📌 #سفر_به_دریای_ظلمات
🤝دیدار با امید
بخوانید ادامه ماجراجویی دکتر پاپلی در سفر به جزیره #لانگیرباین
💥در خانه حمیده خانم صحبت از مسافرت و ماجراجویی من میشود. همهی اهل خانه به اینترنت مراجعه و شرایط #جزیره را بررسی میکنند. همه میگویند لباسهایت کافی نیست. هما میگوید : 《 حالا که میخواهی به این دریای یخزده بروی ، لااقل مجهز برو!》 با اصرار هما و حمیده خانم ، برای خرید لباس میرویم. اصراری که بسیار هم خوب بود. عصر با هما و حمیدهخانم درباری به فروشگاههای تخصصی لباس برای مناطق سرد میرویم. لباس های زیرِگرم و چندلایه میخرم.
💥در مشهد از یک فروشگاهی که لباس های کوهستانی میفروخت ، لباس زیر خریده بودم. فروشنده گفته بود این زیرپوشها تا منهای ۳۰ درجه را جواب میدهد. ولی راستش لباسی که او به من فروخت، در هوای منفی هشت درجهی استکهلم هم جواب نمیداد. خودم هم فهمیدم باید لباس بخرم.
دو سری لباس زیر ویژه ، شلوار و کاپشن مخصوص قطب ، کفش یخشکن خریدم. کفشی که هم گرم بود ، هم کف پهنی داشت و مهمتر اینکه میشد به کف آن لایهای میخدار وصل کرد.
💥 بابت چیزهایی که خریدم به اضافهی کلاه و شال گردن ، حدود ۸.۵ میلیون تومان پول دادم. در ایران هم ۲.۵ میلیون تومان وسایل خریده بودم.
بعد در جزیرهی ظلمات فهمیدم اگر این لباسها و کفش را نخریده بودم ، باید در هتل میماندم. بدون این وسایل حتی نمیشد از هتل بیرون رفت. کولهپشتی حسابی سنگین شد. چطور این کولهی سنگین را به پشت بیندازم ؟ آن هم با کمری که به تازگی جراحی شده است! جراحیای که یک تکه فنر را در پشتم نهاده است. این #دکترمحمدقرهداغیارتوپد هم در مشهد نعمتی است! خداراشکر عمل خوبی کردهاست. بارها گفتهام که آقای دکتر قرهداغی مثل یک قروند ایرباس بزرگ درجهیک است؛ البته ایرباسی که خدمات پس از فروش ندارد. هربار میخواهم پیش دکتر بروم ، باید از مهندس علیرضا قرهداغی پسرش کمک بگیرم ( مهندس علیرضاقرهداغی هم از طرفداران کتاب شازده حمام است).
💥شب باید زود میخوابیدم. صبح زود پرواز داشتم . حمیده خانم گفته بود تا فرودگاه مرا میبرد. صبح کمی دیر راه افتادیم . حمیده خانم در راه یک اشتباه کوچک کرد. ده دقیقه طول کشید تا دوباره وارد اتوبان شدیم. خانهاش تا فرودگاه ۳۰ کیلومتر فاصله داشت . درست ساعت ۷ و ۲۷ دقیقه سوار هواپیما شدم. آخرین نفری بودم که وارد هواپیما شدم. اگر فقط سه دقیقه دیرتر میرسیدم، شاید هرگز به اقیانوس قطب شمال نمیرفتم. یک ساعت بعد در اسلو بودم. همهجا را برف گرفته بود. در فرودگاه اسلو هواپیمای دیگری را سوار شدم. مقصد شهر ترمسو بود. در هواپیما دارم خاطراتم را مینویسم. هرچه هواپیما جلوتر میرود ، خورشید کمرنگتر میشود. هواپیما درست بالای حاشیهی ساحل حرکت میکند. فیوردها دیده میشوند.
💥زمین ناصاف و پست و بلند و همه جا پوشیده از برف است. معلوم است همه جا یخزده است. اطراف شهر ترمسوجنگل است. جنگلهای سردِ مدار قطبی. جنگلی پوشیده از برف.
💥هواپیما یک بوئینگ ۷۳۷ است. در فرودگاه ترمسو همه باید از هواپیما پیاده شوند. مهمانداران گفتند وسایلمان را از هواپیما برداریم و چیزی را داخل هواپیما باقی نگذاریم.
کسانیکه به ترمسو میرفتند ، به طرف خروجی رفتند. کسانی که #لانگیرباین میرفتند به سالنی هدایت شدند. آنجا دو گیشه پلیس بود. پلیسها گذرنامهها را کنترل میکردند. من نفر دوم یکی از صفها بودم. #پاسپورتم را نشان دادم . پلیس فرودگاه هرگز پاسپورت ایرانی ندیده بود.
💥معلوم شد هرگز هیچکس با پاسپورت ایرانی از این شهر به طرف قطب نرفتهاست. ۷۶ نفر باید سوار هواپیما میشدند. صف پهلوی ما همه رفتند . افراد پشت سر من وارد صف دیگری شدند و رفتند . پلیسی که پاسپورت مرا بررسی میکرد،با تلفن دو نفر دیگر را به کمک طلبید .
هواپیما میخواست حرکت کند . فقط من مانده بودم. پلیسها به من گفتند شما با این هواپیما نمیتوانید بروید. هواپیمای بعدی فردا به طرف جزیره میرفت. هرچه توضیح دادم ، فایدهای نداشت. میپرسیدند چرا به این جزیره میخواهی بروم. توضیحاتم برایشان قانع کننده نبود. ویزای من شینگن بود . دو ساله با دهها مهر مسافرت در پاسپورتم. پلیس ترمسو قانع نمیشد.
👇👇👇