👆👆👆
🗯سرمای هوا یکطرف بود و باد و بوران شدیدی که دانههای برف را به شدت به صورتم میکوبید ، در طرف دیگر . مهماندار هتل یک خانم دانمارکی بود . روزهای بعد از او پرسیدم چرا به این جزیره آمدهاست . پاسخ داد: " حقوق خوبی میدهند" از او پرسیدم :"فقط بهخاطر پول به این تاریکخانه آمدهاست ؟" پاسخ داد :"فقط به خاطر پول!" زیبا بود . ۳۲ سال داشت. در دلم او را تحسین کردم . برای رزق حلال و پول درآوردن از راه سالم شغلی را در این جزیرهی وانفسا انتخاب کرده بود. مهماندار دانمارکی گفت :"ساعت ۱۶:۵ یک تور برای بازدید از دور شهر ، از جلو هتل حرکت میکند." مشغول ثبتنام در تور بودم که یک زوج اسپانیایی نیز برای ثبتنام به ما پیوستند. باهم آشنا شدیم . کارگر هتل "فیلیپینی" کوله پشتیام را برداشت.
🗯مهماندار کُد قفل اتاق را به من داد. وارد اتاقی فوق مدرن شدم. اتاق در مقابل حرارت ایزوله بود . سرمای بیرون هیچ احساس نمیشد . راس ساعت ۱۶:۳۰ یک ماشین ون مدل بنز با لاستیکهای مجهز و رانندهی مخصوص در ۳۰متری هتل منتظر بود. هوا سرد بود . در ماشین فقط چهار نفر بودیم . من و یک زوج اسپانیایی(لوئیس و همسرش) و یک خانم دانمارکی .
🗯راننده وظیفهی راهنمای تور را هم بر عهده داشت. او مسیر مسافرت و هدف آن را مشخص کرد . سه ساعت با هم خواهیم بود . اولین چیزی که نظرم را جلب کرد ، تفنگ نیمه خودکار راننده بود. خطر خرس قطبی به خصوص خارج از شهر جدی است. اما فقط زمانی میتوان به خرس شلیک کرد که جان آدمی در خطر باشد . اگر معلوم شود کسی خرس را بدون علت کشته است ، یک پرونده جنایی برایش باز میشود و او را به ترمسو میفرستند . ممکن است سالها به زندان محکوم شود ! حرکت کردیم . باد و بوران شدّت پیدا کرد .دو طرف جادهی یخی ژالون نصب است . بدون این ژالونهای فسفری که در مقابل نور ماشین میدرخشند ، امکان حرکت نیست . اولین جایی که باید میدیدیم، ساختمان بانک ژنتیکگیاهی است.
🗯ورود به ساختمان ممنوع است. ساختمان در دامنهی کوهی ساخته شده است. وقتی از ماشین پیاده شدیم ، معنای باد قطبی را تا اندازهای درک کردم. بادی که با شلاقی سوزندار به صورتم میکوبید. در آن تاریکی و طوفان فقط میشد حقارت انسان را در مقابل طبیعت دریافت. عظمت طبیعت و ضعیف بودن انسان را در مقابل آن به معنای واقعی احساس کردم. زمین خدا چه متنوع است ! حدود دوازده میلیون تومان برای خرید لباس مخصوص زمستانی هزینهکرده بودم ، ولی احساس کردم این لباسها حداکثر ۲۰ دقیقه میتوانند از من در مقابل این طوفان توفنده ی قطبی محافظت کنند! ماشین بسیار مجهز بود . درجه حرارت بیرون را منهای ۳۵ درجه نشان میداد. سریع سوار شدیم. لوئیس به من گفت :" ما زن و شوهر در این سفر بلاهت خود را به آزمایش گذاشتهایم . این وانفسای تاریکی و زوزهباد و شلاقِ بوران و خطر خرس قطبی و سرمای وحشتناک و مخارج زیاد ، هیچ چیز جز بلاهت ما را ثابت نمیکند. "
🗯او و همسرش هردو مهندس مخابرات بودند. مرد تقریبا همسن من بود و تازه بازنشسته شده بود . اما همسرش هنوز شاغل بود .او مرخصی گرفته بود تا همراه لوئیس به این مسافرت بیاید . به او گفتم:" مثبت فکر کن ! ما اراده و استقامت خود را به بوتهی آزمایش گذاشته ایم !"
این گفته حلقه دوستی ما را مستحکم کرد. دوماه بعد لوئیس و همسرش در مشهد مهمان من بودند. از موزهی آستان قدس رضوی ، برج رادکان، طرقبه و شاندیز دیدن کردند.
🗯 #گردشگردی یعنی گسترش صلح و دوستی .
گردشگری یعنی یک ایرانی و یک اسپانیایی در اقیانوس منجمد شمالی باهم آشنا میشوند تا دوباره در صحن حرم مطهر حضرت امامرضا (ع) همدیگر را ببینند.
🗯راننده گفت ما را به محل استقرار رادارها میبرد. او جادهای کوهستانی را در پیش گرفت. قصد داشت ما را به بالای کوه ببرد.نمیشد بیرون را دید. تاریکی محض همه جا را فرا گرفته بود . تاریکی فراتر از یک شب تاریک معمولی . از توضیحات راننده و پیچ و خمهای متعدد جاده میشدخطر پرتگاههای پیرامون آن را کاملا حس کرد. برخی ژالونها تا نوک در برف بودند. حداقل ۴ متر برف کوبیده شده روی هم بود . برفی که خود روی یخ نشسته بود . بالاخره با دلهره به بالای کوه رسیدیم. پنج آنتن رادار به قطر ۴۲_۳۲ متر در آنجا قرار داشت. ولی در تاریکی چیزی دیده نمیشد. ما باید در تاریکی مطلق فقط به حرفهای راننده اعتماد میکردیم. در یک لحظه فکر کردم راننده ما را دست انداخته است. اما او نور ماشین را به طرف پایهی یکی از رادارها گرفت . داشتم به حرف لوئیس فکر میکردم. شاید او حق داشت ؛ ما بلاهت خود را به آزمایش گذاشتهایم !
ادامه دارد...
📚شازدهحمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
🔹بعد در سوم و یا در بیرونی ( در اول از بیرون ) باز شد . من وارد هوای ۳۵- درجه شدم . دوستان داخل ماشین را حداقل ۱۲ دقیقه معطل کردهبودم . از همه عذرخواهی کردم . خانم دانمارکی گفت :" عذرخواهی کافی نیست!" همه را به صرف قهوه مهمان کردم. این دعوت منشا آشنایی بیشتر شد .
🔹از کوه سرازیر شدیم . احساس کردم رانندهی باتجربه ما نیز گاه در انتخاب جهتها دچار تردید میشود . ماشین را نگه میداشت تا جاده را درست بیابد . برخی ژالون ها زیر #برف مدفون شده بود . بالاخره از کوه پایین آمدیم. درجه حرارت چهار درجه افزایش یافت . در پایین کوه هوا ۳۱- درجه بود . حالت دستگاه حرارت سنج ماشین ، درجه بیرون را ۳۱- نشان میداد.
🔹اندکی از شدت باد و بوران کاسته شد . بعد از چند کیلومتر ، راننده ماشین را عمود بر جاده نگه داشت و تمام چراغها و نورافکنهای آن را روشن کرد. نورافکنهای بسیار قویِ مهشکن !
در محوطه ای نسبتا وسیع ، صدها بلکه هزارها میله دیده میشد؛ میلههایی که به صورت منظم در زمین کاشته شده بود . راننده گفت :" اینجا یکی از مراکز مهم کنترل اُزن جوَ است."
🔹لوئیز و همسرش که هر دو مهندس الکترونیک هستند ، گفتند :" و یکی از مراکز مهم #پروژهیهارپ ." تاسف خوردم که چرا هوا روشن نیست. اگر خدا بخواهد و پول کافی پیدا شود ، یک بار هم در روز به این منطقه مسافرت خواهم کرد!
🔹حالا در دشت هستیم . خیالم بابت پرت شدن از کوه راحت شده است . از راننده میپرسم :" آیا افراد ایرانی هم در جزیره هستند؟" میگوید بله و خانهی آنها را هم بلد است. پرسیدم:" مطمئن هستی که آنها ایرانی هستند؟" گفت:"بله... سه برادر ایرانی در #جزیره هستند." آنها سال گذشته خانه راننده را نقاشی کرده بودند و در کار ساختمان بودند.
🔹قرار میگذاریم بعد از پایان گردش ، راننده مرا به خانه آنها ببرد. خوشحال میشوم که ایرانیها را پیدا کنم. از خود میپرسم برای چه این ایرانیها در این #فریزرطبیعی زندگی میکنند؟ تا سال ۲۰۰۸ برای ورود به این جزیره #پاسپورت و #ویزا لازم نبود . از سال ۲۰۰۸ برای ورود و خروج ، پاسپورت #الزامی شد . پاسپورتها در ترمسو کنترل میشود؛ ولی هرکس وارد جزیره شود ، تا هر زمان که بخواهد میتواند در آنجا بماند .
🔹ساعت ۸:۳۰ دقیقه بعدازظهر جلوِ هتل هستیم. سه همسفر پیاده میشوند . راننده مرا به ساختمانی در حاشیهی شهر میبرد . میگوید :" همینجا صبرکن تا هموطنانت را صدا بزنم." از ماشین پیاده و وارد ساختمانی چهار طبقه میشود .
ده دقیقه طول میکشد. راننده باز میگردد و میگوید :" سرایدار گفت ایرانیها از جزیره رفتهاند . اما حرفش قطعی نیست." از او میپرسم ایرانیِ دیگری را در جزیره میشناسد ؟ میگوید نه.
🔹وارد هتل میشوم . مهماندار دانمارکی جایش را به یک دختر خانم سوئدی داده است. ساعت شش بعدازظهر کشیکها عوض میشود. در لایی هتل یک فنجان چای مینوشم. سرایدار جدید یک خانم سوئدی است. او هم برای کار و درآمد به این جزیره آمده است. او هم جوان است . ۳۴ سال دارد. متین و برازنده است. انگلیسی و فرانسه را نیک صحبت میکند. از او میپرسم به چند زبان مسلط است . میگوید به راحتی به ۹ زبان صحبت میکند. میپرسم آیا هیچ فرد ایرانی را در جزیره میشناسد ؟ پاسخش منفی است .
🔹از او درباره زندگی در جزیره سوال میکنم. میگوید در جزیره #پلیس نیست. چند کارمند شهرداری وظایف پلیس را بر عهده دارند . اگر کسی جرمی یا خلافی انجام دهد، او را سوار هواپیما میکنند و به ترمسو در خاک نروژ میفرستند. جزیره بازداشتگاه و زندان ندارد. عملا خلافکار هم ندارد . در جزیره فحشا نیست .
🔹کارمندان هتل ، دانمارکی، سوئدی و نروژیاند، ولی کارگران همه فیلیپینی هستند. همه به خاطر پول به این جزیره آمدهاند. تا حدود دهه ۱۹۷۰ جزیره کلا مردانه بود. زن و بچه و خانواده در آن بسیار کم بود .
🔹از حدود سال ۱۹۷۰ با طرحهای پژوهشی و ایجاد دانشگاه و گسترش صنعت گردشگری ،پای زنها ، بچهها و خانوادهها هم به این جزیره باز شد . ساعت هفت بعدظهر است . من هم خستهام . به اتاقم میروم.
🔹ساعت ۹ از هتل بیرون میآیم . هوا بهتر است . باد و بوران نیست. میخواهم از هتل خارج شوم ...
ادامه دارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
👆👆👆 🖋یادی از استاد عزیزم دکتر علیاصغر آریایی کردم. موزهی جزیره دیدنی است. دیوار به دیوار دانشگا
👆👆👆
فردا به دانشگاه رفتم استادان اقلیم شناسی قطبی ، پدیده را نادر ، استثنایی و فاجعهآمیز میدانستند . البته ، مدلسازیهای آنها قبلا این پدیدهی نادر را پیشبینی کرده بود . دهها کامپیوتر مشغول فعالیت بود تا بر مبنای این پدیده نادر ، مدل سازی جدیدی از اقلیم منطقه و جهان را بسازند. حتی برای درک آبوهوای ایران باید در جریان تحول آب وهوای گرینلند و مجمعالجزایر اسوالبارد بود. چون ممکن است این مباحث برای خوانندگان کتاب خستهکننده باشد ، از توضیحات بیشتر دربارهی آن صرف نظر میکنم. گزارش علمی مسافرت را در جای دیگری منتشر خواهم کرد.
#پایان
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش رانندگی میکرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری میگرفت . داییها میآمدند و میرفتند . عموها و خالهها اندک محبتی میکردند. در دوره و زمانهای که همه گرفتار کاروبار خویشاند ، تمام امیدهای مادر به #امید بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهیها میشد. #افسانه روزبهروز بزرگتر میشد. چهرهای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد #باشرم و #حیا بود . نمونهی کامل یک دختر کرد و ترک بود.
💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاکدامن و غیرتی بود. مدرسه میرفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک میکرد. مهربان بود و به برادر معلولش میرسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست میداشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمانها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" داییها..." پسر پرسید :" چهخبر است ؟ چرا عصر میآیند ؟ خوب شام بیایند!" مادرگفت :" آنها با مردی میآیند . مردی که برای #خواستگاری میآید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !"
💭رگ همت کُردی و ترکیاش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمیکند . مادر گفت که نمیتواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمانها عصر آمدند. داییها #داماد را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفتهی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانوادهاش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان میفروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. داییها پیغام دادند که ما قول دادهایم. #سبیل_گرو_گذاشتهایم .
💭از داییهای ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگتر پیدا میکند . قوم و خویشها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانهها بدتر بودند. داییها رگهای گردنشان را کلفت میکردند و ناسزا میگفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود.
💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول میکشد تا خانهی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود . در خیابانها میچرخید. خیلی راحت میشد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه میرفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک میترسید . میلرزید . گاه در گوشهی اتاق کِز میکرد. از خانه بیرون نمیرفت . گاه چند روز به مدرسه نمیرفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایدهای نداشت. فشارها تبدیل به #تهدید و حرفها تبدیل به #مزاحمت شد. دخترک داشت روانی میشد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایدهای نداشت. امید نزد داییها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند، اما حرفهایش تاثیری نداشت. هیچچیز کارگر نبود. داییها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند.
💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. #مهاجرت! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آنها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُردها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید میدانستند که کارش حرف ندارد . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که میزند ، میایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانوادهاش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . #نروژ هم پناهنده میپذیرد ." قاچاقچی گفت تهیهی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمیشود.
💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورتها متعلق به کشور #ترکیه بود . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند.
#ادامهدارد...
📚شازدهحمام جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
💭پسر هم در # کمپ با مشکل روبهرو بود، اما چارهای جز تسلیم نداشت. به جز آموختن زبان ، کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. امید زمستان سختی را پشت سر گذاشت. زمستانی پر از برف ، سرما و روزهای کوتاه . زمستانی پر از نگرانی و اضطراب.
💭هرطور بود، زمستان سپری شد و #بهار از راه رسید . بهار سال ۲۰۰۷ میلادی . بهاری که امید به آن دلبسته بود. بعد از شش ماه توقف در کمپ ، خبری #نویدبخش به امید رسید. او را به کمپ مادرش منتقل کردند. مادر با دیدن امید او را عاشقانه در آغوش کشید و بوسید . #افسانه هم که حالا هفده سال داشت ، برادرش را بوسید . امیدش به امید بود . #ایوب اشک ریخت . دست برادر را فشار داد و با زبان بیزبانی به او فهماند که دیگر به هیچ قیمتی تنهایشان نگذارد. اما دو ماه بعد ، تمام امیدهای خانواده نابود شد . دادگاه امید را #محکوم کرد.
💭به اصطلاح مهاجران 《نگاتیو۲》گرفت . به او فقط یازده روز فرصت دادند که خاک نروژ را ترک کند !
بهار رنگ پاییز گرفت. کجا میتوانست برود؟ چطور میتوانست از مادر و برادر و خواهرش جدا شود ؟ چطور بدون پاسپورت به ایران برگردد؟ او در کمپ دوستانی پیدا کرده بود . دوستانی کُرد که به او مشورت و یاری میدادند. شبکهی کُردهای نروژ به او کمک میکرد.
دوستان کُرد به او پیشنهاد کردند به 《 #ترمسو》بگریزد . #ترمسو شمالیترین شهر بزرگ نروژ است با ۷۲۰۰۰ نفر جمعیت . در عرض جغرافیایی ۶۹ درجه و ۳۰ دقیقه . یعنی ۲ درجه از مدار قطبی بالاتر . شهری که توازن شبانهروز ۲۴ ساعته را ندارد . #ترمسو سکوی پرش به طرف قطب شمال است. دوستان کُرد نامهای و آدرسی به او دادند . او راهی ترمسو شد. قرار شد در آن شهر در یک رستوران کار کند. اما نباید خودش را آفتابی میکرد . اگر پلیس او را پیدا میکرد بازداشت میشد . در این صورت او را مستقیم به زندان میبردند . معلوم نبود برای چند سال .
💭امید حدود هفتماه در کافهای که صاحبانش کُردهای ایرانی بودند ، کار کرد. در آشپزخانه کار میکرد و تا میتوانست بیرون آفتابی نمیشد . امید پسر #زرنگی بود . به زندگیاش امید داشت . البته ، پلیس نروژ هم خیلی افراد را کنترل نمیکرد . هنوز بساط #تروریسم این قدر پهن نشده بود . پلیس در موارد خاص به صورت تصادفی افراد را کنترل میکرد. دیگر کسی را با کسی کاری نبود . پلیس هم نظارهگر بود . اما امید دلهره داشت . دائم باید از آشپزخانه به بیرون سرک میکشید تا مطمئن شود پلیس در رستوران نیست. خدا را شکر که مردمان این سرزمین سرد شمالی، #سعهصدر داشته و دارند . آنها ضد خارجی نیستند.
💭 هفتماه تمام بر امید گذشت. هفتماه توام با ترس و نگرانی . در طول این هفتماه امید زبان نروژی و هنر آشپزی را آموخت. او تمام مدت سعی میکرد نروژی حرف بزند . دلنگران مادرش بود. برای آنها پول میفرستاد. اندکی هم پسانداز میکرد. بعد از هفت ماه ، پلیس پی برد که او بدون کارت اقامت و کارت کار ، در ترمسو ساکن است. خوشبختانه پلیس به این موضوع پینبرد که او در رستوران کار میکند. اگر میفهمید ، صاحب رستوران را جریمهی سنگینی میکرد. اصلا پلیس نفهمید او چندوقت است در ترمسو است. آموزش زبان به کمک امید آمد . در کشوری که کسی دروغ نمیگوید ، دروغهای امید به کار آمد . حالا دیگر در ترمسو نمیتوانست کار کند. چه باید میکرد ؟ او توانست با حیله از دست پلیس فرار کند .
💭دوستانش به او پیشنهادی دادند . پیشنهادی که زندگیاش را دگرگون کرد. امید از دست پلیس فراری بود . از دست داییها به سبب دخالت در زندگیاش فراری بود . از دست روابط قوم و خویشی نسبی ، فراری بود. او فراریِ فرهنگ #دخالت بود . از فرهنگی که نباید بالای حرف بزرگتر حرف زد. از فرهنگ 《 #سبیلگروگذاشتن》 ؛ البته از نوع منفی آن. از فرهنگی که همهی طایفه خود را قیّم بچه یتیم میدانند . از فرهنگی که مادر را صاحب اختیار بچههایش نمیداند .
💭 دوستان به امید گفتند اگر به مجمعالجزایر اسوالبارد (استیزبرگن) برود ، در امان است. گفتند اگر چه آنجا جزو خاک نروژ است ، بدون پاسپورت میتواند به آنجا برود . چون #لانگیرباین یک شهر داخلی نروژ تلقی میشود . پس کنترل پاسپورت وجود ندارد . دوستان امید گفتند #لانگیرباین شهری آزاد است . هر کس به آنجا واردشود ، میتواند تا آخر عمر همانجا بماند . پاسپورت و کارت اقامت و چه و چه نمیخواهد . آنجا اصلا پلیس نیست.
💭صاحب رستوران گفت : کسی را در آنجا میشناسد که کارگر میخواهد. تماس تلفنی برقرار و وعدهی ملاقات گذاشته شد . ۱۲ مارس سال ۲۰۰۸ میلادی (مصادف با ۲۲ اسفند) بود . هوای ترمسو نسبتا خوب شده بود . امید تمام وسایلش را در یک #کولهپشتی جای داد. جوان کمتجربه با یک لا لباس ، عازم لانگیرباین شد...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
در مجمعالجزایری به وسعت دو برابر خاک بلژیک با ۲۵۰۰ نفر جمعیت زندانی شده بود. در جزیرهی خرسهای سفید گیر افتاده بود . جزایری که تعداد خرسهای سفیدش دو برابر تعداد آدمهاست.
🔗وای از دست این روابط اجتماعی ما ... وای از دست این فرهنگ مداخلهگر ما ... آیا ما معنای حمایت ، دخالت و تسهیل را میدانیم و میفهمیم ؟ کسی نیست از داییها بپرسد چه کار به کار این پدرمردهها داشتید ؟ به جایآنکه آنها را یاری دهید ،چه کردید؟ چرا برای دختر شانزدهساله خواستگار ۵۵ ساله آوردید؟ چرا برای این مرد ۵۵ ساله #سبیلگروگذاشتید ؟ سبیل گرو گذاشتن شما ، گرو گذاشتن " #امید" در اقیانوس منجمد قطب شمال بود. ما باید فرهنگ خودمان را نقد کنیم . فرهنگ پر از تضاد؛فرهنگ معرفتهای انسانی؛ فرهنگ تخریبها؛ فرهنگ حمایتهای زورکی و فرهنگ دخالتها.
🔗امید هر روز مریضتر میشد . مادرش نبود که قربان صدقهاش برود. خواهرش نبود که برایش آشی بپزد. هیچ #همزبانی نبود. امید فهمید که در این جزیره چند نفر ایرانی ساکن هستند . نام آنها را از #شهرداری پرسید . سه برادر به نامهای اسماعیل ، ناصر و مهران ضیایی ، اهل شیراز . به امید گفته شد که آنها بیش از هجدهسال است که در جزیره ساکناند. رانندهی راهنمای من ، اسم یکی از آنها را "احمدرضاگورایی" عنوان کرد( شاید نام مستعاری باشد!). امید خانهی آن سه برادر را پیدا کرد فقط یک برادر چند کلمه با او صحبت کرد. گفت : " نمیخواهیم هیچ ایرانی را ببینیم !" امید حدس زد آنها فراریان سیاسی هستند. به احتمال زیاد آنها هم چون او ، در جزیره گیر افتاده بودند. این #سیاست که چه نمیکند!؟ آتشفشان انقلاب گدازههایش را در اقصینقاط جهان پراکنده است . آنها به امید کمکی نکردند. حتی حاضر نشدند با او حرف بزنند. چنان که چند صفحه قبل نوشتم ، رانندهی راهنما مرا به درِ خانه این سه برادر برد. بعد از ده دقیقه که برگشت ، گفت سرایدار ساختمان گفته آنها از جزیره رفتهاند. بهگمانم آنها در جزیره بودند ، ولی نمیخواستند مرا ببینند .
همانطور که حاضر نشدند امید را ببینند .
🔗امید به تمام دکانهای جزیره سر زد. هیچجا کاری برایش نبود . در ساختمانسازی کار بود ، اما هیچچیز از آن نمیدانست. آنجا کارگر ساده نمیخواستند . داشت از درد استخوان میمرد. پدرش به #سرطان پوکی استخوان مبتلا شده و جانش را از دست داده بود. نگرانی سراسر وجودش را فراگرفته بود . با خودش گفت نکند او هم به بیماری پدرش مبتلا شده است.
امید از همهجا ناامید بود .پیش خودش گفت :" به ترمسو برمیگردم . پلیس هم اگر مرا بگیرد و به زندان بیندازد ، از این #اسارت بهتر است ." تصمیم گرفت آخرین تلاشش را بکند . اگر موفق نشد ، با پای خود راهی #زندان شود .
🔗عصر بود . عصری که شب نداشت . خود را به صاحب کافه معرفی کرد . کافهی خانوادگی . کافهی زنها. خود را به خانم TOVE EIED معرفی کرد.
مدیر کافه FRUENE KAFEE BAK زنی مهربان بود . او به حرفهای امید ، به طور کامل گوش داد. امید خودش را معرفی کرد و گفت جوان است و به زندگی امیدوار . سپس از خانم کافهدار خواست او را ناامید نکند . گفت اگر به او کار و پناه ندهد ، در آن ماشین آهنی یخ میزند و میمیرد . مدیر کافه به او گفت کافه را زنها اداره میکنند . اسم کافه FRUENE به معنای زن است. در عین حال آن زن به او گفت که تا دو روز دیگر به او پاسخ میدهد . نور امیدی در دل جوان کُرد #کورسو زد.
🔗با امید از کافه خارج شد. هنوز به آن قفس آهنی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. خانم مدیر کافه بود. گفت او را به عنوان #کارگر میپذیرد. امید به #کافه برگشت . خانم گفت باید یک هفته به صورت #آزمایشی کار کند تا بعد درباره استخدام او تصمیم بگیرد . امید به سرعت مشغول کار شد . نیروی جدیدی گرفته بود . در آن کافه سرپناهی یافت . کافه در یک مجموعه تجاری بود. هوایش گرم بود و با آن زندان آهنی خیلی فرق داشت . صاحب کافه به کارگرانش محل اسکان هم میداد . امید را به خوابگاهی هدایت کردند. آپارتمانی چهار اتاقه. یک اتاق به امید اختصاص یافت. توالت ، حمام ، هال و آشپزخانه مشترک بود. اما هرکسی اتاق جداگانه داشت. امید در اتاقی گرم جای گرفت. روز در مکانی گرم کار میکرد و شب در اتاقی گرم میخوابید. اندکی هم وضعیت تغذیهاش بهتر شد. با وجود این ، نگران بود اگر خانم TOVE بعد از یک هفته او را نخواهد ، چه کند؟ روز سوم خانم TOVE به او گفت :" در امتحان قبول شدی . تو را میپذیرم." سپس با او قرارداد بست ماهانه پانزدههزار کرون خالص ، با پرداخت مالیات ، به او بپردازد. از این مبلغ پنجهزار کرون را باید بابت خانه میپرداخت.
ده هزار کرون هم برایش میماند. پول بدی نبود. میتوانست ماهی پنجهزارکرون برای مادرش بفرستد.
#ادامهدارد....
📚شازدهحمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
🔗مرکز ماهواره مدعی بود ساعت ۲۰ و ۳۱ دقیقهی ۱۴ اکتبر ۲۰۱۴ هیچ شهاب یا ستاره دنبالهداری در عرض ۸۰ درجه شمالی وجود نداشته است .
از سازمانهای فضایی شرق و غرب با او تماس گرفتند و توضیحات دقیق خواستند . معلوم شد او از یک #سفینهیروسیِ در حال سقوط عکس گرفته است . سفینهای که در ۱۴ اکتبر ۲۰۱۴ بعد از ۳۴ سال در حال سقوط بود . عکسهای امید تنها عکس مستند سقوط این سفینه بود.
امید عکس را در اختیار #دانشمندان گذاشت.
شما میتوانید از روی اینترنت عکس را نگاه کنید . لزومی ندارد من آن را چاپ کنم . فقط امید ابوالحسنی ساکن #لانگیرباین را با امید ابوالحسنی فوتبالیست ، اشتباه نگیرید.
omid (Langyean) یا Svalbard abolhasani
🔗امید حالا نیرومند ، قوی و ورزشکار است . جوان کُرد ورزشکاری که حالا خود یک گُرد است . او در یکی از سختترین نقاط جهانگیر افتادهاست. آیا فریادرسی هست ؟ آیا امیدی هست که وزارت امورخارجهی ما برای این جوان #پاسپورت صادر کند؟ این جوان کُرد غیرتمند ، #نماد غیرت ایرانی است ؟ نماد غیرت همهی کُردها و ترکهای #سلحشور است. نماد مسئولیتپذیری و خانوادهداری است. او به هیچیک از آسیبهای اجتماعیِ غربآلوده نیست. او جوانی در آرزوی نجات مادرش ، خواهر جوانش و برادر معلول و بیمارش ایوب است . او آرزو دارد در مهاباد "آرزو"یش را ببیند. "آرزو" خواهر بزرگشرا میگویم. امید آرزو دارد برای خواهرش افسانه مراسم عروسی شایستهای را برگزار کند. افسانه که حالا ۲۵ سال دارد.
🔗چه مقدار از آرزوهای جوانان ما به خاطر مسائل فرهنگی و فرهنگ سنتی ما برباد میرود؟ چه مقدار عُرفهای کهن و خرافاتی ما جوانان ما از روستاها به شهرها پرتاب میکند؟ چه تعداد از جوانان ما از شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ پرتاب میشوند و از شهرهای بزرگ به خارج از کشور #مهاجرت میکنند؟ چه تعداد از جوانان ما سر به بیابان میگذارند ، دل به دریا میزنند و خود را به یخهای قطبشمال و جنوب میسپارند؟ امید است یخ قلب های ما ذوب شود! فرهنگ غنی ما دارای نقاط کور و تاریکی است. نقاط کوری که خود دریای ظلمات است.
🔗 من برای درک و فهم تغییر اقلیم به اقیانوس قطب شمال رفتم. میخواستم از نزدیک تغییر اقلیم را درک کنم. میخواستم از نزدیک خطری را که ذوبشدن یخها به وجود میآورد، بفهمم . میخواستم خطری را که زندگی خرسهای قطبی را تهدید میکند ، درک کنم . در کنار این مسافرت که برای من جنبهی علمی داشت ، گوشهای از زندگی و فرهنگ خودمان را درک کردم . فرهنگ پرتضادمان را . فرهنگ دوستی و خشونت. فرهنگ دانایی و جهالت . آیا بزرگانی چون فردوسی، ابنسینا، ابوریحانبیرونی ، عطار ، مولوی ، سعدی ، حافظ واقعا معرف فرهنگ ما هستند یا فراتر از آن ، بزرگانی استثنایی در سطح جهان شناخته میشوند ؟ آیا باید گفت با یک گل و یا چند گل بهار نمیشود؟ عمق #فرهنگ ما کجاست ؟ در این فرهنگ خورشیدوش ، نقاط تاریک و تیره فراوانی نیز هست . آخر سطح خورشید هم یکدست نیست. تیتر این مطلب را " #سفر_به_دریای_ظلمات " گذاشتم؛ نه به خاطر سفر به اقیانوس قطبشمال و شبهای بیروز ، بلکه به خاطر سفر به نقاط کورِفرهنگ غنی و پرفروغمان آن را برگزیدم . نگویید که بدبینم و سیاهنمایی میکنم.
🔗من تاکنون با صدها جوانِامیدوار به بازگشت به وطن در سراسر جهان مواجه شدهام که هرکدام خود یک "امید" هستند . وقتی با شوهر خواهر امید تلفنی تماس گرفتم ، پرسید :" امید هیچ مشکلی ندارد؟" بله ، امید در جزیرهی خرسها گیر افتادهاست. کار میکند و برای مادر و خواهر و ایوب برادرش پول میفرستد. بله ... از نظر آقای نادر مجیدی ، امید هیچ مشکلی ندارد. امید جوان کُردی است که خود گُرد زمانه است . امید ابوالحسنی صدبار از حسین کُرد شبستری پهلوانتر است. این فرهنگ ماست که دارای مشکلاتی است.
"سبیل گرو گذاشتن " همیشه هم خوب نیست !
#پایان
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
⚜برنامه این بود که پروفسورپاپلی دو روز در بلم بماند و پس از آن به 《ماکاپا》 برود و از آنجا با کشتی از طریق رودخانهی آمازون تا اوییدوس مسافرت کند. پروفسورپاپلی پیشنهاد کرده بود اگر هواپیما هست ، از آنجا به 《لیما》 پایتخت پرو برود و سپس به پاریس بازگردد. 《ژولیوس د خوزه》 تمام مخارج ایشان را قبول کرد . من مایل بودم استاد را در این مسافرت طولانی همراهی کنم؛ اما راستش تامین مخارج سنگین سفر برایم دشوار بود . ژولیوس مسئله را حل کرد . او با رئیس دانشگاه آشنا بود و ترتیبی داد که دانشگاه ریو به من ماموریت تحقیقاتی بدهد.
⚜ پروفسورپاپلی برای سفری ۲۱ روزه به برزیل دعوت شد . همهی دوستان از سراسر آمریکای لاتین قرار را در ریودوژانیرو گذاشتیم. بعد از چهارسال ، هجده نفر از دوستان پاریس دورهم جمع شدیم . قرار بود من راهنمای استاد در این مسافرت باشم ، ولی دو نفر از دوستان دیگر هم مایل بودند ما را همراهی کنند . بنا به سفارش 《ژولیوس دِ خوزه 》 یک موسسه گردشگری ، مخارج دو دوست ما را عهدهدار شد ؛ به شرط آنکه گزارش و عکس آن موسسه تهیه کنند.
⚜سرانجام پروفسورپاپلی پاریس را به مقصد برزیل ترک کرد. استاد در لحظهی ورود به فرودگاه ریو ، کاملا غافلگیر شد. او اصلا انتظار نداشت هجدهنفر از دوستان جلسهی پاریس در فرودگاه به استقبال او بیایند . من هرگز اشک شوق او را فراموش نمیکنم. او تکتک دوستان را با اسم کوچک و بزرگ نام برد. آخر میدانید ، ما پرتغالی و اسپانیولی زبانها اسامی طولانی داریم. برای ما هم جالب بود که پس از گذشت چندسال ، او حتی نام کوچک همه ما را کامل به خاطر دارد. همه پنج روز در ریو بودیم. خاطرهای فراموش نشدنی بود!
⚜برای رفتن به رسیف و ادامهی بقیه سفر ، من به همراه دکتر 《 رودرس و ساوو》 اهل پرو و 《 امانوئل او جداواب》 که مدیر یک شرکت آب معدنی در شیلی است ، استاد را همراهی کردیم.
⚜این مسافرت یکی از خاطرهانگیزترین سفرها در تمام ایام زندگیام بود . من که در کشور خود بودم ، در موارد متعدد احساس کردم کمتر از پروفسورپاپلی با مسائل و مردم سرزمینم آشنا هستم . ریودوژانیرو دارای محلهها و مناطق ناامنی است که در روز روشن هم نمیتوان به راحتی به آن مناطق رفت. پروفسور پاپلی شبهایی که در ریو بود ، هرشب به یک منطقهی خطرناک شهر رفت؛ مکانهایی که بسیاری از رفقای ما به بهانههای مختلف ، ما را همراهی نکردند. شب سوم ، ژولیوس برای ما دو مامور مسلّح مخفی تعیین کرد. دکتر پاپلی با اینکار مخالف بود . او میگفت اگر مردم بفهمند که ماموران ما را همراهی میکنند ، به ما مشکوک میشوند و جواب سوالهایمان را درست نمیدهند. او میگفت وجود ماموران باعث میشود درگیری درست شود .
⚜در حلبیآبادهای حاشیهی شهر ریو آنهم در ساعتهای ۱۰ و ۱۱ شب ،دکتر پاپلی وارد کپرها میشد و از ما میخواست که پرسشهای او و پاسخهای مردم را ترجمهکنیم . در شب سوم که ماموران همراه ما بودند ، پیشبینی دکتر پاپلی درست درآمد . در یک حلبی آباد در حومهی ریو نزدیک بود کار به زدوخورد مسلحانه بکشد . ماموران میخواستند با زور و قدرت و درخواست نیروی کمکی ،امنیت ما را تامین کنند . ولی استاد از آنان تقاضا کرد دیگر ما را همراهی نکنند. سپس به ما گفت به صاحبخانه و افراد محله اعلام کنیم ما مهمان آنها هستیم. بدین طریق، مسئله فیصله یافت. او معتقد بود 《مهمان》 یک کلمهی کلیدی در تمام مناطق فقیرنشین دنیاست.
⚜استاد با درایت خود کاری کرد که در همان محله که شب سوم و با حضور ماموران ، نزدیک بود درگیری ایجاد شود ، مردم برای فرداشب ما را به خانهشان دعوت کردند .
⚜شب بعد با وجود مخالفت دوستان ،به مهمانی رفتیم . مردم #بیغولهنشین چنان گرم و صمیمانه از ما پذیرایی کردند که تماشایی بود . یکی از اهالی به من گفت :" ما قرار گذاشته بودیم اگر امشب با مامورانی که زیر لباسشان اسلحه داشتند آمدید ، با شما درگیر شویم. ولی اگر خودتان تنها آمدید ، یعنی که به ما اعتماد پیداکردهاید و ما هرچه در توان داریم ، از شما پذیرایی خواهیم کرد. "
⚜تا نیمههای شب در خانهای بودیم که جز بوریایی بر زمین و چند صندلی شکسته ، چیز دیگری نداشت. حدود چهل نفر از ساکنان محله در آن خانه جمع شدهبودند. آنها شبی شاد را برای ما تدارک دیدند. بهترین نوازندهی گیتار محلهشان را آوردند و با صدای گیتار او آواز خواندند و رقصیدند . پروفسورپاپلی به ما گفت :" این آدمهای فقیر که بسیاری از آنها زندگیشان با کارهای خلاف و حتی با جرم و جنایت میگذرد، جزءِ #باصفاترین افراد هستند. فقط باید به شما اعتماد و احساس کنند به آنها علاقمند هستید. "
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆
_ظاهرا گابریلا در زندان زبان انگلیسی ، فرانسه و اسپانیولی را یاد گرفته بود . ولی لغاتی که به کار میبرد، لاتی [یا کوچه بازاری ] بود .
مسافرت در این مناطق که درست با خط استوا برابری میکند ، بهحرف ساده است . هوایِ گرمِ دَمکرده و شرجی ، انواع حشره و پشه ، جادهی خراب ، نبودِآب سالم ، مردمان خشن و بسیاری مسائل دیگر ، شرایط تحملناپذیری را به وجود آورده بود . عجیب بود که دکتر پاپلی از این شرایط #لذت میبرد! حرفها ، قصهها ، خاطرات و پرسشهای او از مردم محلی ، شرایط را برای هم قابل تحمل میکرد . به علاوه ، دکتر پاپلی گابریلا را وادار میکرد از خاطرات خودش و دوستانش در زندان بگوید . خاطرات گابریلا گاه بسیار ترسناک بود. دو روز اول مسئلهی چندانی پیش نیامد . حدود هشتصد کیلومتر راه را طی کرده بودیم . هرچه از رسیف دور و به منطقهی آمازون نزدیک میشدیم ، شرایط طبیعی و اجتماعی و زیرساختها تغییر میکرد و راهها خرابتر میشد.
⚜روز سوم نزدیک ظهر به نزدیکیهای شهر 《پارا》 رسیدیم . گابریلا از جاده اصلی خارج شد ؛ یعنی از دریا دور شد و راه جنگل را در پیش گرفت. وقتی علت را جویا شدیم ، گفت حدود چهل کیلومتری آنجا ، مزرعهی یکی از دوستانشاست. گفت هماهنگ کردهاست تا برای صرف ناهار به آنجا برویم . رنگ از چهرهی ما سه نفر پرید . به علاوه نمیدانستیم به چه زبانی با هم صحبت کنیم که گابریلا متوجه نشود . با هر زبانی صحبت میکردیم ، متوجه میشد . دکتر پاپلی گفت :" جای نگرانی نیست ! گابریلا قبلا با من هماهنگ کرده است. "
⚜در مزرعه منتظر ما بودند . مزرعهی قهوه در حاشیه جنگل قرار داشت و بیش از ششصد هکتار وسعت آنبود . فهمیدیم که گابریلا #تاجرقهوه و دیگر محصولات کشاورزیِ نایاب است.
درعین حال ، در #قاچاقکالا نیز دست دارد. در مزرعه به مفهوم واقعی شاهانه ، از ما پذیرایی کردند. وقتی رفتار صاحب مزرعه و خدمهی آن را با گابریلا و خودمان دیدم ، ترسم ریخت. به دوستان هم گفتم به ظاهر خطری ما را تهدید نمیکند.《 رودرس》 گفت:" درآمد یک رور این مزرعهدار به اندازهی درآمد یک سال ما استادهاست. اگر هم دزد باشند، چیزی نداریم که از ما بدزدند. بهتر است آرام باشیم! " صاحب مزرعه پیشنهاد کرد شب را در آنجا بمانیم . خانم او هم که از تعریفها و خاطرات دکتر پاپلی و اشعاری که میخواند خوشش آمده بود، بر اصرار خود افزود. در نهایت قرار شد شب را در آنجا بمانیم و فردا صبح حرکت کنیم . به دکتر پاپلی گفتم ممکن است از برنامه عقب بیفتیم . او گفت:" کدامبرنامه؟ هیچ کجا و هیچ کس منتظر ما نیست!" او ادامه داد:" ما به این مناطق آمدهایم که به ساکنان آن ارتباط داشته باشیم و طبیعت را ببینیم. از این بهتر و ارزانتر کجا میتوانید هم با مردم رابطه داشته باشید و هم در دل طبیعت باشید؟" او با خنده به من گفت ؛" من در ایران و حتی در اروپا دائم در دل طبیعت و در میام مردم و روستاها هستم. تو در شهر ، خودت را به بتن سپردهای . در عوض، دلت مثل گنجشک شده است و دائم دچار ترس و نگرانی هستی."
⚜ میدانستم که پروفسور پاپلی بارها در دورافتادهترین نقاط #آفریقا بودهاست. مناطقی که شاید از این ناحیهی برزیل خطرناکتر باشد . ولی دوباره پیش خودم گفتم خدا عاقبت کارمان را بهخیر کند!
عصر حدود پانزدهنفر با چند ماشین عازم گردش در حواشی جنگل شدیم . مناظری بدیع را تماشا کردیم که واقعا انسان را به شگفتی وا میداشت. وسایل پذیرایی مفصلی همراه ما بود. شبی بسیار عالی را همراه با گیتار و رقص محلی کارگران مزرعه پشت سر گذاشتیم.
صدای گابریلا عالی بود تا حدی که میتوانم بگویم اگر دنبال آواز رفته بود ، به یکی از ستارگان هنر برزیل تبدیل میشد. در طول سفر متوجه شدم یکی از دلایلی که گابریلا همه جا دوست و آشنا دارد در همین هنر #آواز و #نوازندگی گیتار اوست.
⚜ شبها هوا گرم بود.میتوانستیم در اتاقی مجهز به سیستم تهویه مطبوع بخوابیم ، ولی دکتر پاپلی میخواست در ایوان زیر #پشهبند بخوابد . راستش ما در اینجا استاد را تنها گذاشتیم و راحتی اتاقهای بسیار لوکس ویلا را به پشهبند ترجیح دادیم. او با جدیت میگفت مایل است در #طبیعت باشد.
باید بگویم آن طبیعت همان اندازه که برای دکتر پاپلی تازگی داشت ، برای ما هم تازگی داشت. درست است که من برزیلی هستم، ولی هرگز به مناطق استوایی برزیل و محدودهی جنگلهای آمازون نیامده بودم . محل زندگی من تا جایی که بودیم ، حدود سههزار کیلومتر فاصله داشت. بنابراین تمام مناظر برای من هم جدید و دیدنی بود . ولی من از اینکه در منطقهی استوایی ، شب را بیرون بخوابم میترسیدم .
دلیل نیامدنم به این مناطق ناامنی و شرایط نامساعد طبیعی و همچنین مخارج بالای آن بود ...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆
_مرد دیگری از رانش به شدت خون جاری بود .مردان دیگر هم همدیگر را به سختی و با هر وسیلهای که دم دستشان بود ، میزدند. ناگهان صدای #شلیک دو گلوله بلند شد و همه دست از دعوا کشیدند.
⚜گابریلا بود که با تفنگش شلیک کرده بود. با توقف دعوا ، چند نفر به طرف مردان زخمی رفتند . در آن محدوده نه از #پلیس خبری بود و نه از #بیمارستان . مردم گفتند نزدیکترین درمانگاه چهل کیلومتر با آنجا فاصله دارد. دیدم پروفسور پاپلی دارد به آن مرد زخمی کمک میکند و سعی دارد جلو خونریزیاش را بگیرد.
مرد مجروح ، تنومند و بسیار قوی بود ، اما به سختی نفس میکشید و خون زیادی از او رفته بود .
دکتر پاپلی به من گفت به او بگویم خوب میشود و ما میرویم برایش کمک میآوریم. نزدیکترین پزشک با ما چهل کیلومتر فاصله داشت. گابریلا گفت :" در اینجا دعوا ، شکم پارهکردن و آدم کشتن یک چیز عادی است. بیایید برویم بقیهی ناهارمان برا بخوریم. مردم این منطقه به اینگونه امور عادت دارند. خودشان به این مرد کمک و مسئله را حل میکنند."
⚜سرانجام سروکلهی یک زن میانسال خیلی زیبایی پیدا شد . او به چند نفر گفت مردان زخمی را داخل کلبهای ببرند. مردها مثل سربازی که از دستور فرماندهشان اطاعت کنند ، فرمان آن زن را اجرا کردند.
گابریلا گفت :" ان زن رئیس محله است و #نفوذ زیادی دارد." کمکم فهمیدیم که آنجا یک محلهی بدنام و کازینو برای تمام منطقه است. مردانی که آنجا بودند یا مشتری آن زنان هستند و یا محافظ و باجگیر محله . یکی از مردانی که زخمی شده بود ، در قمار #تقلب کرده بود . او آدم بانفوذی بود و دوستانی در منطقه داشت . گابریلا با زنی که رئیس آن محله بود ، دوست بود. وقتی همدیگر را دیدند به گرمی احوال هم را پرسیدند . زن به گابریلا گفت :" تو اینجا هستی و پیش من نیامدی؟" گابریلا گفت :" چند استاد دانشگاه مهمانم هستند" زن به قیافههای ما نگاهی انداخت و گفت :" این آدمها اینجا چهکار میکنند؟ آنها را از اینجا ببر!" او ادامه داد :" این مرد که شکمش پاره شده و دارد میمیرد ، رئیس یک گروه خطرناک در منطقه است . تا چند لحظهی دیگر طرفدارانش به اینجا میریزند و معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد!" این را گفت و با دست از گابریلا خداحافظی کرد و وارد کلبهای شد که مردان مجروح را به آنجا برده بودند."
⚜گابریلا گفت :" به سرعت سوار شوید ! باید برویم ! حداقلش این است که چون ماشین در منطقه کم است ، بخواهند از ماشین من برای بردن این مرد پیش دکتر استفاده کنند ." میخواستیم ناهار نخورده سوار شویم و برویم. گابریلا پشت فرمان بود.
در این شرایط دکترپاپلی گفت :" #فرار ما از منطقه اشتباه است!" گابریلا صدا میزد "سوار شو!" و دکتر به گابریلا میگفت :" بیا پایین!" دکتر گفت :" اولا از نظر انسانی باید به این مردها کمک کنیم . دوما اگر این مرد در منطقه صاحب دوستانی است ، در نهایت جلوِ ما را میگیرند و با زور میخواهند او را تا محلی که دکتر و دارو هست برسانیم." گابریلا سر وصدا کرد که "دکتر سوار شو!" ما همه از استاد خواهش کردیم سوار شود. دکتر سوار شد و گابریلا پدال گاز را تا انتها فشار داد. دکتر گفت :" من مطمئن هستم که رفتن ما در این شرایط از این منطقه #اشتباه است . باید به آن مرد کمک میکردیم!" گابریلا گفت :" در هر صورت آن مرد میمیرد!" دکتر گفت :" آن مرد به سادگی نخواهد مُرد . زخمهایش خیلی عمیق نبود ."
⚜حدود پانصدمتر دور شده بودیم. شنهای ساحلی به صورت باتلاق درآمده بود و چالهها مانع آن بود که ماشین با سرعت حرکت کند. ناگهان یک گروه پانزدهنفره با چوب و چماق و دشنه ، هفتتیر و تفنگ در مقابل ما سبز شدند. آنها دوستان آنمرد زخمی بودند که به کمک او میرفتند. چندنفرشان جلوِ ما را گرفتند و با تهدید اسلحه خواستند که پیاده شویم.
خودشان سوار شدند و به محل دعوا رفتند. گابریلا حتی جرات نکرد از اسلحهاش استفاده کند . بدون شک ، هرگونه مقاومتی به کشته شدنمان میانجامید ؛ زیرا آن آدمهای خشن ، بسیار خشمگین و عصبانی بودند و تعدادشان هم زیاد بود . تازه هنوز عدهای داشتند بعد از آنها میآمدند .ما بدون ماشین پیاده به طرف پلاژها برگشتیم.
⚜دکتر پاپلی گفت :" طوری با این آدمها صحبت کنید که بفهمند ما دوست آنها هستیم و میخواستیم به دوست زخمیشان کمک کنیم ." گابریلا گفت :" هرچه سریعتر خودت را به محل دعوا برسان .به آنها بگو ما برای کمک آوردن راه افتادیم ، ماشینت را از آنها بگیر و آنمرد را به هرکجا که میگویند ببر! و گرنه بیماشین میشویم معلوم نیست آنها ماشینت را پس بدهند یا نه!" از دور معلوم بود که دعوا ادامه دارد. گابریلا شروع به دویدن کرد . ما هم پشت سرش میدویدیم . بزن بزن بود و دو دسته با چوب و قمه و اسحلهی گرم به جان هم افتاده بودند.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhb
👆👆👆
➖حدود دویست کلبه وجود دارد و در هر کلبهای حداقل یک زن زندگی میکند. به علاوه ما ۴۲ نفر مرد هستیم که از او حقوق میگیریم."چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:" علاوه بر اینجا، سوزانا در چند نقطهی دیگر ساحل ، تا شهر بلم، هم ساختمانهایی دارد."
⚜ دکتر پاپلی پرسید:" اینجا که به غیر از شماها کسی نیست." مرد گفت :" اینجا کازینو (قمارخانه) و محل خوشگذرانی است. افراد از سر شب به اینجا میآیند . اگر اینجا بمانید ، شب چند هزار نفری برای قمار و سایر خوشگذرانیها به این منطقه میآیند." دکتر گفت :" ما چند ساعت در اینجا میمانیم تا دوستمان بیاید. خوشحالیم دوست خوبی مثل شما پیدا کردیم که به زبان فرانسه هم حرف میزند . بیا یک عکس با همدیگر بگیریم. "
مرد سیاهپوست ژست گرفت و کنار دکتر و دیگر دوستانمان ایستاد و من از آنها عکس گرفتم. دکتر از آن مرد گویانی نامش را پرسید .
مرد گفت اسمش جامائیک است. دکتر پاپلی درباره ریشهی اسم او و زیبایی آن صحبت کرد و گفت او باید اصالتا اهل جامائیک باشد. آن مرد تایید کرد. دکتر یک پنجدلاری به آن مرد داد ، اما آن مرد پول نگرفت و گفت:" شما مهمان و دوست سوزانا هستید و من اجازه ندارم از دوستان سوزانا پول بگیرم." و تشکر کرد.
⚜جامائیک به دکتر گفت :" در شرایطی که کلمبو زخمی شده بود و ممکن بود دوستانش به شما حمله کنند ، به او کمک کردید. به علاوه ، شما و دوستانتان رفتید و کمک آوردید. حالا دوستان کلمبو میخواهند به افتخار شما جشنی برپا کنند!" لحظهای بعد ، سوزانا که لباس بسیار زیبایی پوشیده بود و موهایش را به صورت بسیار زیبایی آراسته بود، همراه با سهنفر از دختران بسیار زیبایش وارد کلبه شد. او ما را به ساختمان خودش که حدود صدمتر با آنجا فاصله داشت دعوت کرد.
⚜همگی به ساختمان سوزانا رفتیم . ساختمان بزرگی بود. از بیرون وضعیت چندان مناسبی نداشت ، ولی داخل آن بسیار عالی تزئین شده بود. وسایلش همه نو و لوکس بود. ساختمان از چند اتاق و یک سالن پذیرایی بزرگ تشکیل شده بود. در سالن مبلمان بسیار مجللی قرار داست .《 اوجدا》 گفت:" عجب استراحتگاه لوکس و قشنگی دارید!" سوزانا پاسخ داد:" بالاخره پولداری است!"
⚜دکتر پاپلی گفت :"هم پولداری است ، هم سلیقه و مدیریت و آشنایی و جهاندیدگی!" این تعریفها جلو چند نفر از دوستان سوزانا انجام شد ( من متوجه شدم که آن مرد سیاهپوستِ گویانی دارد مطالب را برای دوستان سوزانا ترجمه میکند)
این حرفها سبب خوشحالی شدید سوزانا شد . از این رو به مردانش دستور داد از ما پذیرایی کنند. معلوم بود که منظورش پذیرایی مفصل است . در کمتر از نیمساعت گفتگو و گرفتن چند عکس ، سوزانا چنان با ما دوست شده بود که فکر میکردی دهها سال است ما را میشناسد.
او زنی چهل ساله ، بسیار زیبا ،باهوش و شجاع بود وگرنه نمیتوانست در این گوشهی فراموششدهی خاک برزیل و در بین این مردان خشن کار کند. آن هم کاری مثل کازینوداری و ادارهی خراب خانهای با آن مقیاس.
⚜با وجود این ، سوزانا از وضعیت خود ناراضی بود و قصد داشت در آمریکا یا فرانسه مستقر شود. سوزانا دستور داد ژنراتور برق را که فقط شبها کار میکرد ، روشن کنند تا تهویه مطبوع اتاقش به کار بیفتد.
بالاخره ما شدیم دوست رئیس آن منطقه.
نظریهی پروفسور پاپلی عملی شد . او معتقد بود همیشه باید مستقیم به مرکز قدرت وصل بود، نه به پیرامون آن. حالا قدرت اصلی منطقه نه تنها ما را دوست ، بلکه حامی خود میدانست. به همین دلیل سوزانا جلوِ دوستانش ما را مهم جلوه میداد. به علاوه ، او دربارهی شجاعت ما در درگیری ظهر آن روز، داستانسرایی میکرد. داستان هایی که معلومبود قرار است بلافاصله در بیرون پخش شود. سوزانا دستور پذیرایی را کاملتر کرد . با هر دستور او چند مرد جدید وارد اتاق میشدند؛ به طوری که تعداد پذیراییکنندگان به بیش از پانزدهنفر رسید.
⚜سوزانا فکر میکرد دکتر پاپلی فرانسوی است. دکتر هم بیشتر صحبتهایش دربارهی پاریس و دوستان فرانسویاش بود. وقتی دکتر دید این همه آدم همه دست به سینه ایستادهاند ،به سوزانا گفت :" میخواهم برایتان قصهای را تعریف کنم." بعد به آن مرد گویانی گفت سخنانش را به زبان پرتغالی برای بقیه ترجمه کند. پروفسور قصهای بسیار زیبا از داستان هزار و یک شب ایرانی گفت؛ ولی قصه را طوری بیان کرد که گویی داستان دوباره سوزاناست.
در پایان همه مفصل کف زدند . نزدیک غروب بود و هنوز از گابریلا خبری نبود . دکتر پاپلی از سوزانا اجازه خواست بیرون قدم بزنیم تا گابریلا بیاید وسپس راه بیفتیم.
سوزانا گفت:" امشب دوستان زیادی به اینجا میآیند. امشب را مهمان من باشید و برایمان قصه بگویید.دوستان ما از قصههای شما خوششان میآید.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
⚜شب از نیمه گذشته بود و ما هم روز پرماجرایی داشتیم. هنوز صدای ترنم گیتار و آوازهای عاشقانه و گاه عربدههایمستانه شنیده میشد. ماشینها کم شده بودند، ولی هنوز بودند. سوزانا گفت:《 بعضیها، بهخصوص قماربازها ، تا صبح میمانند.》 سوزانا گفت:《 پروفسور، میخواهم یک خواهش از شما و دوستانتان بکنم! فردا هم اینجا بمانید. فردا با چندنفر به طرف جنگل خواهیم رفت . قول میدهم به شما خوش بگذرد! من هم بعد از سالها با عدهای به #گردش میروم که از من انتظاری ندارند.》 استاد گفت :《 فردا صبح دربارهی آن حرف خواهیم زد.》
⚜صبح وقتی من و 《اوجدا》 از کلبه بیرون آمدیم ، دکتر را دیدیم که در کنار ساحل پشتمیز که به مصاحبه و تکمیل پرسشنامه منجر شد. مرد سیاهپوست گویانی برای ما کاغذ آورد. دکتر آن را خطکشی و سوالها را آغاز کرد.
حدود ساعت ۹ صبح سوزانا ما را به صبحانه دعوت کرد. میز را شاهانه چیده بودند.
《اوجدا》روز را با شعری آغاز کرد که سوزانا را سخت تحت تاثیر قرار داد. سوزانا به اوجدا گفت اگر از این شعرها بخوانی ، همین امروز همینجا را ترک میکنم ! هرچه بادا باد!
پروفسور گفت:《 اگر چنین است ، اوجدا بازهم از این اشعار بخوان!》 و او شعرهای بیشتری از شاعران پرتغالی و اسپانیایی زبان خواند.
⚜گابریلا هنوز خواب بود. حدود ظهر آمد که برویم. سوزانا پیشنهاد جنگل را داد. دکتر از گابریلا پرسید :《 شما چه میگویی؟ ما به اینجا برای دیدن و سیاحت آمدهایم ، ولی شما کار داری و باید به شهر خودت برگردی.》
سوزانا گفت :《 اگر گابریلا میخواهد برود، من اتومبیل در اختیار شما میگذارم که تا بلم شما را ببرد.》 گابریلا گفت:《من رفیق نیمه راه نیستم!》
⚜ما آن روز بعدظهر با تجهیزات کامل همراه به سه اتومبیل و تعدادی از دوستان سوزانا عازم حواشی جنگل شدیم. سوزانا در هفتاد کیلومتری ساحل در جنگل ، ساختمان شیکی روی تپه داشت. شب را در آنجا ماندیم و به قصهها و خاطرات دوستان و به اشعاری که اوجدا میخواند و صدای آرام گیتار که هیچگاه قطع نشد، گوش سپردیم.
⚜در پسِ شغل خشن این زن ، #روحیلطیف و انساندوستانه خوابیده بود.
پروفسور پاپلی کوشش داشت این روح او را بیدار کند. با هر قصهای که میگفت و با هر تفسیری که از شعرهای 《اوجدا》 ارائه میکرد، سوزانا از دنیایی که برای خود ساخته بود دور میشد و به دنیایی دیگر میرفت.
⚜صبح روز بعد او تصمیم گرفته بود دست از کازینوداری بردارد و با تعدادی از دختران مستعد، در بلم _جایی که میگفت خانهای بزرگ دارد_به تجارت بپردازد. او قصد داشت مرکز فعالیتهایش را میامی آمریکا قرار دهد.
اوجدا که شمّ #تجارت داشت و خودش یک شرکت آبمعدنی را در شیلی اداره میکرد، راهنماییاش کرد.
⚜ما شب بعد را هم در کنار ساحل ماندیم ؛ البته با شرایطی بهتر. فردا صبح خیلی زود با خداحافظی از سوزانا به طرف بلم رفتیم. سوزانا ما را متقاعد کرد که در بلم به منزل او برویم.
منزل او در بلم به مثابهی یک کاخ بود. گابریلا حالا با ما دوست صمیمی شده بود، گفت:《 من شما را رها نمیکنم!》 و با ما به بلم آمد. از آنجا با قایق تا چهارصد کیلومتری داخل رودخانهی آمازون ما را همراهی کرد. او در همین مدت تجارت و خرید و فروش را انجام میداد.
⚜مسافرت ما ۳۳ روز طول کشید. در بلم مهمان سوزانا بودیم. دو روز آخر که از آمازون برگشته بودیم ، او هم به بلم آمده بود. پروفسور پاپلی و رودرس از بلم به 《 لیما》 پایتخت پرو رفتند و اوجدا با من به ریو برگشت.
⚜من با اوجدا گهگاه تلفنی صحبت میکردم. تقریبا یک سال و نیم بعد از مسافرت به بلم ، اوجدا به من تلفن کرد و گفت یک ماه بعد در سانتیاگو مراسم دامادی اوست. او گفت :《 پروفسورپاپلی و ده دوازده نفر از بچههای گروه هم از آمریکای لاتین میآیند . تو هم حتما بیا. 》 دکترپاپلی هم از پاریس به من تلفن کرد که حتما به عروسی بیا. به دکتر گفتم:《 شما سرِ راه به ریودوژانیرو بیایید. از ریو باهم به سانتیاگو میرویم.》
سه نفر ازبچههای دیگر برزیلی هم به عروسی میآمدند . اوجدا مخارج همه را تقبل کرده بود. بنابراین دلیلی نداشت که به شیلی نرویم. اوجدا حالا ۴۵ سال داشت و هنوز ازدواج نکرده بود.
⚜وقتی در فرودگاه سانتیاگو از هواپیما پیاده شدیم، دکتر پاپلی گفت :《 آماده سورپرایز باشید!》 وقتی از گمرک گذشتم دیدم سوزانا زیباتر از همیشه بعنوان #عروس دست در دست اوجدا برای استقبال ما آمدهاست.
هرگز #گریهی پروفسور پاپلی را در آن لحظهی شادیبخش فراموش نمیکنم. فرداشب در مراسم ازدواج سوزانا و اوجدا شرکت کردیم.
《 مراسمی فراموش نشدنی در حومهی سانتیاگو》
#پایان
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin