🍂 بچه های بسه بزرگ شده بودند، پدر و مادرش هم مردند. بالاخره اکبر هم صاحبِ #ماشین شد. یعنی در موقعِ #انقلاب او راننده ی یکی از وایت های ۱۸ چرخه بود که معروف بود مال شاهپور غلام رضا است. می گفتند که شاهپور غلام رضا صاحبِ #تشکیلاتی است که چند هزار ماشین دارد. راست و دروغ بودن این موضوع را من نمی دانم ولی اکبر صاحب ماشینی شد که راننده اش بود. کار و بارش #بهتر شد. سن و سالش حدود ۵۵ سال رسیده بود و دیگر دنبال زن گرفتن نبود. #انقلاب هم باعث شده بود که ظاهراً اصلاح شود. گاهی که از مسافرت می آمدبرای بچه ها مقداری هندوانه و خربزه می آورد.
🍃 بسه هنوز در همان اتاق اجاره ای با بچه هایش زندگی می کرد. #جنگ عراق علیه ایران ادامه داشت. پسر اکبر سیاه از زن سومش راهی جبهه شد و در جنگ #شهید شد. اکبر سیاه پدر شهید و وابسته به #بنیاد شهید شد. او پدر شهیدی بود که شاید در تمامِ #عمر برایش یک ماه هم #پدری نکرده بود. وقتی پسرش شهید شد او هم واقعاً یا ظاهراً، آن را خدا می داند، #تغییرحالت داد. مشروبش را کنار گذاشت و به #مسجد می رفت.
🍂 در یک تصادف در جاده ی #جیرفت تریلی اکبرسیاه داغون شد. او در سن ۶۰ سالگی دوباره راننده ی مردم شد. ماشین مجانی ۵ سالی بیشتر وفا نکرد. بسه دوباره گریه می کرد و سر ماه چند تومانی از حقوقش را به اکبر می داد که او حالا #پدرشهید است و خرجش زیاد است. بازهم بسه سالی چند بار به مشهد می رفت و پشت پنجره فولاد گریه می کرد که امام رضا(ع) اکبر را به او برگرداند.
🍃 پسر بسه بزرگ شد و در یکی از ارگان های دولتی مشغول به کار شد. دخترش عروس شد و اکبر #پیر، ولی بسه هر شب سر کوچه منتظر اکبر می نشست. بسه آنقدر گریه کرد که چشم هایش #باباغوری شد. کم کم از کارخانه #بازنشسته شد. دیگر اکبر سال به سال هم احوال او را نمی پرسید، روزی هم باخبر شدیم که اکبرآقا بر اثر سکته به لقاءالله پیوست و تمام مراسمی که باید برای پدر یک شهید به عمل آید برای او هم به عمل آمد.
🍂 بسه سالهاست هر هفته به #خلدبرین می رود و #قبراکبر را بغل می گیرد و به سختی می گرید و می گوید حالا مال خودم هستی. بسه حالا (۱۳۸۷) هفتاد و پنج سال دارد، بچه هایش سر وسامانی دارند ولی او هنوز در یک اتاق اجاره ای زندگی می کند. روزها و شب ها به یاد شوهرش است هنوز اگر شما جرات دارید به او بگویید اکبر خودش هم #نااهل بود بسه می گوید اکبر خودش خیلی خوب بود، خواهر و مادرش بد بودند که دائم می خواستند او را داماد کنند. بسه با #عشق اکبر سیاه زنده است. #زن از این #وفادارتر در همه ی دنیا #پیدا می شود.
📚 شازده حمام، جلد۱، دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست ...
💠ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علیبِن صالح نجیب
(Ali Ben Saleh Najib)
💢علی به #دانشگاه میرود
🌿 علی ۲۹ سال داشت که به عنوان #دانشجو وارد #دانشگاه اوپسالا شد. او رشته جغرافیا را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد . تفاوت های جغرافیایی را خوب میفهمید . دیگر کسی او را مسخره نمیکرد . کسانی که زمانی او را به نشانه تمسخر " #پروفسور" خطاب میکردند ، حالا او را به جِد پروفسور مینامیدند . علی در سال اول دانشکده ، با یک #دخترمراکشی ازدواج کرد . زنی از قوم #بربر؛ بربرهای شمال آفریقا . بربرها ، اقوامی هستند که در مراکش و الجزایر و تا اندازهای در تونس حضور دارند . آنها خود را #اصیلترین ساکنان شمال آفریقا میدانند. با این ازدواج ، گهگاه دوباره دلش راهی مراکش ، صحرا ، آفتاب و همنشینی با شتر و بز میشد .
🌿 برای گذرندان #ماهعسل ، دست همسرش را گرفت و به #مراکش رفت . حالا علی به اندازه کافی پول داشت که برای دوستانش و به خصوص #بنجلال سوغاتی بخرد. او در راه بازگشت ، برای دوستان سوئدی به خصوص خانواده مهربانی که #حامی او بودند ، سوغاتی خرید . برای مدیر مدرسه و بعضی از معلم ها نیز کادو خرید . در این مسافرت ، او با تعدادی از خواهر و برادرانش آشنا شد ؛ کسانی که هرگز آنها را ندیده بود.
🌿علی با همسرش در اتاق مدرسه ساکن شد ؛ همان اتاق مدرسه ای که در آن مستخدم بود . علی علاوه بر اینکه دانشجو بود ، #مستخدم مدرسه هم بود. در سال اول دانشکده ، #بورسیه دانشگاه شد. دانشگاه به او پول خوبی میداد. از مدرسه هم #حقوق میگرفت. همسرش هم حقوق میگرفت. همسرش هم کار میکرد.
🌿علی بن صالح نجیب ، در سال ۱۹۷۸ #لیسانس گرفت و بلافاصله در مقطع فوق لیسانس جغرافیای اقتصادی دانشگاه اوپسالا ، پذیرفته شد. دو سال بعد ، از پایان نامهاش با درجه "بسیار عالی" #دفاع کرد . با این نمره ، بدون کنکور وارد دوره #دکتری شد. در دوره فوق لیسانس ، صاحب یک دختر شد و در دوره دکتری پسر اولش به دنیا آمد . کمکم علیبنصالحنجیب ، نزد دوستانش و مراکشیها و عربهای اوپسالا به عنوان مردی خودساخته شناخته شد. در سال ۱۹۸۱ از رساله دکترایش با نمره "بسیارعالی" دفاع کرد.
🌿هیئات ژوری به دانشگاه علی پیشنهاد کرد علی را به عنوان عضو هیئات علمی بپذیرد . پیشنهاد هیئات داوران ، عملی شد و علی در سال ۱۹۸۱ به عنوان عضو هیئات علمی در دانشگاه اوپسالا شروع به کار کرد . در سال ۲۰۱۳ با درجه استادی( پروفسوری) #بازنشسته شد ؛ولی بازنشستگی از نوع اروپایی و سوئدی آن . او اتاقش را در دانشگاه دارد . چون بیشتر از ۶۴ سال دارد . ۵۰ درصد کار میکند و ۸۰ درصد حقوق میگیرد . دخترش مونا نجیب ، از مدرسه آمریکایی استکهلم بورس گرفت و برای ادامه تحصیل در رشته موسیقی به آمریکا رفت. حالا (۲۰۱۴) او در زمینه #موسیقی کار میکند.
🌿میتوانید فعالیت های او را در شبکه های اینترنتی دنبال کنید . پسرش #عماد ، دانشآموخته رشته اداری و مالی است. اکنون عماد صالح در زمینه نرم افزار و فیلمهای سه بعدی کار میکند. میتوانید با جستجو در اینترنت ، او را هم پیدا کنید.
در هفته آینده با ادامه داستان ، #ملاقات دکتر پاپلی یزدی با علی را در #ذرهبین دنبال کنید...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘هیچ وقت دیر نیست ...
💠داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Saleh Najib)
💢 #ملاقات_با_علی
💥من ( پاپلی یزدی) در آغاز علی را غیرحضوری و از راه دور میشناختم. از طریق مقالهها و کتابهایش. #پژوهشهای او بیشتر در زمینهی نقش اقتصادی #مهاجران در سوئد است. علاوه بر استادی دانشگاه ، مشاور اقتصادی چند شرکت سوئدی نیز هست. یکی از کتاب های او با عنوان IMMIGRANTSMALL
BUSINESSES IN UPPSAIA
نظرم را به خودش جلب کرده بود. دخترم ( هماپاپلییزدی) در اوپسالای سوئد #دانشجوی مقطع دکتری در رشته بیولوژی ژنتیکی است. در نوروز ۱۳۹۲ برای دیدنش به اوپسالا رفتم.
💥کمرم درد میکرد ، دیسک کمرم عود کرده بود.دیسکی که مجبورم کرد جراحی شوم. لنگان لنگان به دانشگاه اوپسالارفتم. به بخش جغرافیا مراجعه کردم.اتاق پروفسور #علیبنصالحنجیب را پیدا کردم . در اتاقش نبود، استادان در سالن کوچکِ پذیرایی گروه مشغول صرف قهوه بودند. از یکی از استادان احوال پرفسور علی نجیب را پرسیدم. گفت علی #بازنشسته شده است و هفته ای دو سه روز بیشتر به دانشگاه نمیآید. شماره تلفن علی را به من داد.
💥همان جا به علی تلفن و خودم را معرفی کردم "یک #استادایرانی که کتاب و چند مقالهی او را مطالعه کرده است ." از او پرسیدم مایل است همدیگر را ببینیم؟ خیلی خوشحال شد و گفت تا پانزده دقیقهی دیگر میآید. سپس از من خواست گوشی تلفن را به یکی از همکارانش بدهم . تلفن را به یکی از استادان دادم. سفارش کرد از من پذیرایی کنند.
💥یک استاد پرتغالی الاصل از منپرسید :" چای میخورید یا قهوه؟..." سفارش چای دادم.
مکان ویژه استادان ، به یک سالن پذیرایی شباهت داشت. روی میز وسط سالن ، انواع میوه قرار داده شده بود. ابتدا فکر کردم قرار است آنجا مراسمی برگزار شود ؛ ولی بعد فهمیدم این داستانِ همهی گروههای علمی دانشگاه سوئد است. پس از پذیرایی، مختصری آشنایی با چند استاد حاصل شد. #پرفسور علی بن صالح نجیب ، نفسزنان خود را رساند .از خانهاش تا دانشگاه را با #دوچرخه پدال زده بود. سردی هوای سوئد اخلاق گرم او را تغییر نداده بود. هنوز گرمای صحراهای حومه شهر زاگ (ZAG)در جنوب مراکش را در رفتار و گفتارش میتوانستی حس کنی . در لحن صدایش گرمای خورشید صحرا موج میزد. اخلاق #چادرنشینانمهماننواز را داشت. من از زندگی او هیچ نمیدانم. او هم مرا نمیشناسد. در کمتر از ۱۵ دقیقه گویی پنجاه سال است مرا میشناسد. ابتدا بحث #علمی را شروع میکنیم. من از نقش #مهاجراندراقتصادسوئد میپرسم او از طرحها و مقالهها و کتابهایی که نوشته است ، صحبت میکند. حدود ساعت چهار بعدازظهر میپرسد: "میخواهی دانشگاه اوپسالا را نشانت دهم؟" با شنیدن پاسخ مثبت من ، بخش هایی از دانشگاه را نشانم میدهد.
💥دانشگاه اوپسالا متمرکز نیست. ساختمانهایی متعدد در دامنه های شمالی شهر ، متعلق به دانشگاه است. بخشی از آن را قبلا دیده بودم. مرا به ساختمان اصلی دانشگاه میبرد. آمفیتئاتر و نقاشیهای سقفهای بلند را نشانم میدهد.
💥مرا به #کلیسایاعظمشهر میبرد. در کلیسا با هم به آرامگاه #لینه میرویم. لینه مشهور را میگویم.
بعد از بازدید کلیسا ، با هم به یک کافه میرویم ؛کافهای شیک با قوری و فنجانهای چینی اعلا و شکلات های کمنظیر ، پیشخدمت بسیار مودب است. گُلهگُله افراد دور میز نشستهاند. صحبت میکنند ، بحث میکنند و میخندند. از وقتی که میگذارند و پولی که میدهند ، لذت میبرند.
💥از پنجره کافه ، رودخانه کوچک اوپسالا دیده میشود. برج کلیسای اعظم اوپسالا نیز هویداست. برجی بلند با آجرهای اُخرایی . وقتی به سرویس پذیرایی کافه نگاه میکنم ، لذت میبرم . قوری و فنجان و نعلبکی چینی ، به رنگ آبی و سفید است. لباس پیشخدمت ها را که میبینم لذت میبرم . وقتی به یخ رودخانه که در حال آب شدن است نگاه میکنم ، لذت میبرم . وقتی به سیمای این استاد #متولدکویر و صحرا نیز که مینگرم ، لذت دوچندان میبرم. همهی افراد پیرامونم در آرامش به سر میبرند. محیط اطراف هم آرام است. هیچ کس برای دیگری پرونده نمیسازد . این #پروندهسازی عمق فاجعه فرهنگ ماست. باید کاری کرد که پروندهسازی بیارزش شود . فقط در #آزادی است که پرونده سازی ارزشی نخواهد داشت. وقتی چیزی ارزش نداشت ، خودبهخود از بین میرود. چقدر از غیبت ها و تهمت های ما به نیت پرونده سازی است ؟ خداوند نیز از پروندهسازان #بیزار است . به همین خاطر #دروغ ، #تهمت ، #غیبت و #افترا را به شدت نهی کرده است. وقتی آزادی باشد ، چه دروغی باید گفت؟ اصلا چرا دروغ باید گفت ؟ چرا چیزی را پنهان باید کرد؟ در آزادی انسان درون و ذات خود را به همگان اعلام میکند. وقتی آزادی باشد ، غیبت معنا پیدا نمیکند. این بحث را در جای دیگر بیشتر توضیح خواهم داد.
👇👇
👆👆👆
🌿با اتوبوس تا نزدیکی خانهاش میرویم. در برف ، چمدان سنگین را میکشیم تا به خانه میرسیم. حتما میپرسید چرا در آن برف و سرما تاکسی نگرفتم . بالاخره منِ یزدی همهجا یزدی هستم . یزدی ها هم که مقتصد هستند . من در #اوپسالای سرد پول کرایه تاکسی نمیدهم، ولی برای رفتن به یک جزیرهی یخزده ۲۲ ملیون تومان خرج میکنم. بیخودی کسی برای من و یزدیها صفحه نگذارد! ما یزدی ها وقت وقتش ، خوب پول خرج میکنیم. البته، اگر داشته باشیم.
🍀دخترم فضای خانه را گرم کرده است. خانه هما یک #آپارتمان دانشجویی است. سه اتاق دارد و در هر اتاق یک دانشجو زندگی میکند . دو دانشجوی همخانهی هما سوئدی هستند. یکی از آنها به شهر خودشان رفته است . قرار شده است من در اتاق او اقامت کنم .
🌿یاد #خوابگاههایدانشجویی خودمان افتادم. در بسیاری از شهرهای ما هر چهار و گاه ششنفر دانشجو در یک اتاق زندگی میکنند. کاش عدهای از خیّرین خوابگاه دانشجویی برای دانشگاهها میساختند! البته عدهای این کار خیر را انجام دادهاند . مرحوم حاج تقی رسولیان خوابگاه خوبی در #امیرآباد تهران ساخت و تحویل دانشگاه تهران داد. حاج علیآقا باقرزاده (بقا) خوابگاه خوبی ساخت و تحویل دانشگاه فردوسی مشهد داد . ولی باید خیلی خیلی بیشتر خوابگاه ساخت. بخش مهمی از افت کیفیِ تحصیلی دانشجویان در کشور ما مربوط به شرایط خوابگاههاست. دربارهی بقیهی مسائل ناشی از زندگی شش جوان در یک اتاق صحبت نمیکنم.
🍀آپارتمان هما همهچیز دارد. کاملا مجهز است. حال و پذیرایی و آشپزخانه ، یخچال و فریزر ، حمام مجهز به وان، انباری و وسایل گرمایشی ، تلوزیون ، میز کار یکنفره و میز غذاخوری شش نفره. همه چیز کامل هست. ( بهتر است بیشتر ننویسم ، چون ممکن است همه دانشجویان ما راهی سوئد شوند ! آنوقت دانشگاه آزاد ورشکست میشود!)
🌿خوب ، داستان سوئد را نمینویسم. داستان پذیرایی دخترم از من را ، شاید در جای دیگری نوشتم . داستان پذیرایی و میزآرایی خانم حمیده نژادی در استکهلم را هم نمینویسم . با خانم نژادی روزگاری در دهه ۱۳۵۰ در مشهد همکار بودیم. او اکنون در سال (۱۳۹۴) ۶۳ سال دارد و مثل همیشه مهماننواز است. او کُرد است. اصالتا کُرد مهابادی است و شبیه همهی کردها گرم و گیراست.
🍀در دههی ۱۳۲۰ پدرش شهردار مهاباد بود . مدتها #شهردار قوچان ، فردوس و تربت حیدریه بود. سال ۱۳۵۴ بازنشسته شد.
مرحوم نژادی و همسرش زندگی بیآلایش و سادهای داشتند. بعد از ۴۵ سال شهردار بودن ، وقتی #بازنشسته شد ، آه در بساط نداشت. نه خانه داشت ، نه وسایل خانه . او بود و همسر مهربانش و شش فرزند عزیزش. مردم تربت حیدریه به خصوص مرحوم حاجی جمعهزاده و شهردار بعدی مرحوم حسن زردکانلو و استاندار وقت ، برایش سنگ تمام گذاشتند. زندگی او را طوری سامان دادند که تا زمان مرگش مشکل مالی چندانی نداشت. اینطور نیست که مردم فقط قدر دزدها را بدانند. قدر انسانهای صالح را هم میدانند.
🌿البته زمانه عوض شده است. از سال ۱۳۵۴ ، چهل سال گذشته است. در طول این چهل سال ، اخلاق مردم جهان و ایران هم عوض شده است. همانطور که اقتصاد و تکنولوژی عوض شده است.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin