👆👆👆
🔹عقلای جهان در سال ۱۹۴۹ در سازمان ملل نشستند و معاهدهای را امضا کردند که اگر دیوانگی کردند و جنگ بزرگی راه انداختند ، با این جزیره دورافتاده در دریای ظلمات کار نداشته باشند. حالا یک کسی بگوید در آن وانفسای دیوانگی #جنگاتمی ، چهکسی یادش از این کنوانسیون سازمان ملل خواهد بود ؟ بالاخره قرار گذاشتند این جزیره را از جنگ اتمی دور نگهدارند. شاید روزی این #کشتینوح باعث نجات دوباره و سبب احیای دوباره حیات در این کرهی اتمزده شود.
🔹تصمیم گرفتم به اصطلاح با یک تیر دو نشان بزنم. برای دیدن دخترم هما که بسیار دوستش دارم، به سوئد بروم و بعد به این جزیره و شهر دور افتاده سفر کنم. شاید اگر هما در سوئد نبود ، اصلا فکر رفتن به این جزیره عملی نمیشد . بلیت 《ترکیش ایر》خریدم. ۲۰ دی ۱۳۹۳ از مشهد تک و تنها راهافتادم. قصد ندارم جزءجزء مسافرت را شرح دهم . در #استانبول دو ساعت توقف داشتم . از استانبول در هواپیمای ایرباس ردیف ۲۲B نشستم. جوانی لبنانی پهلویم نشسته بود. نامش محمد ساحلی بود. به خوبی به زبان فرانسه صحبت میکرد. برای اولین بار به سوئد میرفت. داشت #مهاجرت دانشجویی میکرد.
🔹میخواست خلبان شود. از هر دری صحبت کردیم .نگران بود .میگفت شاید آشنایانش به فرودگاه به استقبالش نیایند . میخواست روزی خلبان شود. از او پرسیدم میخواهد خلبان هواپیمای جنگی شود ؟ گفت از جنگ متنفر است. از کشت و کشتار متنفر است . از انتقام متنفر است . گفت میخواهد #خلبانهواپیمایصلح شود. برایم جالب بود . او نگفت میخواهد خلبان هواپیمای مسافربری شود . گفت میخواهد خلبان هواپیمای صلح شود. البته لبخند معناداری هم زد.
🔹میخواستم او را ببوسم . در این دنیای وانفسای #داعشیپرور ، جوانی لبنانی میخواست خلبان هواپیمای صلح شود. میخواست #صلح را در جهان حاکم کند. از استانبول تا استکهلم با هم دربارهی مردم لبنان حرف زدیم. از احزاب و گروهها. از نگرانی های پسری که خوب میدانست در کشورش چهمیگذرد . وقتی میخواستم از هواپیما پیاده شویم ، باز هم نگران بود .به او گفتم با هم از سالن فرودگاه بیرون میرویم. گفتم آشنایانش حتما به استقبالش میآیند. اگر نیامدند، من و دخترم به او کمک میکنیم تا به آدرسش برسد . به او گفتم تازه دیسک کمر عمل کردهام.
🔹چمدانم را روی تسمه گردان به او نشان دادم. سریع آن را گرفت . با هم راه افتادیم . دخترم هما را دیدم . شاد شدم . شادی پدری که یک سال است دخترش را ندیده است. هما هم شادمان شد . با وجود گلایههای بحقی که از من دارد ، با دیدنم خوشحال شد.
ادامه دارد...
📚شازدهحمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
🌿با اتوبوس تا نزدیکی خانهاش میرویم. در برف ، چمدان سنگین را میکشیم تا به خانه میرسیم. حتما میپرسید چرا در آن برف و سرما تاکسی نگرفتم . بالاخره منِ یزدی همهجا یزدی هستم . یزدی ها هم که مقتصد هستند . من در #اوپسالای سرد پول کرایه تاکسی نمیدهم، ولی برای رفتن به یک جزیرهی یخزده ۲۲ ملیون تومان خرج میکنم. بیخودی کسی برای من و یزدیها صفحه نگذارد! ما یزدی ها وقت وقتش ، خوب پول خرج میکنیم. البته، اگر داشته باشیم.
🍀دخترم فضای خانه را گرم کرده است. خانه هما یک #آپارتمان دانشجویی است. سه اتاق دارد و در هر اتاق یک دانشجو زندگی میکند . دو دانشجوی همخانهی هما سوئدی هستند. یکی از آنها به شهر خودشان رفته است . قرار شده است من در اتاق او اقامت کنم .
🌿یاد #خوابگاههایدانشجویی خودمان افتادم. در بسیاری از شهرهای ما هر چهار و گاه ششنفر دانشجو در یک اتاق زندگی میکنند. کاش عدهای از خیّرین خوابگاه دانشجویی برای دانشگاهها میساختند! البته عدهای این کار خیر را انجام دادهاند . مرحوم حاج تقی رسولیان خوابگاه خوبی در #امیرآباد تهران ساخت و تحویل دانشگاه تهران داد. حاج علیآقا باقرزاده (بقا) خوابگاه خوبی ساخت و تحویل دانشگاه فردوسی مشهد داد . ولی باید خیلی خیلی بیشتر خوابگاه ساخت. بخش مهمی از افت کیفیِ تحصیلی دانشجویان در کشور ما مربوط به شرایط خوابگاههاست. دربارهی بقیهی مسائل ناشی از زندگی شش جوان در یک اتاق صحبت نمیکنم.
🍀آپارتمان هما همهچیز دارد. کاملا مجهز است. حال و پذیرایی و آشپزخانه ، یخچال و فریزر ، حمام مجهز به وان، انباری و وسایل گرمایشی ، تلوزیون ، میز کار یکنفره و میز غذاخوری شش نفره. همه چیز کامل هست. ( بهتر است بیشتر ننویسم ، چون ممکن است همه دانشجویان ما راهی سوئد شوند ! آنوقت دانشگاه آزاد ورشکست میشود!)
🌿خوب ، داستان سوئد را نمینویسم. داستان پذیرایی دخترم از من را ، شاید در جای دیگری نوشتم . داستان پذیرایی و میزآرایی خانم حمیده نژادی در استکهلم را هم نمینویسم . با خانم نژادی روزگاری در دهه ۱۳۵۰ در مشهد همکار بودیم. او اکنون در سال (۱۳۹۴) ۶۳ سال دارد و مثل همیشه مهماننواز است. او کُرد است. اصالتا کُرد مهابادی است و شبیه همهی کردها گرم و گیراست.
🍀در دههی ۱۳۲۰ پدرش شهردار مهاباد بود . مدتها #شهردار قوچان ، فردوس و تربت حیدریه بود. سال ۱۳۵۴ بازنشسته شد.
مرحوم نژادی و همسرش زندگی بیآلایش و سادهای داشتند. بعد از ۴۵ سال شهردار بودن ، وقتی #بازنشسته شد ، آه در بساط نداشت. نه خانه داشت ، نه وسایل خانه . او بود و همسر مهربانش و شش فرزند عزیزش. مردم تربت حیدریه به خصوص مرحوم حاجی جمعهزاده و شهردار بعدی مرحوم حسن زردکانلو و استاندار وقت ، برایش سنگ تمام گذاشتند. زندگی او را طوری سامان دادند که تا زمان مرگش مشکل مالی چندانی نداشت. اینطور نیست که مردم فقط قدر دزدها را بدانند. قدر انسانهای صالح را هم میدانند.
🌿البته زمانه عوض شده است. از سال ۱۳۵۴ ، چهل سال گذشته است. در طول این چهل سال ، اخلاق مردم جهان و ایران هم عوض شده است. همانطور که اقتصاد و تکنولوژی عوض شده است.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
📍راه باریک است. راه ماشینرو نیست. جاده پربرف است . بخش مهمی از جاده از وسط زمینهای خالی از ساختمان میگذرد. اگر سوئد و امنیت آن نبود ، دلهره میگرفتم. وارد خانه شدم. هما هنوز نیامده بود . دختر دانشجوی سوئدی در خانه بود . برایم یک لیوان آب چغندر و هویج و پرتقال گرفت. برای اولین بار بود که در عمرم چنین نوشیدنی را میخوردم. آب چغندرقرمز تابهحال نخورده بودم. معلوم شد سوئدیها خیلی آب چغندر قرمز میخورند.
📍هما ساعت هفت به خانه برگشت. به او گفتم بلیت خریدهام و هتل رزرو کردهام. برآشفت و گفت :《پدر کِی از این ماجراجوییها دست برمیداری ؟ چرا وسط زمستان به این محل دورافتاده میروی؟ لااقل در تابستان که هوا روشن است برو.》
میگویم:《میخواهم در شب کامل (۲۴ساعته) در تاریکی مطلق بروم. نه روز ۲۴ ساعته!》
📍 مسافرتم از ۱۹ تا ۲۳ ژانویه است. ماندهام که با این دیسک کمر ، ساک چرخدار بردارم یا کوله پشتی . در مشهد مقداری لباس گرم خریده ام . سرانجام #کولهپشتی را انتخاب میکنم. چون کشیدن ساک چرخدار روی یخها برایم مشکل است. با هما به استکهلم میرویم ( شنبه ۱۳۹۳/۱۰/۲۷).
قرار است دو روز در استکهلم بمانم. خانم حمیده نژادی دعوتم کرده است . صبح روز دوشنبه باید به طرف #لانگیرباین بروم. برداشتن کولهپشتی اشتباه بزرگی بود. در ایستگاه راهآهن استکهلم خانم نژادی با دوستش ملیحه درباری (اهل مشهد) به استقبالم آمدند.
📍خانمدرباری هم خود داستانی دارد. زنی آرام و متین ، خونگرم و دلجوست. بیش از بیستسال است در استکهلم سوئد زندگی میکند. با وجود این ، نمیتواند به زبان سوئدی بگوید . #خیاطی زبردست بوده و در کارگاه خیاطی کار میکرده است. بعد از چهار سال کار ، سوزن خیاطی در دستش میشکند. به همین خاطر بازنشستهاش کردهاند. حقوق بازنشستگی دارد. خانهای هم در کنار دریاچه زیبای شهر به او دادهاند . او هم همانجا ماندگار شده است. دوستانی دارد، ولی از شوهر و بچه و زندگی خانوادگی خبری نیست.
📍 سرنوشت هزاران ایرانی دور از وطن. در سراسر دنیا هر سرنوشت و داستانی که برای انسان تصور کنید ، لااقل برای تعدادی ایرانی اتفاق افتاده است. من در جنگلهای کنگو و شهرهای دورافتاده برزیل ، با ایرانیان موفق و ناموفق روبهرو شدهام. انقلاب مثل آتشفشان گدازههایش را به همه عالم پرتاب کرده است. گدازههایی که اکثرا طلا و الماس هستند. قدر این دیاسپورهای جهانی را بدانیم.
📍ایرانی ها به خصوص کُردها ، در سوئد زیاد هستند . کُردهای مهربانی که هوای هم را دارند . برخی خیلی ثروتمند هستند . در ساحل بندریِ شهر استکهلم ، یک 《کشتیهتل》 متعلق به یک کُرد است. مرد کردی را دیدم که میخواست بلیت اتوبوس بخرد. نمیدانست چطور باید از دستگاه بلیت بخرد. یک زن کرد برایش بلیت خرید . مرد هرچه اصرار کرد ، زن کرد گفت که از کردها پول نمیگیرد . پول بلیت آن مرد را هم نگرفت. مرد جوانی بود. حدود ۳۵ سال داشت. جوان بود و محکم. هیچ جای #رحم و شفقت برایش نبود. از نروژ به استکهلم آمده بود. در نظام جهانی امروز ، #پول حرف اول را میزند. آن زن کُرد میخواست نشان دهد که #نظاماقتصادجهانی را قبول ندارد.
میخواست #معرفتهای انسانی و قومی خود را نشان دهد. قصد خودنمایی نداشت. فرهنگ خودش را پاس میداشت.
ادامه دارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin