eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.7هزار دنبال‌کننده
66.8هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️حدودِ دو ساعت بعد به خانه برگشت. موقع صرف شام گفت: "باید اتاق‌ها را تمیز و مرتب کنیم. صبح زود مهمان داریم." مهری فکر کرد پدرِ همان پسر چاقو کش می‌آید. در تمام طول شب یک کلمه هم با آقارضا درباره‌ی پول حرف نزد. می‌ترسید اگر حرف بزند، نظر همسرش عوض شود. از زندگی یکنواخت خسته شده بود. بچه نداشت. مادربزرگ و مادرش مُرده بودند، خواهرش هم هوودار شده بود. ▫️، اکرم و سه بچه‌اش را به خانه‌ی خودش برده بود. چاره‌ای نبود. عباس به زن و بچه‌هایش خرجی نمی‌داد. بدین ترتیب، محمدعلی تنها نبود، اکرم هم پیش مادرشوهرش نبود. ولی هروقت به خانه‌ی پدرش می‌رفت، اکرم سر به سرش می‌گذاشت. به همین خاطر دوست نداشت زیاد به آنجا برود. مسافرت، مهمانی و روضه‌خوانی هم که نبود. ▪️ مهربان بود، اذیت نمی‌کرد. هم به اخلاق او عادت کرده بود. هفته‌ای دو سه شب کشیک بود. شب‌هایی که کشیک نبود همراه با هم شام می‌خوردند.....نمازشان ترک نمی‌شد. ماه رمضان روزه می‌گرفتند. تا ۲۱ رمضان روزه می‌گرفت. بعد از بیست و یکم مثل اینکه ماه رمضان تمام شده است. مهری تا آخر ماه روزه می‌گرفت. به همسرش چیزی نمی‌گفت. در تهیه‌ی سحری کمکش می‌کرد. ولی بعد از بیست و یکم می‌گفت: "ماه رمضان تمام شده است." ▫️ با این سی هزارتومان که قرار بود فردا ساعت ۸/۵ صبح وارد زندگی‌اش شود، عالمی داشت. از خوشگذرانی تا کمک به بچه‌های . آقارضا از ساعت ۷/۵ صبح لباس پوشیده و آماده بود. حدود ساعت هشت کوبه‌ی در به صدا درآمد. آقارضا دوید در را باز کرد. مهری دید یک آقا با لباس شخصی و دو نفر پاسبان وارد خانه شدند. آقارضا آنها را به اتاق نشیمن آورد. تعجب کرد. از خودش پرسید: "چرا آنها را به مهمانخانه نبرد؟" ▪️به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. نمی‌فهمید موضوع چیست. هرگز ندیده بود که دو نفر پاسبان و یک لباس شخصی به خانه‌ی آن‌ها بیایند. پیش خودش فکر کرد شاید آقارضا برای خودش شریک درست کرده است. فوری سی‌ هزارتومان را تقسیم بر چهار کرد. گفت: "نه...فقط ۷۵۰۰ تومان به ما می‌رسد!" تمام رؤياهايش داشت به بادِ هوا می‌رفت. آمد که چای ببرد گفت: "هیچکس نباید بفهمد که توی این اتاق کسی هست!" مهری گفت: "غیر از اینها که کسی توی خانه نیست." آقارضا گفت: "منظورم وقتی است که آن آدم‌های دیشبی آمدند." ▫️حدود ۸/۵ صبح دوباره درِ خانه صدا کرد. در را باز کرد. همان با یک آدم دیگر بودند. آقارضا آنها را به مهمانخانه برد. مهری سینی چای را جلوِ اتاق مهمانخانه برد. دید آنها دارند به آقارضا پول می‌دهند. مهری سینیِ چای به دست، پشتِ در اتاق مهمانخانه ایستاد. انگشتش را به شیشه‌ی درِ اتاق زد. آقارضا آمد سینی چای را گرفت. درِ اتاق از آن درهای قدیمی با پنجره‌های کوچک بود. پنجره‌های ۲۰×۳۰ سانتی‌متری. ▪️ناگهان مهری دید در میان دو اتاق باز شد. فرد لباس شخصی و دو پاسبان واردِ مهمانخانه شدند. لباس شخصی به گفت: "شما بازداشت هستید! شما در حالِ به مامور دولت دستگیر شدید!" یکی از پاسبان‌ها به حاجی‌آقا دستبند زد. به گریه افتاد. التماس و خواهش و تمنا می‌کرد. قسم می‌خورد که "هر چه بخواهید می‌دهم. هر کار بخواهید می‌کنم. من را با دستبند توی این کوچه‌ها راه نبرید!" ▫️کوچه‌ها ماشین‌رو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجی‌آقا را پیاده می‌بردند تا به خیابان برسند. می‌گفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول می‌دهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" به اولادِ بد نفرین می‌کرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دست‌های حاجی‌آقا را باز کنید!" حاجی آن‌قدر عزّ و التماس کرد که به پاسبان‌ها دستور داد دستبندش را باز کنند... ✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin