eitaa logo
ذره‌بین درشهر
19.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی مدیریت کانال @Haditaheriardakani آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹برخوردِ مردم با تکنولوژی ها...‼️ ▫️صحبت از نوشتن مشق با خودکار بود. چقدر بچّه ها چون با مشق می نوشتند از دست معلّم ها خوردند یا نمره منفی گرفتند. خودکار در دهه ۱۳۳۰ در یزد مثل کامپیوتر در دهه ی ۸۰ _۱۳۷۰ بود. بچّه ها از معلّم ها و آموزش و پرورش جلوتر بودند. ▫️همانطور که حالا در اکثر شهرهای بزرگ کشور و بخصوص در تهران بچّه ها از نظر کاربری کامپیوتر، شناخت نرم افزارها و استفاده از اینترنت از معلّم ها و آموزش و پرورش جلوتر هستند. آموزش و پرورش همیشه از دانش آموزان عقب تر بوده است. در مواردی که آموزش و پرورش خود وسیله ای برای اجرای بعضی اهداف دولت بوده است، مثل همان اهدای شیرخشک یا نفتی کردن بخاری ها. در هر صورت آموزش و پرورش که خود یک ابزار مدرنیزاسیون و نوسازی است در کشور ما، در اکثر موارد خود عقب تر از جامعه حرکت کرده است. ▫️ در شرایط فعلی فشار اقتصادی روی معلّمین، موجب شده است که شان معلّم نزد دانش آموز شکسته شود. دبیری که تاکسی سرویس امثال شاگرد خودش است کجا می تواند پدر روحانی او باشد؟ ▫️اصولا برخورد مردم با تکنولوژی های جدید بسیار جالب است. من به یاد دارم که وقتی آمد و مردم در روضه خوانی خواستند استفاده کنند برخی منبری ها آن را می دانستند و استفاده از آن را نمی شمردند. به یاد دارم(حدود سال های۳۵_۱۳۳۳) تازه خواستند بلندگو را در حسینیه ی پشت باغ به کار گیرند یکی از وعاظ(منبری ها) ۷۰ ساله، سخت مخالف بود. چون حسینیه ی بزرگ بود و حدود ۲۵۰۰ نفر در روضه شرکت می کردند و صدای آن واعظ به همه ی حسینیه نمی رسید شخصی وسط حسینیه حرف های آقا را تکرار می کرد. ولی همان واعظ سال ها استفاده از بلندگو را حرام می دانست. گویا اوّلین منبری سرشناسی که را به استفاده کرده است واعظ مشهور بود. ▫️وقتی داشت عمومی می شد آشیخ علی پسر حاج شیخ غلام رضا قفیه خراسانی رادیو را می دانست نه این که حرف های رادیو را حرام بداند اصلا خودِ را حرام می دانست. برخی از طرفدارانش معتقد بودند که اگر رادیوی مغازه ها را خُرد و خمیر کنند جای آن ها در بهشت خواهد بود. فقط پلیس و دادگستری و به خصوص مخالفت عموم مردم توانست جلو آن ها را بگیرد. ▫️همین افراد و همفکران آنها وقتی آمد استفاده آن را اعلام کردند. سالها پس از تلویزیون استفاده از و به همان بلا دچار بود. در صورتی که با مقاومت و صبر و شکیبایی استفاده ی آن را ساختند. خدا می داند چند ده هزار نفر به خاطر ویدئو پرونده دار شدند و به دادگستری رفتند. حالا چه تعداد از مردم پرونده ی آنتنِ دارند⁉️ مردم ما باید دولت را به زور پشت سر خود بکشند؛ بیچاره این ملّت. از لحاظ استفاده از تکنولوژی های ارتباطی از اول ابتدای تکنولوژی تا سال ۱۳۵۷ دولت از مردم جلوتر بود و از آن به بعد مردم از دولت جلوتر بودند. مردم با دادن خسارت های مادی و معنوی و مقاومت، استفاده از ویدئو را کردند. نوبت به و شدنِ هم می رسد. ولی در این زمینه ها دولت از مردم عقب تر است. ▫️در جلسه ی مدیران گروه های آموزشی جغرافیایی کشور در شیراز بین ۲۱_۱۹ اردیبهشت ۸۱ یک دبیر از شیراز اعلام کرد که مسئول ICT آموزش و پرورش گفته است مایل نیستم که بچّه ها با آشنا شوند چون بدین ترتیب امکان به خارج رفتن آنها برای کار بیشتر می شود. همین نظر را یکی از مسئولین ICT آموزش و پرورش خراسان هم اظهار داشته اند. البته همه ی مسئولین اینطور فکر نمی کنند. یعنی به نظر این گروه کوچک از مسئولان، باید در مرکب بمانند تا باشند. ولی جوان ها راه خود را می یابند. همانطور که نسل ما در دهه ی ۱۳۳۰ استفاده از خودکار را به آموزش و پرورش تحمیل کرد و خود را از دوات های کثیف و قلم نی و قلم فرانسه رهاند. ▫️نسل جدید با تسلط خود بر ، آموزش و پرورش را گیج و مات و مبهوت کرده است و خواهد کرد. آموزش های قدرت این سازمان عریض و طویل که وظیفه اش ساختن افرادِ مطیع و بدون اعتماد به نفس است را دچار معظل خواهد کرد. ▫️ به احتمال زیاد در دهه ی۱۴۰۰ _۱۳۹۰ رایانه، خانواده و فرد را بر آموزش و پرورش و دولت حاکم خواهد نمود. بساط قدرت نمایی آموزش و پرورش را به کسادی خواهد کشاند. به نظر می رسد رایانه ها، آموزش و پرورشِ قدرت گرا را که در اکثر کشورهای جهان سوم کوشش دارد افراد مطیع، مفلوک، حرف شنو و منظم تربیت کند و پرورش دهد تا بعد از دیپلم کارگران و کارمندان نوکر صفت باشند را در هم خواهد شکست. 📚 از کتاب شازده حمام 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠دموکراسی حضرت امیر.... ✅ با در منتهي درجه آزادي و رفتار كرد . او است و آنها ، هر گونه اعمال برايش بود؛ اما او نكرد و نزد و حتي آنان را از قطع نكرد ، به آنها نيز همچون می نگريست؛ اين مطلب در تاريخ زندگي عجيب نيست اما چيزي است كه در دنيا دارد . آنها در همه جا در عقیده بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان مي شدند و صحبت مي كردند ، طرفين استدلال مي كردند ، استدلال يكديگر را مي گفتند. 📚جاذبه و دافعه علی صفحه۱۳۹ @zarrhbin
🔹هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم. ۵_۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد می گذراندم. روزی با گاراژ اتفاق یزدی ها رفتم دیدم آنجاست یک هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی شدی؟ گفت: سید بودم. گفتم: اصغر که سید نیستند، گفت: آدم وقتی می آید هم می شود. پرسیدم کار و کاسبی چطور است، گفت: بد نیست. داشتم با اصغر صحبت می کردم، دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر که حالا شده بود و گفت: من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی دهم. اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند. اصغر گفت: چِکَش را بده. فهمیدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول می کند. اصغر ضمن پول هم می داد. 🔹سال ۱۳۵۴ اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر؟ گفت: هفته ی دیگر پسرم را می کنم داد و گفت: به عروسی بیا. هفته ی دیگر سرشب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای است فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به مهمانان تعارف می کرد. من هم داخل حیاط خانه شدم. خانه حدود ۵۰۰ متر حیاط با ساختمان خوبی بود. عروسی با شام برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر عروسی زنانه بود‌. آن خانه هم مال اصغر بود. 🔹من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه ی تحصیل به رفتم و بیش از اصغر را ندیدم. فکر سال ۱۳۶۵ بود که یک روز رفته بود گاراژ اتفاق یزدی ها از مرحوم حسین آقا میرجلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدی ها پرسیدم راستی اصغر کجاست؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم مالی اش خیلی است. چون در مشهد پول می داد اوایل عده ای می خواستند کنند او هم به رفت، حالا کجاست نمی دانم! 🔹سال ۱۳۶۹ می خواستم به از بروم باید به طور می خریدم به فردوسی تهران بالاتر از چهارراه استانبول رفتم که بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه ی دیدم که نشسته بود. فهمیدم مغازه ی صرافی راه انداخته است. به حکم دلار را ۱۲ ریال از فی کرد و گفت: ناهار مهمان من باش، قرار ناهار به وقت دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش کرد که در مشهد برایش انجام دهم. چندبار در تهران اصغر و پسرش آقارضا را دیدم سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. تازه عروسش هم آنجا بود. 🔹اصغر گفت: سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند. گفت: که از ماجراهای ما هیچ ندارد، نشود. خانه ی شیک و قشنگ چهارطبقه ای در عباس آباد داشت. خودش طبقه ی هم کف زندگی می کرد و حیاط نسبتاََ بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ان را چه کسی هستی؟ گفت مدیون آن آدم خدابیامرزی که ۵ ریالی را در آن شب در جلوی روی من انداخت و مرا از نجات داد. @zarrhbin 👇👇👇👇
✅ در ، رقیب منفور است؛ ودر است که "هواداران کویش را، چو جان خویشتن دارند." ✅ حسد، شاخصه ی عشق است؛ چه عشق، معشوق را طعمه ی خویش می بیند، و همواره در است که دیگری از چنگش نرباید؛ و اگر ربود، با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد. امّا داشتن، ایمان است و ایمان یک است، از جنس این عالم نیست. ✅ ، ریسمان است و سرکشان را به بند خویش می آورد، تا آن چه را از طبیعت گرفته اند، به او باز پس دهند، و آن چه مرگ ستانده است، به حیله ی عشق، بر جای نهند؛ که عشق، تاوان ده مرگ است. امّا ، عشقی است که انسان از چشم طبیعت، خود می آفریند، خود به آن می رسد، خود آن را می کند. ✅ اسارت در دام است؛ و ، آزادی از جبر . عشق، مامور تن است؛ و دوست داشتن . عشق یک بزرگ و نیرومند است، تا انسان به مشغول گردد و به روزمرگی_که طبیعت سخت آن را دوست دارد_ سرگرم شود و دوست داشتن، زاده ی وحشت از غربت است، و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده. ✅ ، لذت جستن است؛ و ، پناه جستن. عشق غذا خوردن یک گرسنه است؛ و دوست داشتن، در سرزمین بیگانه یافتن است. ✅ ، گاه جابه جا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند. امّا داشتن، از جای خویش، از کنار دوست خویش، برنمی خیزد؛ سرد نمی شود، که داغ نیست؛ نمی سوزاند، که سوزاننده نیست. ✅، رو به جانب خود دارد؛ خودخواه است و "خودپا" و حسود؛ و معشوق را برای خود می پرستد و می ستاید. امّا ، رو به جانب دوست دارد؛ است و دوست را برای دوست می خواهد، و او را برای او دوست می دارد، خود در میانه نیست. ✅ ، اگر پای عاشق در میان نباشد، نیست. امّا در ، جز دوست داشتن و دوست، سومی وجود ندارد. عشق، به سرعت به انتقام و کینه بدل می شود، و آن هنگامی است که عاشق، خود را در میانه نمی بیند. امّا از دوست داشتن، به آن سو راهی نیست. و هرگاه آن که را خوب می داند و خوب احساس می کند، خود را در میانه نمی بیند، به سرعت و به سادگی، به فداکاری و شگفت و بی شایبه و بزرگ و پرشکوه و ابراهیم وار بدل می شود.... ▫️و چه زیبا گفت: 🌹 خدایا به هر که می داری، بیاموز که: از زندگی کردن است. و به هر که می داری، که: از عشق است.🍃 📚 کویریات/ دکتر علی شریعتی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 برداشت از این مطلب زیبای دکتر علی شریعتی برای شما مخاطب عزیز و بزرگوار، است. امّا امیدواریم که ارادت ما به عقاید، آرمانها، اندیشه ها و افکار وانسانها همه از جنس باشد. چرا که دوست داشتن، آرام و استوار و پروقار و سرشار از است و هرگز سرد نمی شود. @zarrhbin
🔘 بسه...‼️ 📌 بخوانیم داستانی دیگر از زنهای یزدی.... 🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود. 🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود. 🍃 قرار شد بسه را کنند. از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به می آوردند. معمولاً آنها را از می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود. 🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی کم می شد. بسه سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید. 🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد‌ بسه این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود. 🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه دادند شوهرش گاهی به محله ی شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها است. 🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد. 🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند. 🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در اکبر گریه می کرد‌ دعا می کرد او هر کجا هست باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت. 🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو نمی شود بیا و بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد. 👇👇👇👇
🍃 .... 💠 همین طور که ایستاده بودم تا دانشجوی قبلی از اتاق خارج شود به عکس شاه که با لباسِ فرم و مدال های پلاستیکی رنگارنگ روی سینه اش درون قاب چوبی بزرگی خودنمایی می کرد، خیره شدم؛ که یک دفعه آن نفری که پشت میز جلوی دربِ ورودی اتاق بازجو نشسته بود به من نگاه خشم آلودی انداخت و فحش و ناسزا گفت: که فلان فلان شده می خواهی این عکس را هم بشکنی؛ من چیزی نگفتم و داخل اتاق شدم. بازجو، یک پرونده که با پوشه ی نویی بود و اسم من روی آن نوشته شده بود از لابلای پرونده ها جدا کرد و بیرون آورد.(چون قبلا کارت های دانشجویی را گرفته بودند.) 💠پوشه را باز کرد و تعدادی ، که نو و تازه چاپ شده بودند را یکی یکی به من نشان داد و می گفت: اینها را از تو گرفتند و من هم چون قرار بود همه چیز را انکار کنم؛ و آنها که واقعاً کار من نبود، نیز انکار کردم. 💠 بازجویی همه که تمام شد ما را به مرکزی پلیس اصفهان که در همان محدوده بود، بردند. و در آنجا تمام وسایل شخصی که ما با خود داشتیم و همراهمان بود دمِ در اتاق زندان تحویل گرفتند؛ مثل کمربند، کلید و هر چی که داشتیم، به آنها دادیم. 💠 هر ده نفر ما را داخل یک اتاق نمور و تاریکی جا دادند، شب اول را آنجا بدون آب و غذا گذراندیم؛ صبح که شد با توجه به اینکه این اتاق یک طرفش، کنار خیابان بود صداهایی به گوشمان می رسید؛ 💠 من به بچّه ها گفتم: این سر و صداها چیست؟ آنها گفتند: دارند زندانی های اتاق کناری را جابجا می کنند! در صورتی که ما همین ده نفر بودیم و صدایی که می شنیدیم صدای زمین زدن سطل های زباله از پشت دیوار اتاق بود؛ به هر جهت بودیم، نزدیک ظهر بچه ها قرار گذاشتند که از پول جیب خود ناهاری بگیرند؛ بنابراین ما به مامور زندان پول دادیم و گفتیم از برای ما کباب بگیرد؛ کباب را گرفتند و آوردند امّا هیچکدام به خاطر ناراحتی، اشتهایی نداشته و لب به آن نزدیم و به ما نچسبید. 💠 بعد از ظهر همان روز که کارهای مقدماتی به پایان رسید ما را دو مرتبه از این اتاق بیرون آوردند و با همان ماشین مخصوص حمل زندانیان ما را به طرف بردند. این ماشین به گونه ای بود که اصلاً نور به داخل اتاقکش نمی آمد و زندانی نمی دانست ماشین در کدام مسیر دارد حرکت می کند. 💠 بالاخره سوار بر این ماشین با تعدادی پاسبان ما را انتقال دادند؛ تا اینجا همه چهره ی که با موی بلند و ریش بود؛ را داشتیم ولی همین که وارد زندان فلاورجان شدیم اولین کاری که کردند ما را به رختکن بزرگی بردند که قفسه بندی شده بود داخل قفسه ها گذاشته شده بود که در آن را با نخ بسته بودند و یک پلاک چوبی نیز به آن آویزان بود. 💠 به هر کدام از ما یک گونی دادند و گفتند: لباس زندان و دمپایی در آن است، آن ها را بپوشید و لباس های شخصی تان را در آن بگذارید، لباس زندان یک بلوز دوجیب و یک شلوار کِش دار و یک دمپایی کهنه بود، که همه پوشیدیم و برای تراشیدن موی سر و صورت به صف ایستادیم، که یک زندانی باسابقه با یک صندلی ارج فلزی آمد ما روی آن صندلی نشستیم و او با ماشین دستی ما را میش چین کرد :) 💠 و بعد از اصلاح سر و صورت به ما گفتند: شاهنشاه دستور داده است که هر کدام از شما بنویسید ( با خودکار و کاغذی که در دست داشت) می شوید ما به یکدیگر نگاهی کردیم و فهمیدیم که باز کَلکَی در کار است! همه گفتیم ما کاری نکرده ایم که ندامت نامه بنویسیم. 💠 این جریان گذشت و باز شروع کردند به عکس برداری از ما و دادن پلاک شماره دار که مخصوص زندانی ها بود که باید به گردن می آویختیم و از ما عکس می گرفتند؛ عکاسخانه هم اتاق کوچکی بود با یک صندلی و یک دوربین؛ 💠 و بعد از برداشتن عکس از ما، افسری آمد و به ما گفت: شماها باید در زندانی شوید، باز اینجا ناراحت شدیم که چطوری تنهایی در سلول به سر ببریم؛ اسم همه را خواند چون سلول کم داشتند و ما هم ده نفر بودیم هر دوتامان را در یک سلول جا دادند من و را در یک سلول و سپهری و هم در یک سلول و بقیه هم به همین صورت در سلول ها جای دادند. 💠 سلول ها به این صورت بود که از راهرو بزرگی، راهرو کوچکی باز می شد که یک طرف آن دیوار و در طرف دیگرش پنج سلول قرار داشت و پهنای این راهرو حدود یک متر بود که فقط نگهبان می توانست تردد کند و سلول ها به گونه ای بود که زندانی ها به هیچ وجه همدیگر را نمی دیدند و فقط صدای هم را می شنیدند و ما از این طریق به همدیگر دلداری می دادیم تا سخت بهمان نگذرد. ✅ ادامه دارد.... ✍سمیّه خیرزاده اردکان 📸 تصویری از دوست و همراه عزیز یکی دیگر از دانشجویان دستگیر شده. @zarrhbin
، بزرگ🖋 (۱۳۷۵_۱۲۸۲ ه.ش.) نویسنده ✅ در خانواده‌ای بازرگان و ، در تهران به دنیا آمد. در مدرسه‌های اقدسیّه و دارالفنون کرد‌. سپس همراهِ پدرش به رفت. ✅ با تحصیل در در رشته‌ی تعلیم و تربیت، مدرکِ گرفت و به بازگشت. ✅ یک‌سال در در مدرسه‌ی صنعتی، تدریس کرد و سال بعد به تهران رفت. ✅ با صادق هدایت و مجتبی مینوی و مسعود فرزاد، دوست و بود و این چهار نفر به معروف شده بودند. ✅ ، ابتدا مانندِ ، تفکراتِ و عرب‌ستیزانه داشت؛ ولی آشنایی‌اش با دکتر ، که اشاعه دهنده‌ی افکارِ الحادی و بود، سبب شد به کمونیسم شود. ✅ در پی آن به پیوست و در انتشار مجله‌ی به ارانی همکاری کرد. یکی از "۵۳ نفر" معروف بود که در یک در دوره‌‌ی دستگیر شدند. ✅ وی ۵ سال در ماند و با سقوط حکومت رضاشاه، شد. او کتاب ۵۳ نفر را براساس همین در زندان نوشته است. ✅ اثر معروفِ که در کانون آثارِ او قرار دارد، رمانِ است که در سال‌ها دست به دست می‌گشت و تحتِ قرار می‌گرفت‌. ✅ ، پس از کودتای ۲۸ مرداد و متلاشی شدن حزبِ توده، در ، مقیم و استادِ شد. او در آن‌جا به مطالعه و تحقیق درباره‌ی فرهنگ و پرداخت. ✅ ، که همسری آلمانی داشت، بعد از به ایران بازگشت ولی مقیم نشد و به بازگشت و در ۹۳ سالگی در همان‌جا درگذشت. ✅ از آثار اوست: حماسه‌ی ملّی ایران (ترجمه، اثر نولدکه، ایران‌شناس آلمانی)، ورق‌پاره‌های زندان، ، میرزا، سالاری‌ها، گیله مرد. 📚 فرهنگ نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 و بخوانیم چند جمله‌ای از ؛ او در کتاب اینگونه می‌گوید: " من اگر از شما صداقت و صمیمت می‌خواهم، اول باید خودم با شما صادق و صمیمی باشم...." و حُسن خِتام، متن کوتاهی از کتابِ که "بزرگ" در آن اینگونه نوشته است: گیله مرد: آدمها را به میزان درکشان بسنج نه به اندازه‌ی مدرکشان؛ چرا که فاصله‌ی زیادی از مدرک تا درک وجود دارد. مدرکی که درک بالاتری به ارمغان نیاورد، کاغذ پاره‌ای بیشتر نیست. مهمترین نشانه‌ی درکِ بالاتر، تواضعِ بیشتر است. @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 همه باید آزاد بیندیشند...⁉️ ✅ در همه باید بیندیشند و آزاد جستجو کنند و نسبت به هر چیزی آنچه را می‌یابند، بپذیرند و دنبالش بروند. ✅ هر کس و هر گروه و هر مقام و هر عالم و علمی که از این و عقیده، ذره‌ای منحرف شود از منحرف شده است؛ ✅ و من به عنوان یک روحانی با شما می‌کنم که در همه‌ی عمرم و هم‌اکنون و تا زنده‌ام، از که در صدد "عقیده" و "فکر" و "اندیشه" به دیگران هستند، . 📚 مجموعه سخنرانی ✍ @zarrhbin
، مهدی🌷 (۱۳۷۳_۱۲۸۶ه.ش.) نخست‌وزیر دولت موقت انقلاب اسلامی ✅ فرزندِ ، از بازرگانان خوش‌نام و بود. در متولد شد. ✅ تحصیلات عالی خود را در رشته‌ی در به پایان رساند و به "ایران" بازگشت. ✅ در دهه‌ی پس از شهریور ۱۳۲۰، که در میان ، فعالیت کمونیستی وسیعی داشت، به تاسیسِ اسلامی‌دانشجویان در "دانشگاه تهران" اقدام کرد. ✅ او همواره بخشی از را صرفِ مطالعات قرآنی، ، آموزش، سخنرانی، تالیف کتاب‌ها و می‌کرد. ✅ ، "کتاب‌ها" و منتشر کرد که در زمان خود با استقبال‌ِ گسترده‌ای روبه‌رو شد. ✅ او در بخشی از فعالیت‌ها، با ، ، و همکاری داشت. ✅ با "ملی شدن صنعت نفت"، مامور خلعِ یدِ "انگلیسی‌ها" از شد، به آبادان رفت و این "ماموریت" را با انجام داد. ✅ پس از ۲۸ مرداد، از در دانشگاه شد و به روی آورد. ✅ در سال ۱۳۴۰، و و تشکلی سیاسی به نامِ "نهضت آزادی" تاسیس کردند که بسیاری را به خود . ✅ در پیِ مخالفتِ و "هم‌فکرانش" با انقلاب سفید شاه، آن‌ها را دستگیر و پس از محاکمه به ۱۰ سال محکوم کرد؛ ولی پس از تحمل نیمی از این مدت آنان را ساخت. ✅ در بهمن ۱۳۵۷ از سویِ به عنوانِ و رئیسِ منصوب شد و با فروپاشی رژیم شاه، مسئولیتِ را به عهده گرفت. ✅ اما در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۸، هنگامی‌که "دانشجویان" در اِشغال کردند، از این سِمت داد. او در اولین دوره‌ی به نمایندگی انتخاب شد‌. ✅ در سال ۱۳۷۳، زمانی که برای به خارج رفته بود درگذشت. پیکر او را به ایران آوردند و در به خاک سپردند. از ؛ سیر تحوّل قرآن، راه طی شده، عشق و پرستش، مطهِّرات در اسلام و اسلام مکتب مبارز و مولّد‌. 💠 نام و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد...🥀 📚 فرهنگ نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 و اما جملاتی ماندگار و اندیشه‌هایی ناب از ، 🍃‌ در محیط استبدادزده پرستیده‌ نمی‌شود. 🍃 نه به این معنی که یگانه وظیفه‌ی خود را روزه و نماز بدانیم. بلکه ورود ما به سیاست و مِن‌ بابِ "وظیفه‌ی ملی" و بوده و "خدمت به خلق" را می شماریم. 🍃 و اما نظرِ درباره حکومت اسلامی: انتقاد از مقامات از واجبات است؛ در تفتیش عقاید و تحمیل عقیده وجود ندارد. 📸 و در پایان بدانیم که خواندنِ بعضی از کتاب‌ها و خاطرات و دیدن بعضی از تصاویر، تلنگری است بر وجدان‌های به خواب رفته.... @zarrhbin
...🍃 حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای، عَزَّوَجَلَّ آفریده است و برومند. هیچ‌یک را نخوانده‌اند مگر "سرو" را که ثمره‌ای ندارد، در این چه حکمتست؟ گفت: هر درختی را ثمره‌ی معین است که به وقتی معلوم بوجود آن تازه آید و گاهی بِعَدم آن پژمرده شود و را هیچ ازین نیست و همه وقتی خوشست و اینست صفتِ . بر آنچه می‌گذرد، دل مَنه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد 💠💠💠💠 📌 درخت نامور=درخت مشهور 📌 ثمره‌ی معین=بار ویژه 📌 معنی کلام: بر اوضاع ناپایدار جهان دل مَبند که "هر چه نپاید، دلبستگی نشاید" بنگر که دجله پس از مرگِ خلیفه همچنان در بغداد می‌رود و می‌گذرد. اگر توانی چون درخت خرما بخشنده باش و راد باش و اگر نتوانی چون سرو از تعلقات این جهانی خود را برهان. 📚 گلستان سعدی 🌿باب هشتم، در آداب صحبت، حکایت ۱۰۸ 📖 @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... 💠 مسئولیت وعده دادن... ✅ کسی که چیزی از او ؛ تا "وعده نداده" است. 📚 نهج‌البلاغه، حکمت ۳۳۶ ✍ @zarrhbin
▪️ یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفته‌ی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به زد: به جان پیر خرابات و حق نعمت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او تا رسید به این : بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحی‌اش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد... ▫️فردا بعد از دانشکده به خانه‌ی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همین‌جا بمان." خیلی راحت قبول کرد.... ▪️ گفت: " مهری خسته شده‌ای و حالت خوب نیست... شب همین‌جا بخواب." او شب در خانه‌ی ملینا خوابید. دیگر دلش نمی‌خواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمی‌خواست آدم بُکُشد. می‌خواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد. ▫️فردا به دانشکده‌ی حقوق رفت. به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسه‌ی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کرده‌اند. می‌خواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفته‌اند، آزاد کنند. می‌خواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!" ▪️ به مذهبِ گرائیده بود. مرتب نمازش را می‌خواند. بعد از نماز سفره‌اش را می‌انداخت. دو عدد استکان سر سفره می‌گذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا.... ▫️روز شماری بلکه لحظه‌شماری می‌کرد. منتظر روز بود. چند لحظه مثبت فکر می‌کرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه می‌دید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان می‌دید. گاهی شوهرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. دلهره‌ی حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمی‌توانست یکجا آرام بگیرد.... ▪️اصلاً درس را نمی‌فهمید. بچه‌های کلاس را نمی‌دید. حرف استاد را نمی‌شنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با . عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچه‌دار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را می‌کشت و همه می‌شدند. در عالم خیال، بر همه جا حاکم بود. ▫️روزی مطلبی را روی تخته نوشت: "ایده‌آل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم می‌آورد. وقتی نتوانی ایده‌آل‌های خود را عملی کنی دچار توهم می‌شوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایده‌آل بدون واقعیت، منجر به توهم می‌شود." چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملت‌ها نداده است. این که می‌خواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد! ▪️این‌که بعضی افراد بدون داشتن امکانات می‌خواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانه‌شان خراب است، وسایل خانه‌شان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این می‌خواهند زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچه‌ی بی‌سواد، بیکار، معتاد با یک خانه‌ی بی‌آب و سبزه، می‌خواهند قدرتمندِ باشند؟ با دوتا بچه‌ی می‌توانند را فتح کنند. با دو بچه‌ی صالح می‌توانند از خانواده‌ی ۱۰ بچه‌ای بی‌سواد و فقیر جلو بزنند.... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده ⚖ 📌 داستان به اینجا رسید که آقارضا و دکتر ابوالحمد در دفاع از آقارضا دفاعیات خود را در دادگاه علنی، انجام دادند و دادگاه برای اعلام رأی وارد شور شد، باهم ادامه‌ی داستان را... ▫️هر لحظه تعداد زیادتر می‌شد. حدود صدنفری آمده بودند. موضوع برای آن‌ها مهم بود. چند خبرنگار هم بودند. ساعت یک بعدازظهر، قضات به جلسه دادگاه برگشتند. "مهری" می‌لرزید. پاهایش تحمل بدنش را نداشت و برای ایستادن در اختیار او نبود. پاهایش می‌لرزید. داشت زمین می‌خورد. حالت سرگیجه داشت ملینا و سُلماز حال او را فهمیدند. زیر بغلش را گرفتند. مهری به آنها تکیه داد. چشمانش حالت ترحم به خود گرفته بود. حالت انتظار ترسناکی داشت. صدای تاپ‌تاپ قلبش را سلماز و ملینا می‌فهمیدند. سُلماز گفت: "خیالت راحت باشد. نترس. خودت را محکم بگیر!" قاضی شروع به خواندن رأی کرد. نتیجه‌ی رأی دادگاه، بود! ▪️حالا دیگر آقارضا بود. دانشجویان او را بر سر دست بلند کردند و از جلسه‌ی دادگاه خارج شدند. اما عده‌ای هم بودند که از آزادی رضا ناراحت شدند. آن‌ها می‌خواستند او محکوم شود تا بهانه‌ای برای شورش داشته باشند. بهانه‌ای برای شلوغ کردن در شانزده آذر. بهانه‌ای برای این که هنوز فعال است و هنوز حزب طرفدارانی دارد که به پانزده یا سی سال محکوم می‌شوند. ▫️سالن و راهروهای دادگاه شلوغ بود. مهری در جمع گم بود. سرانجام جعفرآقا، آقاتقی و لئون، را از دست جمع آزاد کردند جمعی که هیچ کدام در طول یکسال، سراغ همسر او را نگرفته بودند. رضا وسیله‌ی سیاسی آن‌ها بود. گروههای مختلف، آزادی رضا را نتیجه‌ی فعالیت و فشار خود می‌دانستند. ▪️آقارضا همراه با مهری و راهی خانه شدند. آقاتقی، همسایه‌ی آذری بامعرفت، گفت: "نزدیک ساعت سه‌ی بعدازظهر است. بیا باهم برویم منزل ما ناهار بخوریم." لئون گفت: "همه مهمان من هستید" و آقاتقی گفت: "مهمان من" جعفرآقا گفت: "من پسر عموی رضا هستم. همگی مهمان من باشید. ناهار به من می‌رسد." بالاخره قرار شد لئون و آقاتقی شریکی همه را دعوت کنند. دور میز هشت نفره نشسته بودند: مهری، ملینا، سُلماز، گلناز و همسرانشان. ▫️ دستان مهری را در دستانش گرفته بود. نمی‌دانست چه چیزی باید بگوید. او یازده‌ ماه و ۲۵ روزِ خیلی سخت را بیگناه در زندان پشت سر گذاشته بود. شکنجه شده بود. اما حالا آزاد است. حالا معنای و آزادی را درک می‌کرد. حالا از پاسبانی خودش نفرت داشت. حالا از قسم خوردن به پاگون اعلیحضرت حالت تهوع می‌گرفت. هم مفهوم آزادی را فهمیده بود. پیش خودش فکر کرد: "اگر مأموران ساواک به خانه‌ی من ریخته و کتاب‌های مارکس را پیدا کرده بودند، چه خاکی باید بر سرم می‌ریختم! رضا و خودم بیچاره می‌شدیم!" ملینا زن فهمیده‌ای بود. گفت ناهار را زود تمام کنید. هرکس به خانه‌ی خودش برود. آقارضا و مهری خیلی حرف‌ها برای همدیگر دارند. 👇👇👇👇