eitaa logo
ذره‌بین درشهر
19.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی مدیریت کانال @Haditaheriardakani آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 درود بر همراهان یار مهربان، برویم خانه‌ی خلیفه محمدعلی پسر شهربانو، همسر رقیه و بابای مهری.... 🍃 من در عالم بچگی ده‌بار به خانه‌ی محمدعلی رفتم. نمونه‌ی کاملِ خانه‌های قدیمی بود؛ خانه‌ی مردمان کم درآمدِ پُر اولاد. خانه‌ی مردم متوسط رو به پایین، نه خیلی فقیر و نه متوسط. واقع در یک کوچه‌ی باریک با عرض ۱/۵ متر، . 🍂 ، بخشی از خانه را از پدرش ارث برده بود، سهم برادرش را خریده بود، مادرش شهربانو با آن‌ها زندگی می‌کرد، مادرش مالک هشت‌یک(یک‌هشتم) خانه بود، پدر محمدعلی خیلی زود مرده بود، محمدعلی یازده ساله بود که یتیم شد. 🍃 ، ملّا بود، به بچّه‌ها و حتی بزرگان می‌داد در عین حال، چندین دستگاه شعربافی و ترمه‌بافی داشت. بابتِ ، پول و هدیه طلب نمی‌کرد. را شغلِ می‌دانست. می‌گفت انبیا بابت تعلیمشان از کسی چیزی طلب نکرده‌اند. 🍂 پس از مرگِ شوهر، دو پسرش را در این خانه بزرگ و داماد کرده بود. پسر بزرگش محمدعلی سهم برادر کوچک‌تر را خریده بود. محمدعلی در این خانه داماد و صاحب چهار شده بود. همراه مادر و چهار دخترش در این خانه زندگی می‌کردند. سه دخترش را عروس کرده بود، آن‌ها از این خانه رفته بودند. 🍃 وقتی من یازده ساله بودم، شهربانو، محمدعلی و همسرش و مهری در این خانه می‌کردند. درِ خانه چوبی بود، از آن چوب گردوهای استخوان‌دار، خیلی محکم، با گل‌میخ‌های درشت. درِ خانه حداقل هفتاد هشتاد سال قدمت داشت. شاید سیصد سال دیگر هم عمر می‌کرد؛ دری پاشنه‌ گِرد، قبل از پیدایشِ لولا ساخته شده بود. نجّارِ محلّه آن را ساخته بود. رنگش طبیعی بود، قهوه‌ای. دو داشت، یکی برای مردان و یکی برای زنان. 🍂 وقتی صدای در بلند می‌شد، نباید در را باز می‌کرد‌. تیجه یا کلونِ در از چوب بسیار محکم بود، حداقل نیم متر طولش بود. وقتی در را با کلید فلزیِ بلند می‌بستند، هم نمی‌توانست آن را باز کند. عملاً در طولِ روز درِ خانه باز بود، فقط شب‌ها در را می‌بستند. 🍃 در که باز می‌شد فقط دوپله، کوچه را به خانه می‌کرد؛ حیاطی آجرفرش. آجرهای حیاط هم شاید هشتاد سالی قدمت داشت. آجرهای سوخته، آجرهای خوب پخته شده. رنگ‌شان مایل به سبز تیره بود. وسط آن‌ها سائیده بود. لبه‌ی آجرها بلندتر از کفِ آن‌ها بود. وقتی کف خانه را آب‌پاشی می‌کردند، وسط هر آجر کمی آب می‌ایستاد. 🍂 شب‌های بهار و تابستان، محمدعلی چراغ سرسوز را روشن و آن را به میل بلند لبه‌ی آویزان می‌کرد. انعکاس نور در حوض وسط خانه و حوض‌های مینیاتوریِ وسط آجرها، تلالویی به دیوارهای کاهگلی خانه می‌انداخت. نمایشِ نور و رنگ بود. در آن حالت، ، زیبایی وصف ناپذیری داشت، زیباییِ منظر و نما. 🍃 درِ خانه که باز می‌شد، حیاط دیده می‌شد. خانه‌ی و خیلی از شهرهای دیگر این طور نبود. هرگز درِ خانه‌ی اعیان، مستقیم از کوچه به حیاط باز نمی‌شد. اگر یا کاشانی و یا کرمانی هستید که می‌دانید خانه‌ی اعیان، چطور ساختمانی داشته است. 🍂اگر اهل این شهرها نیستید، مسافرتی به یزد و کاشان و کرمان بکنید. بسیاری از این خانه‌ها حالا به ، هتل و یا رستوران تبدیل شده‌اند. در چند باب از این خانه‌ها "دانشکده‌ی‌ معماری" شده است. این خانه‌ها است. زود بروید و ببینید. چون عده‌ای با بافتِ قدیمِ یزد، کاشان، کرمان و... دارند. دائم می‌خواهند آن‌ها را خراب کنند. این خانه‌ها خود یک است. 🍃 حاکم بر این خانه‌ها الگوی زندگیِ را نشان می‌دهد. حیف که عده‌ای این خانه‌ها را فقط یک مشت خِشت و گِل می‌بینند! این کالبد‌ِ زیبا، محتوایی دارد‌. عده‌ای ارزش این خانه‌ها را در زمین آن‌ها می‌بینند. می‌خواهند آن‌ها خراب شوند تا زمینشان را بفروشند. ✅ این قسمت به پایان رسید؛ امّا اگر خدا توفیق داد و عمری باقی بود خصوصیات فیزیکی خانه‌ی سنتی خلیفه محمدعلی را که دکتر به کتاب، پیوست نموده است کامل توضیح خواهیم داد. 📚 شازده‌ی حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▪️کتاب حاوی مطالبی درباره‌ی زندگی "مارکس" و "انگلس" بود. او اهمیت مسئله را نمی‌فهمید. دلِ مهری برای پدر و خواهرانش تنگ شده بود، اما دلش نمی‌خواست به برود. از حرف‌های مادرشوهرش دلخور بود. می‌خواست در تهران باشد تا هر وقت ممکن شد، همسرش را ببیند. نگرانش بود. اما بی‌پولی به او فشار زیادی می‌آورد. تصمیم گرفته بود چرخ خیاطی‌اش را از یزد بیاورد شاید بتواند در تهران خیاطی کند و پولی در آورد. این مسئله را به ملینا و سلماز گفت. آقاتقی و لئون فهمیده بودند که بی‌پول است. ▫️می‌دانستند آقارضا در یزد دارد. روزی لئون و آقاتقی به دیدنِ مهری رفتند. گفتند: "در نزدیکی پیچ‌ شمیران مغازه‌ای است. حدود ۴۷ متر مساحت دارد. بالای آن، دو اتاق با دستشویی و امکانات است. صاحبش می‌خواهد آن را بفروشد. می‌شود حدود ۳۵ هزار تومان آن را خرید." از مهری خواستند با صحبت کند. اگر موافق بود، خانه‌ی یزدش را بفروشد و این‌جا را بخرد. لئون گفت: "مغازه را ماهی هفتصد و هشتصد تومان اجاره می‌کنند. خودتان هم طبقه‌ی بالای آن می‌توانید زندگی کنید." ▪️مهری گفت در اولین فرصت نظرِ آقارضا را در این مورد جویا می‌شود. باز هم مردانگی کرد. مهری را با آقارضا یک‌ ساعت تنها گذاشت. روی کاغذی با دستخط خودش به مهری وکالت فروش خانه را داد. مهری راهی یزد شد. خانه را به صورت قولنامه‌ای ۲۸ هزار تومان فروخت. گفت مهری و آقارضا را قبول دارد. هروقت آقارضا از زندان آزاد شد، می‌آید سند می‌زند‌. ▫️آن زمان و دستخطِ مردم داشت. مهری وسایلش را به زیرزمین خانه‌ی پدرش برد. هرچه از کتاب‌ها هم مانده بود را دوباره به آنجاد انتقال داد. کتاب‌ها را در همان اتاق شهربانو جای داد. در یک لحظه مهری به یاد حرفِ مادربزرگش افتاد که گفته بود این خیلی ارزش دارد. مهری گفت: "چندتا از این کتاب‌ها را با خودم به تهران می‌برم. شاید کسی آن‌ها را بخرد!" شش جلد از کتاب‌ها را جدا کرد و در وسایلش گذاشت تا به تهران ببرد. او تازه یک چمدان خریده بود. خودش تحولی بود. تحول از به چمدان. پدرش خلیفه‌‌ محمدعلی هم با او راهی تهران شد. ▪️در با کمک لئون و آقاتقی، معامله‌ی مغازه و آپارتمان بالای آن انجام شد. فروشنده از ۳۴ هزارتومان پائین نیامد. مهری شش‌ هزار تومان کم داشت و می‌گفت نمی‌تواند مغازه را بخرد. لئون دو هزار تومان به او قرض می‌دهد. آقا‌تقی هم کسی را پیدا کرد مغازه را دوساله رهن و اجاره می‌کرد. پنج‌ هزار تومان پیش می‌داد و ماهی پانصد تومان اجاره. پول جور شد. ظرف یک هفته همه کارها در محضر انجام شد. هم پانصدتومان به دخترش داد. مهری نصف پول لئون را پس داد. لئون پول را نمی‌گرفت، ولی مهری اصرار و خواهش کرد تا او هزار تومانش را پس گرفت. ▫️سرانجام به طبقه‌ی بالای مغازه اسباب‌کشی کرد. آپارتمان تا خانه‌ی آقاتقی فاصله‌ی چندانی نداشت. مهری با پدرش به زندان رفت. خلیفه مقداری شیرینی یزدی برای آورده بود. مهری از خوبی‌های این زندانبان برای پدر و اطرافیانش زیاد گفته بود. مهری شیرینی‌ها را به ایوب ساقی تعارف کرد. زندانبان‌ ساقی، شیرینی‌ها را نمی‌گرفت. با اصرارِ مهری آن‌ها را قبول کرد. از آقای ساقی خواهش کرد اجازه دهد خودش و پدرش ملاقاتی با آقارضا داشته باشند. ▪️آقای ساقی قول داد پس‌فردا اجازه‌ی ملاقات بدهد. بالاخره خلیفه هم آقارضا را دید. از شدت درد و رنج، لاغر و تکیده و رنجور بود. ولی روحیه‌ای قوی داشت. گفت ده روزی است که شکنجه‌ها تمام شده است و با وکیلش ملاقات داشته است. آقای به او دلداری داده بود و گفته بود پرونده‌اش را دیده است. هیچ مدرکی علیه او نیست. آقارضا امید داشت که شود. هشت ماه بود در زندان بود. از خبر خرید مغازه و طبقه‌ی بالای آن خیلی خوشحال شد؛ ▫️به مهری گفت: "حالا خیالم راحت شد. هم خانه‌ داری و هم پانصد تومان درآمد." دامادش را دلداری داد و گفت مطمئن است که از زندان خیلی زود آزاد می‌شود و دوباره درس‌های دانشگاه را شروع می‌کند. ده روزی بود خلیفه در تهران بود. او به دیدنِ دکتر ابوالحمد رفت. مقداری شیرینی یزدی هم برای آن استاد، دانشمند و وکیل آورده بود. گفت مطمئن است که آقارضا تبرئه می‌شود. ایشان گفت هیچ مدرکی و یا اعترافی علیه او وجود ندارد. خلیفه به یزد رفت و مهری مشغولِ زندگی شد. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin