👆👆👆
📍راه باریک است. راه ماشینرو نیست. جاده پربرف است . بخش مهمی از جاده از وسط زمینهای خالی از ساختمان میگذرد. اگر سوئد و امنیت آن نبود ، دلهره میگرفتم. وارد خانه شدم. هما هنوز نیامده بود . دختر دانشجوی سوئدی در خانه بود . برایم یک لیوان آب چغندر و هویج و پرتقال گرفت. برای اولین بار بود که در عمرم چنین نوشیدنی را میخوردم. آب چغندرقرمز تابهحال نخورده بودم. معلوم شد سوئدیها خیلی آب چغندر قرمز میخورند.
📍هما ساعت هفت به خانه برگشت. به او گفتم بلیت خریدهام و هتل رزرو کردهام. برآشفت و گفت :《پدر کِی از این ماجراجوییها دست برمیداری ؟ چرا وسط زمستان به این محل دورافتاده میروی؟ لااقل در تابستان که هوا روشن است برو.》
میگویم:《میخواهم در شب کامل (۲۴ساعته) در تاریکی مطلق بروم. نه روز ۲۴ ساعته!》
📍 مسافرتم از ۱۹ تا ۲۳ ژانویه است. ماندهام که با این دیسک کمر ، ساک چرخدار بردارم یا کوله پشتی . در مشهد مقداری لباس گرم خریده ام . سرانجام #کولهپشتی را انتخاب میکنم. چون کشیدن ساک چرخدار روی یخها برایم مشکل است. با هما به استکهلم میرویم ( شنبه ۱۳۹۳/۱۰/۲۷).
قرار است دو روز در استکهلم بمانم. خانم حمیده نژادی دعوتم کرده است . صبح روز دوشنبه باید به طرف #لانگیرباین بروم. برداشتن کولهپشتی اشتباه بزرگی بود. در ایستگاه راهآهن استکهلم خانم نژادی با دوستش ملیحه درباری (اهل مشهد) به استقبالم آمدند.
📍خانمدرباری هم خود داستانی دارد. زنی آرام و متین ، خونگرم و دلجوست. بیش از بیستسال است در استکهلم سوئد زندگی میکند. با وجود این ، نمیتواند به زبان سوئدی بگوید . #خیاطی زبردست بوده و در کارگاه خیاطی کار میکرده است. بعد از چهار سال کار ، سوزن خیاطی در دستش میشکند. به همین خاطر بازنشستهاش کردهاند. حقوق بازنشستگی دارد. خانهای هم در کنار دریاچه زیبای شهر به او دادهاند . او هم همانجا ماندگار شده است. دوستانی دارد، ولی از شوهر و بچه و زندگی خانوادگی خبری نیست.
📍 سرنوشت هزاران ایرانی دور از وطن. در سراسر دنیا هر سرنوشت و داستانی که برای انسان تصور کنید ، لااقل برای تعدادی ایرانی اتفاق افتاده است. من در جنگلهای کنگو و شهرهای دورافتاده برزیل ، با ایرانیان موفق و ناموفق روبهرو شدهام. انقلاب مثل آتشفشان گدازههایش را به همه عالم پرتاب کرده است. گدازههایی که اکثرا طلا و الماس هستند. قدر این دیاسپورهای جهانی را بدانیم.
📍ایرانی ها به خصوص کُردها ، در سوئد زیاد هستند . کُردهای مهربانی که هوای هم را دارند . برخی خیلی ثروتمند هستند . در ساحل بندریِ شهر استکهلم ، یک 《کشتیهتل》 متعلق به یک کُرد است. مرد کردی را دیدم که میخواست بلیت اتوبوس بخرد. نمیدانست چطور باید از دستگاه بلیت بخرد. یک زن کرد برایش بلیت خرید . مرد هرچه اصرار کرد ، زن کرد گفت که از کردها پول نمیگیرد . پول بلیت آن مرد را هم نگرفت. مرد جوانی بود. حدود ۳۵ سال داشت. جوان بود و محکم. هیچ جای #رحم و شفقت برایش نبود. از نروژ به استکهلم آمده بود. در نظام جهانی امروز ، #پول حرف اول را میزند. آن زن کُرد میخواست نشان دهد که #نظاماقتصادجهانی را قبول ندارد.
میخواست #معرفتهای انسانی و قومی خود را نشان دهد. قصد خودنمایی نداشت. فرهنگ خودش را پاس میداشت.
ادامه دارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
📌 #سفر_به_دریای_ظلمات
🤝دیدار با امید
بخوانید ادامه ماجراجویی دکتر پاپلی در سفر به جزیره #لانگیرباین
💥در خانه حمیده خانم صحبت از مسافرت و ماجراجویی من میشود. همهی اهل خانه به اینترنت مراجعه و شرایط #جزیره را بررسی میکنند. همه میگویند لباسهایت کافی نیست. هما میگوید : 《 حالا که میخواهی به این دریای یخزده بروی ، لااقل مجهز برو!》 با اصرار هما و حمیده خانم ، برای خرید لباس میرویم. اصراری که بسیار هم خوب بود. عصر با هما و حمیدهخانم درباری به فروشگاههای تخصصی لباس برای مناطق سرد میرویم. لباس های زیرِگرم و چندلایه میخرم.
💥در مشهد از یک فروشگاهی که لباس های کوهستانی میفروخت ، لباس زیر خریده بودم. فروشنده گفته بود این زیرپوشها تا منهای ۳۰ درجه را جواب میدهد. ولی راستش لباسی که او به من فروخت، در هوای منفی هشت درجهی استکهلم هم جواب نمیداد. خودم هم فهمیدم باید لباس بخرم.
دو سری لباس زیر ویژه ، شلوار و کاپشن مخصوص قطب ، کفش یخشکن خریدم. کفشی که هم گرم بود ، هم کف پهنی داشت و مهمتر اینکه میشد به کف آن لایهای میخدار وصل کرد.
💥 بابت چیزهایی که خریدم به اضافهی کلاه و شال گردن ، حدود ۸.۵ میلیون تومان پول دادم. در ایران هم ۲.۵ میلیون تومان وسایل خریده بودم.
بعد در جزیرهی ظلمات فهمیدم اگر این لباسها و کفش را نخریده بودم ، باید در هتل میماندم. بدون این وسایل حتی نمیشد از هتل بیرون رفت. کولهپشتی حسابی سنگین شد. چطور این کولهی سنگین را به پشت بیندازم ؟ آن هم با کمری که به تازگی جراحی شده است! جراحیای که یک تکه فنر را در پشتم نهاده است. این #دکترمحمدقرهداغیارتوپد هم در مشهد نعمتی است! خداراشکر عمل خوبی کردهاست. بارها گفتهام که آقای دکتر قرهداغی مثل یک قروند ایرباس بزرگ درجهیک است؛ البته ایرباسی که خدمات پس از فروش ندارد. هربار میخواهم پیش دکتر بروم ، باید از مهندس علیرضا قرهداغی پسرش کمک بگیرم ( مهندس علیرضاقرهداغی هم از طرفداران کتاب شازده حمام است).
💥شب باید زود میخوابیدم. صبح زود پرواز داشتم . حمیده خانم گفته بود تا فرودگاه مرا میبرد. صبح کمی دیر راه افتادیم . حمیده خانم در راه یک اشتباه کوچک کرد. ده دقیقه طول کشید تا دوباره وارد اتوبان شدیم. خانهاش تا فرودگاه ۳۰ کیلومتر فاصله داشت . درست ساعت ۷ و ۲۷ دقیقه سوار هواپیما شدم. آخرین نفری بودم که وارد هواپیما شدم. اگر فقط سه دقیقه دیرتر میرسیدم، شاید هرگز به اقیانوس قطب شمال نمیرفتم. یک ساعت بعد در اسلو بودم. همهجا را برف گرفته بود. در فرودگاه اسلو هواپیمای دیگری را سوار شدم. مقصد شهر ترمسو بود. در هواپیما دارم خاطراتم را مینویسم. هرچه هواپیما جلوتر میرود ، خورشید کمرنگتر میشود. هواپیما درست بالای حاشیهی ساحل حرکت میکند. فیوردها دیده میشوند.
💥زمین ناصاف و پست و بلند و همه جا پوشیده از برف است. معلوم است همه جا یخزده است. اطراف شهر ترمسوجنگل است. جنگلهای سردِ مدار قطبی. جنگلی پوشیده از برف.
💥هواپیما یک بوئینگ ۷۳۷ است. در فرودگاه ترمسو همه باید از هواپیما پیاده شوند. مهمانداران گفتند وسایلمان را از هواپیما برداریم و چیزی را داخل هواپیما باقی نگذاریم.
کسانیکه به ترمسو میرفتند ، به طرف خروجی رفتند. کسانی که #لانگیرباین میرفتند به سالنی هدایت شدند. آنجا دو گیشه پلیس بود. پلیسها گذرنامهها را کنترل میکردند. من نفر دوم یکی از صفها بودم. #پاسپورتم را نشان دادم . پلیس فرودگاه هرگز پاسپورت ایرانی ندیده بود.
💥معلوم شد هرگز هیچکس با پاسپورت ایرانی از این شهر به طرف قطب نرفتهاست. ۷۶ نفر باید سوار هواپیما میشدند. صف پهلوی ما همه رفتند . افراد پشت سر من وارد صف دیگری شدند و رفتند . پلیسی که پاسپورت مرا بررسی میکرد،با تلفن دو نفر دیگر را به کمک طلبید .
هواپیما میخواست حرکت کند . فقط من مانده بودم. پلیسها به من گفتند شما با این هواپیما نمیتوانید بروید. هواپیمای بعدی فردا به طرف جزیره میرفت. هرچه توضیح دادم ، فایدهای نداشت. میپرسیدند چرا به این جزیره میخواهی بروم. توضیحاتم برایشان قانع کننده نبود. ویزای من شینگن بود . دو ساله با دهها مهر مسافرت در پاسپورتم. پلیس ترمسو قانع نمیشد.
👇👇👇
👆👆👆
💥میگفت یک فرد ایرانی در فصل زمستان به عنوان #گردشگر به سرزمین خرسها برای چه میخواهد برود ؟ آخر اگر کسی وارد این سرزمین یخیِ وابسته به نروژ شود ، نه دولت نروژ و نه مقامات محلی ، حق ندارند او را از این جزیره اخراج کنند. اگر کسی وارد این سرزمین یخزده شود ،میتواند تا آخر عمرش آنجا بماند . این جزیره یکی از مراکز #مناقشات شرق و غرب است. بخشی از جزیره (شهر پیرامید) توسط شورویها اشغال شده بود. حالا هم در دست روسهاست. پس از فروپاشی شوروی ، شهر تخلیه شده است . در سال ۲۰۱۴ تنها هفت نفر در این شهر نگهبانی میدادند . دیگر هیچکس در آنجا نیست . شهر #پیرامید احتمالا یکی از مراکز مهم بایگانیِ اسناد شورویها بوده است. یعنی قبل از عصر کامپیوتر ، اسنادمحرمانهی شوروی در این جزیره بایگانی میشدهاست.
💥شما میتوانید از روی اینترنت بخشی از این شهر زیبا را ببینید. گویا در سال ۲۰۱۴ بخشی از اسناد شوروی در این جزیره جود داشته است. در اطراف #لانگیرباین پنج آنتن عظیم با قطر ۳۴ تا ۴۲ متر وجود دارد. این آنتنها ماهوارههای قطبی و فعالیتهای فضایی و موشکی روسیه را کنترل میکنند . خوب ، پلیس نروژ حق داشت از خود بپرسد یک ایرانی در این سرما به چه دلیل به این سرزمین یخزده و تاریک میرود.
💥از پشت پنجره دیدم که درِ هواپیما بسته شد. داشتند پلهها را از هواپیما دور میکردند. یک مرتبه ذهنم جرقه زد . کارت استادی دانشگاه سوربن همراهم بود. کارتی که بیست سال قبل صادر شده بود.
در یک لحظه گفتم :《صبرکنید! صبرکنید!》 کارت را نشان دادم.
کارت عضویت مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه (C.N.R.S) را نیز نشان دادم و ظرف چند لحظه توضیح دادم که عضو مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه هم هستم.
به محض دیدن کارت #دانشگاهسوربن ، پلیس فرودگاه گوشی بیسیمش را برداشت وبه خلبان گفت توقف کند. پلهها را به هواپیما نزدیک کردند.درِ هواپیما باز شد.پله به هواپیما متصل شد. مهر پلیس به داخل پاسپورتم خورد. یک پلیس زن جوان کولهام را از زمین برداشت و مرا تا پای پلهی هواپیما همراهی کرد. مرتب میگفت : 《 پروفسور عذرخواهم!》
💥 پاسپورت ایرانیام یک پارتی لازم داشت. وقتی میخواهی با پاسپورت کشوری که تبلیغات زیادی در همهی دنیاعلیه آن است و تحریم هم هست مسافرت کنی ،این حرفها هم دارد.
کارت استادیام که بیست سال بود از آن استفاده نکرده بودم ، پارتیام شد. ۱۲:۱۰ دقیقه هواپیما حرکت کرد. هواپیما در روی زمین به محلی رفت تا بالهایش را بشویند.
💥در همین یک ساعت توقف ، بالهایش یخزده بود. کمتر از نصف صندلی ها پر بود. دقیقا شمردم،۷۶ مسافر در هواپیما بودیم. بقیهی مسافران در ترمسو پیاده شده بودند. ۱۲:۲۵ دقیقه از زمین بلند شدیم. پلی طولانی زمینهای دوطرف خلیجی کوچک را به هم وصل میکرد.
فرودگاه عملا کنار ساحل بود. هواپیمابه جلو میرفت . خورشید کمرنگ و کمرنگ شد. تازه عقلم داشت به کار میافتاد. عقلم داشت بر احساسم پیشی میگرفت. از خودم پرسیدم بندهی خدا توی این سرمای زمستان و در این تاریکی مطلق ، تک و تنها به کجا میروی ؟به این جزیره دور افتاده برای چه میروی ؟ هما راست میگفت . لااقل تابستان میرفتی که روز ۲۴ ساعته را ببینی ! بندهی خدا در این عالم بیپولی ، چرا به این مسافرت پرخرج میروی ؟ حدود ۲۲ میلیون تومان باید خرج میکردم. خرج بلیت ، لباس ، هتل و خورد و خوراک عملا ۲۲.۵ میلیون تومان شد . بلیت هواپیما از استکهلم تا لانگیرباین۳۸۷۵ کرون . هتل برای چهارشب ۳۳۶۰ کرون . لباس و وسایل از مشهد و در سوئد حدود ۱۱ میلیون تومان. بندهی خدا تمام مدت در استکهلم پیش دخترت میماندی پول را هم به او میدادی . تازه اگر مهمان نوازی خانم حمیده نژادی نبود، باید در استکهلم هم پول هتل و مخارج دیگر را میپرداختم. این زن مهربانِکُرد مگر میگذارد کسی دست در جیبش کند ؟ راستی ، خانمحمیدهنژادی در ادارهای که کار میکند ( وزارت مسکن در استکهلم ) به 《تارا》 معروف است . او حتی سوغاتی هم برای بچههایم خرید و همراهم کرد.
💥ساعت ۱۳:۰۵ دقیقه کاملا وارد #دریایظلمات شده بودم . حالا دارم جغرافیای قطب و شب نیمروز را درک میکنم. وای ...! درک مسافری که با هواپیما مسافرت میکند کجا و درک مسافری که با کشتیهای بادبانی در اقیانوس قطب شمال حرکت میکند کجا ؟ دو سوم هواپیما خالی بود . رفتم ردیف ۲۸ نشستم. کسی پهلویم نبود . یاد خیلیها افتادم . یاد احمدآقا دبیری .علی و پسرانش ، اکبر و همسرش سکینه خانم ؛ دوستانی که پنجاه سال است آنها را ندیدهام و سه نفر از آنها فوت شدهاند . یاد دوستان بچگی و نوجوانی . یاد دوستانی که عدهای از آنها دیگر در بین ما نیستند ...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
📌 #سفر_به_دریای_ظلمات
🤝دیدار با امید
💠بخوانید ادامه ماجرای سفر هیجان انگیز دکتر پاپلی به #دریایظلمات
🗯بالاخره ساعت نزدیک سه بعدظهر هواپیما روی باند یخزده فرود آمد ؛ باندی که روی زمین یخزده ساخته شده است.
یک باند استثنایی. برای اینکه هواپیما سُر نخورد، باند را بُرشهای متعددی زدهاند. مثل ردّ زنجیرچرخ تانک . هواپیما با صدا و تکان مخصوص ، روی باند حرکت کرد. اگر کسی نداند چرا هواپیما اینطور حرکت میکند ، از صدا و نوع حرکت آن حسابی میترسد. مهماندار هواپیما به مسافران هشدار میدهد . کلمه "هشدار" را چند بار تکرار میکند.
🗯هوای بیرون ۳۴- درجه است . هوای داخل هواپیما ۲۰+ درجه است. او هشدار میدهد که مسافران مواظب خودشان باشند. این اختلاف درجه هوا میتواند برای افراد زیانبار باشد. درِ هواپیما باز شده است. از مهماندار میپرسم : "چه باید بکنیم؟" میگوید : "چند لحظه صبر کنید تا دمای داخل هواپیما پایین بیاید .لباس گرم بپوشید. مواظب چشمهایتان باشید ."
مهماندار اخطار میدهد که تا چند دقیقه دیگر طوفان شروع میشود. میگوید از پلهها که پایین میروید ، مواظب باشید . فرودگاه #لانگیرباین، کوچک است. فرودگاه یک شهر ۲۱۰۰ نفره.
🗯بالاخره پا را از هواپیما بیرون میگذارم . باد به شدت میوزد. در یک لحظه احساس میکنم وارد فریزر شدهام. چشمانم اشکبار میشود. اشکها بلافاصله روی گونهام یخ میزند. سرما مثل سوزن توی پوست صورتم نفوذ میکند. دستِکم سه نفر جلوتر از من از هواپیما پیاده شدهاند. حرکت روی پلههای یخزدهی آهنی وحشتناک است. دستکشم به لبهی پلهها میچسبد . میلهی سردِ پلهها مثل چسب عمل میکند. به آخر پلهها میرسم. یک نفر روی زمین یخها به زمین میخورد. مامورانی در آنجا هستند . بلافاصله او را بلند میکنند. زیر شانههایش را میگیرند و او را به داخل ساختمان میبرند.
🗯کاپشنی را که برای قطب خریدهام ، هنوز نپوشیدهام. کاپشنی معمولی بر تن دارم. در همین چند لحظه ، سرما داخل جسمم شده است. دندانهایم به لرزه میافتد . فاصلهی هواپیما تا سالن فرودگاه صدمتری هست. در هوای ۳۴- درجه ، همراه با باد . همین صدمتر کافی است تا شما را به زانو در آورد. در هواپیما هیچ بچه یا آدم مسنّی نبود. به نظرم من با ۶۷ سال مسنترین آدم داخل هواپیما بودم. اصولا این جزیره ، جزیرهی افراد مسن نیست. چند لحظه در ساختمان فرودگاه میمانم. کلّ باری که دارم ، در همین کولهپشتی است . بنابراین نیازی نیست تا منتظر بارم باشم. تنبلی میکنم و کاپشنی را که در استکهلم خریدهام ، از کوله پشتی بیرون نمیآورم تا بپوشم. در این فصل سال تنها راه ارتباطی این جزیره به سایر نقاط ، هواپیماست.
🗯 در این موقع سال کشتیهای مسافربری و حتی باری به طرف جزیره حرکت نمیکنند . تاریکی و یخهای شناور ، خطر بزرگیاست. هر هواپیما چند برابر وزن مسافرانش بار حمل میکند. آخر این جزیره جز ماهی و زغالسنگ هیچ ندارد. همهچیز باید به اینجا حمل شود. برای رضای خدا هم که شده ، حتی در تابستان یک بُز هم در این جزیره وجود ندارد، چه برسد به گاو و گوسفند . فقط خرس قطبی و سایر حیوانات قطبی در جزیره زندگی میکنند. در بخشی از جزیره گوزن قطبی وجود دارد. حتی سگ را هم انسان به این جزیره آورده است.
سه نوع سگ در جزیره هست ؛ سگهای سیبری (سگهای اسکیمو) که سورتمه میکشند ، سگهای تزئینی و سگهای خانگی که متنوع هستند .
🗯 بالاخره از درِ ساختمان فرودگاه بیرون آمدم. جلوِ درِ ورودیِ فرودگاه ، تابلوهای متعدد، خطر خرس قطبی را یادآوری میکنند.
اتوبوسها منتظرند تا مسافران را به شهر ببرند . راننده اتوبوس زنی تنومند با لباسهای قطبی است. کرایه ۱۰ کرون است. میتوان آن را نقدی یا با کارت پرداخت.
من کارت ویزای فرانسه و کارت اشپارکاسه آلمان را دارم.
در جزیره ،کارت ویزیت کار می کند. کارت اشپارکاسه کاربردی ندارد. برای احتیاط ، مقداری پول نقد هم همراه دارم. پایم را که روی پلهی اتوبوس گذاشتم ، تازه به فکر افتادم که در جزیره امنیت هست ؟ بالاخره اتوبوس مرا در یک خیابان پربرف و صدمتری هتل اسوالبارد پیاده کرد. راننده تابلوی نئون هتل را نشانم داد. هیچ جنبندهای در خیابان وجود نداشت. تراکم برف اجازه نمیداد اتوبوسها به هتل نزدیک شود.
🗯کولهپشتی به پشت ، راه افتادم. کفشم را عوض نکرده بودم. پوتین کفش ملی که در یزد خریدهبودم، پایم بود. با وجود احتیاطی که کردم ، چند بار روی برفها زمین خوردم. برای اینکه سُر نخورم و آسیب نبینم ، سعی کردم پاهایم را روی برفها بگذارم نه روی یخها.
وسط خیابان باریک ، برف تا بالای زانویم بود . هوا نسبتا طوفانی بود . باد شدیدتر شد . ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود و تابلوی هتل دمای ۳۲-درجه سانتیگراد را نشان میداد. درست مثلاینکه در فریزر هستم. تازه فریزرهای خانگی با ۱۸- درجه کار میکنند
📌 #سفر_به_دریای_ظلمات
🤝دیدار با امید
💠ادامه سفر پرماجرای دکتر پاپلی به #دریایظلمات
🖋مهماندار (همان خانم سوئدی) خطر خرسقطبی را گوشزد میکند. میگوید:
"مغازهها و ادارات تعطیل است. فقط چند #کافه باز هستند. در این شرایط خرسها راحتتر وارد شهر میشوند." میپرسم:" خطر چقدر جدی است؟ " میگوید :"معمولا خرسها وارد شهر نمیشوند. ولی گاه میآیند. بالاخره خطر جدی است." میگوید :" اگر با خرس روبهرو شدید ، باید بیحرکت بایستید. در این صورت ۵۰ درصد شانس زنده ماندن دارید. هیچ انسانی نمیتواند در مقابل این حیوان عظیمالجثه مقاومت کند. خرس در برف سریع میدود. روی دوپایش میایستد و فقط یک ضربه به انسان میزند؛ ضربهای که مرگبار است!"
🖋میگوید که در یک سال گذشته خرسها پنجنفر را کشتهاند! گردشگرانی دچار مرگ شدهاند که توصیهها را رعایت نکردهاند . لوئیس و همسرش هم میآیند. یک مسافر دیگر هم در لابی هتل است. او ژاپنی است. همه با هم به خیابان یخزده وارد میشویم. یک فروشگاه موادغذایی در آنجاست . من برای صرفهجویی میخواهم غذایی برای خودم بخرم. بعد از خرید وارد کافهای میشویم. از کافهچی میپرسم هیچ فرد ایرانی در شهر زندگی میکند؟ میگوید :"نه... ولی یک نفر کُرد در کافه FRUENE کار میکند. شاید او بداند."
🖋بعدا متوجه شدم بیشتر مردم جزیره نمیدانستند که ممکن است یک کُرد هم ایرانی باشد . بعد متوجه شدم که مردم عادی جزیره فکر میکردند یک نفر کُرد با یک نفر ایرانی فرق میکند.
🖋به کافهای که دوستانم در آن هستند وارد میشوم. آنها پشت میزی نشسته و قهوه سفارش دادهاند. من هم به آنها میپیوندم.
روز بعد به شهرداری میروم. برای شهردار که یک زن است یک بسته #زعفران آوردهام. از او نیز میپرسم آیا هیچ فرد ایرانی در شهر #لانگیرباین یا جزیره هست ؟ خانم مسئول روابط عمومی میگوید:" یک نفر کُرد ایرانی در کافه FRUENE کار میکند." از شهرداری به دانشگاه میروم. دانشگاهی بسیار جالب است.
🖋تا ساعت سه بعدازظهر در دانشگاه میمانم. ناهار را هم در رستوران دانشگاه میخورم. با تعدادی دانشجو و استاد صحبت میکنم. مردمی از ۴۲ کشور در این جزیره زندگی میکنند ؛ یعنی این ۲۵۰۰ نفر از ۴۲ کشورهستند. تعداد دانشجویان ثابت حدود ۱۶۰ نفر است ، ولی همیشه حدود صدنفر هم دانشجوی مهمان دارند .
🖋ساختمان های شهر پراکنده ساخته شده است. دانشگاه در انتهای ضلع شمالی شهر است. احتیاط را در نظر نمیگیرم و به پشت ساختمان میروم.
میخواهم وارد جادهای شوم. در لبهی جاده ، تا کمر در برف فرو میروم. مرگ را به چشمم میبینم . تقلا و تکان خوردن هیچ فایدهای ندارد. هیچ جنبندهای در آن اطراف نیست.
🖋برف مثل باتلاق است. هرچه تلاش میکنم که از دورن برف بیرون بیایم ، بیشتر در آن فرو میروم. بیحرکت میایستم .فکری به ذهنم میرسد. چراغ قوهام را روشن میکنم و نور آن را به طرف پنجرههای دانشگاه میگیرم .
مرتب چراغ را خاموش و روشن میکنم.
فاصلهام تا پنجرهها حدود هفتاد متر است. پس از حدود ده دقیقه احساس میکنم نظر چند نفر را جلب کردهام. نورافکنی به طرفم روشن میشود. خیالم راحت میشود. احساس میکنم نجات یافتهام. چند دقیقه بعد چند دانشجو با یک رشته طناب میرسند و از داخل برفها بیرونم میکشند.
میگویند همیشه از جاده ، یعنی جایی که برف کوبیده شده و تبدیل به یخ شده است ، باید حرکت کرد. بوران برف را کنار جاده انباشته میکند . جاده چندمتر از زمینهای اطراف بلندتر است .
اگر بلندتر نباشد ، در فصل گرما به زیر آب میرود.
🖋مرا به داخل دانشگاه میبرند. چای گرم حالم را به جا میآورد. میفهمم نباید بیاحتیاطی کنم. خطر چالههای برفی کمتر از خطر خرس قطبی نیست.
اگر چراغ قوهام نبود ، معلوم نبود چه پیش میآمد. باید به کتابچهی راهنما که در هتل به من داده بودند، بیشتر توجه میکردم. در آن کتاب دقیقا به چالههای برفی و خطر آنها اشاره شده بود. هر روز باد و بوران ، برفها را در گوشهای انباشته میکند. اگر کسی در این گونه برفهای نکوبیده گرفتار شود ، احتمال اینکه بتواند خودش را به تنهایی آزاد کند ، کم است.
🖋روز سوم هوا خیلی بهتر شد. هوا بیست درجه گرمتر شد. سری به کودکستان جزیره زدم. بچهها در یخ و در هوای ۱۴- درجه بازی میکردند. ۲۸ کودک از ۲۱ کشور در کودکستان بودند. آموزش این بچهها بسیار دشوار ولی نتیجهی همزیستی مسالمتآمیز است .
🖋باز هم به دانشگاه بسیار زیبای جزیره رفتم.
ساختمان دانشگاه از دور چون پریِ خفته در تاریکی است. اما از درون نگینی تابناک در زمینهی پژوهشهای قطبی است. دانشجویان زمینشناسی ساعت یازده صبح در تاریکی مطلق و هوای ۱۴-درجه ، در بیرون دانشگاه عازم کار میدانی بودند. استاد به زبان انگلیسی و نروژی توضیحاتی میداد.
👇👇👇
👆👆👆
💭پسر هم در # کمپ با مشکل روبهرو بود، اما چارهای جز تسلیم نداشت. به جز آموختن زبان ، کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. امید زمستان سختی را پشت سر گذاشت. زمستانی پر از برف ، سرما و روزهای کوتاه . زمستانی پر از نگرانی و اضطراب.
💭هرطور بود، زمستان سپری شد و #بهار از راه رسید . بهار سال ۲۰۰۷ میلادی . بهاری که امید به آن دلبسته بود. بعد از شش ماه توقف در کمپ ، خبری #نویدبخش به امید رسید. او را به کمپ مادرش منتقل کردند. مادر با دیدن امید او را عاشقانه در آغوش کشید و بوسید . #افسانه هم که حالا هفده سال داشت ، برادرش را بوسید . امیدش به امید بود . #ایوب اشک ریخت . دست برادر را فشار داد و با زبان بیزبانی به او فهماند که دیگر به هیچ قیمتی تنهایشان نگذارد. اما دو ماه بعد ، تمام امیدهای خانواده نابود شد . دادگاه امید را #محکوم کرد.
💭به اصطلاح مهاجران 《نگاتیو۲》گرفت . به او فقط یازده روز فرصت دادند که خاک نروژ را ترک کند !
بهار رنگ پاییز گرفت. کجا میتوانست برود؟ چطور میتوانست از مادر و برادر و خواهرش جدا شود ؟ چطور بدون پاسپورت به ایران برگردد؟ او در کمپ دوستانی پیدا کرده بود . دوستانی کُرد که به او مشورت و یاری میدادند. شبکهی کُردهای نروژ به او کمک میکرد.
دوستان کُرد به او پیشنهاد کردند به 《 #ترمسو》بگریزد . #ترمسو شمالیترین شهر بزرگ نروژ است با ۷۲۰۰۰ نفر جمعیت . در عرض جغرافیایی ۶۹ درجه و ۳۰ دقیقه . یعنی ۲ درجه از مدار قطبی بالاتر . شهری که توازن شبانهروز ۲۴ ساعته را ندارد . #ترمسو سکوی پرش به طرف قطب شمال است. دوستان کُرد نامهای و آدرسی به او دادند . او راهی ترمسو شد. قرار شد در آن شهر در یک رستوران کار کند. اما نباید خودش را آفتابی میکرد . اگر پلیس او را پیدا میکرد بازداشت میشد . در این صورت او را مستقیم به زندان میبردند . معلوم نبود برای چند سال .
💭امید حدود هفتماه در کافهای که صاحبانش کُردهای ایرانی بودند ، کار کرد. در آشپزخانه کار میکرد و تا میتوانست بیرون آفتابی نمیشد . امید پسر #زرنگی بود . به زندگیاش امید داشت . البته ، پلیس نروژ هم خیلی افراد را کنترل نمیکرد . هنوز بساط #تروریسم این قدر پهن نشده بود . پلیس در موارد خاص به صورت تصادفی افراد را کنترل میکرد. دیگر کسی را با کسی کاری نبود . پلیس هم نظارهگر بود . اما امید دلهره داشت . دائم باید از آشپزخانه به بیرون سرک میکشید تا مطمئن شود پلیس در رستوران نیست. خدا را شکر که مردمان این سرزمین سرد شمالی، #سعهصدر داشته و دارند . آنها ضد خارجی نیستند.
💭 هفتماه تمام بر امید گذشت. هفتماه توام با ترس و نگرانی . در طول این هفتماه امید زبان نروژی و هنر آشپزی را آموخت. او تمام مدت سعی میکرد نروژی حرف بزند . دلنگران مادرش بود. برای آنها پول میفرستاد. اندکی هم پسانداز میکرد. بعد از هفت ماه ، پلیس پی برد که او بدون کارت اقامت و کارت کار ، در ترمسو ساکن است. خوشبختانه پلیس به این موضوع پینبرد که او در رستوران کار میکند. اگر میفهمید ، صاحب رستوران را جریمهی سنگینی میکرد. اصلا پلیس نفهمید او چندوقت است در ترمسو است. آموزش زبان به کمک امید آمد . در کشوری که کسی دروغ نمیگوید ، دروغهای امید به کار آمد . حالا دیگر در ترمسو نمیتوانست کار کند. چه باید میکرد ؟ او توانست با حیله از دست پلیس فرار کند .
💭دوستانش به او پیشنهادی دادند . پیشنهادی که زندگیاش را دگرگون کرد. امید از دست پلیس فراری بود . از دست داییها به سبب دخالت در زندگیاش فراری بود . از دست روابط قوم و خویشی نسبی ، فراری بود. او فراریِ فرهنگ #دخالت بود . از فرهنگی که نباید بالای حرف بزرگتر حرف زد. از فرهنگ 《 #سبیلگروگذاشتن》 ؛ البته از نوع منفی آن. از فرهنگی که همهی طایفه خود را قیّم بچه یتیم میدانند . از فرهنگی که مادر را صاحب اختیار بچههایش نمیداند .
💭 دوستان به امید گفتند اگر به مجمعالجزایر اسوالبارد (استیزبرگن) برود ، در امان است. گفتند اگر چه آنجا جزو خاک نروژ است ، بدون پاسپورت میتواند به آنجا برود . چون #لانگیرباین یک شهر داخلی نروژ تلقی میشود . پس کنترل پاسپورت وجود ندارد . دوستان امید گفتند #لانگیرباین شهری آزاد است . هر کس به آنجا واردشود ، میتواند تا آخر عمر همانجا بماند . پاسپورت و کارت اقامت و چه و چه نمیخواهد . آنجا اصلا پلیس نیست.
💭صاحب رستوران گفت : کسی را در آنجا میشناسد که کارگر میخواهد. تماس تلفنی برقرار و وعدهی ملاقات گذاشته شد . ۱۲ مارس سال ۲۰۰۸ میلادی (مصادف با ۲۲ اسفند) بود . هوای ترمسو نسبتا خوب شده بود . امید تمام وسایلش را در یک #کولهپشتی جای داد. جوان کمتجربه با یک لا لباس ، عازم لانگیرباین شد...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
📌"امید ابوالحسنی"
💠 فرهنگ《 سبیل گرو گذاشتن 》
🖋وقتی کورسوی امید معجزه میکند...
🔗جوان کمتجربه با یکلالباس ، عازم #لانگیرباین شد؛ شهری در ۱۳۰۰ کیلومتری قطب شمال. شهری در عرض جغرافیایی ۷۸ درجه و ۱۳ دقیقه شمالی؛ یعنی ۱۲ درجه بالاتر از مدار قطبی. یعنی ۱۱۰۰ کیلومتر از شمالیترین نقطهی آلاسکا بالاتر.
🔗دوستانش به امید گفته بودند که در آن سرزمین ۴.۵ ماه شب کامل است و ۴.۵ ماه روز کامل . گفته بودند حالا که میرود ، روزها دارد بلند میشود. گفته بودند که از حالا به بعد #گردشگران بیشتر به آنجا میروند. روزها در حال بلند شدن بود و کمکم روزهای بدون شب فرا میرسید. آنها به امید گفته بودند حداکثر شش ماه میتواند در آن سرزمین کار کند و با شروع زمستان باید به #ترمسو برگردد.
🔗امید به امید تابستان و هوای گرم رهسپار آن مجمعالجزایر #نفرینشده گردید. او به امید فروغ روشنایی، به #سرزمینظلمات سفر کرد. ساعت ۲:۳۰ دقیقه بعدازظهر وارد فرودگاه لانگیرباین شد. او سرمای #طاقتفرسای آنجا را پیشبینی نکرده بود . فکر کرده بود زمستان گذشته و بهار آمده است . هنوز فکر هوای دلکش نوروز #ارومیه را در سر داشت. اما درجه حرارت فرودگاه ۲۷- درجه بود. همین که از هواپیما قدم بیرون گذاشت ، حس کرد وارد فریزر شده است. حتی فرصت نکرد زیپ کولهپشتیاش را باز کند. فرصت نکرد دنبال لباس گرم بگردد؛ هرچند لباس گرم با خودش نیاورده بود. چه میدانست ؟ فکر کرده بود تابستان را در این شهر میماند و اول زمستان به ترمسو باز میگردد. هیچچیزی از آب و هوای این شهر نمیدانست.
🔗جلوِ فرودگاه از شدت سرما داشت بیحال میشد. نزدیک بود زمین بخورد. خیز برداشت تا خودش را داخل تاکسی بیندازد. ناگهان پایش روی #یخها لغزید و به تاکسی برخورد کرد و روی زمین ولو شد. راننده تاکسی با تعجب او را به داخل ماشین کشاند و پتویی دورش پیچید . درجه بخاری ماشین را بالا برد و یک لیوان #قهوهیداغ به او داد. امید با نوشیدن قهوه کمی زبانش باز شد. کاغذ آدرس را نشان راننده داد. تاکسی درجه حرارت ۲۷- را برای هوای بیرون نشان میداد. او اولین تجربه اش را در #سرزمینیناشناخته پشت سر میگذاشت. به او گفته بودند باید در یک فروشگاه سیار کار کند . ماشینی کهنه را تبدیل به ساندویچ و بستنیفروشی کرده بودند. او باید در این ماشین آهنیِ قراضه کار میکرد و در همان جا میخوابید. همانروز ماشین را به او تحویل دادند. روز که چه عرض کنم. در تاریخ ۱۲ مارس (۲۳ اسفند) هنوز طول روز به یک ساعت نمیرسید . ولی چند ساعتی هوا #گرگومیش بود . ماشین کنار دریا مستقر بود. حرکت نمیکرد . اتاقیآهنی بود .
🔗صاحبکار لباسی نسبتا گرم و چندتخته پتو به امید داد. ولی مگر میشود در اتاقی آهنی در این درجه حرارت خوابید؟ جوان را نیروی جوانیاش نگه میداشت. عشق به #خانواده همراه با غیرت و جوانمردی ، دل جوان کُرد را گرما میبخشید. روزهای اول مشتری چندانی نداشت . چندنفر قایقسوار ، چندتا کارگرکشتی و چند کارگر بندر . هنوز از #گردشگران خبری نبود. هرچه تلاش میکرد، آهنقراضه گرم نمیشد. سوخت گران بود. سوخت اصلی جزیره #زغالسنگ بود.
🔗زغالسنگ در #نیروگاه میسوخت و برق میشد. تمام وسایل برقی بود. برق هم گران . امید اگر میخواست ماشین را با بخاری برقی گرم کند ، هیچ پولی برایش باقی نمیماند. سرانجام مقداری زغالسنگ پیدا کرد . اما گاز و بخار آن خطرناک بود! روزها به تدریج بلندتر و گرمتر میشد.
🔗بالاخره امید روزِ بدون شب را دید. روشنایی، امیدواریاش را افزایش میداد. اما خورشید نیمهشب ، خورشید عالمتاب بدون شب ، به نوبهی خود زحمتی بود . زندگی متعادل ، خوب است. طبیعت هم در #تعادل ، خوش و خرم است . چشمان امید را خواب نمیگرفت . او از خورد و خوراکش میزد. میخواست چول جمع کند و برای مادرش بفرستد . سه ماه در آن زندان آهنین کار کرد و خوابید . استخواندرد گرفت. ماهیچههای پایش از سرما میگرفت. دکتر به او گفت در این آبوهوا باید تغذیهی بهتری داشته باشد. اما پول کافی نداشت و مزدش خیلی ناچیز بود .
🔗 امید روزبهروز بیشتر کلافه میشد. #بدشانسی عجیبی او را فرا گرفته و اسیر این جزیره شده بود. درست چند روز پس از ورودش به جزیره ، دولت نروژ قانون جدیدی را وضع کرد که بر طبق آن ورود به جزایر اسوالبارد و خروج از آن فقط با ارائه #پاسپورت امکانپذیر بود . پاسپورت را در ترمسو کنترل میکردند؛ همانجایی که پاسپورت مرا کنترل کردند. #لانگیرباین پلیس و ادارهی پلیس نداشت. اما در ترمسو پاسپورتها را کنترل میکردند. قانون عوض شده بود . هرکس وارد جزیره میشد ، میتوانست تا هر وقت که بخواهد بماند . اما برای ورود به جزیره و خروج از آن ، پاسپورت #لازم بود. در این شرایط ، امید #زندانی شده بود. او پاسپورت نداشت. در یک شهر کوچک زندانی شده بود .
👇👇👇
📌 "امید ابوالحسنی"
💠فرهنگ 《سبیل گرو گذاشتن》
🖋بخوانید قسمت پایانی از سرنوشت امید و دیدارش با دکتر پاپلی
🔗دوباره جزیره را شب فرا گرفت. شبها طولانی و طولانیتر شد. سرما شدت یافت.
استخواندرد امید دوباره شروع شد. حالا بیمه داشت . به دکتر مراجعه کرد. دکتر از رژیم غذایی او پرسید . معلوم شد برای #صرفهجویی ، از شیر ، لبنیات و سبزیها به میزان کافی استفاده نمیکند. در این جزیره هیچ محصولی نمیروید . هیچ گاوی شیر نمیدهد. هیچ گوسفندی وجود ندارد. همه چیز با هواپیما از نروژ میآید . همهچیز گران است . امید بین فرستادن پول برای مادرش و سلامتیاش باید تعادل برقرار میکرد . خوشبختانه انعام کمی نصیبش میشد .
🔗 در این زندانگاه ، همه برای کسب پول آمدهاند . البته ، جزیره محیط اجتماعی سالمی دارد. شهرکی ۲۰۰۰ نفره . امید کمکم در جزیره جا میافتاد . زبان نروژی را هر روز بهتر و بهتر فرا میگرفت. اما غم دوری از مادر و خواهر و برادر #جانکاه است. غم دوری از وطن، از آن جانکاهتر. شبهای تیرهی بدونروز ، افسردگی میآورد. امید دوستی نداشت. در آنجا کسی با کسی دوست نمیشد. کسی احوال کسی را نمیپرسید. سرما و تاریکی بر روح و روان آدم تاثیر میگذاشت. روح و روان آدمها در سرما و یخ دائمی ، به دریای ظلمات تبدیل میشود. خارج از کافه کسی امید را نمیشناخت.
🔗اینجا همه از شهر و دیار و خانواده خود دور افتادهاند. همه احساس میکنند در این جزیره #گرفتار شدهاند؛ یا به خاطر پول و یا از ترس زور و ناامنیهای اجتماعی و فیزیکی ، به این ظلمتکده پناه آوردهاند . ظلمتکدهای که روشنایی روزهای بیشبش نیز افسردگی میآورد. امید اکنون برای بازگشت به نروژ یا هر جای دیگر امیدش را کاملا از دست دادهاست. مسئولان به او گفتهاند هیچ کاری نمیتواند بکند. باید دست کم ۹ سال در این جزیرهی ملعون بماند تا پروندهی قبلیاش در نروژ پاک شود. بعد از ۹ سال ، سه گزینه را برای انتخاب ، پیشرو دارد :
۱- یا دوباره به دولت نروژ تقاضای پناهندگی دهد.
۲- یا با یک دختر نروژی یا کشورهای عضو اتحادیهی اروپا ازدواج کند.
۳- یا تقاضای اجازه کار برای خاک اصلی نروژ بدهد.
🔗 #ازدواج گشایشی برای حلّ مشکل کار اوست.
اما در این جزیره دختری نیست که مایل به ازدواج با او باشد. دخترانی هستند که آنها هم برای کار و دریافت پول آمدهاند. دخترانی دانمارکی، نروژی ، سوئدی، آلمانی، اسپانیایی در جزیره کار میکنند .
فیلیپینیها زیاد هستند، اما به درد کار پاسپورت و تابعیت نمیخورند.
🔗میبینید چگونه #سیاست تکلیف قلب آدمها را معلوم میکند؟ در این یخچال ، همه در آرزوی درآمد و در آرزوی بازگشت به وطن زندگی میکنند . امید در این زندان ، در این تبعیدگاه گیر افتادهاست. یک نامهی جعلی او را در تیرهترین و روشنترین جای جهان #میخکوب کردهاست.
🔗 امید، امیدش را از دست نداد . برای فرار از درد استخوان و افسردگی به ورزش رویآورد . به #باشگاه بدنسازی رفت. روزی که دیدمش ، نزدیک هفت سال بود در جزیره ساکن بود. اندامش حرف نداشت. خوشهیکل بود.
امید به #عکاسی روی آورد. کمکم دوربین خوبی خرید. تفنگ و فشنگ تهیه کرد. چادر و وسایل گرمازا خرید. کمکم روزهای تعطیل را به اطراف شهر میرفت. از روباه سفید و خرس سفید عکس میگرفت. عکسها را روی #فیسبوک میگذاشت. هیچکس به عکسهای او توجه نمیکرد. بعد از هشت ماه اولین لایک ( موافقم، دوستداشتم ، احسنت) را گرفت . پولهایش را جمع کرد . یک موتور SKOTER snowmobile) خرید. موتوری که روی برف و یخ حرکت میکند. روزهای تعطیل موتورش را سوار میشود و یکتنه به دل یخها میزند. کمکم امید در جزیره بهعنوان #عکاسطبیعت شهرت یافت و عکسهایش #گردشگران زیادی را مجدوب خود کرد.
🔗گردشگرانی که به جزیره میآمدند، میگفتند فقط عکسهای امید آنها را به دورافتادهترین نقطهی جهان کشانده است. برخی گردشگران عکسهایش را میخرند. چهارده اکتبر۲۰۱۴ برای امید روز مهمی بود . او در این روز #جهانی شد. یکی از عکسهایش، جهانی شد. در این روز تاریک ، امید برای شکار صحنهها از شهر #لانگیرباین خارج شد. او خطر خرسقطبی را به جان خرید. تفنگش آماده بر پشتش بود. دوربینش را روی یخها کاشته و منتظر لحظهای بود که باید شکار شود.
🔗 لحظهای که باید دیافراگم دوربین عکاسی باز و بسته شود ، یک مرتبه نوری در آسمان ظاهر شد. ساعت ۲۰ و ۳۱ دقیقه بود . امید فکر کرد ستارهی دنبالهدار یا شهابی در حال #سقوط است. پیاپی از آن عکس گرفت. لحظهبهلحظه شهاب را ثبت کرد. عکس را در فیسبوک گذاشت . لایکهای زیادی برایش آمد. از مرکز ماهوارهها در جزیره با او تماس گرفتند و خواستند که دربارهی عکسش توضیحدهد .
👇👇👇
👆👆👆
🔗مرکز ماهواره مدعی بود ساعت ۲۰ و ۳۱ دقیقهی ۱۴ اکتبر ۲۰۱۴ هیچ شهاب یا ستاره دنبالهداری در عرض ۸۰ درجه شمالی وجود نداشته است .
از سازمانهای فضایی شرق و غرب با او تماس گرفتند و توضیحات دقیق خواستند . معلوم شد او از یک #سفینهیروسیِ در حال سقوط عکس گرفته است . سفینهای که در ۱۴ اکتبر ۲۰۱۴ بعد از ۳۴ سال در حال سقوط بود . عکسهای امید تنها عکس مستند سقوط این سفینه بود.
امید عکس را در اختیار #دانشمندان گذاشت.
شما میتوانید از روی اینترنت عکس را نگاه کنید . لزومی ندارد من آن را چاپ کنم . فقط امید ابوالحسنی ساکن #لانگیرباین را با امید ابوالحسنی فوتبالیست ، اشتباه نگیرید.
omid (Langyean) یا Svalbard abolhasani
🔗امید حالا نیرومند ، قوی و ورزشکار است . جوان کُرد ورزشکاری که حالا خود یک گُرد است . او در یکی از سختترین نقاط جهانگیر افتادهاست. آیا فریادرسی هست ؟ آیا امیدی هست که وزارت امورخارجهی ما برای این جوان #پاسپورت صادر کند؟ این جوان کُرد غیرتمند ، #نماد غیرت ایرانی است ؟ نماد غیرت همهی کُردها و ترکهای #سلحشور است. نماد مسئولیتپذیری و خانوادهداری است. او به هیچیک از آسیبهای اجتماعیِ غربآلوده نیست. او جوانی در آرزوی نجات مادرش ، خواهر جوانش و برادر معلول و بیمارش ایوب است . او آرزو دارد در مهاباد "آرزو"یش را ببیند. "آرزو" خواهر بزرگشرا میگویم. امید آرزو دارد برای خواهرش افسانه مراسم عروسی شایستهای را برگزار کند. افسانه که حالا ۲۵ سال دارد.
🔗چه مقدار از آرزوهای جوانان ما به خاطر مسائل فرهنگی و فرهنگ سنتی ما برباد میرود؟ چه مقدار عُرفهای کهن و خرافاتی ما جوانان ما از روستاها به شهرها پرتاب میکند؟ چه تعداد از جوانان ما از شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ پرتاب میشوند و از شهرهای بزرگ به خارج از کشور #مهاجرت میکنند؟ چه تعداد از جوانان ما سر به بیابان میگذارند ، دل به دریا میزنند و خود را به یخهای قطبشمال و جنوب میسپارند؟ امید است یخ قلب های ما ذوب شود! فرهنگ غنی ما دارای نقاط کور و تاریکی است. نقاط کوری که خود دریای ظلمات است.
🔗 من برای درک و فهم تغییر اقلیم به اقیانوس قطب شمال رفتم. میخواستم از نزدیک تغییر اقلیم را درک کنم. میخواستم از نزدیک خطری را که ذوبشدن یخها به وجود میآورد، بفهمم . میخواستم خطری را که زندگی خرسهای قطبی را تهدید میکند ، درک کنم . در کنار این مسافرت که برای من جنبهی علمی داشت ، گوشهای از زندگی و فرهنگ خودمان را درک کردم . فرهنگ پرتضادمان را . فرهنگ دوستی و خشونت. فرهنگ دانایی و جهالت . آیا بزرگانی چون فردوسی، ابنسینا، ابوریحانبیرونی ، عطار ، مولوی ، سعدی ، حافظ واقعا معرف فرهنگ ما هستند یا فراتر از آن ، بزرگانی استثنایی در سطح جهان شناخته میشوند ؟ آیا باید گفت با یک گل و یا چند گل بهار نمیشود؟ عمق #فرهنگ ما کجاست ؟ در این فرهنگ خورشیدوش ، نقاط تاریک و تیره فراوانی نیز هست . آخر سطح خورشید هم یکدست نیست. تیتر این مطلب را " #سفر_به_دریای_ظلمات " گذاشتم؛ نه به خاطر سفر به اقیانوس قطبشمال و شبهای بیروز ، بلکه به خاطر سفر به نقاط کورِفرهنگ غنی و پرفروغمان آن را برگزیدم . نگویید که بدبینم و سیاهنمایی میکنم.
🔗من تاکنون با صدها جوانِامیدوار به بازگشت به وطن در سراسر جهان مواجه شدهام که هرکدام خود یک "امید" هستند . وقتی با شوهر خواهر امید تلفنی تماس گرفتم ، پرسید :" امید هیچ مشکلی ندارد؟" بله ، امید در جزیرهی خرسها گیر افتادهاست. کار میکند و برای مادر و خواهر و ایوب برادرش پول میفرستد. بله ... از نظر آقای نادر مجیدی ، امید هیچ مشکلی ندارد. امید جوان کُردی است که خود گُرد زمانه است . امید ابوالحسنی صدبار از حسین کُرد شبستری پهلوانتر است. این فرهنگ ماست که دارای مشکلاتی است.
"سبیل گرو گذاشتن " همیشه هم خوب نیست !
#پایان
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin