🔺 #تلنگر
🌸 #استـاد_قرائتے
خداوند به انسان دستور داد گندم نخورد🌾
وقتے خورد ، اولین سیلے خداوند
به او #برهنه شدنش بود♨️
این نشـان مےدهد :
رها کردن لباس سیلے #خداست
نه #تمدن 😔❌
#اگرمحجبههستید
#بهخودتونافتخارکنید😇🦋
@zeinabiha2
CQACAgQAAx0CVBp6RAACDiRgNVmb35jt2adDxVIuFyGR4jMnSQAC1QkAAoICGFMwjvgLh3eDsR4E.mp3
3.24M
🌺از سینه یاعلی می جوشه
🌼دوزخ با یاعلی خاموشه
🎤حاج مهدی_رسولی
#سرود 👏
🎊 میلاد_حضرت علی علیه السلام
@zeinabiha2
بزرگواران
امشب شب ١٣ ماه رجب هست
در شبهاي 13و14و15 رجب خواندن دعای مجیر فراموش نشود
لطفا به دوستان یاداوری کنید
التماس دعا.
همدیگر را دعا کنیم
یاعلی🌸🌸🌸🌸🌸🌸
افغانستانےها بہ پـدر مےگویند :
«قبـلہگاه»
و چقدر هـم این واژه
درسـت و زیبـاست .. :))💙
ميلآد امامعلے؏ ، روزپِدَر
عیدتون مبارڪ🥳
@zeinabiha2
꧁༏ ♥️ ﷽ ♥️༏꧂
🍃✨خدایا ستایش برای توست
ای آفریننده آسمانها و زمین بی نمونه و مثال
هیچ کس به تو نماند و علم به هیچ موجودی ازدسترست به دور نباشد
تویی آن خدایی که جزتو معبودی نیست 🌸🍃
🦋آن یکتای تنهای بی همتای بدل ناپذیر
مارااز کسانی قرارده که تورا یگانه می دانند و حق را پذیرفته اند🤲
۷ اسفند پنج شنبه ❄️
۱۳ رجب 🌈
ذکر روز:
لا اله الا الله المَلِکُ الحَقُ المُبین💫
❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁
@zeinabiha2
❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
4_5886219139768387930.mp3
7.95M
○•🌱
خراباتی و مستم،
مقیم نجف هستم...
«شادمانه😍»
#باهم_گوش_کنیم
@zeinabiha2
زینبی ها
#قسمت50 یوزارسیف روزها از پی هم میاید وبه سرعت میگذشت,روزهایی که در بی خبری ومملو از,سختی ودلتنگی
#قسمت51
یوزارسیف
پیامک را باز کردم :با سلام...به لطف خانوم حضرت زینب س بعداز مدتها انتظار راهی سفرم,از شما طلب حلالیت دارم همانطور که از پدر بزرگوارتان حلالیت طلبیدم,سلام مرا به خانواده محترم برسانید ,ان شاالله اگر رفتم وبرنگشتم که عفوفرمایید ,اما اگر برگشتم و خداوند قسمت کرد دوباره برای,عرض ارادت خدمت شما وخانواده محترم, میرسم اما اینبار تا به سر منزل مقصود نرسم از پای نمینشینم....
التماس دعا...
ارادتمند شما...یوسف سبحانی...
خدای من ,چی داشت میگفت؟؟سفر؟؟برگشتن و برنگشتن؟!!,کم کم تمام خوشحالی ناشی از دیدن پیام یوزارسیف بر باد رفت,اخه حاجی قراره کجا بره؟؟
باید....باید میفهمیدم ..اره حتما علیرضا دوستش میفهمه ,سمیه که حالا با مرضیه دوستان خیلی صمیمی شدند شاید بتونه جوابم را بده....اره فردا باید هرجور شده بپرسم...
شب سنگین وطولانی بود,هرچه بیشتر به حرف حرف پیامک فکر میکردم,قلبم بیشتر در فشار قرار میگرفت...
اشکهام خود به خود میریخت وخواب از چشام پریده بود تااینکه با صدای اذان صبح به خود امدم,با حالتی رقت انگیز به سمت دسشویی رفتم ووضو گرفتم,به نماز ایستادم,بعداز نماز به سجده رفتم وهرچه عقده کرده بودم ,عقده گشایی نمودم ,انقدر با خدای خودم,خالق یوزارسیف درد دل کردم که سبک شدم,سجاده را جمع کردم دوباره روتخت دراز کشیدم وپلکهام سنگین شد...
با صدای پچ پچ مادرم از,خواب پریدم,بابا ومامان بالا سرم بودند,اشعه های طلایی خورشید که کل اتاق را روشن کرده بود نشان از رسیدن ظهر میداد,با اضطراب تکانی بخود دادم وگفتم:س سلام,وای خواب افتادم,مدرسه ام دیر شد..
مادر,در حالیکه ارام دستش را گذاشته بود روسینه ام ,دوباره خواباندم وگفت:سلام عزیزم,از صبح مثل کوره اتش داری میسوزی ,گذاشتم بخوابی,امروز مدرسه نمیخواد بری...
گفتم:اخه...اخه..امتحان..
بابا پرید وسط حرفم,بعداز مدتها لبخندی به روم زد واومد کنار تخت زانو زد یه بوسه از صورتم چید وگفت:الان تنها چیزی که مهمه سلامتی تو هست ,استراحت کن,امتحانت هم صحبت میکنیم یه کارش میکنیم دیگه...
با خودم فکر میکردم یعنی چه؟؟مگه منو چطور شده؟؟
با بستن چشام ,بابا ومامان اتاق را ترک کردند....
ادامه دارد...
📚نویسنده..ط;حسینی