🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
حرکت به سوی #فرانسه 🇫🇷
📌علی مدرسه را ترک کرد باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️آن روز عصر، #علی بزهایش را به روستا بر میگرداند. چند نفر از همسنّ و سالهایش به او گفتند میخواهند به فرانسه بروند و از او خواستند با آنها همراه شود. علی گفت: پول ندارد و آنها هم گفتند ما هم پول نداریم. بچهها علی را تشویق کردند که با آنها عازم فرانسه شود. علی چند سال بود آرزوی رفتن به #فرانسه را داشت. حالا همپایان جدی پیدا کرده بود. بِنجلال هم او را تشویق به رفتن کرد و گفت: "تو با استعدادی. در این روستا و صحرا میپوسی. باید حرکت کنی." بِن جلال صد فِرانک به او قرض داد. او حدود صد فرانک هم از خالهها و داییهایش قرض گرفت.
▪️چند روز بعد او به همراه پنجنفر از دوستانش در شهر زاگورا (zagora) در حاشیهی صحرا بودند. یک روز آنجا ماندند و از آنجا به شهر مراکش (Marakesh) رفتند. سرانجام به بندر رباط (Rabat) رسیدند. #علی و دوستانش سعی میکردند پول خرج نکنند؛ پولی هم نداشتند که خرج کنند. آنها در راه کار میکردند. به مردم کمک میکردند. باربری میکردند و به جای پول غذا میگرفتند. چند روزی را در بندر، کارگری کردند. میخواستند به منطقهی لرن فرانسه بروند. میدانستند که #معادنذغالسنگ کارگر میخواهد.
▫️آدرس چند نفر را در پادو کالهی فرانسه داشنند. چند مراکشی در پادو کاله برای #مهاجران کار درست میکردند. دلال بودند. برای معادن زغالسنگ کارگر جور میکردند. هم از معادن مبلغی میگرفتند هم از کارگران هموطن. من در سال ۱۳۷۰ این وضعِ را در پارک "هری جکو" ژاپن برای کارگرانِ مهاجرِ #ایرانی دیدم. در آن روز من برای سرنوشت هموطنانم در #ژاپن گریه کردم. در جای خود خواهم نوشت.
▪️در بندر رباط، یک کشتی باری عازم بندر کاله (Calais) بود. کشتی، دو نفر کارگر (جاشو) بیمزد میخواست. #علی و یکی از دوستانش هم چون کارگر بیمزد، سوار کشتی شدند. قرار شد مزدی نگیرند. از دوستان دیگرشان جدا افتادند. آنها کرایه نمیدادند، غذا هم میخوردند. در عوض باید کار میکردند. در کشتی باید همه کاری میکردند. توالتها را تمیز میکردند، لباسهای کارگران را میشستند، پیاز و سیبزمینی خُرد میکردند و ظرف و کاسهها را میشستند.
▫️کشتی وارد دریای مدیترانه نمیشد و مستقیم از اقیانوس اطلس به شمال فرانسه میرفت. پهنهی اقیانوس برای علی چون پهنهی صحرا بود. روزها خورشید بدن آنها را میسوزاند و شبها آسمان پر از ستاره بود. در بندر لیسبون، علی و دوستش به کمک کارگران میبایست دهها تُن بار را تخلیه میکردند. #علی مثل یک فِرفِره، بستههای بار را از انبار کشتی به ساحل میبرد. خرما، پوست، روده، ظروف سفالی و.. در لیسبون باید صندوقهای بزرگ را سوار کشتی میکردند.
👇👇👇👇