#عکسها_و_خاطرات
🍃 این هفته می خواهیم در مورد یک #بنای_ورزشی در شهرمان که شاید برای مخاطبین خوبمان خاطره ها داشته باشد، نقل قول هایی روایت کنیم.
سالن ورزشی شهید #آقا_محمد_افخمی که در محله ی #کوشکنو احداث شده است، این سالن که روزگاری در وسط زمینهای بایر قد عَلَم کرده بود امروز در کنار خیابان پیامبر اعظم صلوات الله علیه یا به قول دوستان #رینگ_قطب_آباد استوار و پابرجا، جلوه گری می کند.
🍃 راستی این بنا که بعد از موافقت بیت معظم شهید افخمی و پدر بزرگوار ایشان در تامین هزینه های ساخت سالن(قبول ۴۰ تا ۵۰ درصد هزینه ها به یاد پسر بزرگوارش) و همچنین همّت #جوانان_پایگاه_مسجد_کوشکنو در دهه ی #هفتاد خشت اولیه اش بنیان نهاده شد که به نقل از جوانان آن روز و اینکه عِرقِ خاصی به محلّه شان داشتند از پیشنهاد پدر شهید استقبال نموده و با کمک ایشان آستینها را بالا زدند و خود فرغون وبیل به دست گرفته و آجر پیش بردند و در ساخت #سالن_ورزشی عزمشان را جزم کردند.
اما هزینه های ساخت سالن بیش از اینها بود بنابراین ساخت بنا تا مرحله ای رسید و بعد رها شد تا اینکه در زمان #دولت_اصلاحات اقدامی #پسندیده صورت گرفت و آن #اقدام این بود که از #عوارض_و_مالیات حاصل از فروش #دخانیات در سرتاسر کشور سالنهای ورزشی ساخته شود.
🍃 که با این اقدام دولت وقت، روندِ ساختِ سالن شهید #آقا_محمد_افخمی از سر گرفته شد و با پیگیری های #تربیت_بدنی_اردکان ساخت سالن به سرانجام رسید و امروز این سالن شاهد حضور ورزشکاران و ورزش دوستان #آقا و #خانم در سانس های مختلف و مجزا می باشد.
🍃و باید بدانیم این سالن و گذشته ی زیبای آن اکنون بیانگر #همت و #وحدت و #عدالت و #تعاون و #همراهی مردم و مسئولینِ شهر ما در دوهه ی پیش است، زمانیکه #آدمهای_مهربان محلّه ی ما به این نتیجه رسیدند که باید کاری کنند و خودشان دلشان به حال بچّه های مظلوم محلّه بسوزد و فهمیدند اگر محلّه شان از بابت تخصیص امکانات، محروم است دیگر نباید از #مهربانی آدم های خوب آن محلّه هم محروم باشد.
و بعد از ساخت و بهره برداری از سالن ورزشی شهید آقامحمد افخمی (کوشکنو) که نزدیک به سه دهه از ساختش می گذرد، دومین سالنی که در این محلّه بنا گردید توسط آقای محمد تقی سنایی به یاد پسر مرحومش #محمدرضا_سنایی، که امروز در جنب هنرستان آیت الله خاتمی قرار دارد.
🍃 و چه زیبا و پسندیده است که حتی در کار #خیر اولویتها و نیازها و کمبودهای جامعه را تشخیص بدهیم و بدانیم و بفهمیم نیاز کنونی اجتماع ما چیست تا در آن زمینه ها سرمایه گذاری کرده و از حاصل کار خیر، #مردم نیز بهره ها ببرند، که اگر این روش را در نظر بگیریم هم #خدا راضی است و هم #خلق_خدا راضی.
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
خانواده دخترفوت شده در اورژانس، برای پیگیری علت فوت دخترشان مقابل بیمارستان افشار تجمع کردند/خبرویژه
واین همراهی هاست که غم فقدان را تسلی میدهد...
#انسانیت
#مهربانی
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
🔹شماهم میهمان ما باشید ✅دعوت ازبرگزار کنندگان جشن غدیرو اداره ارشاد میبد برای تماشای نمایش طنز#تخ
🔺حیف پول که مردم #اردکان می ریزند توی حساب بعضی ها!!!
🎭 انجمن های نمایشی اردکان اگر مورد حمایت قرار بگیرند و به صورت جدی دنبال شوند، حتی در سطح مسابقات کشوری هم حرف های زیادی برای گفتن دارند....
🎭 حیف که کارهایی که در سطح #شهرستان_ما صورت می گیرد همگی مقطعی بوده و #حمایتها از کیفیت لازم برخوردار نیست...
🎭 من به عنوان فردی که اوّلین تجربه شیرین دیدن #طنز به صورت خانوادگی و همراه با #مردم با دیدن طنز #تخم_گوجه تجربه کردم، هرگز این تجربه ی شیرین را از یاد نخواهم برد و از طریق همین کانال از تمام عوامل برگزار کننده که واقعا برای #شادی مردم، #برنامه دارند، تشکر می کنم و امیدوارم که از این دست برنامه ها همچنان در سطح شهرستان با کیفیتی بالاتر و زیباتر از آنچه که هست، برگزار شود و #شادی حق همه ی #مردم است و هرکس با هر میزان از #درآمد باید از آن برخوردار شود.
🎭 و ای کاش بتوانیم این #شادی را با #مهربانی و به دور از هرگونه #دغل_بازی به #مردم تقدیم نماییم، و چه بخواهیم و چه نخواهیم #شادی، باید در سبد هر خانوار ایرانی قرار بگیرد و از این حق مُسلَّم برخوردار گردند.
#و_من_الله_التوفیق
🖋 یکی از جمعِ مردم
@zarrhbin
#یکشنبه_محیط_زیستی
🌿 امروز یک شنبه های محیط زیستی یادبود #دکتراقبالی در کتابخانه ی آیت الله حائری به پایان رسید و جالب است بدانید آخرین یکشنبه با حضور بچّه ها در کتابخانه، #جلسه رنگ و حالِ دیگری داشت. زیرا #بچه_ها همیشه از قید و بندهای ما بزرگترها آزاد هستند و بدون هیچ گونه دغدغه و تعارفی با آن صداقت و پاکی کودکانه شان آنچه را که نمی دانند، می پرسند و باید آفرین و احسنت گفت بر سعه ی صدر آقای #مهدی_شیخی نوجوان خوش آتیه ی #حامی محیط زیست که با رویی گشاده تمام سئوالات بچّه ها، در حوزه ی خزندگان را پاسخ دادند و حتی ایشان با بزرگواری به آنها اجازه دادند تا #دست_نوازش بر سر موجوداتی بکشند که شاید از نگاه من و تو چِندش آور هستند. و تجربه کنند #دوستی با طبیعت را و #مهربانی با حیوانات، که همه مخلوق خالق متعال هستند و حق #زندگی بر روی این کره ی خاکی را دارند.
🌿 و ای کاش باورمان به این نکته برسد که هر جنبنده ای در این طبیعت از #آب و #هوا و #زمین سهمی دارد که ما باید امانتدارهای خوبی باشیم و #سهم او را از طبیعت بدهیم و اگر چنین نکنیم نه تنها به آن #موجودزنده بلکه به آب و هوا و زمین نیز #خیانت کرده ایم و باید #جوابگو باشیم.
🌿 و امیدواریم برگزاری چنین جلساتی که هدفش بالابردن #آگاهی عمومی و #فرهنگ_سازی در قبال محیط زیست است، همچنان تداوم داشته و نه تنها یاد و نام دکتر اقبالی ها را زنده نگه داریم بلکه رهروان ثابت قدم راه مردانِ مرد باشیم.
🌿 و در پایان #خداقوتی می گوییم از صمیم دل به انجمن دوستداران محیط زیستِ #اردکان و شیفتگانِ طبیعت و همچنین مسئولینِ کتابخانه ی آیت الله حائری که در برگزاری این کارگاه آموزشی همت گماردند و جرعه ای را به آینده سازان و حامیان محیط زیست نوشاندند.
#اجرکمعندالله
دکتر اقبالی عزیز و بزرگوار روحت شاد آرام بخواب، که ما بیداریم...
✍ #حامی_محیط_زیست
@zarrhbin
🍃 اما کار و کاسبیِ یزد هم #حضور او را می طلبید. بالاخره حاجی آقا دل به دریا زد و خانه ای در یزد تهیه کرد و زن جدید را از تهران به یزد آورد. هر روز به طرق مختلف #اخبار به حاج نورسته خانم می رسید ولی او باور نمی کرد. بالاخره همسایه ی روبروی خانه ی جدید حاجی آقا اتاقی را در طبقه ی دوم در اختیار نورسته خانم گذاشت. آن #زن_صبور به آنجا می رفت و از پنجره بالای خانه روبرو شاهد رفت و آمد شوهرش بود. بالاخره او #باور کرد که شوهرش زن گرفته است؛
🍂 ولی هر روز پیراهن شوهرش را اتو می زد و او را تر و تمیز می کرد تا حاجی آقا به خانه ی آن زن برود. حاج نورسته خانم #غصه می خورد و گاه آهسته #اشک می ریخت ولی #آبروداری می کرد. هر کس برای او دلسوزی می کرد، می گفت: این حرفها #شایعه است و مرد او از این کارها نمی کند. حاج نورسته خانم سعی می کرد با #مهربانی، التماس، درخواست و خواهش از حاجی آقا و با نذر و نیاز این #قضیه را حل کند.
🍃 حاجی آقا روز به روز وضع مالی اش بهتر می شد ولی #آرامش از خانه رخت بربسته بود. حاج آقا هم حرص و جوش می خورد. او هم به طرق مختلف سعی می کرد خود را از گرفتاری ها، حرف و حدیث ها، پیغام و پس پیغام ها برهاند. حاجی آقا ورزشکار بود ولی سالها بود ورزش را کنار گذاشته بود. در مراسمی بنا به #خواهش_دوستان در زورخانه میدان دار شد. فشارهای روحی و عصبی زمینه ی سکته را آماده کرده بود، حاجی آقا در سن ۵۴ سالگی وسط گود زورخانه #سکته_شدید_مغزی کرد #پول و سرعت عمل حاجی آقا را از #مرگ نجات داد. با هواپیمای #اختصاصی به تهران و بیمارستان آمریکایی ها (ساسان بعدی) منتقل شد.
🍂 حاجی خانم باید هم #غم_شوهر را می خورد و هم حضور هوو را در بیمارستان تحمل می کرد. آن زن باید روزی یک بار از اتاق بیمارستان #بیرون می رفت تا هوو بیاید و حاجی آقا را #ملاقات کند. حاجی آقا #بهبود یافت ولی برای همیشه نصف بدنش #فلج شد، حرف زدن و خواندن و نوشتن را هم #فراموش کرد. بعد از مدتی حاجی را به یزد آوردند؛ دیگر نمی توانست به طورِ #مستقل از خانه بیرون برود. قرار شد زن جوان طلاقش را بگیرد و آزاد شود.
🍃 حاج نورسته خانم ترتیب همه ی کارها را داد. او بعد از ۲۵ سال شوهرش را #بازخرید می کرد. حالا این شوهر نیمه فلجِ بی زبان مالِ خودش بود. من زن نیستم تا احساسات زن ها را بفهمم. دختری، ندیده همسر مرد می شود و بعد از ازدواج به شوهرش #عشق می ورزد و همیشه چشمش به در خانه است که کی شوهرش به خانه می آید. حالا بعد از ۲۵ سال شوهرش را، شوهر فلج و بی زبانش را تمام و کمال در #اختیار داشت. من حالِ این زن و هیچ زن دیگری را نمی فهمم. ولی می دانم که حاجی نورسته خانم حالا احساس می کند که مردش مالِ خودش است.
🍂 حاجی نورسته خانم به کارهای بیرون می رسید او باید با ده ها مرد سر و کله می زد و حساب و کتاب ها را راست و ریس می کرد. به بیمه ی کارگران، مالیات و مسائل دیگر می پرداخت. پاسخ شکایت کارگرانش را می داد. شوهرش را برای ادامه ی معالجه به #آمریکا می برد. دخترها را عروس کرد. خانه ی قدیمی را فروخت و خانه ی جدید بزرگی ساخت. شوهر را به مسافرت های خارج و داخل به فرانسه به مکه، سوریه، دبی و ... برد.
🍃 آن مرد که بعد از سالهای سال خانه نشین شده بود کم کم تسلیمِ #محض_خداوند شد. برای هر کاری و هر چیزی شکر خدا را می گوید. اما حاجی آقا در دردون خانه در ذهن خودش برنامه ی مخصوصی را برای خودش طرح ریزی کرده است. سر موقع باید غذا بخورد، سر موقع باید نماز بخواند، حمام کند. اگر کوچک ترین تغییری در برنامه اش پیدا شود، اعتراض می کند. عملاً برنامه هایش در حد #خودخواهی است. سی و چند سال است حاج نورسته خانم از شوهر فلجش که مثل یک #بچه خودخواه شده است نگهداری می کند.
🍂 در این مدت حاجی آقا چندین عمل جراحی ( عمل کیسه صفرا، چشم و...) داشته است. حاجی آقا در سال ۱۳۸۷ تقریباً هشتاد و هفت سال سن دارد. هنوز می تواند با نصفه ی سالم بدنش روزی یک ساعتی راه برود. پاهایش درد می کند ولی هنوز بدنش را می کشد. یک چشمش #نابینا شده است اما چشم دیگرش او را یاری می دهد.
🍃 دوستان قدیمش گاه گاه به دیدن او می آمدند یکی یکی می میرند حاجی آقا همیشه چشم به راه است تا آشنای قدیمی از در وارد شود و با او از قدیم از دوره ی #پهلوانی، از دوره ی جوانی صحبت کند. هر مصیبت یا خوشی که به او و خانواده اش وارد شود #خدا را شکر می کند. حاج نورسته خانم این مرد مریض را مثل بچه تر و خشک می کند. حالا حاجی نورسته خانم خودش مریض تر از حاج آقاست، او هم هفتاد و چند سال دارد و سالی چند بار در بخش مراقبت های ویژه #قلب (CCU) بستری می شود، اما خوشحال است که شوهر ۸۷ ساله معلولش مال خودش است. همین او را سر پا نگاه داشته، شوهرش مال خودش است. #وفاداری_زن_یزدی_یعنی_همین، یعنی همین.
📚 شازده حمام، جلد ۱، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب....
💠 برای خویشتن....⁉️
✅ برای همسایه ای که نانِ ما را ربوده، #نان
برای آنان که قلب ما را شکستهاند، #مهربانی
برای کسانی که روح ما را آزردند، #بخشش
و برای خویشتن، #آگاهی_و_عشق می طلبم.
#دکتر_علی_شریعتی
@zarrhbin
ساعت امروز را به وقت عاشقي كوك كن..
اين صبح #لبخندهايت را روي مدار #خوشبختي تنظيم كن... نفسهايت را با بوي #مهرباني با فرشتگان آغشته كن. ...
و صبح را زیبا آغاز كن
امروز کمی بیشتر دقت کن
باعشق به همه سلام کن
باعشق فرشتگان را صداکن
آنگاه پروردگار وفرشتگان را در طعم چای، بر روی لبخند کودک و یا درون کسی که عاشقش هستی می یابی...
سلام روزتون بخیر❤️
صبحتون قشنگ
امروزتون بینظیر🌻🌈
💫
@zarrhbin
▪️او حالا از هیچ چیز نمیترسید، حتی از اعدام! صدبار به روحِ #شهربانو درود میفرستاد. بعد از یازده روز استراحت، او را پیش بازپرس بردند. بازپرس همان سئوالهای بازجو را تکرار کرد. سرانجام به آقارضا اجازه دادند با همسرش ملاقات کند. این نشانهی پیروزی بود. #مهری وقتی چهرهی او را دید فهمید که چه بر سرش آوردهاند. صورت تکیده و خستهی آقارضا، خنجری بر قلب مهری بود. او مردش را از هر زمانی بیشتر دوست داشت. پیش خودش گفت: "باید کاری بکنم!"
▫️کلافه بود. باید چکار میکرد؟ پیش وکیلش رفت. آن #استادگرانقدر گفت هنوز به او اجازه ندادهاند که با آقارضا ملاقات کند. حدود ششماه بودآقارضا زندانی بود. هنوز وکیلش موفق به دیدار او نشده بود. #دکترعبدالحمیدابوالحمد گفت سعی میکند با وزیر دادگستری ملاقاتی داشته باشد و از او اجازهی مخصوص برای ملاقات آقارضا و پیگیری #پروندهاش بگیرد.
▪️#استاد از مهری خواست اگر مشکل مالی دارد، بگوید. او حاضر است مقداری پول به مهری قرض دهد. مهری گفت مشکلی ندارد.فقط خواهش کرد که استاد پروندهی شوهرش را هر طور صلاح میداند، پیگیری کند. همچنین به استاد گفت شوهرش را خیلی #کتک زدهاند.
▫️#مهری در سایهی درختان دانشگاه نشسته و اشک از گونههایش جاری بود. فکرش در دوردستها بود صورتش شادابی و طراوت گذشته را نداشت. نگرانی از تمام وجودش میبارید. در عالم تخیل دور و درازی بود. ناگهان صدایی را شنید. صدای یکی از جوانهای همکلاسی بود. جوانی که از چهرهاش #مهربانی میبارید. این همکلاسی تا به حال با مهری همکلام نشده بود. احوال آقارضا پرسید. مهری سفرهی دلش باز شد و داستان زندان و کتک خوردن آقارضا را گفت. #جوان، گوش شنوا بود. مهری نیمساعتی درددل کرد. جوان به مهری گفت اگر کمکی بتواند بکند، دریغ ندارد. بعد خداحافظی کرد و رفت.
▪️چند روز بعد #دو_دختر به سراغ مهری آمدند و خودشان را دانشجوی دانشکدهی مهندسی معرفی کردند. گفتند که میدانند که شوهرش گرفتار است. با مهری، مهربانی کردند و از او خواستند که به آنها اعتماد کنند و اگر کاری داشت، به آنها بگوید. رابطهی آنها با مهری هر روز زیادتر میشد. تقریباً هر روز مهری را در دانشکده میدیدند با او حرف میزدند و دلداریاش میدادند. چندبار خواستند به مهری پول قرض بدهند؛
▫️آدرس خانهاش را گرفتند. یکروز بعدازظهر به خانهی او رفتند و برایش کادو بردند. آنها مهری را برای یک بعدازظهر به خانهشان دعوت کردند. گفتند که شهرستانی هستند و درتهران، در یک خانهی مجردی با هم زندگی میکنند. #مهری به خانهی آن دو دختر دانشجو رفت و آمد میکرد. خانهی سادهای بود. خانهای دربستی با سه اتاق و یک آشپزخانه. وسایل خانه جور بود. معلوم بود دخترها مشکلِ مالی ندارند. آنها گاهی باهم بحث میکردند. #حرفهایجدیدی میزدند. حرفهایی که مهری تا آن زمان نشنیده بود.
▪️روزی یک از #دخترها از مهری پرسید: "کتاب جنگ و صلح تولستوی را خواندهای؟" پاسخ مهری منفی بود. دختر کتاب جنگ و صلح را به او قرض داد و گفت کتاب را بخواند، بعد دربارهی آن بحث میکنند. مهری #کتاب را خواند. از نظر او کتاب بسیار خوبی بود. تا بهحال چنین کتابی را نخوانده بود. به دوستانش خبر داد کتاب را تمام کرده است. قرار شد یک روز بعدازظهر به خانهی آنها برود تا دربارهی کتاب بحث کنند؛
▫️وقتی مهری به آنجا رفت، یک دختر دیگر هم بود. دختری از دانشکدهی علوم. بحث مفصلی بود. دخترها مطالبی میگفتند و شواهدی میآوردند که #مهری تا آن روز نشنیده بود بحثهای آنها برای مهری جدید بود. از بحثهای آنها خوشش آمده بود. رفت و آمدهای مهری با بچهها زیادتر شد. مهری علاوه بر کتابهای درسی، کتابهایی را هم که آنها میدادند میخواند. آثار #داستایوفسکی، برادران کارمازوف، خانهی اموات، قمارباز و داستانهای #چخوف، مادر نوشتهی #ماکسیمگورکی را هم. کتاب کارگرانِ دریا و بینوایانِ #ویکتورهوگو را هم خواند. این کتابها اوقات فراغت مهری را پر میکرد. او دیگر فرصت فکر کردن به گرفتاریهایش را نداشت.
✅ پایان
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Saleh Najib)
💢شروع دوباره #تحصیل در مدرسه
🍂کار علی در رستوران از ساعت دو بعدظهر شروع میشد . معمولا تا ساعت دوازده شب در رستوران کار میکرد. باید جارو میکرد . میزها را تمیز میکرد. ظرفها را میشست . چند ماه بعد ، علی #نظافتچی ساختمانی شد که در آنساکن بود . نظافت آپارتمان آن خانواده مهربان سوئدی را هم برعهده گرفت .
🍂 سه ماه پس از ورودش به #اوپسالا ، نوبت کاریاش عوض شد. از ساعت هشت صبح تا چهار بعدظهر در #رستوران کار میکرد . اندکی سوئدی یاد گرفته بود . با کمک خانم همسایه ها توانست در کلاس #بزرگسالان ثبتنام کند. علی ۲۱ سال داشت که درس خواندن را به طور جدی آغاز کرد . او دائم در حال یاد گرفتن زبان بود .
🍂همیشه یک #کتاب کوچک فرهنگ سوئدی _فرانسوی در جیبش بود. از مشتریان رستوران و از مردم داخل خیابان همیشه سوال میکرد . همه جا میخواند و میآموخت. دوستانش سربهسرش میگذاشتند و به او "پروفسور علی " میگفتند. "پروفسور علی چای بریز!"
"پروفسور علی اتاق و توالت را تمیز کن !" و...
حتی برایش شعر ساختند . او را دست میانداختند . شعر میخواندند و میخندیدند.
🍂روزی یکی از دوستانش #ماسکریشبزی برای او خرید . ماسک را به صورت علی زدند و خندیدند . خوب در این ماسک دو معنا نهفته بود . بز پروفسور حیوانات است . معنای دیگرش علی بزچران بود . علی تمسخر آنها را تحمل میکرد . استقامت میورزید و درس میخواند.
🍂سه چهار ماه بعد ، همسایه سوئدی نگهداری و مراقبت از بچه هایش را به علی سپرد . یکی ازبچه ها پنج سال داشت و دیگری هفت ساله بود . نگهداری بچهها سبب #سرعت یادگیری زبان سوئدی شد . علی روزهای تعطیل را نیز با آن خانواده سوئدی سپری میکرد . زن و شوهر سوئدی گاهی او را با خودشان به مهمانی میبردند تا بچه های آنها را نگه دارد . #علی با چند خانواده سوئدی و فرهنگ آنها آشنا شد . همه نسبت به او مهربان بودند. علی ، جوانی نسبتا بلندقد ، پرکار، چابک و #درستکار بود.
🍂در ماههای آخر سال تحصیلی ، پیشرفتی عالی و باور نکردنی داشت. به همین دلیل ، رئیس مدرسه به او پیشنهاد کرد به جای کلاس اول ، در امتحانات کلاس سوم شرکت کند. علی با خوشحالی پذیرفت و امتحانات پایه سوم را با نمره عالی پشت سر گذاشت .
🍂 علی با تمام توانش کار میکرد و با جدیت زیادی درس میخواند. هر از چند گاه هم اندکی پول برای پدربزرگ و مادربزرگش میفرستاد . آن سال علی #زمستانی را تجربه کرد که تصورش را هم نداشت . شب ها خیلی بلند و روزها کوتاه و ابری بود. #فرزندکویر و همنشین آفتاب، حالا هفته هفته خورشید را نمیدید.
🍂هرچه در صحرا شن دیده بود ، در #اوپسالا برف و یخ میدید . در صحرا ساعت ها برای جستجوی آب باید راه میرفت . باید خودش و بزهای تشنه ساعت ها راه میرفتند تا به سرچاه برسند . علی باید #دلو (سطل) را داخل چاه میانداخت. دست هایش را باید به کار میگرفت تا دلو بالا بیاید . علی #ارزش قطره قطره آب را میدانست. خوب میفهمید آب یعنی چه . حالا در #اوپسالا از در و دیوار و زمین و آسمان آب میریخت . ناودان بام یک خانه آبش از چاه پدربزرگ او در صحرا بیشتر بود.
🍂رودخانهی #اوپسالا در آذرماه یخ زد. مرغابی ها روی یخ ها جا خوش کرده بودند . صدها بار پای علی در شن های صحرا فرو رفته و گیر افتاده بود . حالا پاهایش در برف و یخ فرو میرفت و به سختی میتوانست قدم بردارد.
هنوز زمستان تازه در راه بود ، اما #سرما همهجا را فرا گرفته بود. علی اگر میخواست گرم بماند و سرما اذیتش نکند ، باید تمام پولش را خرج خرید لباس میکرد. از سرما ناراحت بود.
🍂 یک روز مشغول تمیز کردن برف های جلو آپارتمان بود . لباسش کم بود و از سرما میلرزید . یکی از صاحب خانهها که متوجه وضعیت علی شده بود ، صدایش زد و لباس های زیر و اورکت بسیار گرمی به او داد . لباس ها نو بود و تنها چندبار پوشیده بودند. روز بعد یک صاحبخانه دیگر علی را با خود به #فروشگاه برد و برایش جوراب های ضخیم و کفش آجدار مخصوص برف و یخ خرید .
🍂 علی متوجه شد که همسایه های آپارتمان قرار گذاشتهاند به او رسیدگی و کمک کنند . فهمید که #مهربانی و #مهماننوازی در قلب بشر هست. فهمید که فقط پدربزرگ چادرنشین او نیست که مهماننواز است. فهمید در میان انبوه برف ها و یخها ، #دلهایگرمی وجود دارد.
🍁ادامه دارد...
📚شازده حمام ، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
#حدیث_بزرگان
✍امام كاظم عليه السلام:
✨#ملايمت و #مهربانى نيمى از زندگى است.
📗الكافي ، ج ۲ ، ص ۱۱
@zarrhbin
#حدیث_بزرگان
✍رسول رحمت(ص) فرمودند؛
✨هر گاه خداوند #خیر خانوادهای را بخواهد، باب #ملایمت و #مهربانی را بر روی آنها باز میکند.
📚شرح نهجالبلاغه ، ج۶، ص ۳۳۹
@zarrhbin