🔘 دلگرمی دلهای یخزده
📌 #جلسه_دادگاه ⚖
▫️ترم اول شروع شد. #آقارضا آزاد نشده بود. بازهم دانشکده برای او مرخصی تحصیلی در نظر گرفت. رئیس آموزش به مهری گفت: "آقارضا سه ترم است در کلاسهای درس حاضر نشده است. اگر تا آخر این ترم آزاد نشود و به دانشکده بر نگردد، بعید است که بتوان ترم چهارم برایش کاری کرد. اگر آزاد نشود، از دانشگاه اخراج میشود!"
▪️بغض راهِ گلوی #مهری را بسته بود. شادمانی گذشته را نداشت. حتی دستش به کتاب هم نمیرفت. دیگر برایش مهم نبود که شاگرد اول شود یا شاگرد آخر. برایش مهم نبود که درس بخواند با نخواند. از خدا میخواست شوهرش آزاد شود. مهری فکر میکرد که پایه و اساس همه چیز، #آزادی است. اصلاً بدون آزادی هیچکاری نمیشود کرد. بدون آزادی #عدالت هم معنا ندارد. اگر آزادی بود، میتوانست خیلی کارها بکند.
▫️پیش خود فکر کرد، این چه #مملکتی است که یک آدم بیگناه را ۱۰ ماه، بدون محاکمه به زندان انداختهاند. جرمش چیست؟ چرا اینقدر او را کتک میزنند؟ آخر این چه مملکتی است که به جرمِ خواندنِ #چندجلدکتاب، آدم را سالها زندانی میکنند. مهری در دلش صدتا فحش و بد و بیراه به شاه داد. به خودش لعنت فرستاد که روزگاری طرفدار شهبانو بوده است.
▪️وای به روزی که #آدمها بفهمند دولتها به آنها دروغ گفتهاند! وای به روزی که میلیونها #جوان بدانند که کتابهای درسیِ تاریخ آنها پر از دروغ بوده است! خشمِ #ملت، نمودِ خشمِ #خداوند است.
▫️#مهری به کلاس درس میرفت. اما به همهی همکلاسیهایش مشکوک بود. نکند این یکی بخواهد مرا گول بزند! نکند آن یکی بخواهد مرا لو بدهد! وقتی پسرها و دخترها احوال همسرش را میپرسیدند، میگفت خبر ندارد. دیگر با کسی درددل نمیکرد. تمام امیدش اول به #خدا بود، بعد به آقاتقی، لئون، جعفرآقا و همسران آنها. وقتی در کلاس بود پیش خودش فکر میکرد، نکند این یکی #خبرکش باشد. نکند آن یکی میخواهد مرا جذب گروهی بکند.
▪️روزی آن پسرِ همکلاسی آمد احوالش را بپرسد، چنان فریادی بر سرش کشید که آن جوان دیگر به او حتی نگاه هم نکرد. دیگر با هیچ همکلاسی حرف نمیزد. زود از دانشکده به خانه میآمد. بیشتر به خانهی ملینا میرفت و در پختن شیرینی کمک میکرد. چرخ خیاطیاش از #یزد رسیده بود. شروع کرد به خیاطی برای این و آن. کمکم مشتریانش زیاد شدند. در تهران پول خوبی بابت #خیاطی میدادند.
▫️ولی او #درس داشت. میخواست درس بخواند. وقتی در خانه تنهایی خیاطی میکرد، دچار فکر و خیال میشد. تا فکر و خیال او را میگرفت راهیِ خانهی ملینا میشد، در پختن شیرینی کمک میکرد. گاهی فکر میکرد وقتی اجارهی مغازه تمام شد، درس و دانشگاه را رها و مغازهداری کند. بیحوصله شده بود. حتی حوصله نداشت به زندان برود و از #ایوبساقی تقاضای دیدار شوهرش را بکند.
▪️ملینا، سولماز و گلناز متوجه تغییر حالت روحی #مهری شده بودند. سعی میکردند او را دلداری بدهند. اما او روز به روز افسردهتر میشد. شبها در خانه تنها بود. با #خدا راز و نیاز میکرد. گاهی به حرفهای بهاره و مینا فکر میکرد. او قبلاً معنای حرفهای آنها نمیفهمید. حالا بحثهای آنها را به یاد میآورد. آنها میگفتند که حکومتهای دستنشانده را فقط باید با جنگ و خونریزی سرنگون کرد.
▫️#مهری گاهی کلافه میشد. با خودش میگفت: "میروم اسلحه پیدا میکنم و چریک میشوم. میروم شاه را میکشم!" وارد تخیلات میشد، میگفت: "اگر هیچکس را نتوانم بکشم، رئیس زندان را میتوانم!" بعد پیش خودش میگفت: "رئیس زندان مرد مهربانی است. اگر او را بکشم، آنها هم مرا میکشند." میگفت: "خوب بکشند. مرگ بهتر از زندگی است!" بعد خودش میگفت: "شوهرم را هم میکشند." فکر میکرد هنوز آقارضا به زندگی #امیدوار است.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#جلسه_دادگاه ⚖
📌 داستان به اینجا رسید که دکتر ابوالحمد به مهری گفت به زودی جلسهی دادگاه آقارضا برگزار میشود، باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▪️مهری فکر کرد وقتی #عدالت نیست و یک فرد همهکارهی مملکت است، آدمها دچار توهم میشوند. #مالیخولیایی میشوند. حاکم مستبد و ظالم نه تنها خودش دچار توهم میشود، بلکه زمینهی توهم دیگران را هم فراهم میکند. #توهمی که گاه منجر به جنگ و خونریزی میشود.
▫️او فکر کرد، یا باید سعی کند امکانات خود را در حد ایدههایش افزایش دهد و یا ایدههایش را در حد امکانتش نگه دارد. #مهری صدتا لعنت به شاه فرستاد. دوباره فکر کرد آدم بیتوهم هم یک ماشین است. خیال روحِ انسان را به تعادل میرساند. اما اگر انسان دائماً #خیالپرداز و خیالپرور شود، تعادل روحیاش را از دست میدهد. برای خودش و مردم مزاحمت ایجاد میکند.
▪️مهری تکانی به خودش داد و پرسید: "من کجا هستم؟" دید در خانه است. باید آماده بشود و به #دادگاه برود. لباس پوشید. از شدت اضطراب نتوانست صبحانه بخورد. دلشورهی عجیبی داشت. بیشتر از روزی که آقارضا ناپدید شده بود. بیشتر از روزی که او را کتکخورده و بیحال در زندان دیده بود. اضطرابش بیش از روزی بود که قرار بود پدرش بیاید و طلاقش را بگیرد (روزی که آقارضا به او عرق خورانده بود و مادرش بر سر پدرش فریاد میزد که باید طلاق دختر مرا از این پاسبان بگیری!) حالا او اضطرابی ویژه داشت؛
▫️مثل اضطراب مادرانی که فرزندشان پای چوبهی دار است. این #اضطراب را چه کسی میتواند وصف کند؟ حتی آن مادران هم نمیتوانند احوال خود را توصیف کنند. خدا کند همه چوبههای دار در دنیا بسوزد! هر چند حالا اهرمهای جرثقیل جای چوبههای دار را گرفتهاند. کسانی که فکر میکنند با #اعدام، آن هم در ملأ عام کاری از پیش میرود، سخت در اشتباه هستند. در بین جمع ده هزار نفری تماشاگر، اگر فقط دو جوان از آن حالت اعدامی لذت ببرند، تبدیل به #جانیانی میشوند که خانواده و جامعهی خود را میسوزانند.
▪️در عصری که فیلمهای جنگی با کشتارهای وحشتناک، طرفداران بسیار دارد، فکر میکنید عدهای از دیدن صحنهی اعدام لذت نمیبرند؟ آیا با نشان دادن این صحنهها، #ژنخشونت را در آنها تقویت نمیکنیم؟ باید از تجربیات دنیا استفاده کنیم. من با اعدام در ملأ عام مخالفم. دلیلش را هر چه میخواهد، باشد. من از بچگی اعتماد به نفس دارم. حرفهایم را میزنم، نظریاتم را میگویم. #پس_با_اعدام_مخالفم.
▫️باید اضطراب مهری شبیه اضطرابِ #داستایوفسکی بوده باشد. وقتی چشمهای داستایوفسکی را برای اعدام (تیرباران) بسته بودند، وقتی افسر جوخهی تیرباران گفت "تفنگها آماده"، وقتی سربازان جوخهی اعدام گلنگدن را کشیدند. داستایوفسکی در آن حالت چه اضطرابی داشت! حتی نویسندهی توانایی چون او نتوانسته است آن حالت را طوری شرح دهد که آدم درک کند. داستایوفسکیِ توانا نتوانسته اضطرابِ خود را جلوِ جوخهی اعدام چنان تشریح کند که خواننده اضطراب او را درک کند.
▪️ از منِ معلم چگونه بر میآید که اضطراب و دلشورهی مهری را بیان کنم. طوری بیان کنم که شما به عمق مسأله پی ببرید. آدم حس میکند کاش بر سرِ تفنگِ همهی جوخههای اعدام دنیا گُل بزنند! کاش بر سر همهی تفنگها، توپها و موشکهای دنیا گُل بزنند! کاش تمام موشکها و تفنگهای دنیا خود به خود نابود شوند! کاش همهی موشکهای قارهپیما و #کروز تبدیل به موشکهای آتشبازی و نمایش نور و رنگ بشوند. اگر دولتها بگذارند، اصلاً #ملتها حوصلهی جنگ ندارند. این دولتها و سیاستمداران و سرمایهداران عظیم بینالمللی هستند که به خاطر قدرت و ثروت و شهوت، جنگ میآفرینند. #ملتها_باهم_خیلی_مهربانند
▫️ #مهری لباس پوشید. نمیدانست باید لباس روشن و قشنگ بپوشد یا لباس تیره و تار. دو سه بار لباسهایش را عوض کرد. موهایش را شانه زد. صورتش را آرایش کرد. میخواست برای دیدن رضا شاد باشد. میخواست دلِ رضا را #شاد کند. دوباره میگفت: "اگر آنها رضا را محکوم کنند، لباس شاد و صورت سرخاب و سفیداب کرده به چه درد میخورد؟" حداقل سه بار صورتش را آرایش و دوباره پاک کرد. سرانجام یک چیزی پوشید و رفت داخلِ خیابان....
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#جلسه_دادگاه ⚖
📌 داستان به اینجا رسید که آقارضا و دکتر ابوالحمد در دفاع از آقارضا دفاعیات خود را در دادگاه علنی، انجام دادند و دادگاه برای اعلام رأی وارد شور شد، باهم #بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️هر لحظه تعداد #دانشجویان زیادتر میشد. حدود صدنفری آمده بودند. موضوع برای آنها مهم بود. چند خبرنگار هم بودند. ساعت یک بعدازظهر، قضات به جلسه دادگاه برگشتند. "مهری" میلرزید. پاهایش تحمل بدنش را نداشت و برای ایستادن در اختیار او نبود. پاهایش میلرزید. داشت زمین میخورد. حالت سرگیجه داشت ملینا و سُلماز حال او را فهمیدند. زیر بغلش را گرفتند. مهری به آنها تکیه داد. چشمانش حالت ترحم به خود گرفته بود. حالت انتظار ترسناکی داشت. صدای تاپتاپ قلبش را سلماز و ملینا میفهمیدند. سُلماز گفت: "خیالت راحت باشد. نترس. خودت را محکم بگیر!" قاضی شروع به خواندن رأی کرد. نتیجهی رأی دادگاه، #تبرئهی_کامل_آقارضا بود!
▪️حالا دیگر آقارضا #آزاد بود. دانشجویان او را بر سر دست بلند کردند و از جلسهی دادگاه خارج شدند. اما عدهای هم بودند که از آزادی رضا ناراحت شدند. آنها میخواستند او محکوم شود تا بهانهای برای شورش داشته باشند. بهانهای برای شلوغ کردن در شانزده آذر. بهانهای برای این که هنوز #حزب_توده فعال است و هنوز حزب طرفدارانی دارد که به پانزده یا سی سال محکوم میشوند.
▫️سالن و راهروهای دادگاه شلوغ بود. مهری در جمع گم بود. سرانجام جعفرآقا، آقاتقی و لئون، #آقارضا را از دست جمع آزاد کردند جمعی که هیچ کدام در طول یکسال، سراغ همسر او را نگرفته بودند. رضا وسیلهی سیاسی آنها بود. گروههای مختلف، آزادی رضا را نتیجهی فعالیت و فشار خود میدانستند.
▪️آقارضا همراه با مهری و #همسایهها راهی خانه شدند. آقاتقی، همسایهی آذری بامعرفت، گفت: "نزدیک ساعت سهی بعدازظهر است. بیا باهم برویم منزل ما ناهار بخوریم." لئون گفت: "همه مهمان من هستید" و آقاتقی گفت: "مهمان من" جعفرآقا گفت: "من پسر عموی رضا هستم. همگی مهمان من باشید. ناهار به من میرسد." بالاخره قرار شد لئون و آقاتقی شریکی همه را دعوت کنند. دور میز هشت نفره نشسته بودند: مهری، ملینا، سُلماز، گلناز و همسرانشان.
▫️ #رضا دستان مهری را در دستانش گرفته بود. نمیدانست چه چیزی باید بگوید. او یازده ماه و ۲۵ روزِ خیلی سخت را بیگناه در زندان پشت سر گذاشته بود. شکنجه شده بود. اما حالا آزاد است. حالا معنای #عدالت و آزادی را درک میکرد. حالا از پاسبانی خودش نفرت داشت. حالا از قسم خوردن به پاگون اعلیحضرت حالت تهوع میگرفت. #مهری هم مفهوم آزادی را فهمیده بود. پیش خودش فکر کرد: "اگر مأموران ساواک به خانهی من ریخته و کتابهای مارکس را پیدا کرده بودند، چه خاکی باید بر سرم میریختم! رضا و خودم بیچاره میشدیم!" ملینا زن فهمیدهای بود. گفت ناهار را زود تمام کنید. هرکس به خانهی خودش برود. آقارضا و مهری خیلی حرفها برای همدیگر دارند.
👇👇👇👇