eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی مدیریت کانال @Haditaheriardakani آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ خطاب به رقیّه گفت: "عباس کار خلافی نکرده است. تو مؤمن هستی و دائم صحبت از خدا و پیغمبر و امام می‌کنی. عباس همان کاری را کرده که خدا گفته است. همان کاری را کرده که پیغمبر (ص) و امامان (ع) کرده‌اند." خونش به جوش آمد و شروع کرد به خدا و پیغمبر و امامان بد و بیراه گفتن. ▪️هر چه همسایه‌ها و شوهر و دخترانش سعی می‌کردند را آرام کنند، بی‌فایده بود. لبِ حوض ایستاده بود. خواهر گفت: "تو چطور مسلمان مؤمنی هستی که به پیغمبر و امامان بد می‌گویی؟" نعره زد که "من مسلمان نیستم....مسلمان نیستم!". او به پیغمبر و امام‌ها ناسزا می‌گفت. ▫️زن‌ها هر کار می‌کردند، کبری از خانه بیرون نمی‌رفت. به رقیّه گفت: "حقّا که تو عروس شهربانو کافر هستی!" نعره زد: "من کافر هستم! من کافر هستم! من کا... ." ناگهان رقیه مثل مجسمه‌ای که بیفتد سرنگون شد. سرش به لبه‌ی دیوار حوض اصابت کرد. تا آمدند او را بگیرند، داخل حوض افتاد. حوض آب پر از خون شد. سریع داخل حوض پرید و او را بیرون آورد. مثل این که صد سال بود مُرده بود. ▪️ مادر مهری در ۴۷ سالگی بر اثر سکته مُرد. او در تمامِ عمر ترک نشده بود. هرگز به خدا و پیغمبر و امامان کوچک‌ترین توهینی نکرده بود‌. اما در حال فحش دادن به پیامبر(ص) و امام‌ها (ع) مُرد. او که خود را مسلمانِ مؤمن می‌دانست، در حالی‌که فریاد می‌زد "من کافر هستم" مُرد. از آن تاریخ مردم محل به رقیه گفتند "رقیه کافر". ▫️از آن پس به جای آنکه بگویند "شهربانو کافر" می‌گفتند "رقیه کافر". مثل اینکه محله‌ی ما به یک کافر نیاز داشت. آیا قبل از مُردن نامه‌ی اعمالمان را به دستمان می‌دهد؟ چگونه زنی که در تمام عمرش ، در سه ماه آخر عمرش . چگونه که در تمام عمرش صحبت از خدا و پیغمبر، ثواب، گناه، بهشت و دوزخ می‌کرد در حالی مُرد که فریاد می‌زد ؟ ▪️آیا اقرار به کفر در حال عصبانیت، دلالت بر کفر دارد؟ چه کسی جز "خداوند" از درون ما خبر دارد؟ زنِ مؤمنه‌ی متعصبی بود. او با هرگونه مخالف بود. با هر چیزی که جنبه‌ی مدرن داشت، مخالف بود. مرتب جلسه‌ی دعا داشت. همیشه دم از خدا و پیغمبر می‌زد. او نمونه‌ای از آدم‌های بود. آن‌ها که "زندگی" را بر خود و فرزندان و شوهر، همسایه‌ها و اهل محل می‌کنند. ▫️بیست سال پس از مرگش، طرفدارنِ تفکر او زیاد شدند. دعوای سنت و مدرنیته در کشورِ ما است. راستی چرا طرفدارانِ مدرنیته شکست خودرند؟ چرا تفکراتِ رقیّه طرفدار پیدا کرد؟ چرا تفکّرِ در عُزلت است؟ چرا انسان‌های میانه‌رو مثلِ محمدعلی و بچّه‌ها و همسایه‌های او در حاشیه‌اند؟ عاقبت همه‌ی ما و این را به خیر کند! خانواده‌ی محمدعلی نمونه‌ی کاملی از "جامعه‌ی ما است." 📌{۱} پاورقی این داستان: من دیدم بمانجان دارد یواشکی برای دور و بری‌هایش می‌خواند؛ چه می‌خواند:"یک مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتم. شغال آمد و بُردش سر پا نشست و خوردش. شغالِ باغِ بالا وربپری ایشاالله..." من در زندگیم بارها مفهوم این شعر را لمس کردم. درک کردم. فهمیدم. شما خوب به مفهوم این شعر فولکوریک بسیار قدیمی ما توجه‌ کرده‌اید؟! "مرغ ناز" می‌تواند هرچیزی باشد مرغ‌هایتان را نگه دارید. مرغ می‌تواند حکومت باشد، می‌تواند کشور باشد. می‌تواند امنیت، ثروت، قدرت، جوانی، زیبایی، سن و سال باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... ✅ اگر در سرنوشت و در مسیر زندگیشان و دخالت در کارهایشان ممنوع شدند، معنی‌اش این است که یک عده‌ای مثل قیم بالای سر اینها باشند؛ مثل قیم برای صغار؛ اما نه قیم دلسوز؛ قیمی که هم مال صغیر را ببرد و هم عرض و استعدادهایش را از بین ببرد. ✅ حتی به پیغمبرش، با آن عظمت می‌گوید: با این مردم مشورت کن. به اینها شخصیت بده، بدانند که دارند، متکی به شخصِ رهبر نباشند. ✅ ما از جهتِ ، و همه‌ی دنیا از جهت قدرت تعقل و برتری فکری رسول خدا، همگی مُعترفیم که رأیش صائب بود و دارای صائب‌ترین رأی‌ها بود. مع ذالک به خودِ "پیغمبر" خطاب می‌کند: ... ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📨 📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاه‌های شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانه‌ی خلیفه محمدعلی خاک می‌خورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند از این راه، در نبودِ آقارضا، کسبِ درآمد کند، بخوانیم ادامه‌‌ی داستان را... ▫️فردا صبح ، زن‌ها و بچه‌ها را بسیج کرد تا زیرزمین و دستگاه‌ها را تمیز کنند. حدود ۱۰ سال بود دستگاه‌ها خاک خورده بود‌. زن‌های همسایه هم آمدند، سکینه طزرجانی، بمانجان، بی‌بی‌سکینه حکاک، اشرف، زهرا زردنبو و دیگران، همه چادرها کمر زدند. جارو، خاک‌انداز و پارچه‌ی گردگیر به دست گرفتند. ▪️ من(حسین پاپلی) هم به کمک رفتم. پسرهای دیگر محله هم بودند. اکبر دبیری و حسین صفاری را به یاد می‌آورم. سر و صورتم را با دستمال بستم. خاک دستگاه‌ها را می‌تکاندم. با آبپاش از حوض آب می‌آوردم، کفِ زیرزمین را آب‌پاشی می‌کردم گرد و خاک همه‌جا را فرا گرفته بود، تار عنکبوت تمام دستگاه‌ها را پوشانده بود. زن‌ها چندتا عقرب کشتند. بچه‌ها عقرب که می‌دیدند، جیغ می‌زدند. ▫️صفورا دختر بزرگ زینت، به محض شنیدن نام عقرب، فریادزنان از پله‌های زیرزمین بالا می‌دوید. من حدود پانزده سال داشتم. صفورا چهارده ساله بود. اصلاً به خاطر صفورا به کمک رفته بودم :) پسرهای دیگر را نمی‌دانم به چه نیّتی برای کمک آمده بودند. اعتراف می‌کنم که نیتم کمک نبود :) به خاطر همسایگی و یا برای رضای خدا به آن‌جا نرفته بودم. مدت‌ها بود دلم می‌خواست با صفورا حرف بزنم. ▪️داشتم آب‌پاشِ پر آب را از پله‌های زیرزمین پایین می‌آوردم که دیدم صفورا جیغ‌زنان از پله‌ها بالا دوید. توی پله‌ها مرا دید. گفتم: "عقرب که ترس ندارد!" گفت: "پس برو آن را بکش!" من مثل اینکه قرار است شیر بُکشم، از پله‌ها پایین دویدم. تا زن‌ها و بچه‌های دیگر بخواهند عقرب را بُکشند، محکم با کفشم روی عقرب زدم. عقرب، سیاهِ بزرگِ جرّاره بود. عقربِ سخت‌پوستی بود که به سادگی کشته نمی‌شد. دوباره و سه‌باره با کفش روی آن کوبیدم. عقرب لِه شد. ▫️نگاهم به نگاه صفورا تلاقی کرد. مثلِ اینکه فتح‌الفتوح کرده باشم. مثل اینکه گرد و خاک از سر و صورتم رفت. قلبم مثل ده‌ها بار دیگر فرو ریخت. بالاخره در یک لحظه‌ی مناسب، صفورا گفت: "فردا ظهر بعد از مدرسه توی راه چینه(راه‌پله) پشت‌بام!" من در پوست خودم نمی‌گنجیدم. می‌توانستم یکسره از یزد تا طبس بدوم :) پَر در آورده بودم. هر کاری را که می‌گفتند؛ انجام می‌دادم. ▪️خاک‌ها را جمع می‌کردم، داخل گونی می‌ریختم و می‌بردم گودالِ پاکنه خالی می‌کردم. گودال پاکنه تا خانه‌ی ۱۵۰ متر فاصله داشت. آن زمان کوچه‌ها رُفتگر نداشت. کسی نمی‌آمد زباله‌ها را ببرد. همه را در گودال پاکنه گوشه‌ی محله خالی می‌کردیم. ▫️فردا ظهر از راهِ پشت‌ِ بام‌ها خودم را به راه‌پله‌ی خانه‌ی زینت رساندم. شد که در ۶۵ سالگی از صد عدد قرص خواب‌آور و آرام‌بخش بهتر عمل می‌کند. هر وقت از گرفتاری‌های روزگار کسل می‌شوم؛ هر وقت هجوم می‌آورد؛ هر وقت خستگی در حدّ سکته به سراغم می‌آید، خاطرات راه‌پله‌ها، راهروهای قنات، خانه‌‌های همسایه‌ها، پشتِ ماشین در راه سردشت، خاطرات عایشه، پری، صفورا و دیگران آرامم می‌کند و . البته هیچگاه را فراموش نمی‌کنم. شما از جوانی‌تان چه خاطراتی دارید؟ خاطراتی دارید که به درد ۶۵ سالگی بخورد؟ ▪️یک دستگاه ترمه‌بافی، نیم‌باف بود ولی دو دستگاه ابریشم نداشت. دو دستگاه جیم هم نیمه‌کاره بود. برای سه دستگاه باید تار و پود تهیه می‌شد. با پادرد، سرِ حوضِ خانه‌ی محمدعلی نشسته بود و راهنمایی می‌کرد. گفت همه ناهار مهمان او هستند. بی‌بی‌هاجرِ عاشقِ مدینه گفته بود در خانه‌اش آش و کتلت درست کنند. صحبت از راه‌اندازی دستگاه‌ها شد. بی‌بی‌هلی خودش هم دو دستگاه جیم‌بافی داشت. ▫️چند سالی ما (من و مادرم) در یکی از اتاق‌های خانه‌ی او می‌نشستیم. من در خانه‌ی او به دنیا آمدم. تا کلاس دوم دبیرستان در خانه‌ی او بودیم. با بچه‌های او حسین، ملوک، نورسته و حسن همبازی بودم و با هم بزرگ شدیم. تا در آن خانه بودیم، مادرم با دستگاه بی‌بی‌هلی پارچه‌ی جیم می‌بافت و به نوعی کارگر بی‌بی‌هلی بود. بی‌بی‌هلی خودش پارچه نمی‌بافت. با یک دستگاه، مادر من پارچه می‌بافت و با دستگاه دیگر، زنِ "احمدآقا دبیری" مادر حسین و علی و اکبر دبیری.📌{۱} 👇👇👇👇
📜 اندیشه های ناب... 💠 خلوصِ نیّت...⁉️ ✅ هر کس و کارهای خود را برای "خدا" انجام دهد، بهترین و برکات خود را برای او تقدیر می‌نماید. 📚 تنبیه‌الخواطر، صفحه ۱۰۸ ✍ ▪️فرارسیدن سالروز شهادت بانوی دوعالم، ، فاطمه‌ی زهرا سلام‌الله‌علیها بر دلدادگان آن حضرت، تسلیت و تعزیت باد. 🏴 @zarrhbin
📜 اندیشه‌های ناب... 💠 فضیلتِ انسان...⁉️ ✅ اولین انسان، نمایندگیِ در زمین است. ✅ تنها که انسان برهمه موجودات عالم دارد، . 📚 انسان و اسلام ✍ @zarrhbin
، عمر🌷 (۵۱۷_۴۲۹ه.ق) ریاضی‌دان، منجم و شاعر ✅ نامش ، معروف به خیّام، است. گفته‌اند چون شغل پدرش دوختنِ بود، به این نام مشهور بود. "خیام" در به دنیا آمد و در زمان ملک شاه سلجوقی می‌زیست. ✅در بعضی کتاب‌ها نوشته‌اند که ، و در کودکی با یکدیگر هم‌درس بودند؛ از این‌رو به آن‌ها، می‌گفتند. ✅ در ریاضیات و نجوم، از دانشمندان برجسته‌ی عصر خود بود. به همین سبب به دستور ، تقویم جدیدی برای ایران تنظیم کرد که بسیار دقیق بود و نام گرفت و مبنای تقویم‌های کنونی است. ✅ این در علم ریاضی کتابی به نام نوشت که هنوز باقی است و در آن مسائلی را حل کرده است که بعدها نیز به آن‌ها پرداختند. از آن جمله، اتحاد دو جمله‌ای جبری را، که به نام معروف است. خیام ابداع و حل کرده است. ✅ او حاصل تفکرات خود را به صورت تعداد اندکی بیان کرده است که از زیباترین و بامعناترین رباعیات فارسی است. امروز اشعار بسیاری به نسبت می‌دهند که خودش هرگز نسروده است. ✅ پاره‌ای از رباعیات منسوب به "خیام" را به صورت زیبایی به زبانِ ترجمه کرد. که سبب شد در جهانِ غرب بیشتر در مقام شاعری می‌خواره شناخته شود. ✅ در نیشابور درگذشت و در همان‌جا مدفون شد. آرامگاه او، که با معماریِ زیبایی ساخته شده است، پیوسته مورد بازدیدِ قرار می‌گیرد. نام و یادش گرامی‌ و راهش، سبز و پر رهرو باد🌹 📚 فرهنگ‌نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📆 چاپ پنجم، آذرماه ۱۳۹۲ 📌 در تقویم ایرانی "روز ۲۸ اردیبهشت" روز بزرگداشت و روز ملی نام گرفته است. و اما، در کتاب "دفتر ایام" اینگونه از حکیم یاد می‌کنند: شبی با دوستان خود در فروغ مهتاب کنار جویی نشسته بود و مست شراب و سماع بودند. ناگهان بادی وزیدن گرفت، شمع را کُشت و سَبو را ریخت و فرو شکست؛ خیام که از این واقعه خشم‌آلود شده بود، بر سبیل عتاب، رباعی ذیل را خطاب به که بزم عیش او را برهم زده بود سرود. اِبریقِ مِیِ مَرا شکستی، ربّی بر من درِ عیش را ببستی، ربّی بر خاک بریختی می ناب مرا خاکم به دهن، مگر تو مستی، ربّی؟! تازه از گفتن این عبارات کفرآمیز فارغ گشته بود که در آیینه نگریست و چهره و نفس خود را سیاه دید؛ ناگهان به خود آمد و فریاد برآورد: ناکرده گُنه در این جهان کیست بگو؟! آنکس که گُنه نکرد، چون زیست بگو؟! من بد کُنم و تو بد مکافات دهی! پس فرق میان من و تو چیست بگو؟! @zarrhbin
▪️ گفت اول به خانه‌ی مهری بروند، شاید آقارضا برگشته است همسر جعفرآقا خواست تا مهری صبحانه بخورند بعد بروند. مهری حتی نتوانست یک فنجان چای بنوشد. تمام وجودش را فراگرفته بود. معده‌اش آشوب بود. ظرف صبحانه و فنجان چای را که می‌دید، حالش دگرگون می‌شد. تاکسی گرفتند و به خانه برگشتند. هنوز برنگشته بود‌. لئون ارمنی و آقاتقی آذری جلوِ در خانه بودند. وقتی مهری و جعفرآقا دیدند، فهمیدند مهری کجا رفته است‌. گفتند آن‌ها هم سر کار نمی‌روند. قرار شد مهری و جعفرآقا به بروند. لئون گفت چند نفر آشنا در نزدیک دانشگاه دارد و به آنجا می‌رود. جعفرآقا هم گفت با چند استاد آشناست. قرار شد نزدیک ظهر همه سرِ چهارراه کاخ (فلسطین فعلی) باشند. ▫️دلِ مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دیشب شام و صبح هم صبحانه نخورده بود. دلداری‌اش می‌داد. تعداد زیادی پلیس جلوِ درِ دانشگاه بودند. مهری کارتش را نشان داد و وارد دانشگاه شد. به جعفرآقا اجازه‌ی ورود ندادند. مهری به سراغ هم‌کلاسی‌های آقارضا رفت. گفتند دیروز عصر جلوِ درِ دانشگاه شلوغ شد. پلیس‌ها عده‌ای را گرفتند. یکی از دانشجویان گفت دیروز عصر دیده است که ماموران، را هم دستگیر کرده و با خودشان برده‌اند. ▪️ مهری را پیش رئیس دانشکده‌ی حقوق بردند. پدر و مادر دانشجوها هم آن‌جا بودند. آن‌ها نگران فرزندانشان بودند که از شب قبل به خانه نیامده بودند. هم نگران بود. دائم داشت به مقامات تلفن می‌کرد. پشت تلفن می‌گفت این تندروی‌ها دانشگاه را شلوغ می‌کند. نزدیک ظهر رئیس دانشکده به گفت: "همسر شما را هم گرفته‌اند! اسم او هم در بین دانشجویان بازداشتی است." ، قول داد تمام تلاشش را بکند تا هر چه زودتر دانشجویان آزاد شوند. بعد به مهری و پدر و مادرها گفت به خانه برگردند و او امیدوار است که امشب عزیزانشان به خانه برگردند. ▫️ گفت: "من و رئیس دانشگاه و همه‌ی مقامات دانشگاه برای آزادی بازداشت‌شدگان تلاش می‌کنیم." هنوز رؤسای دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها افرادی نسبتاً مستقل و بودند. طوری نبود که خود رؤسای دانشکده‌ها، اسم دانشجویان را به ساواک بدهند تا آن‌ها را بازداشت کنند. هنوز آدم‌های شریف و پاک‌نهادی چون ، ریاست دانشکده‌ها را قبول می‌کردند. ▪️در خلالِ گفتگوها، مهری متوجه شد پدر و مادرها از صحبت می‌کنند. هرکس می‌خواست پیش مقامی برود . دیگری بحث از می‌کرد. مهری هاج و واج مانده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. صبر کرد همه از اتاق رئیس بیرون رفتند. به رئیس دانشکده گفت: "من در این شهر تنها و غریب هستم. همسرم ۳۵ سال دارد. از دانشجویان دیگر مسن‌تر است. قبلاً پاسبان و مدتی هم زندان بوده است. از اداره‌ی پلیس اخراج شده است. شاید این سوابق برایش بد باشد." رئیس دانشکده‌ی حقوق را قسم داد و التماس کرد که پیگیر کار همسرش باشد. رئیس هم قول داد که به طور ویژه پیگیر موضوع باشد. ▫️حدود ساعت یک بعدازظهر، همه سرِ چهارراه کاخ بودند. لئون خبری نیاورده بود. آقاتقی خبر بازداشت آقارضا را شنیده بود. مهری حرف‌های رئیس دانشکده را بازگو کرد. همه گفتند به خانه برویم. جعفرآقا پسر عموی آقارضا، مهری را به خانه‌ی خودش برد، ولی دیگر نمی‌توانست آرام باشد. او نتوانست ناهار بخورد. راهِ گلویش بسته شده بود. دلشوره داشت. نمی‌توانست حواسش را جمع کند. ، زن جعفرآقا، استکان چای را جلوِ مهری گذاشت. ناگهان بغضِ مهری ترکید و گریه سر داد. به گلناز گفت: "بگذار گریه کند! سبک می‌شود." ▪️ از درون زجر می‌کشید. خیالات باطل می‌کرد. اگر شوهرم را اعدام کنند، چکار کنم؟ اگر او را حبس ابد کنند، چکار کنم؟ اگر او را ده سال زندانی کنند چی؟ اگر او را شکنجه کنند؟ اگر زیر شکنجه ناقص شود؟ او که اهلِ نبود. پس چرا گرفتنش؟ او که کاره‌ای نبود. عضو حزبی نبود... مهری شام هم نتوانست بخورد. تا صبح یکریز اشک ریخت و ناله کرد. خیال‌های بد به ذهنش هجوم می‌آورد. همسرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. او را پشت میله‌های زندان می‌دید. بلند شد وضو گرفت و به نماز ایستاد. با اخلاص و سوخته دلی به درگاه لابه کرد. فکر می‌کرد همسرش را از دانشگاه اخراج می‌کنند و تمام آرزوهایش یک شبه بر باد می‌رود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده‌ حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🌹هر شب _یک حدیث 🌹 امام موسی (علیه السلام) : ☘ بهترین چیزی که به وسیله آن بنده به تقرب می‌جوید، بعد از شناختن او، نماز و نیکی به پدر و مادر و ترک حسد و خودبینی و به خود بالیدن است. 📗 تحف‌العقول، ص ۴۱۲ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 قصه به اینجا رسید که آقارضا در اعتصابات دانشجویی دستگیر شد که به همین دلیل، مهری ناراحت بود و عذاب می‌کشید، بخوانیم ادامه‌ی داستان را... ▫️کاش می‌دانستند وقتی کسی را می‌کنند، چه به اطرافیانش می‌دهند. آن وقت بیخودی کسی را بازداشت نمی‌کردند. آن وقت خودشان هم بیخودی روزی بازداشت نمی‌شدند. اگر می‌دانستند وقتی کسی به زندان محکوم می‌شود، چه زجری به خانواده‌اش وارد می‌شود، بخشی از را می‌بخشیدند. نهادهایی را برای دلداری و حمایت خانواده‌ها تشکیل می‌دادند. ▪️شاید هم می‌دانند که با و بازداشت‌های بی‌جهت، چه را می‌آفرینند. عملاً این زجرها را به تحمیل می‌کنند. این "زندان" خود داستانی است. "میشل فوکو" را می‌خواهد تا فلسفه‌ی زندان را تشریح کند. باید در فلسفه‌ی زندان تجدیدنظر کرد. باید در فلسفه‌ی قوانینی که منجر به زندانی شدن آدم‌ها می‌شود، تجدید نظر کرد. چقدر قانون‌های سطحی وجود دارد که بر مبنای آن آدم‌ها راهیِ می‌شوند؟ باید جرم‌زدایی و زندان‌زدایی کرد. ▫️در سراسر دنیا بسیاری از جرم‌ها، واهی است. فقط برای ترساندنِ و پر کردن زندان‌هاست. دزدی و زندان هم بخشی از اقتصاد کشورهاست. "زندان" حتی نقش مهمی در دارد. "میشل فوکو" این قسمت از مسئله را ندیده است. من حتم دارم، اگر دزدها (همه رقم دزد) از جیب‌بُر گرفته تا دزد اداری که اختلاس می‌کند، به مدت ده سال کار خود را تعطیل کنند، حداقل چهارصد‌ هزارنفر در کشور بیکار می‌مانند. از پلیس و زندانبان و قاضی گرفته تا قفل‌ساز و زنجیرساز و نرده‌ساز، دوربین‌ساز، فروشنده‌های تلویزیون مدار بسته، نصّاب، قاضی دادگستری، زندان‌ساز، آشپز زندان و غیره و غیره همه می‌مانند و باید کار دیگر پیدا کنند. ▪️تازه، برای اینکه دزدی اداری انجام نشود، چه تعداد از افراد اسناد اداری و مالی را کنترل می‌کنند؟ برای ساختِ اتاق‌هایشان، ساختمان‌هایشان، چقدر تجهیزات و مواد و مصالح ساختمانی لازم است؟ میلیاردها خرج می‌شود تا معدن آهن کشف شود. میلیاردها خرج شود تا سنگ آهن، تبدیل به آهن و میلگرد شود. هزاران نفر کار کنند تا میلگرد به پنجره و حفاظ‌های سرنیزه‌ای برای لبه دیوارها تبدیل شود و دزدها نتوانند داخل خانه‌ی مردم شوند. این دزدی و داستانی است بسیار طولانی. ▫️در دنیای فعلی حدس زده می‌شود دست کم ۲۵ درصد اقتصاد جهان بر محور دزدی، قاچاق، اعتیاد، جرم و جنایت، ترور و عوامل بازدارنده‌ی این جرایم می‌چرخد. شما فکر می‌کنید همین سیستم نه چندان پیچیده‌ی دزدگیر ماشین و اعلام خطر سرقت در بانک‌ها، طلافروشی‌ها و فروشگاه‌ها نصب است، سالانه چقدر چرخش مالی دارد؟ در این دنیای مادی که همه چیز بر مدارِ می‌چرخد، چه کسی می‌تواند جرم‌زدایی کند؟ حتی برای رفع این مسائل، به یک اقتصاد مبدّل شده است. یک جور کاسبی است. که از ذهن و قلبِ بیرون رفت، جایش پاسبان، قاضی، زندان، زندان‌ساز، دوربین مداربسته و... می‌نشیند. را با فرهنگِ تربیت کنیم. شاید یک اقتصاد صحیح‌تر و کم‌هزینه‌تر جایگزین این اقتصادِ افسار گسیخته‌ی پرهزینه شود. ▪️حدود ۳۶ ساعت بود لب به چیزی نزده بود. حتی پلک‌ هم در این مدت روی هم نگذاشته بود. وقتی نمازش را سلام داد، یاد حرفِ افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" چند بار این جمله را تکرار کرد. چهره‌ی مادربزرگش پیش چشمش آمد. خنده‌ی پیره‌زن را می‌دید. با خودش گفت: "آن دفعه که مشکل پیش آمد، حکمتش را دیدم." داشت اعتماد به نفسش باز می‌گشت. احساس کرد دارد او را می‌نگرد. احساس کرد دارد خداوند را می‌بوید. احساس کرد همسرش پیش اوست. احساس کرد بر پیروز شده است. احساس کرد تاریکی در حال نابودی است. ▫️وقتی به خود آمد، دید هوا روشن شده است. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی تار می‌دید، اما داشت روشن می‌شد. با یک استکان چای پشت سرش ایستاده بود. آن زنِ مهربانِ شمالی، با لهجه‌ی شیرینش گفت: "مهری‌جان! بیا یک چیزی بخور. حتماً امروز شوهرت آزاد می‌شود!" دلشوره‌ی اندکی کاهش یافت. احساس کرد دیگر نگران هیچ چیزی نیست. با صدای بلند گفت: "در این مشکل هم حکمتی است و در این حکمت، نعمتی." ▪️ با دهان باز به مهری زُل زده بود. در یک لحظه گفت: "مهری! چهره‌ات درست شبیه مادربزرگت شهربانو شده است. از پیشانی‌ات نور می‌تابد!" مهری استکان چای را برداشت و نوشید. گلناز شاد شد! در خانه‌شان دو عدد مرغابی داشتند. هنوز خیلی از خانه‌های تهران به آپارتمان تبدیل نشده بود. هنوز تهران به آلونک‌نشینی(!) آراسته نشده بود. هنوز خانه‌های ویلایی دارای حوض آب، فراوان بود. جمعیت تهران بسیار متعادل و مطلوب بود. 👇👇👇👇
...🍃 عبدالقادر گیلانی رحمةالله‌عليه، دیدند در حرم کعبه روی بر حَصبا نهاده همی گفت: ای ببخشای! و گر هر آینه مستوجبِ عقوبتم، در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. روی بر خاکِ عجز، می‌گویم هر سحرگه که باد می‌آید: ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می‌آید 💠💠💠 📌عبدالقادر گیلانی= پیشوای سلسله‌ی قادریه و از مشایخ بزرگ صوفیان بود. مذهب وی در سرزمینهای اسلامی هنوز شایع است وی در سال ۵۶۱ در بغداد در گذشت و همانجا به خاک سپرده شد. 📌حرم کعبه=گرد کعبه یا در حریم کعبه 📌حصبا=سنگریزه، روی بر حصبا نهاده، قید حالت است. 📌ببخشای=عفو و رحمت کن. 📌مستوجب عقوبت=سزاوار عذاب و شکنجه 📌معنی دو بیت: هر بامداد که نسیم می‌وزد، رُخ بر خاک ذلت نهاده می‌گویم: ای که هیچگاه از یادم نمی‌روی، هرگز مرا یاد می‌کنی؟ 📚 گلستان سعدی 🌿باب دوم، در اخلاق درویشان، حکایت۳ 📖 @zarrhbin
▫️ گفت: "من کاری نکردم. هیچ مدرکی علیه من ندارند. فقط می‌گویند تو با همه‌ی دانشجویان سلام و علیک داشته‌ای. با همه رفیق بوده‌ای. به همه کمک می‌کردی. این رفتارها دلیل آن است که می‌خواستی بچه‌ها به تو علاقمند شوند. می‌خواستی همه تو را بشناسند. تو آن‌ها را علیه دولت تحریک می‌کردی. تو کینه‌ی اخراج شدن از شهربانی را به دل گرفته و خواسته‌ای انتقام بگیری." ▪️ می‌گفت نمی‌داند باید چگونه ثابت کند که اخلاق او چنین است. مثل همه‌ی مردمِ سنتی است. مثل همه‌ی مردمِ است. چگونه باید بگوید اخلاقش نشات گرفته از فرهنگ چندهزارساله‌ی مردمان سرزمین اوست. مثل همه‌ی مردم محلات سنتی این مملکت است. آقارضا چگونه بگوید که او اگر با همکلاسی‌هایش گرم گرفت تقصیر از و پدرانِ پدران اوست. او هنوز اخلاق و فرهنگ مردمان شهرهای بزرگ را یاد نگرفته بود. هنوز یک ایرانیِ سنتیِ تمام عیار است. ▫️ با فرهنگِ چند هزارساله‌ی ، درستی و کمک، یاری، شادزیستن، شادی‌خواستن برای دیگران. او در شهری زندگی می‌کرد که بیشتر مردمانش در خداحافظی به هم می‌گفتند: " !" او در شهری زندگی می‌کرد که خانه‌ی رئیس یهودیان، دیوار به دیوار مسجد جامع بود. در شهری که قبرستان یهودیان و مسلمانان در کنار هم بود. در شهری که اولین مدرسه‌هایش را ساخته بودند. او در شهری زندگی می‌کرد که بیش از ۳۰درصد وقفیاتش متعلق به زرتشتیان است. ▪️در شهری که ، ، و ...در یک قنات شریک بودند. او در شهری زندگی می‌کرد که پیروان سه دین از یک آب‌انبار آب بر می‌داشتند و از یک نانوایی نان می‌خریدند. چه ! چه مرتبه‌ی والایی از انسانیت و معرفت! همه مردمِ این چنین بودند. مگر همین اخلاق مدارا، تساهل و همزیستی در آذربایجان، کردستان، گیلان، خراسان، اصفهان، بلوچستان و دیگر نقاطِ این سرزمین نبود؟ حالا بازجو به آقارضا می‌گفت چرا با همه همکلاسی‌ها و مردم احوالپرسی و سلام‌علیک می‌کردی؟ عجب و جرمی! ▫️ به کسانی که آگاهانه بین اقوام، ادیان و ملت‌ها تفرقه می‌اندازند! ، فرهنگ غنی و ریشه‌دار ساکنان سرزمین‌مان را درک نمی‌کردند. امیدوارم درک کنند. آن وکیل پول‌پرست تهرانی در پرونده‌ی قبلی، آقارضا را متهم کرده بود که جزءِ عوامل نفوذیِ مخالف اعلیحضرت در پلیس است. گفته بود باید بررسی و معلوم شود آقارضا جزءِ عوامل نفوذی حزب توده هست یا نه؟ خود این حرف‌ها در پرونده‌ی پلیس اخراجی، برای بازجو مسئله‌ای جدی بود‌. ▪️ این حرف‌ها را نمی‌فهمیدند؛ یا نمی‌خواستند بفهمند. آن‌ها می‌خواستند فرهنگِ دیکتاتوری و را جانشین فرهنگ آزادی، همکاری، تعاون و نوعدوستی و همزیستی مسالمت‌آمیز کنند. آن‌ها نمی‌دانستند آقارضا روزی صدبار خداوند را شکر می‌کند چون او را از پاسبانی اخراج کرده‌اند. ماموران ساواک می‌دانستند که آقارضا عرق می‌خریده و می‌خورده است. پس او یک فعال سیاسیِ مسلمان نیست. بنابراین نتیجه گرفتند که او کمونیست و است. ▫️آقارضا که نمی‌دانست یعنی چه، زندان برایش کلاس شده بود. روزی ماموری او را شلاق می‌زد و می‌خواست که اعتراف کند کمونیست و توده‌ای است و رفیق‌های هم‌حزبی‌اش را معرفی کند. مامور می‌گفت پاسبانی که رشوه نگیرد، یک جای کارش می‌لنگد. ▪️این و رشوه‌دادن در خون ماست. وقتی به درگاه خدا هم می‌خواهیم برویم، حضرت ابوالفضل العباس(ع) و یا یک امامزاده را واسطه قرار می‌دهیم. بعد برای آن حضرت گوسفندی، گاوی یا چیزی نذر می‌کنیم. خیلی ساده، وقتی می‌خواهیم پیش وزیری، وکیلی برویم یک نفر را پارتی می‌کنیم، آن پارتی هم حق و حقوقی، کادویی، مسافرتی چیزی می‌خواهد. وقتی برای توسل و توکل به پارتی می‌تراشیم و برای پارتی رشوه‌ای می‌دهیم!... در زندگی زمینی که جای خود دارد. البته توکل به خداوند و توسل به ائمه‌اطهار(ع) و امامزادگان جای خود را دارد. ولی در تفکر اقتصادی‌ای که ما برای خود ساخته‌ایم، شان این بزرگان را پایین می‌آوریم. از باید بیشتر بیاموزیم! ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنه‌ای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت می‌خواستند او را به کمونیست و توده‌ای بودن متهم کنند بخوانیم قسمت پایانی این داستان را... ▪️ را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش می‌بردند. در سلول به یاد مهری می‌افتاد و از دوری‌اش دلتنگ می‌شد. گاه گریه می‌کرد. حرفِ در گوشش صدا می‌کرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر می‌کرد که در این شلاق‌خوردن‌ها و چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، هم نداشت. ▫️ یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجره‌ای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول می‌داد، به اندازه‌ای که می‌شد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ (ع) می‌افتاد. می‌گفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک می‌ریخت. گاه یاد سرنوشتِ (ع) در زندان، می‌افتاد. ▪️از سلول‌های مجاور صدای آه و ناله و فغان می‌آمد. در عجب بود که یک انسان چگونه می‌تواند این‌قدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق‌ بزن، تو چرا این‌قدر محکم می‌زنی! احساس می‌کرد از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت می‌برند. احساس می‌کرد آن‌ها نوعی دارند. وقتی از درد فریاد می‌زد، آن‌ها لبخند می‌زدند. در دلش هزار بار خدا را شکر می‌کرد که یک شکنجه‌گر نیست. ▫️گاه با خودش می‌گفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجه‌گرها لعنت می‌فرستاد. هرگز نمی‌خواست جای آن‌ها باشد. در آن سلول نیمه‌تاریک دست روی زخم‌هایش می‌کشید. احساس می‌کرد دارد را لمس می‌کند. او هزاران‌بار به پدر و مادرش درود می‌فرستاد که به او دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش می‌گفت این یک نعمت است که شکنجه‌گر نیستم. چنان از این‌که شکنجه‌گر نیست شاد می‌شد که تمام رنج‌ها، دوری‌ها، را فراموش می‌کرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخم‌ها چرک کرده بود و او تب می‌کرد. ▪️یک‌روز با تن تب‌دار، ده‌ها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشه‌ی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند‌. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ روی دیوار بود. عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم می‌خوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است." ▫️در یک لحظه مفهومِ را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همه‌ی کسانی را که به آن‌ها سلام‌علیک می‌کرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیاده‌روی کرده‌اید! زیادی او را زده‌اید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح می‌دادم." ▪️در یک لحظه گفت: " که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکه‌ی ظالم قسم می‌خوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافه‌ای که باشد. ▫️ رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقا‌رضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر می‌کرد برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوست‌تر داشت. می‌خواست خودش را فدایِ برای مهری‌ها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم می‌خورد، حالا می‌خواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌 ⚖ ▫️ترم اول شروع شد. آزاد نشده بود. بازهم دانشکده برای او مرخصی تحصیلی در نظر گرفت. رئیس آموزش به مهری گفت: "آقارضا سه ترم است در کلاس‌های درس حاضر نشده است. اگر تا آخر این ترم آزاد نشود و به دانشکده بر نگردد، بعید است که بتوان ترم چهارم برایش کاری کرد. اگر آزاد نشود، از دانشگاه اخراج می‌شود!" ▪️بغض راهِ گلوی را بسته بود. شادمانی گذشته را نداشت. حتی دستش به کتاب هم نمی‌رفت. دیگر برایش مهم نبود که شاگرد اول شود یا شاگرد آخر. برایش مهم نبود که درس بخواند با نخواند. از خدا می‌خواست شوهرش آزاد شود. مهری فکر می‌کرد که پایه و اساس همه‌ چیز، است. اصلاً بدون آزادی هیچ‌کاری نمی‌شود کرد. بدون آزادی هم معنا ندارد‌. اگر آزادی بود، می‌توانست خیلی کارها بکند. ▫️پیش خود فکر کرد، این چه است که یک آدم بیگناه را ۱۰ ماه، بدون محاکمه به زندان انداخته‌اند. جرمش چیست؟ چرا این‌قدر او را کتک می‌زنند؟ آخر این چه مملکتی است که به جرمِ خواندنِ ، آدم را سال‌ها زندانی می‌کنند. مهری در دلش صدتا فحش و بد و بیراه به شاه داد. به خودش لعنت فرستاد که روزگاری طرفدار شهبانو بوده است. ▪️وای به روزی که بفهمند دولت‌ها به آن‌ها دروغ گفته‌اند! وای به روزی که میلیون‌ها بدانند که کتاب‌های درسیِ تاریخ آن‌ها پر از دروغ بوده است! خشمِ ، نمودِ خشمِ است. ▫️ به کلاس درس می‌رفت. اما به همه‌ی هم‌کلاسی‌هایش مشکوک بود. نکند این یکی بخواهد مرا گول بزند! نکند آن یکی بخواهد مرا لو بدهد! وقتی پسرها و دخترها احوال همسرش را می‌پرسیدند، می‌گفت خبر ندارد. دیگر با کسی درددل نمی‌کرد. تمام امیدش اول به بود، بعد به آقا‌تقی، لئون، جعفرآقا و همسران آن‌ها. وقتی در کلاس بود پیش خودش فکر می‌کرد، نکند این یکی باشد. نکند آن یکی می‌خواهد مرا جذب گروهی بکند. ▪️روزی آن پسرِ هم‌کلاسی آمد احوالش را بپرسد، چنان فریادی بر سرش کشید که آن جوان دیگر به او حتی نگاه هم نکرد. دیگر با هیچ هم‌کلاسی حرف نمی‌زد. زود از دانشکده به خانه می‌آمد. بیشتر به خانه‌ی ملینا می‌رفت و در پختن شیرینی کمک می‌کرد. چرخ خیاطی‌اش از رسیده بود‌. شروع کرد به خیاطی برای این و آن. کم‌کم مشتریانش زیاد شدند. در تهران پول خوبی بابت می‌دادند. ▫️ولی او داشت. می‌خواست درس بخواند. وقتی در خانه تنهایی خیاطی می‌کرد، دچار فکر و خیال می‌شد. تا فکر و خیال او را می‌گرفت راهیِ خانه‌ی ملینا می‌شد، در پختن شیرینی کمک می‌کرد. گاهی فکر می‌کرد وقتی اجاره‌ی مغازه تمام شد، درس و دانشگاه را رها و مغازه‌داری کند. بی‌حوصله شده بود. حتی حوصله نداشت به زندان برود و از تقاضای دیدار شوهرش را بکند. ▪️ملینا، سولماز و گلناز متوجه تغییر حالت روحی شده بودند. سعی می‌کردند او را دلداری بدهند. اما او روز به روز افسرده‌تر می‌شد. شب‌ها در خانه تنها بود. با راز و نیاز می‌کرد. گاهی به حرف‌های بهاره و مینا فکر می‌کرد. او قبلاً معنای حرف‌های آن‌ها نمی‌فهمید. حالا بحث‌های آن‌ها را به یاد می‌آورد. آن‌ها می‌گفتند که حکومت‌های دست‌نشانده را فقط باید با جنگ و خونریزی سرنگون کرد. ▫️ گاهی کلافه می‌شد. با خودش می‌گفت: "می‌روم اسلحه پیدا می‌کنم و چریک می‌شوم. می‌روم شاه را می‌کشم!" وارد تخیلات می‌شد، می‌گفت: "اگر هیچ‌کس را نتوانم بکشم، رئیس زندان را می‌توانم!" بعد پیش خودش می‌گفت: "رئیس زندان مرد مهربانی است. اگر او را بکشم، آن‌ها هم مرا می‌کشند." می‌گفت: "خوب بکشند. مرگ بهتر از زندگی است!" بعد خودش می‌گفت: "شوهرم را هم می‌کشند." فکر می‌کرد هنوز آقارضا به زندگی است. 👇👇👇👇
📜 اندیشه‌های ناب 💠 دَمی با غریبِ مدینه، ، آقا امام‌ حسن مجتبی علیه‌السلام...🌺 ✅ مَنْ عَبَدَاللهَ، عبَّدَاللهُ لَهُ کُلَّ شَيْءٍ. ♡ فرمود: هر کسی که را عبادت و اطاعت کند، خدای متعال همه چيزها را مطيع او گرداند. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ قالَ عليه السلام: لَقَدْ فارَقَکُمْ رَجُلٌ بِالاْمْسِ لَمْ يَسبِقْهُ الاْ وَّلُونَ، وَلا يُدْرِکُهُ آلاَّْخِرُونَ. ♡ پس از شهادت پدرش اميرالمؤمنين ، در جمع اصحاب فرمود: شخصي از ميان شماها رفت که در گذشته مانند او نيامده است، و کسی در آینده نمی‌تواند او قرار گيرد. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ قالَ عليه السلام: مَنْ قَرَءَ الْقُرْآنَ کانَتْ لَهُ دَعْوَةٌ مُجابَةٌ، إمّا مُعَجَّلةٌ وَإمّا مُؤجَلَّةٌ. ♡ فرمود: کسی که را - با دقّت - قرائت نمايد، در پايان آن - اگر مصلحت باشد - دعايش سريع مستجاب خواهد شد - و اگر مصلحت نباشد - در آينده مستجاب می‌گردد. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ قالَ عليه السلام: إنّ هذَا الْقُرْآنَ فيهِ مَصابيحُ النُّورِ وَشِفاءُ الصُّدُورِ. ♡ فرمود: همانا در اين چراغ های هدايت به سوی نور و سعادت موجود است و اين قرآن شفای دل‌ها و سينه‌ها است. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ قالَ عليه السلام: إنَّ اللهَ جَعَلَ شَهْرَ رَمَضانَ مِضْمارا لِخَلْقِهِ، فَيَسْتَبِقُونَ فيهِ بِطاعَتِهِ إِلي مَرْضاتِهِ، فَسَبَقَ قَوْمٌ فَفَازُوا، وَقَصَّرَ آخَرُونَ فَخابُوا. ♡امام فرمود: خداوند متعال را برای بندگان خود ميدان مسابقه قرار داد. پس عدّه‌ای در آن ماه با اطاعت و عبادت به سعادت و خوشنودیِ از يکديگر سبقت خواهند گرفت و گروهی از روی بی‌توجّهی و سهل‌انگاری خسارت و ضرر می‌نمايند. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ قالَ عليه السلام: مَنْ أکْثَرَ مُجالِسَة الْعُلَماءِ أطْلَقَ عِقالَ لِسانِهِ، وَ فَتَقَ مَراتِقَ ذِهْنِهِ، وَ سَرَّ ما وَجَدَ مِنَ الزِّيادَةِ في نَفْسِهِ، وَکانَتْ لَهُ وَلايَةٌ لِما يَعْلَمُ، وَ إفادَةٌ لِما تَعَلَّمَ. ♡ امام فرمود: هر که با بسيار مجالست نمايد، سخنش و بيانش در بيانِ حقايق، آزاد و روشن خواهد شد، و ذهن و باز و توسعه می‌يابد و بر معلوماتش افزوده می‌گردد و به سادگی می‌تواند ديگران را نمايد. ✍ 🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 فرارسیدن میلاد باسعادت کریم اهل بیت آقا ، بر همگان به ویژه دلدادگان آن حضرت، تبریک و تهنیت باد🌹 🎉🎊🎉 @zarrhbin
📜 اندیشه‌های ناب... 💠 حقِّ مملوک (کارگر و خدمه)....⁉️ ✅ حقِ بر تو این است که بدانی: 1⃣ او مخلوق پروردگار تو. 2⃣ و برادر تو است (فرزند پدرت آدم، و مادرت حواست.) 3⃣ و از گوشت و خون توست (خون تو از او رنگین‌تر نیست.) 4⃣ و تو مالک آن نیستی، چون او را نیافریده‌ای. 5⃣ و هیچ عضوی از اعضای او را نساخته‌ای. 6⃣ و روزیش را نمی‌دهی. 7⃣ بلکه این است که خالق و رزّاق او می‌باشد. و او را در اختیار تو قرار داده و تو را امین بر او نموده. 8⃣ و او را به عنوان امانت به تو سپرده تا برای او حفظ حراست کند. پس همچنان‌که با تو نیکی کرده با او نیکی کن. 9⃣ و اگر او را نمی‌پسندی با دیگران تعویض کن و را آزار مَده، هیچ قدرتی جز به اراده‌ی وجود ندارد. 📚 صحیفه‌ی سجادیه، رساله‌ی حقوق @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... 💠 حقِ پا...⁉️ ✅ حقِ بر تو این است که: 1⃣ به سوی آن چه را که حرام کرده نروی. 2⃣ بر روی همین (در فردای قیامت) بر پل صراط می‌ایستی پس که پاهایت از نلغزند تا به جهنّم نیفتی. 📚 صحیفه‌ی سجادیه، رساله حقوق ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده ✅ 🥀 ▫️در آبان ۱۳۹۳ سری به کوچه‌های‌ قدیمی محل تولدم زدم. در چهارم دی‌ماه ۱۳۹۴ هم به آن‌جا سفر کردم؛ همان کوچه‌ای که خانه‌ی خلیفه محمدعلی در آن بود. همه چیز عوض شده بود. هربار که وارد آن کوچه می‌شوم، مثلِ اصحاف‌ کهف هستم. ما چرا فکر می‌کنیم ماجرای فقط داستان است؟ ▪️ هر داستانی که خداوند متعال در آورده، حکمتی فراتر از ظاهر آیات در آن نهفته است. همه‌ی آدم‌های ۸۰_۷۰ ساله‌ی امروزی، به نوعی اصحاب‌ کهف هستند. همه چیز از آب‌ و‌ هوا، تکنولوژی، ارزش پول، اخلاق، مراودات اجتماعی، کالبد، نما، ظاهر ساختمان‌ها و آداب و رسوم، کوچه و محله عوض شده است. ▫️مثل همه محله‌های قدیمیِ شهرهای دیگر، محله‌ی ما هم عوض شده است. قیمت آب، نان، زمین و قبر به شکل فاحشی تغییر کرده است. ارزش شناسنامه و کارت ملی و حتی رژیم عوض شده است. داستانِ اصحاب‌ کهف را برای ما گفته است. ما که در خوابیم. وقتی برای مدتی کوتاه بیدار می‌شویم، می‌بینیم. خودِ هستیم. ▪️بعد از بیداری در می‌یابیم که چون اصحاب کهف، فقط به درد تبلیغات دولت‌ها و پر کردن جیبِ سرمایه‌داران می‌خوریم و تنها برای پیشرفت اهداف سیاسی_اقتصادی آن‌هاست که به ظاهر بیداریم. بهتر است دوباره به غار پناه ببریم و بازیچه‌ی مردمان و دولت‌های عصر و زمانه‌ی خود نشویم. همان که اصحاب‌ کهف کردند؛ یعنی بازگشت دوباره به و فرو رفتن در . ▫️در کوچه و محله‌ی قدیمی ما بخش عمده‌ای از خانه‌ها تخریب شده است. خانه‌های آجری به جای خانه‌های خشت و گلی ساخته شده است. حتماً شنیده‌اید . اما محله‌ی ما محله‌ی بادگیرها نبود. در تمام محله‌ی ما شاید یک یا دو خانه بادگیر داشت. آیا بیشتر ساکنان محله‌ی ما مردمانی فقیر بودند که توان بادگیر ساختن نداشتند؟ آیا محله‌ی پشت‌باغ در زمان خود جدیدساز بود و عصر بادگیر تمام شده بود؟ فکر نکنم این طور باشد. در محله‌ی ما تاریخی محله‌ی ماست. ▪️در سال ۱۳۹۲ خانه‌ی خلیفه محمدعلی دست‌نخورده باقی مانده بود؛ درست مثل پنجاه سال قبل. همان خانه‌ای که اکرم پیش از پنجاه‌سال است در آن زندگی می‌کند. اما خانه‌ی روبه‌روی آن متعلق به خواهر اکرم بود، خراب کرده و به جای آن ساختمانی جدید ساخته‌اند. خانه‌ای مدرن با آیفون تصویری و پنجره‌های آهنی که از کوچه نور می‌گیرد. خانه‌ای درون‌گرا، اکنون برون‌گرا شده است. ؟، عرض کوچه‌ها پهن‌تر و ماشین‌رو شده است. 👇👇👇👇
📜 اندیشه‌ های ناب... 💠 ظلمِ ظالم...⁉️ ✅ هر کس ظلمِ ظالمی را توجیه کند ظالمی را بر او مسلط می‌کند! آن‌وقت نه دعایش مستجاب می‌شود نه به خاطر مظلومیتش اجری دارد! 📚 اصول کافی، جلد ۲، صفحه ۳۳۴ ✍ @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... 💠 پرهیز از غرور و خودپسندی...⁉️ ✅ که خود را در بزرگی همانندِ پنداری، و در شکوه خداوندی همانند او دانی، زیرا خداوند هر سرکشی را خوار می‌سازد، و هر خودپسندی را بی‌ارزش می‌کند. ✅ با خدا و با مردم، و با خویشاوندان نزدیک، و با افرادی از رعیت خود که آنان را دوست داری، را رعایت کن، که اگر چنین نکنی ستم روا داشتی، و کسی که به ستم روا دارد خدا به جای بندگانش دشمن او خواهد بود، ✅ و آن را که خدا دشمن شود، دلیل او را نپذیرد، که با خدا سرِ جنگ دارد، تا آنگاه که بازگردد، یا توبه کند، و چیزی چون نعمت خدا را دگرگون نمی‌کند، و کیفر او را نزدیک نمی‌سازد، که خدا را می‌شنود و در کمینِ ستمکاران است. 📚 نهج‌البلاغه، فرازی از نامه‌ی۵۳ ✍ @zarrhbin
📜 اندیشه‌های ناب... 💠 خدمت...⁉️ ✅ از بالاترین عبادت‌هاست. ✅ به مردم، توفیق الهی است که بهایش را تعهد کرده است. ✅ در اصل برای انجام عمل صالح و آفریده شده است. ✅ خدمت به خلق خدا از برترین اعمال صالحه است و اگر انسان می‌خواهد در طریقِ قرار بگیرد، بهترین راهش این است که خود را حل شده در بداند. ✅ لازم نیست حتماً در مصدر مقام باشیم تا خدمت کنیم. هر کس در هر موقعیتی که هست وظیفه‌ی خود را در قبال دین و انجام دهد. ✅ هیچ مقامی برای انسان در پیشِ بهتر از این نیست که کند و گره از کار مردم گشاید. ✅ خدمت به خلق اقسامی دارد اما بالاترین آن حفظ و و مسلمانان است. 📚 روح باران(فرهنگ گفتار)، صفحه ۱۴۰ ✍ @zarrhbin
💥فضیلت روزه ماه رجب👌 ✍پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌فرمایند: ✨در قصرى است كه جز داران وارد آن نمى‌شوند. ✍امام کاظم (علیه‌السلام) می‌فرمایند: هر كس از را بگیرد، آتش جهنم یک سال، از او دور شود و هر كس از آن را  بگیرد بر او می‌گردد. ✍امام کاظم (علیه‌السلام) می‌فرمایند: ✨ نام نهری است در که از شیر، سفیدتر و از عسل، شیرین تر است؛ هر کس از آن را بدارد از آن نهر به او بیاشامد. 📚بحارالانوار ج ۹۷ ص ۳۷ @zarrhbin
✍پيامبر اکرم (صلی الله عليه و آله) : ☘ اَكْثِروا مِنْ قَوْلِ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ فَاِنَّها مِلْكُ الْجَنَّةِ وَمَنْ اَكْثَرَ مِنْها نَظَرَ اللّه ُ اِلَيْهِ وَ مَنْ نَظَرَ اِلَيْهِ فَقَدْ اَصابَ خَيْرَ الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ؛ ✨ ذكر : «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلىِّ الْعَظيم» را بسيار بگوييد، زيرا كه آن، دارايى است و هر كس آن را بسيار بگويد به او مى‌نگرد و هر كس خدا به او بنگرد به دنيا و آخرت دست يافته است. 📖 بحارالأنوار ، ج ۳۸ ، ص ۱۶۱ ، ح ۸۳ @zarrhbin
"حسبناالله ونعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر" 📖 آل‌عمران 💞 ما را می‌کند، او بهترین و بهترین و بهترین است. ✍منتظرمان باشید... @zarrhbin
🖤هرشب_یک حدیث 🖤 🌷 (س): ‌ ‌ 🍀هر كه را بى پيرايه و خالصانه كند، خداوند برترين مصلحتش را نثار او مى كند.💎 ‌ بحار، ج 70، ص 249 🌹 ‌ 👉 @zarrhbin
✍ پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : ‌ ✨ براى هر حاجتى كه داريد ، حتى اگر بند كفش باشد ، دست خواهش به سوى عز و جل دراز كنيد ؛ زيرا تا او آن را آسان نگرداند ، آسان (برآورده) نشود. ‌ 📒 بحار ۹۳/۲۹۵/۲۳ @zarrhbin🕊