#پارت309
💕اوج نفرت💕
شرمنده نگاهم کرد.
_نگار من وقتی اومدم دیدم تو لباست درست نیست...
سنگین کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت:
_میشه در رابطه با هاش حرف نزنیم.
لبم رو پایین دادم و گفتم:
_ حرف زدن در رابطه با کابوس هرشبم که تو خانوادت باعث شدید برات عذاب اوره?
_بس کن نگار.
_به مرجان چی گفتی?
_اعصابم بهم ریخت نفهمیدم چی کار کردم. بعد هم از خونه ول کردم اومدم شیراز، قصد برگشتن نداشتم تا از بیمارستان زنگ زدن گفتن مادرم سکته کرده برگشتم تهران ولی باهاشون حرف نزدم. عذاب وجدان داشت میکشتم. اوردمش خونه میخواستم بیام سر خاک پدر و مادرت ازشون بخوام کمکم کنن پیدات کنم که عمو اقا با زنش اومد ملاقات مامان. تو شیراز به عمو اقا شک کردم که از جات خبر داره. تلفنی با زن عمو حرف میزد احساس کردم در رابطه با توعه. بعد هم زنش موقع رفتن سراغ عکس پدر و مادرت رو گرفت. گفت که عمواقا ازشون براش حرف زده میخواد ببینشون. اونا که رفتن شب رفتم بهشت زهرا، تمام ذهنیتم بهم ریخت. مطمعن شدم تهرانی کلی هم عذاب وجدان گرفتم که چرا به عمو اقا شک کردم قبرشون رو شسته بودی چند تا گلبرگ هم رو قبرشون بود.
تو چشم هام نگاه کرد
_بسه نگار. گفتن این حرف ها فقط حالمون رو خراب میکنه.
جلو اومد دستش رو پشت گردنم گذاشت و گونم رو بوسید و دست هام رو روی قفسه سینه اش گذاشتم و با کمی فشار باعث شدم تا ازم فاصله بگیره
_نه احمدرضا.
سرم رو پایین انداختم و برای جلوگیری از بغضی که امونم رو بریده بود لبم رو به دندون گرفتم.
_ ادامه این رابطه باعث اتفاق های خوبی نمیشه.
ناامید گفت:
_ چرا?
_ چون می خوام از مادرت شکایت کنم
درمونده لب زد:
_ من این اجازه رو بهت نمیدم
_برای شکایت نیازی به اجازه ی تو ندارم
عصبی گفت:
_ داری، تو زن منی.
_با یه نه دیگه نیستم.
تن صداش رو بالا برد
_ نه تو شکایت میکنی نه من فسخ. این رو توی مغزت فرو کن.
_ تنها چیزی که توی مغزم تکرار میشه بی کسی و تنهایی
بیست و یک سالمه، اون همه تحقیر بی جواب. انتقام.
_ نگار.
با پایین ترین صدای که داشتم به زور لب زدم:
_ برو بیرون.
ناباورانه نگاهم کرد دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_ برو بیرون بیشتر از این اذیتم نکن. تکمیلم. دارم سر ریز میشم. خواهش می کنم برو بیرون.
نفس سنگین کشید و چند لحظه بعد با صدای پیچیدن کلید توی قفل در و بسته شدن در سرم رو بالا گرفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕