eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.6هزار دنبال‌کننده
66.5هزار عکس
10.7هزار ویدیو
228 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 🍃 ▫️آن روز الاغش را می‌راند. الاغی که بارش مَشک دوغ بود. علی دوغ‌ها را به دهکده می‌برد. او هر بار که به می‌آمد به خانه‌ی خاله‌اش می‌رفت. آبی و نانی می‌خورد و راهی چادرها می‌شد. علی همیشه پابرهنه بود. کف پاهایش ضخیم و پینه بسته مثل کف پای شتر بود. سنگلاخ‌ها، شن‌ها و خارهای صحرا پوست کف پای او را از شکل طبیعی‌اش خارج کرده بودند. ▪️ با الاغش وارد دهکده شد. بارها این کار را کرده بود. دوغ‌ها را به مغازه‌دار تحویل می‌داد و چند ساعتی در دهکده می‌ماند. آن روز مثل همیشه الاغ را می‌راند. جلوِ رسید. بچه‌ها تعطیل شده بودند. کوچه شلوغ بود. الاغ بیچاره از ازدحام و سر و صدای زیاد بچه‌ها رَم کرد. مَشک‌های دوغ روی زمین افتاد. یک از مَشک‌ها پاره شد و دوغ‌ها کوچه را سفید‌پوش کرد. خاک‌های کوچه با دوغ در هم آمیخت و گِل سفیدرنگی درست شد. پاهای علی گل‌آلود شد. حیران و مات مانده بود. ▫️بچه‌ها دورش جمع شدند. چون علی را می‌شناختند، کمک کردند تا مَشک دیگرش را از زمین بردارد. آن‌ها مواظب بودند تا کفش‌هایشان گِل‌آلود نشود. محصل‌ها به از علی چیزهایی را می‌پرسیدند و او پاسخ می‌داد. نمی‌توانست به زبان فرانسه خوب حرف بزند، اما معنای جملات را می‌فهمید. علی غمگین بود. می‌دانست پدربزرگش به پول دوغ‌ها نیاز دارد. چند روز بود که مادربزرگش هم بیمار بود. ▪️، علی و الاغش را دوره کرده بودند. پاهای علی به گِل آغشته بود. گِلی که با دوغ و خاک کوچه درست شده بود. یکی از معلم‌های مدرسه به نام "بِن‌جلال" از راه رسید. را می‌شناخت و با او نسبت فامیلی داشت. برادرشوهر خاله‌اش بود‌. بِن‌جلال به علی کمک کرد تا مَشک دوغش را روی الاغ ببندد. علی مَشک پاره را از زمین برداشت. بی‌اختیار آن را تکان داد. دوغ و گِل به سر و روی معلم پاشیده شد. صدای انفجار خنده‌ی بچه‌ها به آسمان بلند شد. معلم هم خندید. خنده‌ای آمیخته با ناراحتی. ▫️ با لباس گِل‌آلود، علی و الاغش را همراهی کرد. مَشک دوغ را تحویل مغازه‌دار دادند. بِن‌جلال علی را به خانه‌ی خودش برد. برای اولین‌بار بود که به خانه‌ی بِن‌جلال می‌رفت. خانه‌ی یک معلم. زن بِن‌جلال به علی کمک کرد تا پاهایش را بشوید. علی می‌خواست به خانه‌ی خاله‌اش برود. بِن‌جلال مانع شد و گفت ناهار آماده است. علی با بِن‌جلال و بچه‌هایش سر میز نشستند. این اولین‌ بار بود که علی روی صندلی می‌نشست. ▪️بِن‌جلال چهار بچه داشت. همه محصّل بودند. دور میز همه فرانسه حرف می‌زدند. گوش می‌داد. او نمی‌توانست مثل آن‌ها فرانسه صحبت کند. خاله‌ها و دائی علی و بچه‌هایشان در خانه عربی حرف می‌زدند. اما بِن‌جلال با همسر و فرزندانش به زبان فرانسه حرف می‌زد. بِن‌جلال تحصیل‌کرده‌ی فامیل بود. خانواده‌ی بِن‌جلال با قاشق و چنگال غذا می‌خوردند. اولین بار بود که علی از قاشق و چنگال استفاده می‌کرد. ▫️الاغ بی‌زبان گوشه‌ی حیاطِ بِن‌جلال ایستاده بود و آرام‌آرام علف می‌جوید. بِن‌جلال در یک خانه‌ی روستایی زندگی می‌کرد. چند رأس بز داشت و یک طویله. بِن‌جلال از پرسید: "دوست داری درس بخوانی؟" چشمان علی از خوشحالی برق زد. پاسخ داد: "بله ولی چطوری؟" گفت: "امروز به چادرها برو، اما تا چند روز دیگر حتماً به روستا برگرد و به مدرسه بیا. من ترتیب ثبت نامت را می‌دهم." 👇👇👇👇
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 🍃 علی را ترک‌ می‌کند. 📌قصه‌ی علی به اینجا رسید که او توانست با کمک بِن‌جلال در مدرسه ثبت‌نام کند و با موفقیت درس‌ها و زبان فرانسه را یاد بگیرد ولی زمانی که برای سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ به چادرها بازگشت با پدربزرگی که توان راه رفتن نداشت و مادربزرگی که مریض شده بود روبرو شد، باهم بخوانیم ادامه‌ی قصه‌ی را... ▫️بِن‌جلال چند بار پیغام فرستاد تا علی به روستا بیاید و ادامه تحصیل دهد، اما او نمی‌توانست پدربزرگ و مادربزرگش را با آن حال زار و نزاری که داشتند، در صحرا رها کند. روز به روز حالش بدتر می‌شد. سرانجام خاله‌ها و دائی‌های علی به چادر آمدند. قرار شد پدربزرگ و مادربزرگ را به ببرند. بزها را یکجا فروختند. فروش بزها، پایان یک عمر چادرنشینی بود. پایان نسل‌ها بود. ▪️ که حالا شانزده سال داشت، به روستا رفت. او در روستا کار می‌کرد؛ کارهای سنگین و سبک مختلف. توان مالی لازم را برای ادامه‌ی نداشت. به علاوه باید کمک خرج پدربزرگ و مادربزرگ هم می‌بود. روستا چند گله بز داشت. علی، چوپانی یکی از گله‌ها را قبول کرد و چوپان گله‌ی مردم شد. حالا در آستانه‌ی هفده‌سالگی قرار داشت. اما خودش دقیقاً نمی‌دانست چند سال دارد. فقط می‌دانست سال تولدش را در شناسنامه ۱۹۴۹ درج کرده‌اند. ▫️چند کلمه نوشتن و خواندن به زبان فرانسه را هم که آموخته بود، از یادش رفته بود. با وجود این می‌توانست به صحبت کند. او صبح گله را به صحرا می‌برد و غروب آن را به روستا بر می‌گرداند. وقتی در روستا بود، سعی می‌کرد با کسانی که فرانسه می‌دانند صحبت کند تا زبان‌ فرانسه را خوب یاد بگیرد. او گرچه سواد نداشت، حرف زدن به را خوب یاد گرفت. ▪️سال ۱۹۵۶ سال مهمی بود. و جدایی از استعمار فرانسه بود. تعداد زیادی به فرانسه مهاجرت می‌کردند. بارها دوستان علی به او پیشنهاد دادند با آن‌ها به فرانسه بروند. تا سال ۱۹۵۹ پاسخ منفی به دوستانش می‌داد. اوایل تابستان ۱۹۵۹ چند نفر از آشنایان علی عازم فرانسه بودند. حتی از محله‌ی پدربزرگ علی هم جوانی به فرانسه می‌رفت. در دل علی هم وسوسه‌ی رفتن به فرانسه افتاد، ولی چگونه می‌توان به این آرزو رسید؟ او ترس عجیبی از مسافرت به فرانسه داشت. ▫️در تمام عمرش فقط یک بار به شهر رفته بود، آن هم برای دریافت شناسنامه. اما همان یک بار هم به او گفته بودند در اتاقی بماند‌ او را به اداره‌ی ثبت احوال نبرده بودند. اولین تصور علی از ، زندانی شدن در اتاق مسافرخانه، تقلّب و رشوه دادن بود. بزرگ‌ترین جایی که در تمام عمرش دیده بود، چند روستای اطراف چادرها و آن شهرک دوهزارنفری بود. طولانی‌ترین مسافرتی که او رفته بود، جایی در پنجاه کیلومتری روستا بود. با این تصورات، چگونه می‌توانست به فرانسه برود؟ 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin