eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 ماجرای اصغر حمال...⁉️ 🔹 ۱۵_۱۴ نفر بچه یزدی بودیم که می خواستیم بدهیم، قرار شده بود با هم مسافرت کنیم. روزی که در مشهد کنکور دادیم شب به رفتیم. کوهسنگی یکی از تفرجگاه های مشهد بود و هنوز هم هست. در سال ۱۳۶۴ آن جا چندتا قهوه خانه بود که دیزی و کباب کوبیده می دادند، ما بچه ها روی دوتا تخت نشستیم و کباب کوبیده سفارش دادیم. مردی آن جا سر میزها می آمد و می کرد. من خوب نگاهش کردم دیدم ، حمال گاراژ اتوتاج یزد است.۵_۴ سالی بود او را ندیده بودم. البته گدای تر و تمیزی بود. لهجه اش بود ولی وقتی بچه ها پرسیدند یزدی هستی گفت: نه. بچه ها بفرما گفتند و او بی هیچ نشست و با ما شام خورد. آن شب گذشت من و چند نفر از بچه های آن گروه در قبول شدیم. 🔹چند ماه بعد اصغر را جلو دانشکده ی ادبیات دیدم که گدایی می کرد. با او سلام و احوالپرسی کردم. گفتم: گدایی نمی کند. گفت: یزدی نیستم. گفتم: اسمت اصغر است، سه تا برادر هستید، حمال گاراژ اتوتاج بودی و ۲ برادرت در گاراژ حاج عبدالوهاب قمی هستند. گفت: تو کی هستی؟ خودم را معرفی کردم. گفت: حالا پس دو تومان به من بده. آن موقع به یک ریال و دو ریال می دادند. دو تومان به او دادم و گفتم یک روز بیا با هم بزنیم. ۵_۴ ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا ( امام رضا بعد از انقلاب) مشهد دیدم گدایی می کرد. سلام و حال و احوال کردیم. کمی از ظهر گذشته بود پرسیدم ناهار خوردی گفت: نه. او را کردم که در قهوه خانه دور فلکه بیمارستان شاه رضا بخوریم. کم کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتش را تعریف کرد. 🔹گفت: من گاراژ اتوتاج یزد بودم. هر سال ۱۵ روز دست زن و بچه هایم را می گرفتم و برای به مشهد می آمدم. برای اینکه خرج مسافرت در آید دو سه عدل و بادبزن می خریدم و با خود به مشهد می آوردم. روزها زنم بچه ها را بر می داشت و به می رفت. آن زمان ۶ تا بچه داشتم یکی عروس کرده بودم و یکی هم در سن ۱۸ سالگی خودش حمال گاراژ بود من هم دور بست( فلکه ی قدیم امام رضا علیه السلام) جارو و بادبزن ها را می فروختم و خرجم را در می آوردم. یک شب جاروها و بادبزن هایم تمام شده بود ولی هنوز زن و بچه هایم از حرم نیامده بودند که به بر گردیم. 🔹خسته بودم و گرفته بود سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم، یک مرتبه یکی جلو رویم انداخت، هیچ نگفتم. ظرف که زنم دیر آمد چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند. از زیر چشم دیدم که زن و بچه هایم دارند می آیند. را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم تو به مسافرخانه برو، من دارم یکی دو ساعت دیگر می آیم. زنم رفت و صدمتر دورتر در یک جای مناسب سرم را روی زانویم گذاشتم به طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم نزدیک پول گیرم آمد. دیدم کاری است که بی هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی یک ماشین باری ده تُن پول گیرم آمد. آخر پشت کردن عدل های ۱۲۰_۱۰۰ کیلویی و بالا بردن از پله های باری کار ساده ای نیست. ۱۵ روز مسافرت آن سال تمام شد. 🔹به زنم گفتم من در کاری پیدا کرده ام و به نمی رویم، زنم هم خوشحال که در مشهد کنار امام رضا (ع) می مانیم. دو تا اتاق کردیم و مشهد شدیم. روزها دور بست سرم را می گذاشتم روی زانویم و روزی ۵۰_۴۰ تومان بودم. زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود. من هم راه افتادم و کردم. کم کم با محلات مشهد آشنا شدم، متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمدآباد، کوی دکترا و اطراف دانشکده هاو جلوی بیمارستان ها خوب می دهند. حالا ۵ سال است در مشهد کار می کنم خوب است. 🔹 ظرف این مدت در مشهد خریدم. وقتی گاراژ اتوتاج بودم یک دخترم را در سن ۱۵ سالگی عروس کردم، کلاََ حدود ۱۴۰ تومان (منظور ۱۴۰۰ ریال) توانستم جور کنم و برایش بخرم. حالا زنم برای دختر دیگرم که می خواهد عروس شود نزدیک ۳۰۰ هزار تومان جهیزیه تهیه کرده است. زنم هم می کند. زن است، طوری معامله می کند که جهیز دخترش تمام شود. از یک وسیله چندتا می خرد و طوری آن ها را به همسایه ها و غریبه ها می فروشد که یکی برایش مجانی می افتد. @zarrhbin 👇👇👇👇
🍃 اما به سبب بودن بخشی از راه و فرار از مرگ، از سه مسیر مشخص جاده ی اردکان_توت را می پیمودند. بازخوانی خاطرات این عاشقان حسین علیه السلام در این مسیرِ دشوار خود حکایتی است مفصل؛ : اردکان، حوض گور، آب انبار گِرِجک، گُدار شور، چاه حسین عبدا... و سرانجام توت؛ : اردکان_حوض سفید، کوه دختر، زُرِ مِهر، گُدار تَلاته، انجیرآوند و روستای توت؛ که معمولاََ برای سفرهای زمستانه انتخاب می کردند، اردکان، حوض گور، میل حوض آخوند، میل آقا سید رضا(یاسینی) و توت؛ 🍃 در اواخر دوره ی قاجار شخصی به نام علی ابوطالب حسینیه ای در روستا بنا می کند.‌اما در خصوص بنای قبلی آن اطلاعی در دست نیست. 🍃 در سال ۱۳۷۳ شمسی در خصوص حسینیه ی توت می نویسد: " در حدود ۱۲۰ سال قبل شخصی به نام علی ابوطالب حسینیه ای در این محل بنا کرده و کم کم رونقی خاص یافته است و در اطراف آن ، آشپزخانه، مسجد، حمام و دهها اتاق برای سکونت مسافرین بنا گردید..." [ تاریخ اردکان، ج ۲، ص۲۴۹] 🍃 اما بی شک قبل از حسینیه "علی ابوطالب" بنا یا محلی خاص جهت عزادرای موجود بوده است. موقوفات بر جای مانده، حکایت از آن دارد. متاسفانه آن حسینیه ی قدیمی با تصمیم هیئت امنای حسینیه ی توت جهت گسترش و توسعه ی آن در اوایل سال ۱۳۷۳ تخریب می گردد و به جای آن حسینیه ی بنا می گردد. 🍃 به نظر نگارنده رونق حسینیه ی توت پس از جریان به جهت آن دوران بیشتر می گردد. ممانعت از برگزاری مراسم و روضه خوانی در اردکان و عدم دسترسی آسان امنیه های وقت به روستای توت سبب می گردد، آیین توت، توجه بیشتری به خود معطوف سازد و به سبب سادگی ویژگی های خاص خود دل های زیادی را شیفته ی خود سازد. امروز اعتقاد و باور مردم به آیین توت و حضور در روستای توت به گونه ای است که از بیان آن عاجز می ماند و حتی عدّه ای آن را کربلای دوم می نامند! 🍃 نکته ای که نباید از بیفتد این است که مردم پس از مراسم آخر ماه در روستای توت، یعنی روز اول ماه به می پرداختند و با سفر به روستاهای اطراف یا در همان روستای توت به بازی های بومی و محلی می پرداختند. در چند دهه ی گذشته قسمت دوم از افتاده است و امروز آن می تواند بخشی از اواخر ماه صفر در روستا را حل سازد. 📚 میدون توت/ به کوشش نادر پیری اردکانی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 مردم نجیب اردکان در بودن شما شکی نیست فقط مِن باب یادآوری که هنگام مستقر شدن در روستای توت در حفظ طبیعت آن کوشا باشید و از ریختن زباله جداََ خودداری فرمایید و خواهشاََ حفظ حرمت ساکنان توت را نیز از یاد نبرید و به حریم زمین های کشاورزی شان احترام بگذارید زیرا شما پنج روز را در آنجا هستید و این بندگان خدا یک عمر آن دیارند، باشد که باشند. @zarrhbin