eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانه‌ی آقارضا رفت. با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا می‌رود زندان تا ببیند چه خبر شده است‌. به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، می‌فهمند که من خبر داده‌ام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است." ▫️ شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. به سختی می‌گذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت می‌خواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. به دخترش گفت صبور باشد. ▪️یکی از خبرها را برای مهری می‌آورد و خبر مهری را به زندان می‌برد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد. ▫️بعد از پانزده روز زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیه‌شان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفته‌ی بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." گفت: "من پاسبان نمی‌مانم، استعفا می‌دهم، پاسبانی به مذاق من نمی‌آید." بعد شعر معروفِ را خواند: که گفتت برو دست رستم ببند؟ نبندد مرا دست، چرخ بلند ▪️ گفت: "خدا بزرگ است" گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار می‌کنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانه‌ی پدرم می‌روم. شب‌ها اکبر پسر زینت پیشم می‌آید. به او درس می‌دهم." گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد. ▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفه‌ی زندانی‌ها بود، بر عهده‌ی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از که پاسبان کهنه‌کاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمی‌بخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد. ▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آن‌ها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. گفت: "رضا، جیب‌هایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیب‌های کُتش را خالی کن." ▫️ جیب‌های آقارضا را خالی کرد. خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشم‌هایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیس‌زندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان می‌کنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!" ▪️ برای آقارضا تشکیل شد‌. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک می‌فروخته است. توی محله هیچ‌کس . همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را می‌شناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را می‌خواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس‌ شهربانی افتاد. که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشته‌ی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود. ✅ تا اینجا را داشته باشید قصه‌ی آشناییست، ادامه دارد... 📚شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin