#پارت344
💕اوج نفرت💕
_ علیرضا اینجوری میگی بیشتر می ترسم.
کلافه ایستاد و شروع به راه رفتن کرد صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم سمت تلفن رفتم که زودتر از من گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ الو
نگاه مضطربش رو به من داد و نفس سنگین کشید.
_بیداریم.
_ دقیقا کی می آید?
_ چند دقیقه دیگه?
سرش رو تکون داد
_باشه ما آمادهایم
بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت.
_دارن میان.
با شنیدن این جمله انگار قلبم پایین ریخت.
_ من باید چیکار کنم.
_برو مانتو روسریت رو بپوش توکل به خدا حرفت رو بزن.
به اتاق برگشتم دستم سمت مانتو آبی رنگم رفتم. پشیمون شدم مانتو مشکی بلندی رو انتخاب کردم و پوشیدم. شال مشکی هم روی سرم انداختم. صدای زنگ خونه باعث شد تا تپش قلبم به شدت بالا بره.
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم در اتاقم باز شد تو چشمهای علیرضا نگاه کردم و بی صدا لب زدم
_ اومدن
سرش رو تکون داد و گفت:
_هنوز باز نکردم.
_بزار خودم باز کنم.
جلو اومد و بازوهام رو گرفت.
_ نگار محکم باش نذار ترس و دودلی رو توی نگاهت ببین.
لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو تکون دادم. بازوهام رو رها کرد
_برو من همیشه پشت هستم
از اتاق بیرون رفتم صدای دوباره زنگ خونه برابر شد با قطع چند ثانیه نفسهام. پشت در ایستادم توان نگاه کردن از چشمی در رو هم نداشتم.
دستم سمت دستگیره رفت چند نفس عمیق کشیدم و در رو بازکردم.
کمر صاف کردم. چهرم رو خونسرد و بیخیال نشون دادم. با احمدرضا که مضطرب با لبخند خیلی کم رنگ نگاهم میکرد، چشم تو چشم شد.
نگاهم به دست گلی که توی دستش گرفته بود افتاد. دلم لرزیدو تپش قلبم بالا رفت.صدای گروپ گروپش رو میشنیدم.حتم دارم اگر نزدیکم بود حتما اون هم متوجه صداش میشد. لرزش دست هام تو کنترلم نبود. بغض توی گلوم رو پس زدم.
با پایین ترین صدای ممکن لب زد.
_ سلام
نگاهم رو از دسته گل به چشم هاش دادم و بی صدا تر از خودش خیلی سرد جواب دادم
_ سلام
انگار هر دو محتاج بودیم
هر دو به نگاه کردن به هم محتاج بودیم. نه اون از من چشم برمیداشت نه من از اون.
کاش مادرش نبود. کاش اینقدر بی رحمانه نمی بخشید. کاش فقط یکم دیگه اصرار میکرد.
چشم هام پر از اشک شد و ناخواسته پایین ریخت. نگاه احمدرضا روی اشکم بود.
کاش هیچ وقت تهران نمیرفتم. چقدردلم آغوشش رو میخواد. کاش می تونستم با صدای بلند بهش بگم که چقدر دوستش دارم.
چقدر دل کندن از نگاهش بران سخته. انگار معتاد این نگاه شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕