eitaa logo
ذره‌بین درشهر
19.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی مدیریت کانال @Haditaheriardakani آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ ادامه داد: "با همین کتاب‌ها آدم توده‌ای می‌شود. طرفدار شوروی می‌شود سر از زندان و شاید هم تیرباران در می‌آورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجه‌ی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را می‌خواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی می‌کنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز می‌شود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ با او داشته‌اند. ▪️بازهم از روی سفره‌ی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درس‌خواندن به تهران آمده‌اند. بعد ماجرای را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتاب‌ها در خانه‌ات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر یکی از این کتاب‌ها را در خانه‌ات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزده‌سال حبس می‌بُرّند. خودت را هم سال‌ها نگه می‌دارند. زود برو خانه، کتاب‌ها را از خانه‌ات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر هم‌صحبت نشو. آن‌ها حتماً کمونیست هستند. اگر آن‌ها را بگیرند، تو را هم دستگیر می‌کنند!" ▫️آن مرد نیم‌ساعت درباره‌ی شوروی و استالین و توده‌ای‌های ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیست‌ها و توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این‌ جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او دیده می‌شد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آن‌جا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهن‌پرست و از خودگذشته‌ای در آن‌جا درس می‌دهند و درس می‌خوانند؛ ▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکر‌صفت در حال افزایش هستند. عده‌ای نوکری شاه و آمریکایی‌ها را می‌کنند و عده‌ای نوکری شوروی‌ها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب می‌کنند. دنبال آدم‌های آسیب‌پذیر ساده‌ای چون تو می‌گردند. اگر چشم و گوش‌ات باز نباشد، هم از مغزت استفاده می‌کنند و هم از جسمت! آلوده‌ات می‌کنند. از تو یک می‌سازند. یا داخل زندان می‌میری و یا چریک می‌شوی و توی خیابان و جنگل کشته می‌شوی!" ▫️ که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزش‌های انسانی خودش را از دست می‌دهد. شهر پول و شهوت، حقه‌بازی، سیاست و کثافت‌کاری. مواظب باش! صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا می‌شود، طلا بلکه الماس هستند." درباره‌ی همسایه‌های مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آن‌ها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمده‌اند؛ مثل تو که تازه از یزد آمده‌ای. در این شهر مردم بَره‌وار می‌آیند، اما گرگ می‌شوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایه‌های مهربانت در میان بگذار." ▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آن‌ها را مطالعه‌ کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانه‌ی دانشگاه پیشِ آقای برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی می‌کند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهل‌سال بزرگ‌تر شده بود. بی‌نهایت را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر می‌انداختم!" ▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید و مقاله‌هایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آن‌ها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش‌ آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شده‌اند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بی‌خبر باشند. ▪️یک‌سال بعد مهری دوباره را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد‌. گفت: "من همایون صنعتی‌زاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با رفت‌و‌آمد برقرار کردند و از راهنمایی‌های او بهره‌مند شدند. ✅ پایان؛ هفته‌ی آینده با "جلسه‌ی دادگاه" را همراهی کنید. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
📌 🤝دیدار با امید ✅بخوانید ادامه‌ی ماجرای سفر به بلژیک و نظر ایشان در مورد جنگ و جنگ افروزی 🍀دخترم هما را دیدم . شاد شدم‌ .شادی پدری که یک سال است دخترش را ندیده است . هما هم شادمان شد‌. با وجود گلایه های بحقّی که از من دارد، با دیدنم خوشحال شد. محمد نگران بود . یک مرتبه گفت : 《آنجا هستند!》 به جای یکی دو نفر ، بیش از بیست نفر به استقبالش آمده بودند. گرم در آغوشش گرفتند. فکر کنم نگرانی‌اش برای تمام دوران تحصیلش از بین رفت. یکی از بهترین صفات ما شرقی‌ها ، و رفتار گرممان است. قدرش را بدانیم‌. رفته رفته ما هم داریم سرد می‌شویم. 🌿آیا آن جوان را بار دیگر خواهم دید؟ این کره‌ی خاکی کوچکتر از آن است که فکر می‌کنیم. عمری باشد، شاید روزی با هواپیمایی که او خلبانش است ، مسافرت کنم . مسافرتی با هدف ، این جنگ‌ها خودش بین آدم‌ها شکاف می‌اندازد. عده‌ای را جنگجو بار می‌آورد . عده‌ای فقط به فکر انتقام هستند . سال‌ها به تمرین نظامی می‌روند . می‌شوند که به دشمن لطمه‌ی جانی و مالی بزنند. تا خود در کدام نقطه و چگونه لطمه ببینند. عده ای از جنگ متنفر می‌شوند. می‌روند در جهت گسترش صلح کاری بکنند . در این جهان حفظ صلح صدها برابر از جنگ‌افروزی دشوارتر است. جنگ‌افروزی سودآور است . کارخانه های زیادی به کار می‌افتد . جنگ‌افزارها تولید می‌شود. کارخانه‌های داروسازی و وسایل پزشکی به کار می‌افتند . هتل‌های زیادی کسب درآمد می‌کنند . سیاستمداران برای مذاکرات مسافرت می‌کنند. صلح هم خرج دارد. 🍀اما جنگ مصرف کننده است. مصرفی که تولیدش در نقطه‌ی دیگری از جهان است. سرمایه‌داری تولیدکننده‌ی جنگ است . تولید‌کننده‌ی علم جنگ و جنگ‌افروزی است. بسیاری ، بلکه بیشتر مردم هم طرفدار هستند ‌. شعار 《زنده‌باد》 غریب مانده است. من در جایی دیگر هم گفته‌ام . هر ابزاری را که دانایی بیاورد منع می‌کنند و غیرقانونی می‌دانند و هر وسیله ای را که نادانی و خرافات بیاورد، تولید و دیگران را به استفاده از آن تشویق می‌کنند. 🌿 . حکام مستبّد می‌دانند بدون جنگ ،قدرت آن‌ها دوام نمی‌آورد. هرچند همه مستبدان جنگ افروز سرانجام نابود می‌شوند. اما اگر جنگ نباشد مستبدان همان چند صباح هم دوام نمی‌آورند. 🍀هوای استکهلم سرد و برفی بود. پارسال نوروز که به دیدن دخترم آمده بودم ، اول دو روز به خانه‌ی همکار و دوست‌قدیمی خانم حمیده نژادی و همسرش آقای جواد ثابت‌قدم رفتم. 🌿 دخترم بلیت اتوبوس استکهلم به اوپسالا را تهیه کرد. راهی اوپسالا پایتخت سابق سوئد می‌شویم. جایی که هما در دانشگاهش درس می‌خواند. دخترم دانشجوی است. در رشته‌ی ژنتیک درس می‌خواند. 🍀《لینه》دانشمند مشهور هم از این شهر و دانش آموخته‌ی همین دانشگاه است. پارسال دوست مراکشی‌ام دکار علی بن صالح نجیب، استاد همین دانشگاه ، مرا به آرامگاه لینه در کلیسای اعظم شهر برد. زندگی دکتر علی بن‌ صالح‌ نجیب‌ را پیش از این جداگانه نوشته‌ام. خانه‌ی هما حدود سه کیلومتر با شهر فاصله دارد 👇👇👇