eitaa logo
ذره‌بین درشهر
19.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی مدیریت کانال @Haditaheriardakani آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 دو خط را دوبار گفت. یعنی گفت دوبار بنویس. نه دین، نه عقل، نه تقوا، نه ادراک فتاده مست و حیران بر سر خاک بهشت‌ و حور و خلد، این‌جا چه گنجد که بیگانه در آن خلوت نگنجد. بعد گفت این شعر از کتابِ "گلشن راز" است. من تا آن روز حتی اسم شیخ محمود شبستری را هم نشنیده بودم‌ چه برسد به اسم کتاب‌هایش. 🍂 از پرسیدم: "شما سواد را از کی یاد گرفتید؟" گفت: "از پدر و مادرم و یک ملّا به نامِ " شهربانو ادامه داد: "مهرانگیز، بود. او بود که شاهنامه و مثنوی معنوی و حافظ را به من درس داد." شوهر شهربانو هم باسواد بود. اهل شعر و بود. در سال ۱۳۹۱ در یزد به دیدن خانم اقدس بقایی رفتم. ایشان هم گفت زنی زردشتی به نام شیرین معلم سرخانه‌‌ی مادرش بوده است.مادرش هر بار که شیرین را می‌دیده دست او را می‌بوسیده است. 🍃 معلوم می‌شود روزگاری معلم سرخانه‌ی بوده‌اند. پدر شهربانو منشی دارالحکومه‌ی یزد بوده است و مادرش دختر یک روحانی. هر دو باسواد و اهل شعر و عرفان بوده‌اند. روزنامه‌های مختلف را به خانه می‌آوردند. 🍂 در جریان امور مشروطه‌خواهان تهران، تبریز، بمبئی، باکو، استانبول، قاهره بوده است. او در دوره مشروطیت بیش از سی سال داشت. حیف که من در دهه‌ی ۱۳۳۰ بچه بودم و بیشتر از شهربانو سئوال نکردم! مهری هم اطلاعات زیادی از گذشته‌ی مادربزرگش نداشت. 🍃 یکی از دعواهای مادر و پدرِ مهری سرِ بود. پیرزن وقتی کنار کوچه وِلُو می‌شد، از این و آن دو چیز می‌خواست. یکی کمک کنند تا او راست بنشیند و دوم برایش روزنامه بخرند. او از آدم‌هایی می‌خواست برایش بخرند که هرگز خودشان روزنامه نمی‌خواندند. 🍂 که به خانه می‌آمد، دعوا بود. خلیفه خودش با کمک مهری به مادرش می‌رسید. او را کمرشور می‌کردند. خانه‌شان مثل همه‌ی خانه‌های عادی آن زمان حمام نداشت. همه‌ی دخترها برای کمک به می‌آمدند. رقیّه با آن‌ها دعوا می‌کرد. در همین گیرودار، رقیّه می‌گفت مهری باید عروس شود. هر چه مهری به مادربزرگش بیشتر می‌کرد، مادرش بیشتر اصرار می‌کرد که باید شود و ار این خانه برود.{پایان} ✅ همراهان یار مهربان، هفته‌ی آینده به شرط بقا با "عروسی مهری"، را همراهی کنید... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🍃 زندگی در خانه‌ها و هم از یک سو با آرامش همراه بود و از سوی دیگر با گرفتاری و . دخالت دیگران، حضور دائمی خانواده‌ی شوهر و زن. که می‌تواند هم مثبت باشد و هم منفی. 🍂 می‌گوید: "عمه‌ی آقا رضا زن خوبی بود، ولی من بودم. سر سفره‌‌ی صبحانه، ناهار، شام یک نفر پهلوی ما نشسته بود. هر روز باید غذایی می‌پختم که عمه‌خانم می‌گفت. باید همان کاری را می‌کردم که عمه‌خانم می‌گفت. می خواستم به خانه‌ی مادرم بروم تا به مادربزرگم کمک کنم، عمه‌خانم اجازه نمی‌داد." مهری شوهرش را دوست نداشت اصلاً را دوست نداشت. حالا با وجود عمه‌خانم، حتی فرصتِ آشنایی با همسرش را نداشت. اصلاً بدجنسی نمی‌کرد، اما همین حضورش را از همسرش و زندگی‌اش دور می‌کرد. 🍃 او اجازه نمی‌داد برای همسرش غذا بکشد. خودش برای آقارضا غذا می‌کشید. مهری می‌بایست لباس عمه‌خانم را بشوید. اتاقش را جارو و گاهی رختخوابش را جمع کند. حالا عده‌ای مدام از حرف می‌زنند. اگر روش روزگار قدیم خوب بود، حتماً ادامه می‌یافت. شیوه‌ی را باید به بخش‌هایی تفکیک کرد. باید خوبی‌ها و بدی‌هایش را با معیار همان سنجید. اگر با بسنجید، دچارِ "تضاد" می‌شوید. 🍂 مثل همین داستان من. خود این داستان بیانگرِ است. خود داستان تضاد نیست؟ تحلیل‌های من با ملاک امروزی تضاد را ایجاد می‌کند. یا تضاد را می‌نمایاند‌. یک کسی بپرسد: بالاخره آقای پاپلی، زندگی آن زمان خوب بود یا بد؟ با کدام ملاک؟ یکی از ویژگی‌هایِ "مدرنیته"، فروپاشی است. در کدام دستگاه فلسفی می‌خواهید را تفسیر کنید؟ با روش سرمایه‌داری، اسلامی، سوسیالیستی، کمونیستی، سنتی، مدرن، پُست‌مدرن. در چهارچوب ساختارگرایی، کارکردگرایی، رفتارگرایی؟ 🍃 طبق معمول زمانه در زندگی آن‌ها بزرگ‌تری می‌کرد. حق نداشت از خانه خارج شود. هفته‌ای یکبار با آقارضا به خانه‌ی پدرش می‌رفت. هفته‌ای یکبار هم به خانه‌ی پدر و مادر آقارضا سر می‌زد. گاهی هم زن و شوهر به سینما می‌رفتند. عمه‌خانم به سینما نمی‌رفت. می‌گفت است. سینما را دوست داشت. هم فیلم را دوست داشت و هم تنهایی با شوهرش را. هر جا می‌خواست برود، باید با آقارضا می‌رفت. البته، مادر و پدر مهری و خواهرانش، به خصوص زینت، هم گاه به او سر می‌زدند. 🍂 اولین بار که فهمید دخترش با آقارضا به "سینما" رفته است، آشوب به پا کرد. رقیه می‌گفت: "دخترم بیچاره شد!" فریاد می‌زد: "ای خدا، این مرتیکه‌ی پاسبان دخترم را به سینما برده است! جایشان در قعر جهنم است! اگر دخترم زنِ عباس‌آقا طلبه شده بود، به می‌رفت. به مسجد می‌رفت. حالا او زن پاسبان شده و به می‌رود!" با شوهرش دعوا کرده بود که: "تو دخترم را به پاسبان دادی! پاسبان او را به سینما برده است! حالا من این را چطور پنهان کنم؟" 🍃 می‌خواست با آقارضا دعوا کند. به طور جدی دخالت کرد. او به زنش گفت: "به ما چه که کجا رفته‌اند! مهری زن آقارضاست. هرکجا می‌خواهد می‌بردش. تازه مگر او را کجا برده؟ برده‌اش سینما..." رقیه در مقابل می‌گفت: "برده‌اش جهنم!" سرانجام یک روز مادرش را دعوت کرد که با هم "سینما" بروند. مادرش صدتا فحش و بد و بیراه به مهری داد و گفت: "حقّا که نوه‌ی شهربانو کافر هستی!"..... ✅ همراهانِ یارِ مهربان، تا اینجا را داشته باشید، اِن‌شاءالله هفته‌ی آینده همراهِ با آقارضاپاسبان به سینما خواهیم رفت! 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 قصه به اینجا رسید که رقیه را با به قعر "جهنم‌ رفتن" یکی می دانست و به مهری که با همسرش به سینما می‌رفت، می‌گفت: "حقّا که نوه‌ی شهربانو کافر هستی" بخوانیم ادامه‌ی ماجرا..... 🍃 از این حرف‌ها بی‌خبر بود. مهری به او گفت می‌خواهد خواهرانش را به ببرد آقارضا خواهرزن‌ها، باجناغ‌ها و بچه‌ها را به سینما دعوت کرد. وانت برادرش را قرض گرفت و همه را سوار کرد. دوازده نفر نشستند داخل ماشین، همه به رفتند. سینمایی تابستانی که با ماشین می‌شد به داخل محوطه‌ی آن رفت. 🍂 تازه شهرها داشت دو شقّه می‌شد. از نظر فضای کالبدی، به وجود آمده بود. محله‌ای مدرن با زیرساخت‌ها و فضاهای مدرن و مردمی شبه مدرن با و مصرف‌های مدرن و با تفکری شبه مدرن. با ساختاری کالبدی_فضایی متفاوت از بافت سنتی شهر. 🍃اما مهم آن بود که هم داشت دو شقّه می‌شد. بین خانواده‌های هم محله‌ای ما داشت می‌افتاد. خانواده‌ای که در محله‌ای سنتی زندگی می‌کرد، اما می‌خواست با پدیده‌ها و فکر جدید زندگی کند. هنوز پولش نمی‌رسید که به بافت جدید کوچ کند، ولی آرزوی را داشت. 🍂 در ظرف چهار یا پنج‌ سال، از شب‌نشینی چند هزارساله‌ی زن‌ها در کنار کوچه، به سینمای آقای پاچه رسید(قبلاً شرح آن در کانال ذره‌بین رفته است) اما ظرف چهار سال از سینمای آقای پاچه به "درایو این سینما" رسید. 🍃 ، آدم‌های سنتی را با وانت قرضی به "درایو این سینما" می‌برد نه با ماشین BWM. آن‌ها که به "درایو این سینما" رفته‌اند، می‌دانند که چه می‌گویم. 🍂 متوجه شده بود که بچه‌ها و نوه‌هایش نیستند، ولی دیده بود آن‌ها به کجا رفته‌اند. شب دیروقت همه به خانه برگشتند. وقتی رقیه فهمید آن‌ها به رفته‌اند، قیامت به پا کرد. دعوای‌ رقیه سر سینما رفتن را من هم به یاد دارم. ساعت ۱۰ شب فریاد می‌زد، نعره می‌کشید، بددهانی می‌کرد. تمام مردم فهمیدند که خانواده‌ی به سینما رفته‌اند. 🍃 زن‌های دو دسته شده بودند. عده‌ی زیادی مخالف سینما رفتن بودند. آن‌ها می‌گفتند "آقای‌ پیشنماز" گفته سینما است آن‌ها به رقیه حق می‌دادند که سر و صدا کند. برعکس، دو سه نفری می‌گفتند آن‌ها هم می‌خواهند به سینما بروند. چند شب بعد بتول همراه شوهر و خواهرش به سینما رفتند. 🍂 بی‌بی هاجر می‌گفت یک دارد نظم کوچه را به هم می‌زند. نمی‌دانست که دارد به هم‌ می‌خورد. نمی‌دانست که "مدرنیته" آمده است تا نظم شهرها را به هم بزند. نمی‌دانست آمده است تا جهان را دگرگون کند. بی‌بی‌هاجر گناه نداشت. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💚 📌 در ادامه‌ی داستان آقارضا پاسبان که با نامردی در زندان گرفتار شده بود از این هفته بخوانیم داستان همبستگی مردمی در قضیه‌ی آقارضا.... ▫️روز جمعه بود. چند نفر از زنهای همسایه در خانه‌ی جمع شده بودند. بچه‌ها و نوه‌های خلیفه محمدعلی هم بودند. صفورا دختر چهارده ساله‌ی زینت هم بود. من هم آنجا بودم. آن روزها به خاطر صفورا به هر بهانه‌ای بود در خانه‌ی خلیفه محمدعلی بودم(: ▪️زن‌ها لب تالار نشسته بودند و از فراهم کردن پول حرف می‌زدند. گفت: "یک نامه به شهبانو فرح بنویسیم و ماجرا را بگوییم. شهبانو مهربان است. می‌تواند کاری کند که آقارضا بخشیده شود یا اینکه پول را می‌فرستد." ▫️ زنِ حسن موتاب گفت: "این بچه‌ی ساده حرف‌های رادیو را باور کرده است. فکر کرده شهبانو برای ما بیچاره‌ها کاری می‌کند." مرضیه را از گوشه‌ی تالار برداشت و شروع به نواختن کرد. او کمر پیراهنش را داخلِ شلوارش کرد، یعنی که "مینی‌جوب" پوشیده است. بعد با یک شاخه‌ی انار برای خودش تاج درست کرد و آن را روی سرش گذاشت. ▪️عربونه می‌زد، می‌رقصید و آواز می‌خواند: "من شهبانو هستم! خودِ خودشم...والله خودشم...بالله خودشم..." ناگهان ایستاد و گفت: "ما باید پول جمع کنیم. از اهل محل می‌خواهیم کنند. در زورخانه پول جمع کنند. با آقای پیشنماز، آشیخ جواد، استاد غضنفر، حاج مقتدری، حاج صفار و حاجی مرتضی مسگر صحبت می‌کنیم. همه آقارضا را می‌شناسند و می‌دانند که او قاچاقچی نیست. همه پول می‌دهند." ▫️ گفت: "این کار درست نیست! آقارضا راضی نیست." زن‌ها گفتند: "آقارضا بیخود کرده راضی نباشد! به‌علاوه، پول را قرض می‌کنیم. هر کس خواست همین‌طور بدهد. هرکس پولش را پس خواست، آقارضا کم‌کم می‌دهد." مرضیه گفت: "من پول ندارم ولی ۲۵ تومان می‌دهم." دیگر هم هر یک مبلغی را قبول کردند. ▪️من دیدم صفورا ایستاده و نظاره‌گر ماجراست. برای اینکه خودی نشان بدهم و از قافله عقب نمانم، گفتم: "من ۲۵ تومان می‌دهم!" گفت: "حسین، هرگز یادم نمی‌رود!" ولی امروز اعتراف می‌کنم که برای خودنمایی جلوِ صفورا تعهد کردم پول بدهم(: ▫️فکر کنم اگر آن زمان می‌توانستم تمام پول را بپردازم، آن کار را می‌کردم. آدم جوان بیش از آن‌که خدا را بشناسد، دخترِ همسایه را می‌شناسد. بیش از آنکه رضایت خداوند را بخواهد، قلب دختر همسایه را می‌طلبد. در طول تاریخ همین‌طور بوده‌ است. بی‌خود نباید شلوغ بازی کرد. البته من بچه‌ی یتیم بودم، سایه‌ی پدر بر سرم نبود. تربیتِ دینیِ کاملی نداشتم. نمی‌دانم اگر کنترل پدر بر من حاکم بود، چه می‌کردم؟ ▪️ولی فکر می‌کنم در طول تاریخ کمتر چیزی جلودار نوجوانان ۱۵_۱۴ ساله‌ی تازه بالغ بوده است. به همین جهت هم تمام ادیان سن ازدواج را پایین آورده‌اند. حالا که ازدواج در سن پایین ممکن نیست. آموزش، فرهنگ‌سازی و راه‌حل‌های عملی می‌تواند تا حدّی مؤثر باشد. ولی آنچه می‌دانم، در دوره‌ی ، نصیحت و تهدید و تنبیه میخ آهنین است بر سنگ خارا ! علما و روان‌شناسان و... راه حل‌های مناسبی پیدا کنند. 👇👇👇👇
▪️سرانجام هر دو نفر به رفتند. چند روزی در منزل جعفرآقا پسرعموی آقارضا بودند. هر دو کنکور دادند. چند ماه بعد نام آنها در درج شد. "آقارضا" در رشته‌ی و "مهری" در رشته‌ی قبول شدند. هر دو همین رشته را خواسته بودند. در آن زمان کنکور سراسری نبود. آزمون هم تستی نبود. ▫️ شادمان بود. بعد از مرگ رقیه هیچ کس او را چنین شاد ندیده بود. در خانه‌ی کوچکش مهمانی داد. همه‌ی فامیل و بچه‌هایش را هم دعوت کرد. چندنفر از همسایه‌ها هم دعوت بودند. دخترها و زن‌های همسایه کمک کردند. نزدیک ظهر آماده بود. برای ناهار، کوکو و کتلت و سبزی و ماست فراوان، سفره را رنگین کرد. ▪️در آن‌ زمان ، مهمانی بود. وقتی خانواده‌ای برای دعوت بود، زنها از ساعت ۹_۸ صبح و گاه زودتر به منزل میزبان می‌آمدند. زنهای مهمان به زن صاجبخانه در پختن ناهار و آماده کردن سور و ساط مهمانی کمک می‌کردند. شادی می‌کردند و می‌زدند و می‌رقصیدند. اما تنها برای صرف ناهار و یا شام است. ۱/۵ یا دو بعدازظهر می‌آیند و می‌خورند و می‌روند. در رستوران‌ها که وضع خیلی بدتر است.( حکایت سفره سلام را بعدها در دورهمی اردکانی‌ها در کانال ذره‌بین در شهر بخوانید ؛) ▫️ما به معنای واقعی آن خیلی کم داریم. در بسیاری از وقتی یک میز در رستوران رزرو شود، یعنی در تمام دوره‌ی ناهار یا شام، میز در اختیار صاحبِ مجلس است. می‌نشینند و حرف می‌زنند. سه چهار ساعت می‌خورند و حرف می‌زنند. بحث علمی، سیاسی، اجتماعی، خانوادگی، هنری و ورزشی می‌کنند. لطیفه می‌گویند و باهم می‌خندند. از گرفتاری‌های هم باخبر می‌شوند. به هم‌کمک می‌کنند. بعد از چند ساعت از رستوران می‌روند. ▫️در سال‌های اخیر در هم برخی رستوران‌ها دارند تا حدی مسئله را رعایت می‌کنند. در سال ۱۳۹۰ در بودم دوست دانشمند و ارجمندم آقای "دکتر عبدالغفور آرزو"(سفیر افغانستان در تاجیکستان در سال ۱۳۹۲) مرا به رستورانی دعوت کرد. دوستان، "دکتر حسن عبداللهی" (وزیر شهرسازی افغانستان در سال ۹۲)، ژنرال محمد عظیمی، احمد ضیاء رفعت و چندنفر دیگر هم بودند. به معنای واقعی دیدم. رستورانی قدیمی با سالن‌های بزرگ خصوصی. ▪️دو ساعت قبل از به محل رسیدیم. با میوه، چای و شیرینی پذیرایی شدیم. جمع طبع شعر داشتند. دوستان شعر خواندند. از هم احوال پرسیدند. پیشخدمت‌ها میز ناهار را چیدند و بعد ما را به صرف غذا دعوت کردند. من چنین رستورانی در هم ندیدم. چند روز بعد هم باز دکتر حسن عبداللهی ما را به رستورانی دیگر دعوت کرد. همین ساختار و آداب در آن رعایت شد. ▫️شاید هم اگر وزرا و سفرا و وکلا مرا در تهران به رستوران دعوت کنند، همین مراسم باشد. دوستانِ مدیر کل و معاونِ وزیر که ما را در همین اتاق‌های کار خودشان ناهار می‌دهند! بالاخره در آداب رستوران رفتن و مهمانی دادن و مهمانی رفتن و غذا خوردن، بخش مهمی از است. ما فعلاً بین دو پلاس روی زمین مانده‌ایم. نه روش‌های سنتی خودمان را داریم و نه روش‌های مدرن را. مهمانی، ولو در بهترین رستوران‌های ما، شده است خوردن و با عجله رفتن. مثل رفتن به فروشگاه فست‌فود. زود بخوریم و برویم. ▪️بدترین نوع مهمانی‌ها در مراسم عزاداری و عروسیِ "مشهدی‌ها" رایج است. دیر می‌آیند، زود می‌خورند و می‌روند. مهمانی شده سورِ شکم! گاه دوبرادر که یک ماه است همدیگر را ندیده‌اند، در مهمانی هم نمی‌توانند همدیگر را ببینند. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 داستان به اینجا رسید که در رشته‌ی حقوق و در رشته‌ی زیست‌شناسی قبول شدند و خلیفه‌محمدعلی از این بابت بسیار خوشحال بود؛ باهم بخوانیم ادامه‌ی داستان را... ▫️آن روز در خانه‌ی سور بود و شور. عربونه بود و رقص. عبدالله آتشکار مردها را به خانه‌ی خودش برد. خانه‌ی خلیفه، زنانه بود و خانه‌ی عبدالله آتشکار، مردانه. بعد از ناهار، زن‌ها ظرف‌ها را سر حوض ریختند. ظرف‌ها را شستند. تمام که شد، چند عدد قلیان، چاق کردند. مسن‌ترها لب تالار نشستند. ▪️جوان‌ها عربونه می‌زدند و می‌رقصیدند. مسن‌ها دست می‌زدند و شادی می‌کردند. هیچ پُز و افاده‌ای در کار نبود. جشن بود و شادی و سرور. نه محل نمایشِ لباس بود و نه آرایش. دلِ بود و لبِ هنوز در "یزد" این‌قدر مرض قند، بیماری چاقی و پادرد نبود. هنوز ، بی‌عدالتی، چاقی و بیماری را با خود به ارمغان نیاورده بود. ▫️زن‌ها لاغر بودند و زبر و زرنگ. هنوز ، آن‌قدر خوب نبود که هر روز گوشت بخورند. آن زمان این‌قدر شیرینی نمی‌خوردند. هنوز ماشین و موتورسیکلت نبود که مردم مثل امروز این‌قدر کم‌تحرک باشند. هنوز بسیاری از زن‌های قوم و خویش مادر من چنین هستند؛ هر چند فرهنگِ مسلطِ زمانه، عربونه‌ها را از خانه‌هایشان دور کرده است(شاید هم می‌زنند و می‌رقصند و من نمی‌دانم!) ▪️حالا رنگ‌هایشان به گراییده است. برخی از دخترهای جوان آن‌ها حرف‌هایی از سر ناامیدی می‌زنند که پیره‌زن‌های نود ساله‌ی فامیل نمی‌زنند. خاله ۹۴ ساله و مادر ۹۱ ساله‌ی من به زندگی خوشبین‌تر و شادتر هستند تا "نتیجه‌ی" خاله‌ام که دختری است بیست ساله و دانشجو. پسرخاله‌ی هفتاد ساله‌ی نانوایم آقای محمدعلی سیاح (محمد کمپانی) صد مرتبه شادتر از جوان‌های فامیل است. ▫️چه پیش آمد که در کمتر از شادی‌های سالمِ چند هزار ساله رخت بر بست؟ این شادی‌های پرخرج و آلوده به گناه از کجا پیدا شد؟ مدام نگوییم از بیرون است. به نظر من، بیشتر این گرفتاری‌ها به تهاجم فرهنگی درونی ربط دارد. این‌که ما بخواهیم لباس‌های رنگیِ عشایر را سیاه کنیم تهاجم نیست؟ این‌که بخواهیم رقص و آواز و موسیقی سالم چند هزار ساله را تبدیل به عزا کنیم، تهاجم نیست؟ این تهاجم نیست که عده‌ای بروند داخل چادر عشایر بختیاری و قشقایی و هر چه اسم لهراسب، رستم، جمشید، اسفندیار، سیاوش و... است را عوض کنند؟ این که ما خودمان بخواهیم برای مراسم مرگ و میر، دو سه برابر عروسی خرج کنیم، تهاجم فرهنگی غربی است؟ ▪️همه‌ی که تقصیر تهاجم فرهنگی نیست. این تهاجم درونی، بدتر از تهاجم بیرونی است. "شادی" را از مردم و فرزندانتان نگیرید! جشن نوروز را به بهانه‌های مختلف از مردم نگیرید! ، . جشنِ قدرتِ خداوند است. جشنِ دوباره زنده شدن است. جشنِ قیامت است. جشنِ رستاخیز و معاد است. جشنِ زنده‌شدنِ مردگان است. جشنِ بیداریِ درختان است. جشنِ گل‌هایی است که معاد را تجربه می‌کنند. جشن آهوانی است که می‌زایند. جشنِ عظمتِ خداوند است جشنِ است. ▫️به بهانه‌ی دهه‌ها، آن را سیاه نکنید. دل‌ها را به غم هدایت نکنید. در روزهای جشن، مردمِ شاد را به گریه وادار نکنید. هیچ‌کس راضی نیست. خدا راضی نیست. پبامبر(ص) و ائمه راضی نیستند. این چه است که پیشه کرده‌اید؟ گریه‌انداختن مردم حتی در مراسم تولد امامان؟ وقتی از متن جامعه رخت بربست، باید به جای افراد سالم و سرزنده، افراد معتاد، افیونی و افسرده را از گوشه و کنار شهر جمع کنید. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 در هفته‌ی گذشته خواندیم که مهری با تداعی این جمله‌ی مادربزرگش که "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" در برابر مشکلات نیرو می‌گرفت. با هم بخوانیم ادامه‌ی ماجرا... ▫️لئون و آقاتقی به جعفرآقا گفتند نگرانِ نباشد، همسران آنها مراقب او خواهند بود. مهری به خانه‌ی خودش رفت. آن شب و شب‌های بعد هم به خانه نیامد. شانزده آذر شلوغی بود. برخورد ماموران با دانشجویان تند و خشن بود. تقریباً روز ۲۲ آذر روال عادی خود را یافت. تعدادی از دانشجویان دستگیر شده آزاد شده بودند، اما از آقارضا خبری نبود. مهری به هر دری زد، خبری از او نیافت. در دانشگاه عده‌ای به او دلداری می‌دادند. ▪️همسر لئون و آقاتقی و گلناز مرتب به مهری سر می‌زدند. مهری ماجرای شوهرش را برای پدرش نوشت. عازم تهران شد. خلیفه چند روزی در تهران بود. آن مرد چکار می‌توانست بکند؟ چند روز در تهران ماند و دخترش را دلداری داد، اما خودش به شدت نگران بود. هر روز به دانشکده‌ی حقوق سر می‌زد. استادان با او همدردی می‌کردند، اما هیچکس راه‌حلی نشان نمی داد. استادی که آقارضا در دفترش کار می‌کرد، به مهری پیشنهادی داد. مهری باید به شکل کتبی از او درخواست وکالت شوهرش را می‌کرد. مهری کتبی از آن بزرگوار درخواست کرد وکیل شوهرش باشد. ▫️امتحانات ترم نزدیک بود. مهری باید درس می‌خواند. اگر تا آخر ترم بر نمی‌گشت، نمره‌ی تمام درس‌هایش صفر می‌شد. مهری با رئیس دانشکده‌ی حقوق صحبت کرد. قرار شد اگر تا شب امتحان آقارضا پیدا نشد، دانشکده تمام درس‌های او را حذف کند. همین‌طور هم شد. آقارضا نیامد و درس‌هایش حذف شد. مهری پیش خودش گفت: "باید درس بخوانم شاگرد اول شوم! وقتی آقارضا بیاید و بفهمد شاگرد اول شده‌ام، خوشحال می‌شود." ▪️ به سختی و بااراده‌ای قوی و مثال‌زدنی درس خواند. نگران شوهرش بود داشت. وسط درس‌خواندن ناگهان به یاد همسرش می‌افتاد و تمرکزش را از دست می‌داد. قطره‌های اشک از گونه‌هایش جاری می‌شد و دفتر و کتابش را خیس می‌کرد. اما دوباره به خود نهیب می‌زد. دائم می‌گفت: "هر چه خدا بخواهد. در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ▫️ سرانجام شاگرد اول شد، اما همسرش بازنگشت تا خبر شاگرد اولی او را بشنود و شاد شود. مهری با اصرار گلناز بعضی شب‌ها به خانه آن‌ها می‌رفت. گلناز سعی می‌کرد به مهری خوش بگذرد. همسر لئون و زن آقاتقی دائم مواظب مهری بودند. برایش غذا می‌بردند، کارهایش را انجام می‌دادند. آخرِ آذر، مهری اجاره را پیش آقا تقی برد. گفت: "تا همسرت نیامده از تو اجاره نمی‌گیرم." مهری اصرار کرد. آقاتقی گفت: "ممکن نیست از تو پول بگیرم." مهری گفت: "من می‌دانم شما قسط دارید، باید اقساط خانه‌تان را بپردازید. آقاتقی با لهجه‌ی زیبای آذری گفت: "خداوند بزرگ است. رفیق من بی‌جهت در زندان است. من از همسرش پول بگیرم." ▪️مهری گفت: "من پول دارم!" آقاتقی گفت: "مهری‌خانم، شما حتماً را می‌شناسید. کیست که آنها را نشناسد؟ ما مردم خطه‌ی آنها هستیم. جانمان را برای می‌دهیم. همسر تو بی‌گناه در زندان است. در مملکتی که آزادی و عدالت نیست، هیچ نیست. حالا اگر مثل ستارخان اسلحه به دست نمی‌گیریم، حداقل می‌باید از بی‌گناهان دلجویی کنیم." مهری ساکت شد. در تمام مدتی که آقارضا در زندان بود، آقاتقی از مهری اجاره‌خانه نگرفت. همبستگی‌ ملی یعنی همین! در سال ۱۳۵۷ این همبستگی به طور گسترده خود را نشان داد. حیف که آن به تاریخ می‌پیوست. ▫️ترم دوم شروع شد. بازهم از آقارضا خبری نبود. مهری تقاضا کرد دانشکده‌ی حقوق به شوهرش مرخصی بدهد تا غیبت او ترک تحصیل تلقی نشود. ۲۲ اسفند به مهری خبر دادند که می‌تواند شوهرش را ملاقات کند. مهری داشت. یک چشمش گریان بود، یکی خندان. مهری به زندان رفت. بعد از چند ساعت معطلی، همسرش را پشت شیشه دید. چقدر لاغر شده بود! گفت پرونده‌ی قبلی برایش مشکل‌ساز شده است. ▪️ گفته بود: "تو یک پاسبان اخراجی با سابقه‌ی ۹ ماه زندان هستی. دانشجویان را تو تحریک کرده‌ای!" مهری به آقارضا گفت برایش وکیل گرفته است. هر دو بهم دلداری دادند. آقارضا سخت نگران همسرش بود. مهری خبر شاگرد اولی خودش را داد. آقارضا صدبار قربان‌صدقه‌ی او رفت. ، مهری را تشویق کرد درس بخواند. 👇👇👇👇
▪️کتاب حاوی مطالبی درباره‌ی زندگی "مارکس" و "انگلس" بود. او اهمیت مسئله را نمی‌فهمید. دلِ مهری برای پدر و خواهرانش تنگ شده بود، اما دلش نمی‌خواست به برود. از حرف‌های مادرشوهرش دلخور بود. می‌خواست در تهران باشد تا هر وقت ممکن شد، همسرش را ببیند. نگرانش بود. اما بی‌پولی به او فشار زیادی می‌آورد. تصمیم گرفته بود چرخ خیاطی‌اش را از یزد بیاورد شاید بتواند در تهران خیاطی کند و پولی در آورد. این مسئله را به ملینا و سلماز گفت. آقاتقی و لئون فهمیده بودند که بی‌پول است. ▫️می‌دانستند آقارضا در یزد دارد. روزی لئون و آقاتقی به دیدنِ مهری رفتند. گفتند: "در نزدیکی پیچ‌ شمیران مغازه‌ای است. حدود ۴۷ متر مساحت دارد. بالای آن، دو اتاق با دستشویی و امکانات است. صاحبش می‌خواهد آن را بفروشد. می‌شود حدود ۳۵ هزار تومان آن را خرید." از مهری خواستند با صحبت کند. اگر موافق بود، خانه‌ی یزدش را بفروشد و این‌جا را بخرد. لئون گفت: "مغازه را ماهی هفتصد و هشتصد تومان اجاره می‌کنند. خودتان هم طبقه‌ی بالای آن می‌توانید زندگی کنید." ▪️مهری گفت در اولین فرصت نظرِ آقارضا را در این مورد جویا می‌شود. باز هم مردانگی کرد. مهری را با آقارضا یک‌ ساعت تنها گذاشت. روی کاغذی با دستخط خودش به مهری وکالت فروش خانه را داد. مهری راهی یزد شد. خانه را به صورت قولنامه‌ای ۲۸ هزار تومان فروخت. گفت مهری و آقارضا را قبول دارد. هروقت آقارضا از زندان آزاد شد، می‌آید سند می‌زند‌. ▫️آن زمان و دستخطِ مردم داشت. مهری وسایلش را به زیرزمین خانه‌ی پدرش برد. هرچه از کتاب‌ها هم مانده بود را دوباره به آنجاد انتقال داد. کتاب‌ها را در همان اتاق شهربانو جای داد. در یک لحظه مهری به یاد حرفِ مادربزرگش افتاد که گفته بود این خیلی ارزش دارد. مهری گفت: "چندتا از این کتاب‌ها را با خودم به تهران می‌برم. شاید کسی آن‌ها را بخرد!" شش جلد از کتاب‌ها را جدا کرد و در وسایلش گذاشت تا به تهران ببرد. او تازه یک چمدان خریده بود. خودش تحولی بود. تحول از به چمدان. پدرش خلیفه‌‌ محمدعلی هم با او راهی تهران شد. ▪️در با کمک لئون و آقاتقی، معامله‌ی مغازه و آپارتمان بالای آن انجام شد. فروشنده از ۳۴ هزارتومان پائین نیامد. مهری شش‌ هزار تومان کم داشت و می‌گفت نمی‌تواند مغازه را بخرد. لئون دو هزار تومان به او قرض می‌دهد. آقا‌تقی هم کسی را پیدا کرد مغازه را دوساله رهن و اجاره می‌کرد. پنج‌ هزار تومان پیش می‌داد و ماهی پانصد تومان اجاره. پول جور شد. ظرف یک هفته همه کارها در محضر انجام شد. هم پانصدتومان به دخترش داد. مهری نصف پول لئون را پس داد. لئون پول را نمی‌گرفت، ولی مهری اصرار و خواهش کرد تا او هزار تومانش را پس گرفت. ▫️سرانجام به طبقه‌ی بالای مغازه اسباب‌کشی کرد. آپارتمان تا خانه‌ی آقاتقی فاصله‌ی چندانی نداشت. مهری با پدرش به زندان رفت. خلیفه مقداری شیرینی یزدی برای آورده بود. مهری از خوبی‌های این زندانبان برای پدر و اطرافیانش زیاد گفته بود. مهری شیرینی‌ها را به ایوب ساقی تعارف کرد. زندانبان‌ ساقی، شیرینی‌ها را نمی‌گرفت. با اصرارِ مهری آن‌ها را قبول کرد. از آقای ساقی خواهش کرد اجازه دهد خودش و پدرش ملاقاتی با آقارضا داشته باشند. ▪️آقای ساقی قول داد پس‌فردا اجازه‌ی ملاقات بدهد. بالاخره خلیفه هم آقارضا را دید. از شدت درد و رنج، لاغر و تکیده و رنجور بود. ولی روحیه‌ای قوی داشت. گفت ده روزی است که شکنجه‌ها تمام شده است و با وکیلش ملاقات داشته است. آقای به او دلداری داده بود و گفته بود پرونده‌اش را دیده است. هیچ مدرکی علیه او نیست. آقارضا امید داشت که شود. هشت ماه بود در زندان بود. از خبر خرید مغازه و طبقه‌ی بالای آن خیلی خوشحال شد؛ ▫️به مهری گفت: "حالا خیالم راحت شد. هم خانه‌ داری و هم پانصد تومان درآمد." دامادش را دلداری داد و گفت مطمئن است که از زندان خیلی زود آزاد می‌شود و دوباره درس‌های دانشگاه را شروع می‌کند. ده روزی بود خلیفه در تهران بود. او به دیدنِ دکتر ابوالحمد رفت. مقداری شیرینی یزدی هم برای آن استاد، دانشمند و وکیل آورده بود. گفت مطمئن است که آقارضا تبرئه می‌شود. ایشان گفت هیچ مدرکی و یا اعترافی علیه او وجود ندارد. خلیفه به یزد رفت و مهری مشغولِ زندگی شد. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️پسر جوانی داشت جلوِ خانه‌ی اکرم، موتورش را تعمیر می‌کرد. می‌دانستم خانه‌ی کجاست، اما به عمد از او آدرس آنجا را پرسیدم. اظهار بی‌اطلاعی کرد و پرسید: "خلیفه محمدعلی دیگر کیست؟" گفتم: "خانه‌اش همین‌ جاها بود." گفت: "اشتباه می‌کنی! این‌جا کسی به اسم خلیفه محمدعلی نداریم." پرسیدم: "چند سال است در این کوچه و خانه ساکن هستید؟" گفت: "حدود هشت سال." ▪️بدون آنکه حرفی بزنم، درِ خانه‌ی را زدم. صدای زنی از داخل آمد. با صدای بلند گفتم: "خانه‌ی خلیفه محمدعلی اینجاست؟" پسر تعمیرکار موتور سرش را بلند کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. زن داخل خانه پاسخ داد: "بفرمائید." گفتم: "اکرم‌خانم! من حسین پاپلی هستم." گفت: "حسین‌آقا؟... چه‌عجب!... بفرمائید... بفرمائید...خوش آمدید!" اکرم‌خانم در آن هنگام (۱۳۹۲) ۷۵ سال داشت. به پسر تعمیرکار گفتم: "این‌جا خانه‌ی خلیفه محمدعلی و شهربانوست. اگر این دفعه کسی از شما آدرس آن را پرسید، نشانش بدهید." ▫️دیگر روزگارِ این که اعضای محله همدیگر و آبا و اجدادشان را بشناسند، گذشته است. حالا حتی در خانه‌ها پنجره‌ی بیرونی دارند؛ یعنی پنجره‌هایی که به داخل کوچه باز می‌شوند. خانه‌های سنتی یزد هرگز پنجره به داخل کوچه نداشتند، اما حالا دارند. این پنجره‌ها به غیر از نور‌گیری، به چه کار می‌آید؟ دیگر عصر همسایگی و نان قرض‌دادن گذشته است. ▪️روی لبه‌ی ایوان خانه‌ی اکرم می‌نشینم. از هر گوشه‌ی آن خانه، خاطره‌ای دلپذیر🍃 به یاد دارم. صورتِ نورانی ، بساطِ آن زن یهودیِ دوره‌گرد، چهره‌ی همیشه عصبانیِ و نگاه مهربانِ از مقابل چشمانم می‌گذرد. عقرب کشتن و احساس قهرمان بودنم و رفت‌ و‌ آمدهای آن روزی که زیرزمین را تمیز می‌کردیم را به چشم می‌بینم. ▫️حوضِ خانه آب نداشت. خشکِ خشک بود. دیگر عصری که خانه‌های یزد حوض داشته باشند، تمام شده است. البته خانه‌ی جکوزی، سونا و استخر دارد. قبلاً در یزد مثل شهرهای دیگر، آب متعادل‌تر مصرف می‌شد. حالا چطور؟ مصرفِ آب هم شده است. ▪️روی لبه‌ی تالار نشسته‌ام و چای می‌نوشم. حوض وسط حیات آب ندارد. دیگر عصر پُر آبی سپری شده است. عصر آب ارزان تمام شده است. اما باغچه‌ها باصفاست. در آن خانه تک و تنها زندگی می‌کند. بچه‌هایش همگی ازدواج کرده و پیِ زندگی‌شان رفته‌اند. او حالا ۹ نوه و دو نتیجه دارد. از زیبایی دل‌انگیزش جز موهای تماماً سفید و شبیه به چتری برفی، چیزی نمانده است. . بعید می‌دانم هرگز از کرم ضدّ آفتاب و انواع پودرهای آرایشی استفاده کرده باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin