🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
...
صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم:" چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شده و آهسته شروع کرد:" الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله را با مکثی کوتاه ادامه داد:" من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم." تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرف های عبدالله را در هاله ای از ترس می شنیدم که می گفت:" هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر می گفت باید زودتر اقدام می کردیم، ولی خب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..." نمی دانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل این که جریا خون در رگ هایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاد. نفس هایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه برد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمی توانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر می کردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که جگرم را آتش می زد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنان که سعی می کرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری ام می داد:" الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. ان شاء الله حالش خوب میشه...خدا بزرگه..." و آن قدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد می کرد مادر می شنود، با صدای بلند گریه می کردم. نمی توانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ