🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_بیستم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاه مان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم:" فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال این جا بودن، می دونستن پلیس دائم گشت می زنه." مجید لبخندی زد و گفت:" هر چی بود خداروشکر که دیگه تموم شد." سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد:" الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات می دیدم!" در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی آن که بخواهیم دل هایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان می کردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرین مان با خمیازه های آخر شب موج های خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهی مان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
★ ★ ★
از صدای دستی گه به در می زد، چشمانم را گشودم. خواب بعدازظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولر گازی حسابی دلچسب بود و به سختی می شد از بستر نرمش دل کند. ساعت سه بعدازظهر بود و کسی که در می زد نمی توانست مجید باشد. با خیال این که مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:" ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم." و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنان که قدم به اتاق می گذاشت، با لبخندی گرفته گفت:" ببخشید بیدارت کردم."
سنگین روی مبل نشست و من با گفتن" الان برات چایی میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد:" چیزی نمی خوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
مثل هميشه سرحال به نظر نمی آمد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ