eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... قدم به اتاق گذاشت و همچنان که به سمتم می آمد، با لحنی گرفته باز خواستم کرد:" یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی کردی؟" و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم:" خودش نیس! ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!" و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیرلب زمزمه کرد:" من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی کردم!" سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می زد، سوال کرد:" الهه! مطمئنی که می خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد:" الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!" از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور این که خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هرچه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت:" البته حتما مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما اونم می دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتما پای حرفی که زده تا آخر می مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!" چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن " تو رو خدا خوب فکر کن!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های قلبم جوانه می زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن می کشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می کرد. احساس می کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می کشد. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضايتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد:" مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد:" حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل ها، مریم خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط برد تا ما راحت تر صحبت کنیم. با این که فاصله مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب هایمان را می شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رویای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را می لرزاند و با به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می گرفتم. هرچند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رویای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس هایمان در پژواک پرواز شاخه های نخل ها در دامن باد می پیچید و سکوتمان را پر می کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد:" من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سرانگشت احساسش می لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنان که سرش پایین بود، ادامه داد:" بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهم ترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می کنم و از خدا هم می خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت:" من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس اندازه این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده." سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می کردید.." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم:" روزی دست خداست!" کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم:" من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد:" حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خب می دونید که راه دوره برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله." پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد:" ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می کنیم." و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. ★ ★ ★ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت:" انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمک گیر شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد:" گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت:" حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!" و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد:" ببینم این از تهران اومده این جا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد:" ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سر یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟" ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد:" من نمی دونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو برده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما می خوره؟!!!" پدر مثل این که از حرف های ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد:" مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری می گی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدام ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا می رسونه! جوونه، کار می کنه، خدا هم ان شاء الله به کار و بارش برکت میده!" اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو مادر خروشید:" یعنی شما راضی می شی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد:" من و تو هم که زندگی مون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی می کردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد:" من که به عنوان برادر راضی ام!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت:" من چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!" و لعیا هم تاکید کرد:" به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی می کنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن." ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد:" من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟" و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیر پدر را به زبانش آورد:" به خدا منم دلم از همین می سوزه!" که مادر بلافاصله جواب داد:" عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو می زنی؟ هر کسی یه کفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!" که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد:" آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟" عبدالله که از سوال بی مقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید:" کی رو میگی؟" و ابراهیم طعنه زد:" این شازده دوماد رو میگم!" عبدالله به آرامی خندید و گفت:" خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!" و ابراهیم با گفتن" آخی! چه پسر سر به زیری!!!" پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد:" خب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!" سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه داد:" علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!" و با اشاره ی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را می کشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادله ای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار می داد، ناله زد:" نمی دونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!" پدر بی توجه به شکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم:" حتما از حرف های ابراهیم عصبی شدی." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... و عبدالله به سمت مان آمد و گفت:" ابراهیم همینجوریه! کلا دوست داره ایراد بگیره و غر بزنه!" سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد:" مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمی تونه مانعش بشه!" از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرف هایش مادر را آرام می کرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گله حرف های نامربوط ابراهیم را به عبدالله می کرد. از یادآوری حرف های تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد:" الهه جان! می خوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقه ای، میای با هم بریم کمکم کنی؟" بحث های طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانی ام را فهمید و با لبخندی پر محبت گفت:" حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!" با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. به سر خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیر منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم:" مگه نمی خوای هدیه بخری؟" سرش را به نشانه تایید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت:" چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی می خریم." می دانستم که می خواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم می زد و هیج نمی گفت. شاید نمی دانست از کجا شروع کند و من هم نمی خواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبی مایل به سبز خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد:" الهه! فکراتو کردی؟" و چون سکوتم را دید، خندید و گفت:" دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!" از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل می کشید، خیره شد و ادامه داد:" الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!" هرچه عبدالله بر زبان می آورد، برای من حیقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوش نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید:" الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف می زد، من از چشماش خوندم که مرد و مردونه پای تو می مونه!" از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینیم. کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد:" اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!" و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد:" الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم می دونم خیلی از مصیبت هایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف می کنه، از تفرقه ریشه می گیره! منم می دونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم می خواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمی خونه! مثل تو وضو نمی گیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!" همچنان که با نوک پایم ماسه های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرف های عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش می بست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت:" الهه جان! من اینارو نگفتم که دل تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع می کنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و.... ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... "...وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو می زنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه می خواد مارو گول بزنه! ولی می خوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!" نگاهم را از زمین ماسه ای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم:" عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس!" از جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می آمد، ادامه دادم:" عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوت مذهبی باعث ذره ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون می دونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر رو ناراحت کردم. چون خوب می دونم هرچیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دل خدا و پیغمبر رو شاد می کنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!" سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل این که آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیش بینی کردم:" عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میفته! می دونم که خدا به هر دومون کمک می کنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!" با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید:" الهه! تو می خوای چی کار کنی؟" لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج می زد، پاسخ دادم:" من فقط دعا می کنم! دعا می کنم تا دلش به سمت سنت پیامبر هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا می کنم که به خدا نزدیک تر شه! می دونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا می کنم که بهتر از این شه!" و پاسخم برایش اگرچه غافلگیر کننده، اما آنقدر پر صلابت بود که دیگر هیج نگفت. ★ ★ ★ برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به نسبت سرد 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجید های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم سابقه ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده می کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمانان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی و "عمه فاطمه" صدایش می کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پر باری از گل های رز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی اش را مرتب تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش می داد، گرچه لحظه ای خنده از رویش محو نمی شد. مثل این که از کمر درد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می داد، آرامشی که می توانستم در خنکای لطیفش، تمام رویاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می درخشید، که حتی در پشت پرده ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:" ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!" و صدای صلوات فضای اتاق را پر کرد. احساس می کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ های شقایق در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بی تاب وصال شیرین، در قفسه سینه ام پر پر می زد. بی آن که بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می درخشید و نجیبانه می خندید، مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد:" الهه خانم! این پارچه ی چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آن که فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پر کرد. 🌷🍃 پایان فصل اول 🍃🌷 ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می داد، آرامشی که می توانستم در خنکای لطیفش، تمام رویاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می درخشید، که حتی در پشت پرده ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:" ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!" و صدای صلوات فضای اتاق را پر کرد. احساس می کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ های شقایق در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بی تاب وصال شیرین، در قفسه سینه ام پر پر می زد. بی آن که بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می درخشید و نجیبانه می خندید، مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد:" الهه خانم! این پارچه ی چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آن که فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پر کرد. 🌷🍃 پایان فصل اول 🍃🌷 ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
⚜ 💎ام المؤمنین حضرت خدیجه سلام الله علیها که بودند💎 ✳بخش اول✳ "اجداد حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها " ⭐ام المؤمنین حضرت خدیجه سلام الله علیها بنت خویلد بن اسد بن عبدالعزی بن قصی بن کلاب⭐ 🖋بیان: اجداد خانوم خدیجه کبری سلام الله علیها همان اجداد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می باشد که از ابتدا همگی به رسالت و بشارت پیامبر آخر الزمان و نبوت نبوی دعوت میکردند؛ زیرا نور ولایت بر اساس زیارت وارث《أَشْهَدُ أَنَّکَ کُنْتَ نُورا فِی الْأَصْلابِ الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ لَمْ تُنَجِّسْکَ الْجَاهِلِیَّةُ بِأَنْجَاسِهَا از صلبی به صلب دیگر منتقل می شد تا به عبدالمطلب رسید و به دو نیم شد. نصفی در عبدالله و نصفی در ابوطالب و جد مادری خانم خدیجه کبری سلام الله علیها، به نام کعب بن لوی، و جد پدری خانم، به نام قصّی بن کلاب، حامل این نور بوده اند و اجداد دیگری که نور آنها ظاهر شده بود و مورد توجه قرار میگرفت عبارتند: ✴شجره نامه حضرت ام المؤمنین خانم خدیجه کبری سلام الله علیها "از طرف مادر" و نامهای مادربزرگهایشان که در تاریخ آمده است: 1️⃣مادر خانم خدیجه کبری سلام الله علیها: فاطمه بنت زائده بن الأصم بن هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معیص بن عامر بن لوی. 2️⃣مادر خانوم فاطمه بنت زائده: هاله بنت عبد مناف بن الحارث بن منقذ بن عمر و بن معیص بن عامر بن لوی. 3️⃣مادر عاله بنت عبد مناف: قلابه بنت سعید بن سهم بن عمروبن هُصَیص بن کعب بن لوی. 4️⃣مادر قلابه بنت سعید: عاتکه بنت عبدالعزی بن قصی. 5️⃣مادر عاتکه بنت عبدالعزی: الخطیا(ریطه الصغری) بنت کعب بن سعید بن تیم بن مرة بن کعب بن لوی. 6️⃣مادر الخطیا بنت کعب: ماریه و یقال قیله بنت حذافة بن جمع. 7️⃣مادر ماریه بنت حذافة: لیلی بنت عامر الخیار بن غیسان و اسمه الحرث بن عبد عمرو بن عمرو بن قوی بن ملکان بن أفضی من خزاعة. 8️⃣مادر لیلی بنت عامر: سلمی بنت سعد بن کعب بن عمرو من خزاعة. 9️⃣مادر سلمی بنت سعد: لیلی بنت عامس بن الظرب بم الحرث بن فهر بن مالک بن النضر بن کنانة. 🔟مادر لیلی بنت عابس: سلمی بنت لوی بن غالب. 1️⃣1️⃣مادر سلمی بنت لوی: لیلی بنت محارب بن فهر. 2⃣1⃣مادر لیلی بنت محارب: عاتکه بنت مخلد بن النضر بن کنانه. 3⃣1⃣مادر عاتکه بنت مخلد: الوارثه بنت الحرث بن مالک بن کنانه. 4⃣1⃣مادر الوارثه بنت الحرث: ماریه بنت سعد بن زید مناة بن تمیم و اسمها اسماء بنت حشم بن بکر بن حبیب بن عمروبن غنم بن ثعلب بن وائل بن قاسط بن هنب بن أفضی بن و غمی بن جدیلة بن اسد بن ربیعة بن نزار. 📚 مقاتل الطالبین ص ۵۸،۵۷ ‏ نـــشـــرش صـــدقـــه جاریــــه اســــت 🌱| @zeinabiha2