▪️علی و دوستش جوان و پرانرژی بودند. ناخدا از بالای عرشه کارگرانش را نگاه میورد. بعد از سه روز توقف در لیسبون، کشتی به طرف شمال حرکت کرد. روزها علی در کشتی به آشپز کمک میکرد. دستورات دیگران را اجرا میکرد. اتاق کاپیتان و افراد دیگر کشتی را تمیز میکرد. زیبایی غروب خورشید در اقیانوس، از صحرا کمتر نبود. ولی علی فرصت نمیکرد کنار عرشه بنشیند و آن منظرهی بدیع را تماشا کند. دائم باید کار میکرد.
▫️او در بندرها و داخل کشتی چیزهایی میدید و یاد میگرفت. از همه مهمتر، زبان فرانسهاش بهتر میشد. همهی کارگران کشتی #فرانسوی حرف میزدند. کشتی در بندر بِرِست (Berest) فرانسه، پهلو گرفت. تخلیه و سوار کردن بار، کار بسیار سخت و طاقتفرسایی بود. با وجود این، علی و دوستش خالصانه تلاش میکردند. بالاخره کشتی به طرف بندر پادو کاله حرکت کرد. دریا را مه فرا گرفته بود. پدیدهای که هرگز علی ندیده بود آدمها در فاصلهی دو متری دیده نمیشدند، علی با آب و هوای دیگر آشنا میشد.
▪️او هرگز مه ندیده بود. گاه در صحرا طوفان شن میگرفت به نحوی که دید را در یک متری محدود میکرد. حالا علی میفهمید که بخار آب هم همان کار را میکند. آفتاب صحرا پوستش را میسوزاند اما حالا مه و رطوبت، پوستش را نرم و لزج میکرد. سرانجام در پادو کاله، بار کشتی به بندر منتقل شد. #علی و دوستش مختصر وسایلشان را برداشتند تا از کشتی پیاده شوند. آنها برای خداحافظی پیش #ناخدا رفتند. ناخدا به علی پیشنهاد داد در کشتی بماند و کار کند. به او قول حقوق ماهیانه نیز داد. علی نگاهی به دوستش کرد.
▫️آنها قرار گذاشته بودند برای کار به معادن ذغالسنگ به ناحیه لرن فرانسه بروند. آدرس چند آشنا را هم داشتند. علی پیشنهاد ناخدا را نپذیرفت. #ناخدایمهربان به هر نفر سیصد فِرانک (فرانک قدیم فرانسه) پاداش داد. علی انتظار چنین پولی را نداشت. اصلاً قرار نبود مزد بگیرند، سفر در مقابل کار و غذا بود نه در مقابل پول. سیصد فرانک برای علی و دوستش، زیاد بود. #مستعمرهگر، خیلی هم استثمارگر نبود.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin