▪️او حالا از هیچ چیز نمیترسید، حتی از اعدام! صدبار به روحِ #شهربانو درود میفرستاد. بعد از یازده روز استراحت، او را پیش بازپرس بردند. بازپرس همان سئوالهای بازجو را تکرار کرد. سرانجام به آقارضا اجازه دادند با همسرش ملاقات کند. این نشانهی پیروزی بود. #مهری وقتی چهرهی او را دید فهمید که چه بر سرش آوردهاند. صورت تکیده و خستهی آقارضا، خنجری بر قلب مهری بود. او مردش را از هر زمانی بیشتر دوست داشت. پیش خودش گفت: "باید کاری بکنم!"
▫️کلافه بود. باید چکار میکرد؟ پیش وکیلش رفت. آن #استادگرانقدر گفت هنوز به او اجازه ندادهاند که با آقارضا ملاقات کند. حدود ششماه بودآقارضا زندانی بود. هنوز وکیلش موفق به دیدار او نشده بود. #دکترعبدالحمیدابوالحمد گفت سعی میکند با وزیر دادگستری ملاقاتی داشته باشد و از او اجازهی مخصوص برای ملاقات آقارضا و پیگیری #پروندهاش بگیرد.
▪️#استاد از مهری خواست اگر مشکل مالی دارد، بگوید. او حاضر است مقداری پول به مهری قرض دهد. مهری گفت مشکلی ندارد.فقط خواهش کرد که استاد پروندهی شوهرش را هر طور صلاح میداند، پیگیری کند. همچنین به استاد گفت شوهرش را خیلی #کتک زدهاند.
▫️#مهری در سایهی درختان دانشگاه نشسته و اشک از گونههایش جاری بود. فکرش در دوردستها بود صورتش شادابی و طراوت گذشته را نداشت. نگرانی از تمام وجودش میبارید. در عالم تخیل دور و درازی بود. ناگهان صدایی را شنید. صدای یکی از جوانهای همکلاسی بود. جوانی که از چهرهاش #مهربانی میبارید. این همکلاسی تا به حال با مهری همکلام نشده بود. احوال آقارضا پرسید. مهری سفرهی دلش باز شد و داستان زندان و کتک خوردن آقارضا را گفت. #جوان، گوش شنوا بود. مهری نیمساعتی درددل کرد. جوان به مهری گفت اگر کمکی بتواند بکند، دریغ ندارد. بعد خداحافظی کرد و رفت.
▪️چند روز بعد #دو_دختر به سراغ مهری آمدند و خودشان را دانشجوی دانشکدهی مهندسی معرفی کردند. گفتند که میدانند که شوهرش گرفتار است. با مهری، مهربانی کردند و از او خواستند که به آنها اعتماد کنند و اگر کاری داشت، به آنها بگوید. رابطهی آنها با مهری هر روز زیادتر میشد. تقریباً هر روز مهری را در دانشکده میدیدند با او حرف میزدند و دلداریاش میدادند. چندبار خواستند به مهری پول قرض بدهند؛
▫️آدرس خانهاش را گرفتند. یکروز بعدازظهر به خانهی او رفتند و برایش کادو بردند. آنها مهری را برای یک بعدازظهر به خانهشان دعوت کردند. گفتند که شهرستانی هستند و درتهران، در یک خانهی مجردی با هم زندگی میکنند. #مهری به خانهی آن دو دختر دانشجو رفت و آمد میکرد. خانهی سادهای بود. خانهای دربستی با سه اتاق و یک آشپزخانه. وسایل خانه جور بود. معلوم بود دخترها مشکلِ مالی ندارند. آنها گاهی باهم بحث میکردند. #حرفهایجدیدی میزدند. حرفهایی که مهری تا آن زمان نشنیده بود.
▪️روزی یک از #دخترها از مهری پرسید: "کتاب جنگ و صلح تولستوی را خواندهای؟" پاسخ مهری منفی بود. دختر کتاب جنگ و صلح را به او قرض داد و گفت کتاب را بخواند، بعد دربارهی آن بحث میکنند. مهری #کتاب را خواند. از نظر او کتاب بسیار خوبی بود. تا بهحال چنین کتابی را نخوانده بود. به دوستانش خبر داد کتاب را تمام کرده است. قرار شد یک روز بعدازظهر به خانهی آنها برود تا دربارهی کتاب بحث کنند؛
▫️وقتی مهری به آنجا رفت، یک دختر دیگر هم بود. دختری از دانشکدهی علوم. بحث مفصلی بود. دخترها مطالبی میگفتند و شواهدی میآوردند که #مهری تا آن روز نشنیده بود بحثهای آنها برای مهری جدید بود. از بحثهای آنها خوشش آمده بود. رفت و آمدهای مهری با بچهها زیادتر شد. مهری علاوه بر کتابهای درسی، کتابهایی را هم که آنها میدادند میخواند. آثار #داستایوفسکی، برادران کارمازوف، خانهی اموات، قمارباز و داستانهای #چخوف، مادر نوشتهی #ماکسیمگورکی را هم. کتاب کارگرانِ دریا و بینوایانِ #ویکتورهوگو را هم خواند. این کتابها اوقات فراغت مهری را پر میکرد. او دیگر فرصت فکر کردن به گرفتاریهایش را نداشت.
✅ پایان
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#جلسه_دادگاه ⚖
📌 داستان به اینجا رسید که دکتر ابوالحمد به مهری گفت به زودی جلسهی دادگاه آقارضا برگزار میشود، باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▪️مهری فکر کرد وقتی #عدالت نیست و یک فرد همهکارهی مملکت است، آدمها دچار توهم میشوند. #مالیخولیایی میشوند. حاکم مستبد و ظالم نه تنها خودش دچار توهم میشود، بلکه زمینهی توهم دیگران را هم فراهم میکند. #توهمی که گاه منجر به جنگ و خونریزی میشود.
▫️او فکر کرد، یا باید سعی کند امکانات خود را در حد ایدههایش افزایش دهد و یا ایدههایش را در حد امکانتش نگه دارد. #مهری صدتا لعنت به شاه فرستاد. دوباره فکر کرد آدم بیتوهم هم یک ماشین است. خیال روحِ انسان را به تعادل میرساند. اما اگر انسان دائماً #خیالپرداز و خیالپرور شود، تعادل روحیاش را از دست میدهد. برای خودش و مردم مزاحمت ایجاد میکند.
▪️مهری تکانی به خودش داد و پرسید: "من کجا هستم؟" دید در خانه است. باید آماده بشود و به #دادگاه برود. لباس پوشید. از شدت اضطراب نتوانست صبحانه بخورد. دلشورهی عجیبی داشت. بیشتر از روزی که آقارضا ناپدید شده بود. بیشتر از روزی که او را کتکخورده و بیحال در زندان دیده بود. اضطرابش بیش از روزی بود که قرار بود پدرش بیاید و طلاقش را بگیرد (روزی که آقارضا به او عرق خورانده بود و مادرش بر سر پدرش فریاد میزد که باید طلاق دختر مرا از این پاسبان بگیری!) حالا او اضطرابی ویژه داشت؛
▫️مثل اضطراب مادرانی که فرزندشان پای چوبهی دار است. این #اضطراب را چه کسی میتواند وصف کند؟ حتی آن مادران هم نمیتوانند احوال خود را توصیف کنند. خدا کند همه چوبههای دار در دنیا بسوزد! هر چند حالا اهرمهای جرثقیل جای چوبههای دار را گرفتهاند. کسانی که فکر میکنند با #اعدام، آن هم در ملأ عام کاری از پیش میرود، سخت در اشتباه هستند. در بین جمع ده هزار نفری تماشاگر، اگر فقط دو جوان از آن حالت اعدامی لذت ببرند، تبدیل به #جانیانی میشوند که خانواده و جامعهی خود را میسوزانند.
▪️در عصری که فیلمهای جنگی با کشتارهای وحشتناک، طرفداران بسیار دارد، فکر میکنید عدهای از دیدن صحنهی اعدام لذت نمیبرند؟ آیا با نشان دادن این صحنهها، #ژنخشونت را در آنها تقویت نمیکنیم؟ باید از تجربیات دنیا استفاده کنیم. من با اعدام در ملأ عام مخالفم. دلیلش را هر چه میخواهد، باشد. من از بچگی اعتماد به نفس دارم. حرفهایم را میزنم، نظریاتم را میگویم. #پس_با_اعدام_مخالفم.
▫️باید اضطراب مهری شبیه اضطرابِ #داستایوفسکی بوده باشد. وقتی چشمهای داستایوفسکی را برای اعدام (تیرباران) بسته بودند، وقتی افسر جوخهی تیرباران گفت "تفنگها آماده"، وقتی سربازان جوخهی اعدام گلنگدن را کشیدند. داستایوفسکی در آن حالت چه اضطرابی داشت! حتی نویسندهی توانایی چون او نتوانسته است آن حالت را طوری شرح دهد که آدم درک کند. داستایوفسکیِ توانا نتوانسته اضطرابِ خود را جلوِ جوخهی اعدام چنان تشریح کند که خواننده اضطراب او را درک کند.
▪️ از منِ معلم چگونه بر میآید که اضطراب و دلشورهی مهری را بیان کنم. طوری بیان کنم که شما به عمق مسأله پی ببرید. آدم حس میکند کاش بر سرِ تفنگِ همهی جوخههای اعدام دنیا گُل بزنند! کاش بر سر همهی تفنگها، توپها و موشکهای دنیا گُل بزنند! کاش تمام موشکها و تفنگهای دنیا خود به خود نابود شوند! کاش همهی موشکهای قارهپیما و #کروز تبدیل به موشکهای آتشبازی و نمایش نور و رنگ بشوند. اگر دولتها بگذارند، اصلاً #ملتها حوصلهی جنگ ندارند. این دولتها و سیاستمداران و سرمایهداران عظیم بینالمللی هستند که به خاطر قدرت و ثروت و شهوت، جنگ میآفرینند. #ملتها_باهم_خیلی_مهربانند
▫️ #مهری لباس پوشید. نمیدانست باید لباس روشن و قشنگ بپوشد یا لباس تیره و تار. دو سه بار لباسهایش را عوض کرد. موهایش را شانه زد. صورتش را آرایش کرد. میخواست برای دیدن رضا شاد باشد. میخواست دلِ رضا را #شاد کند. دوباره میگفت: "اگر آنها رضا را محکوم کنند، لباس شاد و صورت سرخاب و سفیداب کرده به چه درد میخورد؟" حداقل سه بار صورتش را آرایش و دوباره پاک کرد. سرانجام یک چیزی پوشید و رفت داخلِ خیابان....
👇👇👇👇