📚
.
#ڪافہ_ڪتـاب📖
#ڪتـابمسـافرجـمعـہ
مرد با پایش صندلے را هول داد و رسول پخش زمین شد...
مشت و لگدے ڪہ مےخورد را حس نمے ڪرد .
بدنش از درد سِـر شده بود ڪہ یڪ باره مثل مار مچالہ شد و فریاد زد .
درد تا قلبش رفت و تمام رگ هاے بدنش تير ڪشید .
انگار از صورتش ، درد پمپاژ شود بہ همہے بدنش .
دستش را روے صورتش برد ، خون مےجوشید .
نرمے و لزجے صورتش مےگفت دیگر خاتون رسولش را نخواهد شناخت .
این بار روے زمین افتاد بدون تشنج و لرزش .
فـقـط افـتاد .
ڪسے ڪہ جلوے در فیضیہ نشستہ بود ، سرتاپاے رسول را نگاه ڪرد . خرد شد توے صورتش :
_آشنایے نہ ؟! تو همونے نیستے ڪہ حجرهے سید
محسن بودے ؟ ڪامیاب رو مےگم .
رسول دستش را توے موهایش برد و دادشان یڪ طرف و سرش را به تائید تڪان داد .
_صورتت چرا این ریختے شده؟
رسول نمیخواست درمورد صورتش صحبت کند . به نظرش زخمهاے صورتش بہ ماه گرفتگے ڪنار گوشش اضافہ شده بودند و عیبهاے صورتش را بیشتر کرده بودند :
_سید هست؟
_ن۷ نیست . ولے کلیدش دست منہ سپرده اومدے بهت بدم.
#نویسندهسمیہعالمے📝
#باغڪتـابشمعدونے
#ارسـالےازیڪدوسـت 🌱🌹