📌"امید ابوالحسنی"
💠 فرهنگ《 سبیل گرو گذاشتن 》
🖋وقتی کورسوی امید معجزه میکند...
🔗جوان کمتجربه با یکلالباس ، عازم #لانگیرباین شد؛ شهری در ۱۳۰۰ کیلومتری قطب شمال. شهری در عرض جغرافیایی ۷۸ درجه و ۱۳ دقیقه شمالی؛ یعنی ۱۲ درجه بالاتر از مدار قطبی. یعنی ۱۱۰۰ کیلومتر از شمالیترین نقطهی آلاسکا بالاتر.
🔗دوستانش به امید گفته بودند که در آن سرزمین ۴.۵ ماه شب کامل است و ۴.۵ ماه روز کامل . گفته بودند حالا که میرود ، روزها دارد بلند میشود. گفته بودند که از حالا به بعد #گردشگران بیشتر به آنجا میروند. روزها در حال بلند شدن بود و کمکم روزهای بدون شب فرا میرسید. آنها به امید گفته بودند حداکثر شش ماه میتواند در آن سرزمین کار کند و با شروع زمستان باید به #ترمسو برگردد.
🔗امید به امید تابستان و هوای گرم رهسپار آن مجمعالجزایر #نفرینشده گردید. او به امید فروغ روشنایی، به #سرزمینظلمات سفر کرد. ساعت ۲:۳۰ دقیقه بعدازظهر وارد فرودگاه لانگیرباین شد. او سرمای #طاقتفرسای آنجا را پیشبینی نکرده بود . فکر کرده بود زمستان گذشته و بهار آمده است . هنوز فکر هوای دلکش نوروز #ارومیه را در سر داشت. اما درجه حرارت فرودگاه ۲۷- درجه بود. همین که از هواپیما قدم بیرون گذاشت ، حس کرد وارد فریزر شده است. حتی فرصت نکرد زیپ کولهپشتیاش را باز کند. فرصت نکرد دنبال لباس گرم بگردد؛ هرچند لباس گرم با خودش نیاورده بود. چه میدانست ؟ فکر کرده بود تابستان را در این شهر میماند و اول زمستان به ترمسو باز میگردد. هیچچیزی از آب و هوای این شهر نمیدانست.
🔗جلوِ فرودگاه از شدت سرما داشت بیحال میشد. نزدیک بود زمین بخورد. خیز برداشت تا خودش را داخل تاکسی بیندازد. ناگهان پایش روی #یخها لغزید و به تاکسی برخورد کرد و روی زمین ولو شد. راننده تاکسی با تعجب او را به داخل ماشین کشاند و پتویی دورش پیچید . درجه بخاری ماشین را بالا برد و یک لیوان #قهوهیداغ به او داد. امید با نوشیدن قهوه کمی زبانش باز شد. کاغذ آدرس را نشان راننده داد. تاکسی درجه حرارت ۲۷- را برای هوای بیرون نشان میداد. او اولین تجربه اش را در #سرزمینیناشناخته پشت سر میگذاشت. به او گفته بودند باید در یک فروشگاه سیار کار کند . ماشینی کهنه را تبدیل به ساندویچ و بستنیفروشی کرده بودند. او باید در این ماشین آهنیِ قراضه کار میکرد و در همان جا میخوابید. همانروز ماشین را به او تحویل دادند. روز که چه عرض کنم. در تاریخ ۱۲ مارس (۲۳ اسفند) هنوز طول روز به یک ساعت نمیرسید . ولی چند ساعتی هوا #گرگومیش بود . ماشین کنار دریا مستقر بود. حرکت نمیکرد . اتاقیآهنی بود .
🔗صاحبکار لباسی نسبتا گرم و چندتخته پتو به امید داد. ولی مگر میشود در اتاقی آهنی در این درجه حرارت خوابید؟ جوان را نیروی جوانیاش نگه میداشت. عشق به #خانواده همراه با غیرت و جوانمردی ، دل جوان کُرد را گرما میبخشید. روزهای اول مشتری چندانی نداشت . چندنفر قایقسوار ، چندتا کارگرکشتی و چند کارگر بندر . هنوز از #گردشگران خبری نبود. هرچه تلاش میکرد، آهنقراضه گرم نمیشد. سوخت گران بود. سوخت اصلی جزیره #زغالسنگ بود.
🔗زغالسنگ در #نیروگاه میسوخت و برق میشد. تمام وسایل برقی بود. برق هم گران . امید اگر میخواست ماشین را با بخاری برقی گرم کند ، هیچ پولی برایش باقی نمیماند. سرانجام مقداری زغالسنگ پیدا کرد . اما گاز و بخار آن خطرناک بود! روزها به تدریج بلندتر و گرمتر میشد.
🔗بالاخره امید روزِ بدون شب را دید. روشنایی، امیدواریاش را افزایش میداد. اما خورشید نیمهشب ، خورشید عالمتاب بدون شب ، به نوبهی خود زحمتی بود . زندگی متعادل ، خوب است. طبیعت هم در #تعادل ، خوش و خرم است . چشمان امید را خواب نمیگرفت . او از خورد و خوراکش میزد. میخواست چول جمع کند و برای مادرش بفرستد . سه ماه در آن زندان آهنین کار کرد و خوابید . استخواندرد گرفت. ماهیچههای پایش از سرما میگرفت. دکتر به او گفت در این آبوهوا باید تغذیهی بهتری داشته باشد. اما پول کافی نداشت و مزدش خیلی ناچیز بود .
🔗 امید روزبهروز بیشتر کلافه میشد. #بدشانسی عجیبی او را فرا گرفته و اسیر این جزیره شده بود. درست چند روز پس از ورودش به جزیره ، دولت نروژ قانون جدیدی را وضع کرد که بر طبق آن ورود به جزایر اسوالبارد و خروج از آن فقط با ارائه #پاسپورت امکانپذیر بود . پاسپورت را در ترمسو کنترل میکردند؛ همانجایی که پاسپورت مرا کنترل کردند. #لانگیرباین پلیس و ادارهی پلیس نداشت. اما در ترمسو پاسپورتها را کنترل میکردند. قانون عوض شده بود . هرکس وارد جزیره میشد ، میتوانست تا هر وقت که بخواهد بماند . اما برای ورود به جزیره و خروج از آن ، پاسپورت #لازم بود. در این شرایط ، امید #زندانی شده بود. او پاسپورت نداشت. در یک شهر کوچک زندانی شده بود .
👇👇👇