🍃 اندیشه های ناب...
💠 عاشق شوید....❣
✅ برادرها، خواهرها #عاشق شوید.
#زندگی به #عشق است.
#عقل به آدم #زندگی نمی ده.
#عقل به آدم #حساب می ده، چه جور بهتر بُخوره، چه جور بهتر بِخوابه، چه جور بهتر پِلاسیده بشه، چه جور بهتر دل مُرده باشه،
#عشق است که در #درون انسان #آتش زندگی و شعله ی #زندگی را بر می فروزاند.
🎥 #شهید_دکتر_بهشتی
@zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب...
💠 خدا دوستدارِ "آشنا" است....⁉️
✅ #خدا از آدم هایِ قالبیِ خُشکه مقدّس و یک بُعدی #بدش می آید؛ اگر نه چرا فرشته های مطیع و پاکش را که همگی از آغاز خلقتشان "یا در حال رکوع اند و یا در حال سجود" به پای آدمِ عصیان گرِ خطاکارِ خون ریز می افکند؟
✅ علی علیه السلام چرا چهارهزار #خرمقدس حافظِ قرآن و شب زنده دار صائم الدَّهر قائم اللّیل را در #نهروان به زیر #شمشیر مردانه اش می گیرد؟
✅ #خدا از آدم هایی که #ضعف و زبونیِ خود را می خواهند با #خداپرستی جبران کنند، #بیزار است؛ از آن ها که یک تخته شان کم است و جای خالی آن را، با #مذهب پُر می کنند، #نفرت دارد.
✅ #خدا آدم های ذلیل و طمّاع و #ترسو و چاپلوس را #دوست ندارد.
✅ #خدا دوستدارِ #آشنا است عارفِ #عاشق می خواهد، نه مشتریِ #بهشت!
📚 کویریات
#دکتر_علی_شریعتی
@zarrhbin
🔘 بسه...‼️
📌 #باهم بخوانیم داستانی دیگر از #وفاداری زنهای یزدی....
🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را #بسه گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ #میبد بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد #مهاجرت کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود.
🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش #زندگی را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه #آزاد می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود.
🍃 قرار شد بسه را #عروس کنند. #اکبرسیاه از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به #یزد می آوردند. معمولاً آنها را از #بندرعباس می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی #قاجار سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود.
🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی #پیرمرد کم می شد. بسه #دختر سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید.
🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از #جهیزیه خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد بسه #عاشق این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود.
🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش #نجسی می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه #خبر دادند شوهرش گاهی به محله ی #خراب شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها #دروغ است.
🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه #خرجی نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال #کارگر شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد.
🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه #صحبت کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه #قهر می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح #سلیطه ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را #داماد کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال #جزاندن بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند.
🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا #بچه شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در #فراق اکبر گریه می کرد دعا می کرد او هر کجا هست #سالم باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت.
🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو #شوهر نمی شود بیا و #طلاق بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه #پول بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد.
👇👇👇👇
#دالاییلاما 🌷
(تولد: ۱۹۵۲ م.)
رهبر بوداییان تبّت
✅ بوداییانِ تبّت به رهبرشان، هر کس که باشد، #دالاییلاما میگویند. به باورِ آنان، درست در زمان مرگ یک دالاییلاما، دالاییلامایِ بعدی در نقطهای #نامعلوم متولد میشود و پیروان او باید به جستجوی او برخیزند.
✅ وقتی دالاییلامایِ جدید پیدا شد و هنوز #کودک بود، #شورایراهبان، وظیفهی او را تا مدتی به عهده میگیرد.
✅ نام دالاییلامایِ کنونیِ تبّت، #تنزین_گیاستو است و در سال ۱۹۵۳ در یک خانوادهی روستایی متولّد شد. هنگامی که دو سال و نیم داشت، #رهبرانبودایی او را یافتند و اعلام کردند که روحِ دالاییلامایِ پیشین، در #تنزین_گیاستو حلول کرده است، بنابراین او را به #رهبری برگزیدند.
✅ وقتی #تنزین به ۴ سالگی رسید، او را به قصر پوتالا در #لهاسا، پایتختِ تبّت بردند و تحت آموزشهای سخت و #محرمانه قرار دادند.
✅ #دالاییلاما ۱۶ سال داشت که سربازانِ #چینکمونیست به تبّت هجوم آوردند و بسیاری از #مردم را کشتند و #معبدبوداییان را نیز خراب کردند.
✅ #دالاییلاما سالها کوشید با #چینیها به مسالمت رفتار کند؛ ولی وقتی دید جانِ خودش هم در #خطر است، در یک فرارِ عجیب، از ارتفاعاتِ #هیمالیا گریخت و به #هند رفت.
✅ او اکنون در قریهای کوچک از روستاهای #هیمالیا زندگی میکند و از همانجا به #رهبری و هدایتِ معنویِ #پیروانش مشغول است و میکوشد حمایتِ #جهانیان را برای #پشتیبانی از خود و مردمِ تبّت جلب کند.
✅ به سبب همین روحیهی #صلحدوستی و البته مخالفتِ او با #چین_کمونیست، "دالاییلاما" مورد توجه #غربیها قرار دارد و در سال ۱۹۸۹ میلادی نیز #جایزهیصلحنوبل را به او اهدا کردند.
راه تمامیِ صلحدوستانِ عالم، همیشه سبز و پُر رهرو باد.💐
📚 فرهنگ نامهی نامآوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 و دور از انصاف است اگر بخواهیم اندیشههای نابِ #دالاییلاما را یادآوری نکنیم؛
و او اینچنین میگوید:
🍃 سیارهى ما،
دیگر نیازى به آدمهاى موفق ندارد !
این سیاره به شدت نیازمند افراد #صلحجو، درمانگر، ناجى، قصهگو و #عاشق است !
🍃 هدف نخست ما در زندگی، کمک به دیگران است و اگر نمیتوانید به مردم کمک کنید حداقل دردِ #مردم نباشید.
🍃 من بر این باورم که برای تحققِ #صلحجهانی نخست باید به #صلحدرونی رسید.کسانی که به طور طبیعی آرام و در صلح باخویشاند، قلبهایی گشودهتر به سوی دیگران دارند.
📖 و در پایان اگر مشتاقید از سرزمینِ تبت و عقاید مردمانش بیشتر بدانید مطالعهی کتابِ #سفرنامهیبرادرانامیدوار، را پیشنهاد میکنیم که واقعاً همسفر شدن با این دو برادرِ جهانگرد، اوج هیجان و سفر به سرزمینهای دور و ناشناخته است؛ اگر فرصت کردید حتماً با عیسی و عبدالله همراه شوید...
@zarrhbin
✅ #کلمات_دخیل
⬅️ با سلام و عرض ارادت، در این پست و پستهای بعدی بر آنیم تا اشعار و ابیاتی بیاوریم که بعضی از آنها، پند و #اندرزی و بعضی هم، تمام یا قسمتی از آن #ضربالمثل شده است و در مکالمات روزمره مورد استفاده قرار میگیرد. پس باهم بخوانیم ابیات انتخابی این هفته را...
🔹💠🔹
دلا یاران سه قسمند ار بدانی
زبانیاند و نانیاند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یارِ #جانی را نگه دار
به جانش جان بده تا میتوانی
📌 جانی=خیلی صمیمی و دوستداشتنی
🔹💠🔹
درختی که تلخ است وی را سرشت
اگر بر نشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آورد!
همان میوهی #تلخ بار آورد
📌بعضی معتقدند که ذات آدمها عوض شدنی نیست.
🔹💠🔹
وقتی که تو آمدی به دنیا عریان
جمعی به تو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست به وقتِ رفتن
جمعی به تو گریان و تو باشی خندان
🔹💠🔹
هر کسی را نقش خود بیند ز آب
برزگر باران و گازُر آفتاب
📌برزگر= کشاورز 📌گازر=رنگرَز
🔹💠🔹
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
عشق است و #محبت است و باقی همه هیچ
🔹💠🔹
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که #عاشق نبود پند پذیر
🔹💠🔹
#التماسدعا🍃
ادامه دارد....
📚 #جستجوگر
📝 عبّاس خیرزاده اردکان
@zarrhbin