eitaa logo
ذره‌بین درشهر
19.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی مدیریت کانال @Haditaheriardakani آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️یک مرتبه بلند شد و لباس پوشید. یکی از کتاب‌ها را داخل سفره‌ی یزدی بست و راهی خیابان شد. کتاب بسیار کهنه بود. می‌دانست خیابان منوچهری مرکز خرید این قبیل چیزهاست. صفحه‌ی اول کتاب، مُهر داشت. رضا دقت کرد. سال ۹۴۶ هجری قمری را خواند. ، تذهیب‌های نفیسی داشت. کتاب کاملی بود. برگ افتاده‌ای نداشت. به اولین مغازه‌ای که در خیابان منوچهری رسید از فروشند پرسید: "کتاب‌های قدیمی می‌خرید؟" مغازه‌دار آدرسی به او داد. ▪️او به آن‌جا مراجعه کرد. مرد مسنّی در دکّان نشسته بود. هشتاد سالی داشت. رضا پرسید: "کتاب‌های قدیمی می‌خرید؟" آن مرد را دید. صفحاتش را با احتیاط ورق زد و گفت: "این کتاب نفیس است. قدر آن را بدان! این کتاب خیلی گران است. جزء است. نباید دست کسی بیفتد که آن را از کشور خارج کند!" رضا پرسید: "حالا چند می‌ارزد." پیرمرد گفت: "من خریدار آن نیستم. به نظر می‌رسد تو یزدی هستی. کتابشناس هم نیستی. من هم کلاهبردار نیستم. نمی‌توانم روی این کتاب قیمت بگذارم. فقط به تو می‌گویم قیمت این کتاب زیاد است. قیمتش از یک خانه‌ی پانصد متری هم بیشتر است! باید مواظب باشی از چنگت بیرون نیاورند." ▫️آن از رضا پرسید چکاره است. رضا گفت دانشجوی حقوق دانشگاه تهران است. پیرمرد گفت: "حالا که دانشجوی دانشگاه تهران هستی، برو کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه با درباره‌ی این کتاب صحبت کن." رضا پیش خودش گفت: "راستی، راستی مثل اینکه کتاب‌ها خیلی قیمت دارند!" ▪️ دیگر آدم قبلی نبود. او برای انجام کارها قبلاً با کسی مشورت نمی‌کرد. اما حالا برای انجام هرکاری، می‌کرد. گرفتاری‌ها او را پخته کرده بود. پیش خودش گفت: "این کتاب‌ها متعلق به مهری است. باید با او مشورت کنم. بهتر است نظر تقی و آقالئون را هم جویا شوم." راهی خانه شد و کتاب را به خانه برگرداند مهری آمده بود. آقارضا ماجرای کتاب را برایش کامل تعریف کرد. گفت: "مادربزرگم حرف بیهوده نمی‌زد. ما قدر حرف‌های او را نمی‌دانیم." آقارضا گفت: "با لئون و آقاتقی هم مشورت می‌کنیم." مهری گفت: "لئون و آقاتقی از کتاب‌های قدیمی چیزی نمی‌دانند. حالا که آن مرد گفته است بروی پیش آقای دانش‌پژوه، نزد ایشان برو." ▫️مهری و آقارضا از جزئیات فروش کتاب‌ها اطلاع چندانی نداشتند. با هدایتگری استاد تقی دانش‌پژوه، شش جلد کتاب نفیس شهربانو توسطِ خریداری شد. البته نه به شکل معاملاتی یعنی خرید و فروش نقدی. آقارضا را به وزارت فرهنگ هدیه کرد و وزارت فرهنگ هم #۱۴۵۰مترزمین در یوسف‌آباد به اضافه‌ی صد هزار تومان به او هدیه داد. آقارضا گفت: "باید زمین به اسم مهری باشد." مهری گفت: "من در هیچ کجا حاضر نمی‌شوم. زمین به اسم خودت باشد." چند ماه طول کشید تا این کار انجام شد. ▪️در این معامله، درس بزرگی آموخت. مردم قدر ارث پدر و مادرشان را نمی‌دانند. بخصوص قدر ارث غیرمنقول را. ورّاث به بهترین و باارزش‌ترین اجناس قدیمی می‌گویند آت و آشغال! آقارضا هم زمانی به این کتاب‌های نفیس چنین گفته بود. با خودش گفت: "چند بار تصمیم داشتم این کتاب‌ها را دور بریزم!" تازه متوجه شد که چند دست آفتابه و لگن و اجناس مسی مادربزرگ خودش را دور ریخته است. پیش خودش فکر کرد، یک مغازه‌ی عتیقه فروشی باز کند. ▫️آقارضا ترم دوم را تمام کرده بود. روحیه‌اش روز به روز بهتر می‌شد. او و مهری بیش از پیش به هم وابسته می‌شدند. هر دو قدرِ آزادی را بیشتر می‌دانستند. آن‌ها آزادی را نه برای خود که برای نوع بشر می‌خواستند. آزادی برای آن‌ها تقدّس یافته بود. آقارضا می‌گفت آزادی یا رهایی از قید و بند، مقدس‌ترین ارزش است. گاهی می‌گفت تنها چیزی است که ارزش دارد انسان‌ها برای آن جان بدهند. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ 📌پی‌نوشت: همراهان فهیم و بزرگوارِ ان‌شاءالله از هفته‌ی آینده به شرطِ بقا، پستِ "نام‌آوران" را دنبال خواهیم کرد . @zarrhbin