که نماز صبح از خواب بهتر است." شعار آن تا اعماق صحرا و اعماق ذهن آدم های صحرا نفوذ یافته بود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️صبح علی بعد از نماز، با خیال راحت خوابید. علی را بیدار کرد و گفت: "بزها منتظر آب و علف هستند!" علی پاسخ داد که دیگر بزها را به صحرا نمی‌برد. پدربزرگ به او تَشَر زد. علی گریه‌کنان از چادر فرار کرد و سر به بیابان گذاشت. غروب گرسنه و تشنه به چادر بازگشت. بزها، گرسنه اطرف چادرها ولو بودند. پدربزرگ فریاد زد: "کجا بودی؟ بزها از تشنگی مردند!" ▫️علی برای اولین‌بار در عمرش کرد. به پدربزرگ گفت اگر باید بزها را بچَراند از صحرا فرار می‌کند. مادربزرگ پا در میانی کرد. قرار شد پسر همسایه بزها را به چَرا ببرد. ولی پسر همسایه مزد می‌خواست. ▪️علی هنوز در شکم مادرش بود. مادرش هنوز او را نزاییده بود. پدر علی مادرش را طلاق داد و رفت. علی هرگز پدر و مادرش را کنار هم ندید. اصلاً علی هرگز مادرش را ندید. پنج ماهه بود که مادرش با مرد دیگری ازدواج کرد. مادر علی از چادرها رفت که رفت! علی هرگز نفهمید چرا پدر و مادرش طلاق‌کاری کردند‌. مادربزرگش، مادر مادرش سرپرستی او را بر عهده گرفت. عزیزدردانه‌ی مادربزرگش بود. ▫️پدر علی صالح نام داشت. صالح چند همسر و هفده فرزند داشت. پس علی، شانزده خواهر و برادر دارد. علی دیگر بزهای پدربزرگ را به صحرا و چَرا نبرد. ماجرای چشم بزغاله در نقش مهمی داشت. تا دو سال بعد از آن ماجرا کارهای مختلفی بر دوش علی بود. برای خودشان و همسایه‌ها آب می‌آورد، هیزم جمع می‌کرد، الاغ‌ها را تیمار و به همسایه‌ها هم کمک می‌کرد. همسایه‌هایی که یکی از یکی فقیرتر بودند. ▪️هیچ‌کس نمی‌توانست مزدی به علی بدهد. ولی گاه به او نان و کمی کشک و ماست می‌دادند. مادربزرگش کمی به او یاد داد. او فقط چند سوره‌ی کوچک را بلد بود. مادربزرگش به او یاد داده بود. علی ۱۳_۱۲ ساله شده بود‌. هفته‌ای یک‌بار به دهکده می‌رفت تا ماست، دوغ و کشک پدربزرگ و همسایه‌ها را به بقال دهکده تحویل دهد و به جای آن آرد و قند و نعناع بگیرد و بیاورد. ▫️ در ۳۵ کیلومتری چادرها بود. علی همیشه به معلم‌های دهکده سلام می‌کرد. با زبان عربی با بچه‌های مدرسه حرف می‌زد. بچه‌های مدرسه، زبانِ هم یاد داشتند. آن‌ها در مدرسه درس‌ها را به زبان فرانسه می‌خواندند. هنوز مستعمره‌ی فرانسه بود. هنوز فرانسه بر نیمی از صحرای آفریقا حکمرانی می‌کرد. ▪️ گاه چند روزی را در دهکده می‌گذراند. کمی زبان فرانسه از بچه‌های دهکده یاد گرفته بود. حالا سیزده ساله شده بود. بچه‌ای فقیر. بچه‌ای که مادرش او را رها کرده و رفته بود. پدرش هم همین‌طور. کسی به او هیچ‌گونه کمک مالی نمی‌کرد. پدرش هرگز برایش لباس نمی‌خرید و هیچ‌گاه احوالش را نمی‌پرسید. اصلاً تا ۸_۷ سالگی نمی‌دانست صالح پدر اوست. در روستایی دور ساکن شده بود. پدر علی در دهکده‌ای در ۵۰ کیلومتری چادرها زندگی می‌کرد. پسر بی‌آزاری بود. کسی را اذیت نمی‌کرد. دل‌رحم بود. ✅ هفته‌ی آینده با "علی به مدرسه می‌رود" با همراه باشید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️بعد از ناهار به طرف چادرها حرکت کرد. گاهی بر پشت الاغ می‌نشست و گاهی آن را دنبال می‌کرد. علی در فکر بود؛ در فکر درس‌خواندن و البته دوری از پدربزرگ و مادربزرگ. در فکر تأمين مخارج تحصیل. شب به چادرها رسید. علی به مادربزرگش گفت می‌خواهد به برود. پدربزرگش گفت: "با کدام پول؟" ▫️ گفت: بِن‌جلال گفته است کمکش می‌کند. مادربزرگ، پدربزرگ را راضی کرد که علی به مدرسه برود. مادربزرگ گفت: "در این بیابان‌ها علی قربانی ما می‌شود. بگذار از چادرها برود." پدربزرگ پاسخ داد: "اما بدون علی چرخ زندگی نمی‌چرخد!" سرانجام، مادربزرگ شوهرش را راضی کرد.چند روز بعد ، نوجوان سیزده ساله، راهی روستا و مدرسه شد. ▪️ او با پای برهنه و یک لباس عربی بلند، قدم به حیاطِ مدرسه گذاشت. نداشت. مدیر گفت: "علی شناسنامه ندارد و سنش خیلی بیشتر از بچه‌های کلاس اول است." بِن‌جلال مدیر را راضی کرد که علی ثبت‌نام شود. او خودش برای علی شناسنامه گرفت. برای گرفتن شناسنامه باید علی همراه با پدربزرگش و بِن‌جلال به شهر می‌رفتند. شهر که چه عرض کنم. شهرکی با دو سه هزار نفر جمعیت. ▫️بِن‌جلال به صحرا رفت. پدربزرگ علی را روی شتر همسایه سوار کرد. دو شبانه‌روز راه رفتند تا به شهر "آسّا"(assa) رسیدند. علی در اتاق مسافرخانه ماند. بِن‌جلال و پدربزرگ علی به اداره ثبت احوال رفتند. کارمند ثبت احوال برای شناسنامه صادر کرد. بچه‌ای هفت ساله را به جای علی به اداره‌ی صدور شناسنامه بردند سنّ علی را در شناسنامه ۷ سال نوشتند. البته بِن‌جلال چیزکی تقدیم کارمند کرد. هدیه و در سراسر دنیا کارساز است. ادارات کشور مراکش، مستعمره‌ی فرانسه، هم از این ماجرا استثنا نبود. ▪️علی سیزده‌ساله با شناسنامه‌ی هفت‌ساله وارد مدرسه شد. تاریخ رسمی تولد علی در شناسنامه ۱۹۴۹ درج شد. در صورتی که او به احتمال زیاد در سال ۱۹۴۲ به دنیا آمده بود. به سرعت درس‌ها را فرا می‌گرفت. انگیزه‌ی بالایی برای درس‌خواندن داشت. یک بچه‌ی سیزده‌ساله‌ی بیابانگرد بزچران و زحمت‌کش، در درس خواندن هم‌، کاری و سخت‌کوش است. علی در روستا جای ثابتی نداشت. چند روز را در خانه‌ی این خاله و چند روز در خانه‌ی آن خاله زندگی می‌کرد. گاه یک هفته در خانه‌ی دائی بود. ▫️علی چند ماه در روستا ماند و درس خواند. حالا فرانسه را به خوبی حرف می‌زد. تمام درس‌خوانده‌ها حرف می‌زدند. حرف‌زدن به زبان فرانسه مُد و نشانه‌ی باسوادی بود. دلیل مهم بودن بود. دلیل استخدام در ادارات دولتی بود. بِن‌جلال در درس‌ها به علی کمک می‌کرد. علی زرنگ و پرتلاش بود. در مسابقات دوچرخه‌سواری دهکده اول شد. او دوچرخه نداشت. یکی از دوچرخه‌اش را به او قرض داد. علی ظرف چند روز از همه بهتر دوچرخه‌سواری می‌کرد. ▪️او در تمام مدت با پای برهنه به مدرسه می‌رفت. البته، جز او بچه‌های پابرهنه‌ی دیگری هم در مدرسه بودند. چند ماه بعد، علی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگش به صحرا بازگشت. پاهای پدربزرگش عملاً فلج شده بود. خود را روی خاک می‌کشید. هم مریض احوال بود. پسر همسایه‌ بزها را می‌چراند. او مزد می‌گرفت. عملاً محصولی برای پدربزرگش نمی‌ماند. علی نتوانست وضعیت پدربزرگ و مادربزرگ را تحمل و آن‌ها را به حال خود رها کند. از این رو، دیگر به روستا و مدرسه بازنگشت. دوباره بزچرانی را شروع کرد و سه سال مشغول آن شد. ✅ قصه‌ی زندگی علی بِن صالح نجیب را در دنبال کنید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 🍃 علی را ترک‌ می‌کند. 📌قصه‌ی علی به اینجا رسید که او توانست با کمک بِن‌جلال در مدرسه ثبت‌نام کند و با موفقیت درس‌ها و زبان فرانسه را یاد بگیرد ولی زمانی که برای سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ به چادرها بازگشت با پدربزرگی که توان راه رفتن نداشت و مادربزرگی که مریض شده بود روبرو شد، باهم بخوانیم ادامه‌ی قصه‌ی را... ▫️بِن‌جلال چند بار پیغام فرستاد تا علی به روستا بیاید و ادامه تحصیل دهد، اما او نمی‌توانست پدربزرگ و مادربزرگش را با آن حال زار و نزاری که داشتند، در صحرا رها کند. روز به روز حالش بدتر می‌شد. سرانجام خاله‌ها و دائی‌های علی به چادر آمدند. قرار شد پدربزرگ و مادربزرگ را به ببرند. بزها را یکجا فروختند. فروش بزها، پایان یک عمر چادرنشینی بود. پایان نسل‌ها بود. ▪️ که حالا شانزده سال داشت، به روستا رفت. او در روستا کار می‌کرد؛ کارهای سنگین و سبک مختلف. توان مالی لازم را برای ادامه‌ی نداشت. به علاوه باید کمک خرج پدربزرگ و مادربزرگ هم می‌بود. روستا چند گله بز داشت. علی، چوپانی یکی از گله‌ها را قبول کرد و چوپان گله‌ی مردم شد. حالا در آستانه‌ی هفده‌سالگی قرار داشت. اما خودش دقیقاً نمی‌دانست چند سال دارد. فقط می‌دانست سال تولدش را در شناسنامه ۱۹۴۹ درج کرده‌اند. ▫️چند کلمه نوشتن و خواندن به زبان فرانسه را هم که آموخته بود، از یادش رفته بود. با وجود این می‌توانست به صحبت کند. او صبح گله را به صحرا می‌برد و غروب آن را به روستا بر می‌گرداند. وقتی در روستا بود، سعی می‌کرد با کسانی که فرانسه می‌دانند صحبت کند تا زبان‌ فرانسه را خوب یاد بگیرد. او گرچه سواد نداشت، حرف زدن به را خوب یاد گرفت. ▪️سال ۱۹۵۶ سال مهمی بود. و جدایی از استعمار فرانسه بود. تعداد زیادی به فرانسه مهاجرت می‌کردند. بارها دوستان علی به او پیشنهاد دادند با آن‌ها به فرانسه بروند. تا سال ۱۹۵۹ پاسخ منفی به دوستانش می‌داد. اوایل تابستان ۱۹۵۹ چند نفر از آشنایان علی عازم فرانسه بودند. حتی از محله‌ی پدربزرگ علی هم جوانی به فرانسه می‌رفت. در دل علی هم وسوسه‌ی رفتن به فرانسه افتاد، ولی چگونه می‌توان به این آرزو رسید؟ او ترس عجیبی از مسافرت به فرانسه داشت. ▫️در تمام عمرش فقط یک بار به شهر رفته بود، آن هم برای دریافت شناسنامه. اما همان یک بار هم به او گفته بودند در اتاقی بماند‌ او را به اداره‌ی ثبت احوال نبرده بودند. اولین تصور علی از ، زندانی شدن در اتاق مسافرخانه، تقلّب و رشوه دادن بود. بزرگ‌ترین جایی که در تمام عمرش دیده بود، چند روستای اطراف چادرها و آن شهرک دوهزارنفری بود. طولانی‌ترین مسافرتی که او رفته بود، جایی در پنجاه کیلومتری روستا بود. با این تصورات، چگونه می‌توانست به فرانسه برود؟ 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️علی و دوستش جوان و پرانرژی بودند. ناخدا از بالای عرشه کارگرانش را نگاه می‌ورد. بعد از سه روز توقف در لیسبون، کشتی به طرف شمال حرکت کرد. روزها علی در کشتی به آشپز کمک می‌کرد. دستورات دیگران را اجرا می‌کرد. اتاق کاپیتان و افراد دیگر کشتی را تمیز می‌کرد. زیبایی غروب خورشید در اقیانوس، از صحرا کمتر نبود. ولی علی فرصت نمی‌کرد کنار عرشه بنشیند و آن منظره‌ی بدیع را تماشا کند. دائم باید کار می‌کرد. ▫️او در بندرها و داخل کشتی چیزهایی می‌دید و یاد می‌گرفت. از همه مهمتر، زبان فرانسه‌اش بهتر می‌شد. همه‌ی کارگران کشتی حرف می‌زدند. کشتی در بندر بِرِست (Berest) فرانسه، پهلو گرفت. تخلیه و سوار کردن بار، کار بسیار سخت و طاقت‌فرسایی بود. با وجود این، علی و دوستش خالصانه تلاش می‌کردند. بالاخره کشتی به طرف بندر پادو کاله حرکت کرد. دریا را مه فرا گرفته بود. پدیده‌ای که هرگز علی ندیده بود آدم‌ها در فاصله‌ی دو متری دیده نمی‌شدند، علی با آب و هوای دیگر آشنا می‌شد. ▪️او هرگز مه ندیده بود. گاه در صحرا طوفان شن می‌گرفت به نحوی که دید را در یک متری محدود می‌کرد. حالا علی می‌فهمید که بخار آب هم همان کار را می‌کند. آفتاب صحرا پوستش را می‌سوزاند اما حالا مه و رطوبت، پوستش را نرم و لزج می‌کرد. سرانجام در پادو کاله، بار کشتی به بندر منتقل شد. و دوستش مختصر وسایل‌شان را برداشتند تا از کشتی پیاده شوند. آن‌ها برای خداحافظی پیش رفتند. ناخدا به علی پیشنهاد داد در کشتی بماند و کار کند. به او قول حقوق ماهیانه نیز داد. علی نگاهی به دوستش کرد. ▫️آن‌ها قرار گذاشته بودند برای کار به معادن ذغال‌سنگ به ناحیه لرن فرانسه بروند. آدرس چند آشنا را هم داشتند. علی پیشنهاد ناخدا را نپذیرفت. به هر نفر سیصد فِرانک (فرانک قدیم فرانسه) پاداش داد. علی انتظار چنین پولی را نداشت. اصلاً قرار نبود مزد بگیرند، سفر در مقابل کار و غذا بود نه در مقابل پول. سیصد فرانک برای علی و دوستش، زیاد بود. ، خیلی هم استثمارگر نبود. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 🔵 کار در معدنِ 📌علی مدرسه را ترک کرد و راهی فرانسه شد باهم بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را که این هفته به علت کوتاه بودن داستان‌ها سه قصه را از شازده و سرگذشت علی برای شما آورده‌ایم.. ▫️تابستان بود. علی با آب و هوای دیگری آشنا می‌شد. آب و هوایی شرجی و مه‌آلود. دو روز بعد به آدرسی که داشتند سریع رسیدند. عده‌ای از در یکی از معادن زغال‌سنگ کار می‌کردند. معادن دنبال کارگر جوان می‌گشتند. چاهای جدیدی برای بهره‌برداری بیشتر از معدن حفر شده بود. ▪️مسئول کارگران وقتی فرم استخدام را جلوِ علی گذاشت، فهمید که او بی‌سواد است. بعد معلوم شد حتی نمی‌تواند بخواند و بنویسد. او فقط چند ماه به مدرسه رفته بود. به دلیل بی‌سوادی ۱۵ درصد حقوق او را کمتر و پیشنهاد دادند شب‌ها بعد از خروج از معدن، به کلاس درس برود. از این پیشنهاد خوشحال شد. کار در معدن زغال‌سنگ! شنیدن کی بود مانند دیدن. دیدن کی بود مانند کار کردن در چاه جهنّم!... 🟤 معدن زغال: ۱۹۵۰ ▫️معادن زغال‌سنگ دُر گِز (Dorges) جایی بود که در سال ۱۹۰۶ در یک ، ۱۰۹۹ نفر کشته داده بود. علی حدود ۱۸ سال داشت که لامپ بر سر، وارد معدن شد. چون ناوارد بود، او را به چاه ۹/۹ یا "بایس" (bis) در عمق ۱۸۵ متری زمین فرستادند. راهروها پرآب و نیمه‌تاریک و هوا آلوده و سنگین بود. ▪️گرد و خاک زغال‌سنگ، ریه‌ها را می‌سوزاند. از صحرا و نور خورشید خبری نبود. حالا می‌باید زندگی به سبک موش کور را تجربه کند. روزهای اول سرگیجه می‌گرفت و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت. زود خسته می‌شد. پاهایش کشش نداشت. دوستانش می‌گفتند به هوای این‌جا و شرایط کار عادت خواهد کرد. 🟢 دعوا بر سر ▫️در عمق چاه علی نمی‌فهمید کی ظهر شده است و چه هنگام باید بخواند. در صحرا و روستا که بود همیشه نمازش را سر وقت می‌خواند. مردادماه بود. روزهای پادوکاله بلند بود. آفتاب حدود ساعت ۹/۳۰ شب غروب می‌کرد. علی با چند نفر دیگر در یک اتاق زندگی می‌کرد. مخارج مشترک بود. ▪️ در صحرا با نور خورشید زمان را می‌فهمید. او هرگز ساعت نداشت، ولی زمان را خوب درک می‌کرد. نمازهای پنجگانه را سر وقت می‌خواند. در کشتی هم همین کار را کرده بود. حالا در اعماق معدن نمی‌فهمید اذان ظهر کی هست. ساعت بیولوژیکی بدنش به هم ریخته بود. یک ماه بود که در معدن کار می‌کرد. ▫️کم‌کم حساب ظهر دستش آمد. یک روز سر ظهر در داخل تونل‌های معدن با صدای بلند گفت. دلش گرفته بود. برای همه‌ی شن‌های صحرا، برای چادرها، برای پدربزرگ و مادربزرگ، برای بزها دلش گرفته بود. دلش برای الاغش گرفته بود. با آخرین توان بانگِ را سر داد. ◾️ کارگران مسلمان معدن (مراکشی‌ها، الجزایری‌ها و تونسی‌ها) از این اقدام او استقبال و کار را ترک کردند تا بخوانند. قطع کار برای اقامه‌ی نماز، سبب بروز درگیری بین کارگران و مدیران معدن شد. توقف کار حتی برای چند دقیقه هم مجاز نبود. کارگران مسلمان معدن اغلب بی‌سواد بودند، یعنی خواندن و نوشتن به زبان فرانسه را نمی‌دانستند. از این رو نمی‌توانستند اخطارهای کتبی کارفرما را بخوانند. ▫️علی چوپان، تبدیل به علی مؤذن شد. او سردمدار و رهبر کارگران مسلمان معدن شد. آن‌ها می‌خواستند. روزنامه‌های محلی به چند دسته تقسیم شدند: مخالفان، موافقان و میانه‌روها. بحث‌ها و درگیری‌ها هر روز بیشتر می‌شد. پاییز از راه رسید. روزها کوتاه و هوا سرد می‌شد. در اواسط آبان علی دیگر اصلاً روز را نمی‌دید. صبح وقتی وارد معدن می‌شد که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. عصر وقتی از معدن بیرون می‌آمد خورشید غروب کرده بود. ▪️اهمیت مسئله‌ی برای علی بیشتر و بیشتر می‌شد. تا زمانی که روزها بلند بود، وقتی از معدن بیرون می‌آمد، هنوز روز بود. می‌توانست نمازش را بخواند؛ اما وقتی روزها کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد علی و دوستانش تمام روز را در معدن بودند. او وارد نوزده‌ سالگی می‌شد. او اولین اعتصابِ را برای داشتن حق نماز به راه انداخت. ▫️ سِندیکاهای کارگری در این باره مواضع متفاوتی گرفتند. آن‌ها می‌گفتند پاسداری از ارزش‌های اسلامی بر عهده‌شان نیست. اتحادیه‌های کارگری کمونیست با نماز مخالف بودند. می‌گفتند نه تنها نماز جایی در ارزش‌های ما ندارد، بلکه ضدّ ارزش است. اتحادیه‌های کارگری سوسیالیست می‌گفتند نماز یک کار انفرادی است. ما حافظ منافع کار جمعی و صنفی هستیم. پاسداری از ارزش‌های دینی بر عهده‌ی ما نیست. سندیکاهای دست راستی می‌گفتند چهار تا عرب آمده‌اید این‌جا کار بکنید شلوغش نکنید. این‌جا آفریقا نیست. درگیری و دوستانش با کارفرمایان بالا گرفت 📚 شازده حمام، جلد۴ @zarrhbin